آن روی من

جایی برای جاری شدنِ چیزی که هستم

آن روی من

جایی برای جاری شدنِ چیزی که هستم

آن روی من

بعضی حرف ها رو نمیشه زد ...
بعضی حرفا رو باید توی دلت دفن کنی ..
شاید برای اینه که ارزش دوستی بیشتر از اینه که با یه حرف نابجا خرابش کنی ! ارزش هر رابطه ای ...

#inner_peace

-----------------------
پ.ن.1: اینا بیان صدرای 21 ساله‌ست... دلم نیومد عوضش کنم :)

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۱۳۵ مطلب با موضوع «روانشناسی» ثبت شده است

به وقت خستگی

پیش نوشت: اینو 5 شب پیش نوشتم! ولی انقدر حال نداشتم که لپتاپو باز کنم و ثبتش کنم :))

--------------------------


دارم با بی‌علاقه‌ترین حالتی که از خودم سراغ دارم درس می‌خونم

روانشناسی مرضی یا همون آسیب‌شناسی روانی یا به صورت ساده "مرض"!

حتی OS و MIR و درس‌های دوست نداشتنی دیگه‌ی لیسانس هم به لطف جمع‌خوانی راحت‌تر خونده می‌شدن و پیش می‌رفتن....

اون موقع‌ها، دلبری بود که هروقت خسته می‌شدم یه لمس ساده‌ی دست یا حتی یه نگاه به چشمای قشنگش کافی بود تا دوباره انرژی بگیرم و بتونم با همه چیز مبارزه کنم... در حد همون صدرای رشد نایافته‌ای که بودم..

ولی الآن فقط عشق به مسیری که انتخابش کردم باعث ادامه دادن خوندن این کتاب کلفت با همه‌ی تنش‌ها و بی‌علاقگیم میشه!

نه که این عشق چیز کمی باشه، نه که محرک خوبی نباشه، که اگه اینا بود من الآن اینجا نبودم! ولی بیایم با خودمون رک باشیم... صدرا هنوز باید بیشتر از این حرفا رشد کنه تا بتونه بخاطر عشق به چیزی غیر مادی، انرژی‌ای که برای غلبه به پستی و بلندی‌های زندگی نیاز داره رو به دست بیاره :/


اوضاع درس‌ها بد نیست... زبان رو از مینیممی که نیاز باشه بیشتر می‌زنم، علم النفس هم خوبه وضعش.. فیزیولوژی رو هم به لطف موجود ارزشمندی که بخاطر همین کنکور (نمی‌دونم بگم لعنت الله علیه یا رحمت الله علیه!) باهاش آشنا شدم می‌تونم درصد معقولی بزنم :)

رشد و بالینی هم واقعا اگه کم بزنم جای تعجب داره 😅

ولی برای بهشتی شدن، نیازه که همه‌ی درس‌ها رو خوب زد! نیازه که آمار ملعون و مرض بی‌ناموس رو هم به اندازه‌ی درس‌هایی که توشون وضعم خوبه خوب بزنم.


دلم برای "کتاب خوندن" تنگ شده! اگه این حرف رو صدرای ۳ سال پیش می‌شنید خنده‌ش می‌گرفت :)) ولی الآن واقعا دلم می‌خواد یه کتاب درست حسابی بگیرم دستم و تا خود صبح کتاب بخونم... آخرین بار هری پاتر نمی‌دونم چند بود که وقتی بعد از آخرین امتحان مدرسه برگشتم خونه روی میزم دیدمش و ۲ جلد رو تا ظهر فرداش تموم کردم و بعد تا صبح پس‌فرداش خوابیدم 😅


خودمونیم! دلم برای خیلی چیزا تنگ شده!! حتی برای دانشگاه! حتی برای خونه‌ای که ازش اومدم بیرون! برای ASP و کافه گرافش.. برای پیاده‌روی‌های بی‌هدفی که وقتای دلتنگی میشد عادت شب و روزم... یادمه یه روز ۴۰۰۰۰ قدم راه رفتم و خود SHealth پیام داد که "حاجی پشمام! بس کن، نگرانتیم" :)) (پیاده از خونه تا نیمکت بعد از چشمه‌ی بام!)


این کتاب بی‌شرف جلوم نشسته و تو چشمام زل زده که بیا منو بخون تا بتونی بخوابی :/

دیدین وقتی یکی تو چشمتون زل می‌زنه چقدر معذبین؟! هی چشمتونو می‌دزدین تا نبینینش... ولی چه سود؟


برم تا بیش‌تر از این عذابم نداده چشمشو در بیارم....

گذشته، آینده یا حال؟

وقتی توی اتوبوس نشستی و داری آهنگ گوش می‌کنی و چشمت به منظره‌های خیابون انقلاب دوخته شده، چند حالت برای آگاهیت می‌تونه وجود داشته باشه..

  • می‌تونی چیزی نبینی و نشنوی و توی خاطراتت غرق شده باشی یا به آینده‌ای که هنوز نیومده فکر کنی و از ترس اینکه "چی میشه اگه کنکور فلان.." یا هر کوفت دیگه‌ای زهره ترک شی!
  • می‌تونی چیزی نبینی و به جز اول آهنگ چیزی هم نشنوی و تو خاطراتی که تنها نقطه‌ی اشتراکشون اون آهنگه غرق شی و دستی دستی خودتو بدی به دست احساساتی که احتمالا ۹۰٪شون غم و حسرته!!
  • می‌تونی منظره رو ببینی و توی دونه دونه‌ی مولکول‌های سنگ‌فرش خیابون دنبال خاطره‌های خاک خورده‌ت بگردی و خودت از حجم حافظه‌ای که داری تعجب کنی... این‌جور وقتا معمولا چشمت یهو به یه نقطه خیره میشه و برای ثانیه‌ای از دنبال کردن طبیعی خیابون عاجز میشی! بعلاوه اینکه کم پیش میاد چیزی که داره گوشی بدبخت پلی می‌کنه رو بشنوی... "I set fire to the rain، عه فلان خاطره :|" واقعا بقیه‌ی این آهنگ چیه؟!


