پیش نوشت: اینو 5 شب پیش نوشتم! ولی انقدر حال نداشتم که لپتاپو باز کنم و ثبتش کنم :))
--------------------------
دارم با بیعلاقهترین حالتی که از خودم سراغ دارم درس میخونم
روانشناسی مرضی یا همون آسیبشناسی روانی یا به صورت ساده "مرض"!
حتی OS و MIR و درسهای دوست نداشتنی دیگهی لیسانس هم به لطف جمعخوانی راحتتر خونده میشدن و پیش میرفتن....
اون موقعها، دلبری بود که هروقت خسته میشدم یه لمس سادهی دست یا حتی یه نگاه به چشمای قشنگش کافی بود تا دوباره انرژی بگیرم و بتونم با همه چیز مبارزه کنم... در حد همون صدرای رشد نایافتهای که بودم..
ولی الآن فقط عشق به مسیری که انتخابش کردم باعث ادامه دادن خوندن این کتاب کلفت با همهی تنشها و بیعلاقگیم میشه!
نه که این عشق چیز کمی باشه، نه که محرک خوبی نباشه، که اگه اینا بود من الآن اینجا نبودم! ولی بیایم با خودمون رک باشیم... صدرا هنوز باید بیشتر از این حرفا رشد کنه تا بتونه بخاطر عشق به چیزی غیر مادی، انرژیای که برای غلبه به پستی و بلندیهای زندگی نیاز داره رو به دست بیاره :/
اوضاع درسها بد نیست... زبان رو از مینیممی که نیاز باشه بیشتر میزنم، علم النفس هم خوبه وضعش.. فیزیولوژی رو هم به لطف موجود ارزشمندی که بخاطر همین کنکور (نمیدونم بگم لعنت الله علیه یا رحمت الله علیه!) باهاش آشنا شدم میتونم درصد معقولی بزنم :)
رشد و بالینی هم واقعا اگه کم بزنم جای تعجب داره 😅
ولی برای بهشتی شدن، نیازه که همهی درسها رو خوب زد! نیازه که آمار ملعون و مرض بیناموس رو هم به اندازهی درسهایی که توشون وضعم خوبه خوب بزنم.
دلم برای "کتاب خوندن" تنگ شده! اگه این حرف رو صدرای ۳ سال پیش میشنید خندهش میگرفت :)) ولی الآن واقعا دلم میخواد یه کتاب درست حسابی بگیرم دستم و تا خود صبح کتاب بخونم... آخرین بار هری پاتر نمیدونم چند بود که وقتی بعد از آخرین امتحان مدرسه برگشتم خونه روی میزم دیدمش و ۲ جلد رو تا ظهر فرداش تموم کردم و بعد تا صبح پسفرداش خوابیدم 😅
خودمونیم! دلم برای خیلی چیزا تنگ شده!! حتی برای دانشگاه! حتی برای خونهای که ازش اومدم بیرون! برای ASP و کافه گرافش.. برای پیادهرویهای بیهدفی که وقتای دلتنگی میشد عادت شب و روزم... یادمه یه روز ۴۰۰۰۰ قدم راه رفتم و خود SHealth پیام داد که "حاجی پشمام! بس کن، نگرانتیم" :)) (پیاده از خونه تا نیمکت بعد از چشمهی بام!)
این کتاب بیشرف جلوم نشسته و تو چشمام زل زده که بیا منو بخون تا بتونی بخوابی :/
دیدین وقتی یکی تو چشمتون زل میزنه چقدر معذبین؟! هی چشمتونو میدزدین تا نبینینش... ولی چه سود؟
برم تا بیشتر از این عذابم نداده چشمشو در بیارم....
وقتی توی اتوبوس نشستی و داری آهنگ گوش میکنی و چشمت به منظرههای خیابون انقلاب دوخته شده، چند حالت برای آگاهیت میتونه وجود داشته باشه..
اما قشنگترین اتفاق به گمان من وقتیه که فارغ از هرچی گذشته و آیندهس بشینی، "hold your breath and count to ten" کنی، در همین لحظه از هرچی که هست لذت ببری :)
خیابونو ببینی
آهنگ رو با صدای اَدِل گوش کنی
گرمای صندلی زیرتو حس کنی
خنکای خشک شدن عرقت... آآخ
از چه دلتنگ شدی؟ دلخوشیها کم نیست :)
-----------------------------
پ.ن.1: یکی از تاثیرگذارترین مونولوگها توی پاندای کنگفوکار اون تیکهی استاد اوگوِی بود که میگفت «دیروز جزء تاریخه، فردا یه رازه، ولی امروز یک هدیهست» :)
نیل مُرد،
تو نمیر!