اما قشنگ‌ترین اتفاق به گمان من وقتیه که فارغ از هرچی گذشته و آینده‌س بشینی، "hold your breath and count to ten" کنی، در همین لحظه از هرچی که هست لذت ببری :)

خیابونو ببینی

آهنگ رو با صدای اَدِل گوش کنی

گرمای صندلی زیرتو حس کنی

خنکای خشک شدن عرقت... آآخ


از چه دل‌تنگ شدی؟ دل‌خوشی‌ها کم نیست :)


-----------------------------

پ.ن.1: یکی از تاثیرگذارترین مونولوگ‌ها توی پاندای کنگ‌فوکار اون تیکه‌ی استاد اوگوِی بود که می‌گفت «دیروز جزء تاریخه، فردا یه رازه، ولی امروز یک هدیه‌ست» :)

بیان ادبی احساس بعد از دیدن فیلم انجمن شعرای مرده

نیل مُرد،

تو نمیر!


نیل بخاطر انتظارات فراتر از توانش مُرد

تو بخاطر توان فراتر از انتظاراتت نمیر...


نیل نتوانست پدرش را نزید!

نیل انتخاب کرد پدرش را.... بزید؟!

نه! هیچ‌کدام را نزیست..


تو خودت را بزی...

تو باش!

خودت باش


نمی‌توانی بقیه را زندگی کنی!!

ولی خودت را زیستن را

بخاطر سختی شرایطت،

بخاطر انتظارات زیاد،

حتی بخاطر پدر و مادرت

فراموش نکن


خودت را زیر پایت نگذار....

وقتی اصیل شدی،

همه متوجه خواهند شد

که هیچ‌چیز ارزش میرایی تو را نداشت....

حتی خودشان!


آری!

نیل مُرد؛

تو نمیر.....


-----------------------

پ.ن.1: به تعریف و بیان وحید اینی که من نوشتم شعره :)))

پ.ن.2: به تعریف و بیان کیانا اینی که من نوشتم "بیان ادبی احساسم بعد از دیدن فیلم انجمن شعرای مرده" ست :)))))

ما نمی‌بازیم! یا می‌بریم، یا می‌آموزیم...

به یاد داشته باش که همه چیز یک هدیه‌ست

هرچه از سر گذرانده‌ای، تمام دردها و لذت‌ها، تمام ناخوشی‌ها و خوشی‌ها، تمام فراز و نشیب‌ها...

همه چیز زیباست، زیرا همه چیز در جهت رشد و شکوفایی تو عمل می‌کند؛ اگر که آگاه باشی :)

--------------------------------


داشت به دونه های ریز و درشت برف که توی هوا آروم آروم می‌رقصیدن و پایین می‌رفتن نگاه می‌کرد و به مسیری که تا حالا ازش گذشته -تا جایی که یادش میومد- فکر میکرد..

چه پستی و بلندی‌ها، شادی و غم‌هایی که تا حالا پشت سر نذاشته بود.. و البته انتظاری جز این هم از زندگی نداشت :)

شروع کرد به فکر کردن و نوشتن.....:


وقتی به دنیا اومد، پدری داشت خشن، سخت‌گیر و خودخواه و مادری مظلوم، بی‌پناه و منفعل

وقتی بزرگ شد، یا دقیق‌تر بگم! از وقتی قهرمانش متولد شد، دوتا معلم داشت که هر دوی اونا توی درس‌هایی که قرار بود بهش بدن جدی، پی‌گیر، منضبط و به معنای واقعی کلمه، "بهترین" بودن و صرفا تفاوتشون توی جنس درس‌هایی بود که قرار بود بهش یاد بدن!


میخوام براتون از آخرین درسی که گرفت بگم:

سه هفته‌ای میشد که معلم اول (پدر)، برای یاد دادن آخرین درس بهش، کمکش کرد تا از منطقه‌ی امنش خارج بشه... آخرین درس (تا حالا) استقلال بود. برای مستقل شدن -مالی، روحی و احساسی- باید از خونه‌یی که 25 سال توش زندگی کرده بود خارج میشد و همینطور باید همه‌ی متعلقات زندگی قبلیش ازش گرفته میشد...

همینطور هم شد! بعد از خارج شدن از خونه، گوشی‌ای که 1 ماه بود دستش رسیده بود رو دزد زد و همون اتفاق باعث شد جدیتِ زندگیِ مستقل رو توی سطح دیگه‌ای درک کنه...

نقشی که معلم اول بعد از تکمیل درس براش انجام داد (دعوایی که با پدر داشتم سر اینکه من چقدر احمقم که گوشیمو دزد زده!!!) باعث تثبیت چیزهایی شد که توی این مدت یاد گرفته بود... مثل تمرین‌های آخر فصل فیزیک 2!


توی کتاب «وقتی نیچه گریست» یه جمله از نیچه منو تکون داد!

میگفت "یک روان‌درمانگر، یک شفادهنده‌ی روح، باید سختی‌های زیادی را پشت سر گذاشته باشد؛ وگرنه مراجعان خود را در آبی کم ژرفا غوطه ور خواهد کرد.."

وقتی این جمله رو می‌خوندم یاد یه اسلاید از یتیم توی همین کلاس ژرف افتادم که می‌گفت "کسی می‌تونه زخمی رو درمان کنه که خودش قبلا زخم خورده باشه... موهبت یتیم، فهم زخم دیگرانه و ...."


از همه‌ی شما که با انرژی خوبتون از آرزوی من برای روان‌درمانگر شدن حمایت کردین و برای خیر من و همه‌ی هستی‌یافتگان دعا کردین با تمام وجودم سپاسگزارم و دست تک تکتون رو می‌بوسم 3> :)


--------------------------------------

پ.ن.1: درس‌هایی که توی این اتفاقات اخیر گرفتم انقدر زیاده که تقریبا سبک زندگیمو عوض کرده! هنوز همه‌ش به سطح آگاهیم نیومده ولی دارم می‌فهمم که یه چیزایی اون زیر داره برای بار چندم عوض میشه :) تا حالا، توی مراحل قبلی، از این عوض شدنه یه ترس کوچیکی داشتم ولی الآن فقط خوشحالم! چون تجربه‌م بهم میگه که لزوما در جهت مثبت عوض خواهم شد...

پ.ن.2: چند تا از چیزای کوچیکی که توی اتفاق دزدیده شدن گوشیم فهمیدم اینه:

  • میشه 1 ساعت توی تاکسی از تهران‌پارس به رودهن نشست و فقط "بود" و فقط "نگاه بود" و فقط "گوش بود" و این اتفاق فوق‌العاده‌س!
  • میشه آهنگ گوش نکرد، اینستاگرام رو هر 20 دقیقه چک نکرد، حال خوب رو به جای شاره کردن توی اینستا، با خودت! با آدمای واقعی دورت شاره کنی، میشه با آدما کار داشت ولی تلگرام و حتی گوشی تلفن نداشت! :) میشه بدون گوشی هم زندگی کرد....
  • می‌توان "زندگی کردن و فقط زنده نبودن"!
پ.ن.3: قدر زندگیمونو بدونیم :) واقعا بیخود ناراحت و غمگین میشیم خیلی وقتا! لبخند بزنیم و یه کم از خودمون خجالت بکشیم :)

بدون عنوان

وقتی دیگر چیزی برای خلق کردن نداشتی، شاید آنگاه خویشتن را آفریدی...*


یه قصه بنویس با theme «ما نمی‌بازیم؛ یا می‌بریم، یا می‌آموزیم**»... و توش از قدرت واژه‌ها استفاده کن.


---------------------------------

* ترتیب socialization و individuation

** واژه‌ی باخت رو انکار نمی‌کنی! transformش می‌کنی...


---------------------------------

پ.ن.1: تمرینات کلاس ژرف، ترم آفرینش‌گر

تحلیل ژرفی فیلم «بودای کوچک»

اگه فیلمو ندیدین، حتما ببینین..

مستقل از اون این تکه‌های حرف وحید رو از دست ندین :)


زندگی مثل دوچرخه‌سواری میمونه.. توازن دائمی نداره! هر لحظه داری توازن خودتو پیدا می‌کنی.... پویایی پیوسته :)

مراقبه یعنی به درون نگاه کنی و بفهمی همه چیز ناپایداره... بفهمی که "من" هیچی نیستم و در عین حال همه چیز هستم! ذهن آگاهی :)

بودا شدن به سادگی یعنی اینکه «رنجی به رنج‌های طبیعی که وجود دارن اضافه نکنی»... منظور رنجیه که ذهن انسان ذاتا تولیدش میکنه! "کنترل"

آخرین مرحله‌ی بودا فهمیدن اینه که «چیزی که جدایی می‌سازه "ایگو" یا "من" ه»... اگه "من"ی نباشه همه چیز یک‌پارچه‌ست!

وقتی بودا شدی، نمی‌خوای کسی رو کمک کنی! فقط با "بودنت" به اونا یاد میدی قضیه چیه! رها کردن ایگو :)

فرزانه از کمک کردن به مردم دست کشیده است! و به راستی هم‌اوست که کمک دیگران است..

این نیز بگذرد :)

بذار آب ساکن بشه تا بتونی توش حقیقت رو ببینی... حقیقت رو آنطور که هست ملاقات کن!

گوش کردن مرحله‌ی اول و آخر "شفقت"ه..

خلاصه‌ای از «منِ بهتر»

داشتم saved message های تلگراممو مرتب می‌کردم و چیزایی که الکی ذخیره کرده بودمو پاک می‌کردم که رسیدم به فروردین امسال! کلاس «منِ بهتر» دکتر شیری...

بعد از کلاس، شیری تو گروه تلگرام گفت که هرکدوم یه جمله‌ای که براتون خیلی تاثیرگذار بود رو از کلاس بنویسین..

این جمله‌های زیر تعدادی از اون اتفاقاست :)


  • درنگ مقدس.. هرچی که میشه، یه لحظه درنگ کن! "واکنش" نشون نده! "کنش‌گر" باش....
  • این رو «ببین» که یه دست دیگه غیر از تو هم «هست» که داره داستان رو می‌نویسه، ولی یادت نره که نیم‌نگاهی هم به دست تو داره...
  • بالغانه مسئولیت افکار و اعمالت رو بعهده بگیر.. نیاز روانی خودت رو به‌طور سالم و درست اعلام کن.
  • اگر ما اهل این باشیم که بگیم خدایا من اندازه فهمم متعهدم و ازت ممنونم چقدر خوبه! :)
  • سایه جنبه‌ی نادیده‌ی زندگى ماست.. انکارش که بکنى تسخیرت مى‌کنه! اما وقتی با سایه و تله‌هات مواجه میشى و انکارشون نمى‌کنى، هدیه‌شون رو بهت میدن!
  • وقتی چیزی از کسی می‌شنوی، تفسیری که تو ذهنت می‌کنی، اگه آگاه نباشی بهش، میفته دست تله‌هات! برای همینه که معمولا اشتباه برداشت می‌کنی و ممکنه ناراحت بشی و ... تریبون درون خودت رو از دست تله‌هات بگیر و برای شفای اونا انضباط و تعهد داشته باش.
  • ما یکتا بدنیا مى‌آییم و یکتا زیست می‌کنیم.. ما فردیت خودمون رو داریم! فقط شانس این رو داریم که در کنار یک نفر دیگه، یه وجه اشتراکمون رو رشد بدیم :) سفر زندگى ما و همسرمون واقعا جداست! فقط یاد می‌گیریم احترام بگذاریم به هم.... با باور مرکزى درست! این باعث میشه به روابطمون کمک کنیم
  • واکنش، رفتار و کاری انجام بده که در راستای هدفت، موثر و کارآمد باشه.. در غیر این صورت انجامش نده!
  • دهندگی بقیه رو فلج نکن، مراقب گیرندگی خودت هم باش.
  • گذشته، نگذشته... روان، زمان نداره... ممکنه تو 3 سالگی یه اتفاقی برات افتاده باشه، الآن 33 سالته ولی هنوز زخمش برات تازه و دردناکه...
  • در زمین دیگران خانه مکن / کار خود کن، کار بیگانه مکن
  • ازدرون احساس ارزشمندى می‌کنی؟ می‌دونی که برای احساس ارزشمندی نیازی به شخص خارجی نداری؟
  • دو کلمه عصاره تمام اسکیما تراپی است: تحمل جفای خلق و شفقت بر خلق
  • تمام رشدهایی که محصول جبرانِ افراطیِ تله هستن، رشد کاذب و پوشالی محسوب میشن.
  • موضوعات زندگى رو یا حلشون کن یا هضمشون کن
  • صداقت بى‌رحمانه باخودت داشته باش
  • صنعت مد روی تله‌ی بی‌ارزشیه، بهت ثابت می‌کنه که زشتی‌، بعد میگه فلان چیز قشنگت میکنه و...
  • مثل یه ساختمون، تیکه تیکه فردیتت ساخته میشه، ته زندگی آدم میبینه این آجر شکسته چقدر میاد به بنایی که ساختم :)
  • دیدن تاثیر به جای تقصیر در روابط و رویدادهای زندگی
  • عوامل ایجادکننده‌ی تله‌هات دست خودت نبوده، درست! اما عوامل تداوم‌بخش که دست خودته! :) عنان زندگیت رو دست بگیر..
  • در دو چشم من نشین / ای آنکه از من من تری
  • تمام کمال‌طلب‌های منفی چندتا ویژگی زیر رو دارن:
    • کارها و رویاهای شروع نکرده
    • مجردی‌های طولانی
    • اهمال‌کاری
    • لذت نبردن از چیزهای بسیار

بخشی از یک چت دوستانه :)

هر انتخابی که می‌کنی و هر نتیجه‌ای که داره و هر جایی که الآن توی زندگیت هستی، انتخابی بوده که نیاز داشتی بکنی تا نتیجه‌ای رو ببینی که نیاز داشتی ببینی تا جایی باشی که نیاز داشتی باشی تا رشدی که باید بکنی رو بکنی...

انتخاب‌های ما بالاخره یا آگاهانه هستن یا ناخودآگاه (یا بخشیش آگاهانه‌س و بخش دیگه‌ایش رو که ما نمی‌دونیم ناخودآگاهه..)

و اگه ناخودآگاه رو طبق چیزی که یونگ میگه فرض کنیم، خیلی هوشمنده! تو رو توی مسیری میندازه که اذیت شی (تا جایی که تحملشو داری) و ناچار باشی از رشد کردن :)

من خیلی آدم مذهبی‌ای نیستم، ولی قرآن هم همچین چیزی داره که "شما رو به بیشتر از چیزی که تحملشو دارین آزمایش نمی‌کنیم و..."


کلا داستان اینه که ما موجودی انتخاب‌گر هستیم، درست! انتخاب‌هایی که می‌کنیم از درستیشون اطلاعی نداریم، قبول! انتخاب‌هامون برامون مسئولیت میارن، اینم درست!!

اما ما به واسطه‌ی انسان بودنمون ناچاریم از انتخاب!! :)

دوست خوبم! بیا و این حقیقت رو بپذیر و ازش درست استفاده کن :) (به جای اینکه هی از مسئولیت انتخاب‌هات فرار کنی و انتخاب کنی که آدمای دیگه برات انتخاب کنن و ....)


-------------------------------------

پ.ن.1: همین الآن یهویی :)))

پ.ن.2: حیفم اومد این حرفای گهربارم رو تو بلاگم شاره نکنم :دی :پی

اردوی عملی ژرف :)

دیروز تجربه‌ی عمیق، جالب و عجیبی داشتم..

قضیه از چند هفته پیش شروع میشه... وقتی که وحید توی کلاس گفت با کلاس 4شنبه‌ها دارن میرن سنگ نوردی (اردوی عملی دوره‌ی "جنگجو" از سفر قهرمانیشون) و این برای اولین باره که اتفاق میفته و ....

یکی دو هفته پیش، قبل از تموم شدن دوره‌ی "نابودگر" ما، صحبت از یه اردو برای ما شد که نابودگر رو بصورت عملی تمرین کنیم و دیروز روزی بود که هماهنگ شدیم و رفتیم تو دل تجربه :)


محل اردو، غار بورنیک اطراف روستای هرنده تو جاده‌ی فیروزکوه بود.

من 5 صبح بیدار شدم، 5:15 سوار ماشین پدرام شدم و دقیقا آن‌تایم (ساعت 5:30) دم اتوبوس بودیم. با اتوبوس نزدیک 2.5 ساعت تو راه بودیم تا رسیدیم به روستا و حرکتمونو شروع کردیم..

ساعت 9 راه افتادیم

1ساعت پیاده روی توی برف

1ساعت صعود از تپه تا دهانه‌ی غار (همراه با لیز خوردن بچه‌ها :دی)

نیم ساعتی استراحت کردیم

نزدیک نیم ساعت توی غار پایین رفتیم...

کلاس ژرف رو توی تالار 2 برگزار کردیم :))

مدیتیشن و غیره

سرما

برگشتن و ناهار

ساعت 8:30 هم تقریبا همون میدون آرژانتین تهران بودیم :)


نکته‌های مسیر برگشت مسافت زیادی که لیز خوران پائین اومدیم و خستگی و خیس بودن مفرطی بود که توی تنمون و لباسامون وجود داشت :))

اما الآن می‌خوام دست‌آوردهایی که توی این سفر داشتم و خیلی برام ارزشمند و عمیق بودن رو بنویسم که یادم نره:

  • فهمیدم که بعضی وقتا که آستانه‌ی ذهنیم (که همیشه جایی عقب‌تر از آستانه‌ی جسمی واستاده) ترمز دستی رو می‌کشه، چون توی گروه بودم و یه لیدر داشتیم که همراهیمون می‌کرد و همراهیمونو می‌خواست، می‌تونستم از اون آستانه رد بشم و ببینم که "صدرا می‌تونه جلوتر از اینا هم بره!"... به خودم قول دادم که از این به بعد خودم بشم لیدر خودم و هرجا که خواستم ترمز دستی رو بکشم، به خودم بگم "بدن درده ارزششو داره (اگه واقعا داشته باشه!).. بیا بریم جلوتر :)"
  • فهمیدم که خیلی جاها ممکنه حامیِ من جلوی حاکم وجودمو بگیره و انقدر سرمو گرم بکنه که نذاره حاکمم رو تجربه بکنم... انقدر درگیر حمایت از جلویی و عقبیم میشم که هیچوقت فرصت جلوترین و عقب‌ترین بودن رو به خودم نمیدم.
  • توی این سفر کوتاه من اولش معصوم و لوده بودم (به همه چیز پذیرش می‌دادم و شاد بودم و بقیه رو شاد می‌کردم..)، بعد حامی و جنگجو شدم (توی مسیر تپه-طورش و توی غار، پیش خودم جنگجو بودم و با مسیر می‌جنگیدم، پیش بقیه بیشتر حامی بودم و اگه کمکی یا حمایتی ازم بر میومد ایجامش می‌دادم) و توی مراقبه‌ی داخل غار اتفاقاتی افتاد که میخوام یه bullet جدا براش بذارم! :)
  • توی غار من عاشق شدم، نابودگرو دیدم، آفرینش‌گرو حس کردم و یه شمّه‌هایی ازش چشیدم، حکیم شدم و پرونده‌ی یه سری چیزها رو توی ذهنم کاامل بستم و این جمع‌بندی‌هایی که اینجا می‌خونیم برکت حکیمی بود که درونم زبان باز کرد :)
  • توی غار بود که من فهمیدم که "عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی".....
  • به دلایل مبهم و غیرمبهمی تصمیم گرفتم یه کلاس رزمی ثبت‌نام کنم... چیزی که الآن تو ذهنم هست جیت‌کان‌دوئه! یا کلا از زیرشاخه‌های کنگ‌فو.. کسی پیشنهادی داره؟ :پی

همه‌ی آنچه در زندگی دارم و نمی‌خواهمش..

موضوع انشا: «همه‌ی چیزهایی که در زندگی‌ام دارم اما آنها را نمی‌خواهم»


به نام خدا


ما همگی در زندگی خویش چیزهایی داریم -موقعیت‌ها، عناوین، داشته‌های فیزیکی، روابط، وظایف و...- که از داشتن آنها راضی و خشنود نیستیم و همیشه دعا می‌کنیم کاش چوب جادویی وجود داشت و من را از شر این اتفاقات رها می‌کرد...

اما ما در کتاب‌های تاریخ اشخاصی داریم که همه‌ی چیزهایی که داشتند را دوست داشتند و یا شاید همه‌ی چیزهایی که دوست داشتند را داشتند!

من اما هنوز به آن درجه از عرفان نرسیده‌ام که همه‌ی چیزهایی که دارم را دوست داشته باشم و یا شاید به آن درجه از قدرت نرسیده‌باشم که همه‌ی چیزهایی که دوست دارم را داشته باشم!!

ولی به هر حال، به قول یکی از این بزرگان روانشناسی (که نامش را به خاطر ندارم و حال گشتن دنبال نامش را هم در زمان نوشتن این انشاء پیدا نکردم)، آن انسان‌ها، افقی هستند که به انسان جهتی برای حرکت می‌دهند و قرار نیست به یکباره تکامل شویم! خوب است همواره به سمت تکامل پیش برویم :)

من در درجه‌ی اول، رشته‌ی دانشگاهی‌ام را دوست ندارم و در حال انصراف از این رشته هستم.. کنکور ارشد روانشناسی را ثبت‌نام نموده و به بدست آوردن رتبه‌ای خوب و ثبت‌نام در دانشگاهی خوب در این رشته امیدوارم.

من جنس رابطه‌ام با پدرم را دوست ندارم و چند سالی می‌شود که در تلاش برای بهبود این رابطه هستم و اندک اتفاق‌های مثبتی هم در این زمینه رخ داده است.

من تعدادی از لباس‌هایم را دوست ندارم و آنها را کم می‌پوشم و منتظر رسیدن سال جدید هستم تا آنها را به فقرا و نیازمندان اهدا کنم :)

من خانه‌ای که در آن زندگی می‌کنم را دوست ندارم و از هدف‌هایم پیدا کردن هم‌اتاقی و اجاره کردن یک خانه (حداقل به مدت یک سال) است!

من حتی یکی از ویژگی‌هایم را (تنبلی و بی انگیزگی) دوست ندارم ولی هنوز کار جدی‌ای در این زمینه نکرده‌ام :(


خب دیگه از حالت انشا در بیایم :))


در مجموع، من چیزهای زیادی ندارم که نخوامشون... این بخشیش از اینجا میاد که کلا چیز زیادی ندارم :)) اما بخشیش هم از تلاش زیادی میاد که توی این سال‌ها برای رسیدن به جایی که واقعا دوست دارم و حقم هست انجام دادم :)

امید برای روزی که هممون تا حد خوبی چیزهایی که داریم رو دوست داشته باشیم و چیزهایی که دوست داریمو داشته باشیم :)


------------------------------

پ.ن.1: اگه اشتباه نکنم تمرینی بود که دکتر شیری توی یکی از فایل‌های صوتیش داده بود...

پ.ن.2: اگه بالایی اشتباه باشه نتیجتا میشه تمرینی که دکتر شاه‌رضا توی کلاس ژرف بهمون داده :))

پ.ن.3: به سبک انشاء‌های راهنمایی ^_^

منِ ارزشمند 3

پیش نوشت! : ادامه‌ی دوره‌ی غیر حضوری «منِ ارزشمند» شیری و دوره‌ی غیر حضوری «منِ ارزشمند» شیری شماره 2 که اون موقع وقتشو نداشتم یادداشت کنم :)

--------------------------


به توانمندی‌هات (موضوع اعتماد به نفس)، ارزش‌هات و توقعاتت نگاه کن، تطابقشون بده و بدون کمال‌طلبی منفی کاری که باید رو انجام بده...
بین خوش‌بینی و بدبینی، یه نقطه هست به اسم واقع‌بینی... پیداش کن

اعتماد به نفس محصول حرفای گنده نیست! محصول کارهای گنده‌ی واقعیه..
خط پایه‌ت رو پیدا کن (خطی که از اینجا به بعد رو باید شروع کنی بسازی...)
توقع از کسی نداشته باش! آدما کاری نمی‌کنن برات... یا نمی‌تونن، یا نمیخوان، یا هرچی!! بازنده نباش! مثل مبتدی‌ها شروع کن، ادامه بده و پاش واستا...

ساختن امریست قدم به قدم و نیاز به وقت داره...
هررر کار و تجربه‌ی درست حسابی‌ای که کردی رو همین الان بنویس.. (ملاکها: خودت، تعریف بقیه، نگاه واقع بینانه (حال خودت باهاش خوبه یا نه؟))
خودتو توی نقطه‌ی رسیدن به هدفت تصور کن.. ببین حالت خوبه توش؟

به زمان و قدم بعدی متمرکز باش... یه سری کارا دیر انجام بشن حروم میشن..

به ما قبولانده شده که زشتیم، بدبوییم و ...
واقعیت اینه که زیبایی ظاهر به سلیقه ست.. ولی سیستم مغزیمون دستکاری شده که خودمونو زشت ببینیم.. که بفروشن!!

بدن ما ارزشمنده
جان ما هم ارزشمنده...
اولویت‌هامون رو گم نکنیم!

نظام ارزشیت چیه؟ چی بد و خوب زندگیتو تعیین می‌کنه؟
شغل خوب چیه؟ شغلی که زندگی روزمره‌ت رو تامین بکنه و احساس قدرت بهت بده، بتونی خودبخودی باشی توش، موثر باشی و خودتو بتونی زندگی کنی، احساس ارزشمندی کنی توش...

با آدمایی که می‌خوای شبیهشون بشی برو صحبت کن و فضاشونو لمس کن... اداشونو تو ذهنت در بیار! ببین هنوزم دلت می‌خواد شبیهش باشی؟


-----------------

پ.ن.: اگه کسی خواست پکیجش رو بخره شدیدا پیشنهاد میشه!

پ.ن.2: https://www.tavangary.com/self-confidence/

تراوشات یک ذهن زیبا... شماره هشتم :)

اول بار که به گمانم با او مواجهه شدم، روز می‌رفت که به نیمه نشیند..

در میان نشخوار فلسفه و در جستجوی نقطه‌ی کور! آری همان نقطه‌ای که به دید ناید..

از همان نقطه وارد شد... چونان میهمانی ناخواسته، نه تاب حضورش را داشتم و نه آماده برای همرهی.

وجودم به لرزه افتاد و نگاهم تماما فریاد، پنجه در پنجه‌ی حریفی شدم که هم‌آوردش نبودم و تاب سنگینی‌اش را نداشتم. 

زمان به شماره افتاده بود! تمنای فرصت می کردم: اکنون نه، اکنون نه! پس می‌زدمش تا دیگر بار و دیگر بار بازیابمش...

نمی‌دانم چه شد که ازو خلاصی یافتم -یا او از من-.


از پس آن روز، عمیقا دریافتم در کُنهِ زندگیِ ما، چیز دیگری جاری‌ست دوشادوش زندگی همراه همیشگی ماست. نه او از زندگی جداست و نه ما از او...

در اندک مواجهه‌ی با او تازه تازه حقیقت خودم بر خودم روشن شد.. بودی که به غفلت رفته بود..

آنی نبودم که فکر می‌کردم! هر آنچه بود، خیالات و اوهام بود.. نه از خود شناختی داشتم و نه از زندگی... زرخرید عادت‌هایم شده بودم -در هیاهوی بسیار برای هیچ-

آرام آرام مرده بودم بی آنکه بدانم.. ره به بی‌راهه رفته بودم.

نه حرف لحظه‌ها را فهمیده بودم، نه راز فصل‌ها را...

زندانی زندان خود بودم.


در فصل نو، به شکرانه، با سلامی دوباره آغوش باز کردم و عفو را بر خویش جاری ساختم و در رعایت و صلح با خویشتن خویش، آرام آرام به جبران برآمدم...

جبران محبت‌های ناکرده، لبخندهای بر لبان نیامده...

آموختم که در توقف کوتاه این جهان به آن جهان، تنها حقیقت است که رهایی می‌بخشد، 


آری!

هر مرگ اشارتی‌ست به حیاتی دیگر


مرسی که هستید....




----------------------------

پ.ن.1: بعد از تجربه‌ی عملی نابودگر، اشتراک گذاری تجربه‌ی یکی از بچه‌های ژرف (نورین)، بدون دست‌کاری من :)

پ.ن.2: حیفم اومد نذارمش...

تراوشات یک ذهن زیبا... شماره هفتم :)

صدای ممتد طبیعت... کم شدن صدا! انگار دور میشه... سکوت...
مرگ تدریجی یک صدرا... رهایی.. رهایی‌ای ترسناک! رهایی‌ای ناخواسته!
 
انگار هیچی رو نمیشه انتخاب کرد! انگار هیچوقت نشد اونی بشه که میخواستم...
اما من باز هم به عادت دست و پا زدم.... دست و پایی مذبوحانه! تلاشی برای زیستن زندگی نزیسته... تلاشی برای قدم برداشتنی قهرمانانه... تلاشی برای زیستن خودم!
 
همه چیز توی ذهنم مرور میشه..
مادرم؛ چقددر دلم براش تنگ میشه :" برای لبخندش، صداش، رابطه‌ی دوستانه‌ی قشنگمون 3>
پدرم؛ آره! پدرم.. چقددر دلم میخواست دوستت داشته باشم! چقددر میخواستم باهات بخندم، بغلت کنم، کنارت لذت بردن از دنیا رو تجربه کنم :" چقدددر می‌خواستم باهات دوست باشم :|
فرزانه...... چقدر دلم میخواست زندگی کنیم :/ اون لحظه‌های شادمون رو میخواستم فریز کنم و همیشه داشته باشمش.. حتی الآن بعد مرگ! چقدددر بهت مدیونم :" شادی بهترین سالهای عمرم رو، رشدم رو، همراهیتو... چه تجربه هایی که میتونستیم با هم بکنیم..... نشد! :/ دوست داشتم ازت عذرخواهی کنم... همه چیزو جبران کنم...
 
اما خودم! کند بودم یه جاهایی و بخاطر همین کند بودنه چیزای باارزش زیادی رو از دست دادم :| اما رشد کردم و در مجموع از چیزی که هستم راضیم :)
 
دوباره صدا! صدای ممتد طبیعت... سرمای خاک.. آروم آروم برمیگرده همه چیز!
 

 

----------------------------

پ.ن.1: بعد از تجربه‌ی عملی نابودگر، اشتراک گذاری تجربه‌ی یکی از بچه‌های ژرف (خودم ^_^)، بدون دست‌کاری "من" :)

 

تراوشات یک ذهن زیبا... شماره ششم :)

از جمادی مردم و نامی شدم

وز نما مردم به حیوان برزدم

مردم از حیوانی و آدم شدم

پس چه ترسم؟ کی ز مردن کم شدم؟


آرام آرام، سردی از پاهایم شروع شد و رسید به دستها و سرم؛ در حالی که خود را نظاره می‌کردم و توان حرکت بدنم را نداشتم

گرمی دست‌های عزیزانم را بر روی تنم حس می‌کردم... ولی تأثیری نداشت، گرما زود محو می‌شد

چه اشک‌هایی که بر روی تن سردم ریخته می‌شد.. ناله‌ها را می‌شنیدم، تنم سنگین و سنگین‌تر شد.. می‌خواستم از دست‌هایم تکیه‌گاهی بسازم، زمین را چنگ بزنم و خود را بلند کنم اما دریغ از یک تکان... بلندم کردند روی دست‌ها من را بردند مسیری که می‌رفتیم بسیار طولانی بود و ناشناخته. ترسیدم.. صدای خش خش برگ‌های پاییزی زیر پاهایشان، موسیقی دلنوازی بود که تا عمق وجودم را فرا گرفت. ترسم کم‌تر شد.


تصویرهای زندگیم تک به تک به نحو عجیبی پررنگ شد.. صدای کودکیم را شنیدم! خنده‌ها، گریه‌ها، خواستن‌ها، غصه‌ها، شادی‌ها، غربت‌ها، تنهایی‌ها، دوستی‌ها، عشق، عشق، عشق..... 

سردی خاک مرا در بر گرفت، در آغوشش آرام گرفتم..

او را پذیرفتم؛ در او و با او شدم.. در دانه‌های درونم فرو رفتم. عجب لحظه‌ی سبزی را تجربه کردم! سبز شدم، روییدم، رشد کردم، شکوفه دادم.. برگ‌هایم نوازش نسیم، نور و گرمای خورشید، لطافت باران و شبنم صبح‌گاهی را می‌زیست. شکوفه دادم و گل‌هایم در شکوه شیرینی فرو رفت.. تک به تک میوه‌هایم از خامی به پختگی رسید با لحظه لحظه‌ی بودن‌هایم لذتی ناب چشیدم...


زندگی سیبی است. گاز باید زد با پوست  

زندگی، راز بزرگی است که در ما جاریست

زندگی، فاصله‌ی آمدن و رفتن ماست

رود دنیا جاریست

زندگی، آب‌تنی کردن در این رود است

وقت رفتن به همان عریانی؛ که به هنگام ورود آمده‌ایم

دست ما در کف این رود به دنبال چه می‌گردد؟

هیچ!



----------------------------

پ.ن.1: بعد از تجربه‌ی عملی نابودگر، اشتراک گذاری تجربه‌ی یکی از بچه‌های ژرف (فهیمه مشتری)، بدون دست‌کاری من :)

پ.ن.2: حیفم اومد نذارمش...

تراوشات یک ذهن زیبا... شماره پنجم :)

در سوگ خود نشسته‌ام

در سوگ تمام لحظه‌هایی که نیستم، نبوده‌ام...

در حفره‌ای تاریک، فشرده، از پا فتاده‌ام

در چاه افسوسِ لحظاتی که با تو نگذراندم..

در سوگ همه‌ی مهربانی‌هایی که نثار نکردم، گذشت‌هایی که دریغ کردم

در سوگ لحظه‌هایی که به جای کودک، جلاد بوده‌ام.

در سوگ همه‌ی آگاهی‌ای که از شرایط تو و از ادراکت از دنیا نداشتم

در سوگ همه همدردی‌ها و همدلی‌هایی که با تو نداشتم...


چرا دنیا را از چشم تو ندیدم؟؟ از چشم هیچ کس ندیدم! مگر از چشم خود دیدم؟!

در سوگ حامیِ درونِ خود نشسته‌ام که ستمگرانه زیسته.

زیرِ بارِ رخوتِ منی نشسته‌ام که همواره در جستجوی خویشتنِ خویش، از این منزل به آن منزل، از این شهر به آن شهر ملال زاییده

و چه بیشتر از دلتنگی نصیبش شده؟


من سال‌ها تنها بوده‌ام، اما گریزان از تنهایی! کی، کجا تنهایی را در آغوش کشیدم؟

سفر، راه فرارم بود؛ منزلِ بی‌راهه، سرابم بود...

اضطرابِ مرگ، جسمم را به چاه فقدان می‌کشد و اضطراب زندگیِ نزیسته، روحم را به یغما می‌برد.

چنین است که مرگ برای من اتاقکی تاریک و مشوّش زاییده..

مردابِ ترس از تنهایی و غم و اندوه را اشک و بغض هم تبخیر نمی‌کند!


نومیدانه بر دیوارش تکیه داده‌ام..

به مرگ که فکر می‌کنم حالت تهوع می گیرم

من که با تمام وجود مست بودم از حضور و غرق لذت می‌شدم از شراب زندگی چه چیزی را نزیسته‌ام؟ کجای راه را اشتباه رفته‌ام؟ کدام خواب و خیال را پس زدم؟


هستی، برکتی بود که بی‌منّت هر منزلش را می‌زیستم

چه خوش خیال!!

پس این وهم به کجا می‌کشد مرا؟

اما خیال نبود!

من غرق زندگی بودم و زیستنم را دوست می‌داشتم

حتی جرات دارم این زندگی را بارها زندگی کنم! :)

اما این بار در همین مسیر، و با همین آدم‌ها بیشتر "زن" خواهم بود

مهربان‌تر..

صبورتر..

آرام‌تر..

چنان که زندگی در من جریان یابد.

بذرهای رشد و شکوفایی و خرد را امیدوارانه‌تر می‌کارم،

انگار اگر بذری به مهر بنشانم، آسودگیِ خیال درو می‌کنم.


مهر، رشد می‌زاید و رشد را پایانی نیست حتی اگر من نباشم! :)

عشاق می‌میرند ولی عشق زنده می‌ماند


نور، وه که چه شورانگیز است این نور

مرا از گور بیرون می‌کشد

خوب می‌دانم که از زندگی طلب‌کارم

نیک می‌دانم که هنوز خود را به ثمر نرسانده‌ام

خوب می‌دانم که شادی و رشد را زیستن هم‌واره دغدغه‌ام بوده...


این بار، اما بیشتر می‌نویسم... ریسمان‌هایی می‌سازم که با مرگِ جسمم، ارواحِ زندگانِ نازیسته را از گور بیرون بیاورد.



----------------------------

پ.ن.1: بعد از تجربه‌ی عملی نابودگر، اشتراک گذاری تجربه‌ی یکی از بچه‌های ژرف (مرضیه)، بدون دست‌کاری من :)

پ.ن.2: حیفم اومد نذارمش...

تراوشات یک ذهن زیبا... شماره چهارم :)

حرکت به سوی یک ناشناخته... تجربه نکرده بودمش... با این شکل و شمایل و با این رسمیت!

منو یاد اون تصادف لعنتی انداخت... حسش کردم... رفتنم رو... بازم مامان اومد تو ذهنم... و یاد تووووو.... دوباره مثل اون‌دفعه...آخه دغدغه تاب نیاوردنش رو داشتم... با نبودنم و ندیدنم نمی‌تونست کنار بیاد... دوباره می‌شکنه......

کاش هیچ‌وقت نمی‌فهمید که نیستم... کاش می‌تونستم بهش زنگ بزنم و بگم مامان من رسیدم... خیالت راحت باشه... مثل دفعه قبل...


اطرافم پر از فرشته بود.. فرشته‌های زن و مرد... مگه میشه فرشته‌ها هم مرد باشن؟! ولی من ادعا می‌کنم که دیدم... تازه! فرشته مادر و دختر هم دیدم... مگه فرشته‌ها زاد و ولد می‌کنن؟!! نمییدونم!!!!

حال دلم خوبه... چون به اندازه‌ی خودم همیشه بودم و به‌ترین خودم بودم... بقیش مهم نیست :)


مثل یه نوزاد که ساعت‌ها از آغوش گرم مادرش دور مونده، اولش گریه داشتم و بی‌تابی می‌کردم... مامان اون پتو گُل گُلیه رو کشید روم... پتو رنگی رنگیه... زرد، قرمز...

تمام وجودم از امنیت پر شد :) گرمم شد... آروم شدممم......

خودم رو ول دادم تو بغلش و سرم رو گذاشتم روی نرم‌ترین جای تنش... گرمای تنش پیچید تو وجودم! همه چی عالی بود... فکر می‌کنم اینجا همون بهشت موعوده... دیگه دغدغه‌ای نداشتم... می‌خواستم غرق تنش بشم... چه حس قشنگیه..... 


احتیاج به استراحت داشتم... دروازه‌ها بسته شدن... داشت خوابم عمیق می‌شد...

خواب دیدم که پوست انداختم... شفافِ شفاف شدم... چه جالب! نور از تنم عبور می‌کرد..

خواب دیدم ما رو بریدند و به کارخانه‌ی چوب بُری بردند.. آن‌که عاشق بود پنجره شد... آن‌که بی‌رحم، چوبه‌ی دار... و آنکه تنبل، تختی برای خوابیدن...

از من اما، پلی ساختند برای عبور... و پنجره‌ای برای عاشقی، و چوبه‌ای برای آویختن، و تختی برای آرمیدن، و هیزمی، در دل سرمای جانکاه زمستان...


آری کالبد هستی از من و من از کالبد هستی‌ام...

آری این منم، مِی‌ای ناب، جاری در تن و رگ‌های آن دخترک رقاص :)



----------------------------

پ.ن.1: بعد از تجربه‌ی عملی نابودگر، اشتراک گذاری تجربه‌ی یکی از بچه‌های ژرف (رضا مسیح)، بدون دست‌کاری من :)

پ.ن.2: حیفم اومد نذارمش...