نیل بخاطر انتظارات فراتر از توانش مُرد
تو بخاطر توان فراتر از انتظاراتت نمیر...
نیل نتوانست پدرش را نزید!
نیل انتخاب کرد پدرش را.... بزید؟!
نه! هیچکدام را نزیست..
تو خودت را بزی...
تو باش!
خودت باش
نمیتوانی بقیه را زندگی کنی!!
ولی خودت را زیستن را
بخاطر سختی شرایطت،
بخاطر انتظارات زیاد،
حتی بخاطر پدر و مادرت
فراموش نکن
خودت را زیر پایت نگذار....
وقتی اصیل شدی،
همه متوجه خواهند شد
که هیچچیز ارزش میرایی تو را نداشت....
حتی خودشان!
آری!
نیل مُرد؛
تو نمیر.....
-----------------------
پ.ن.1: به تعریف و بیان وحید اینی که من نوشتم شعره :)))
پ.ن.2: به تعریف و بیان کیانا اینی که من نوشتم "بیان ادبی احساسم بعد از دیدن فیلم انجمن شعرای مرده" ست :)))))
به یاد داشته باش که همه چیز یک هدیهست
هرچه از سر گذراندهای، تمام دردها و لذتها، تمام ناخوشیها و خوشیها، تمام فراز و نشیبها...
همه چیز زیباست، زیرا همه چیز در جهت رشد و شکوفایی تو عمل میکند؛ اگر که آگاه باشی :)
--------------------------------
داشت به دونه های ریز و درشت برف که توی هوا آروم آروم میرقصیدن و پایین میرفتن نگاه میکرد و به مسیری که تا حالا ازش گذشته -تا جایی که یادش میومد- فکر میکرد..
چه پستی و بلندیها، شادی و غمهایی که تا حالا پشت سر نذاشته بود.. و البته انتظاری جز این هم از زندگی نداشت :)
شروع کرد به فکر کردن و نوشتن.....:
وقتی به دنیا اومد، پدری داشت خشن، سختگیر و خودخواه و مادری مظلوم، بیپناه و منفعل
وقتی بزرگ شد، یا دقیقتر بگم! از وقتی قهرمانش متولد شد، دوتا معلم داشت که هر دوی اونا توی درسهایی که قرار بود بهش بدن جدی، پیگیر، منضبط و به معنای واقعی کلمه، "بهترین" بودن و صرفا تفاوتشون توی جنس درسهایی بود که قرار بود بهش یاد بدن!
میخوام براتون از آخرین درسی که گرفت بگم:
سه هفتهای میشد که معلم اول (پدر)، برای یاد دادن آخرین درس بهش، کمکش کرد تا از منطقهی امنش خارج بشه... آخرین درس (تا حالا) استقلال بود. برای مستقل شدن -مالی، روحی و احساسی- باید از خونهیی که 25 سال توش زندگی کرده بود خارج میشد و همینطور باید همهی متعلقات زندگی قبلیش ازش گرفته میشد...
همینطور هم شد! بعد از خارج شدن از خونه، گوشیای که 1 ماه بود دستش رسیده بود رو دزد زد و همون اتفاق باعث شد جدیتِ زندگیِ مستقل رو توی سطح دیگهای درک کنه...
نقشی که معلم اول بعد از تکمیل درس براش انجام داد (دعوایی که با پدر داشتم سر اینکه من چقدر احمقم که گوشیمو دزد زده!!!) باعث تثبیت چیزهایی شد که توی این مدت یاد گرفته بود... مثل تمرینهای آخر فصل فیزیک 2!
توی کتاب «وقتی نیچه گریست» یه جمله از نیچه منو تکون داد!
میگفت "یک رواندرمانگر، یک شفادهندهی روح، باید سختیهای زیادی را پشت سر گذاشته باشد؛ وگرنه مراجعان خود را در آبی کم ژرفا غوطه ور خواهد کرد.."
وقتی این جمله رو میخوندم یاد یه اسلاید از یتیم توی همین کلاس ژرف افتادم که میگفت "کسی میتونه زخمی رو درمان کنه که خودش قبلا زخم خورده باشه... موهبت یتیم، فهم زخم دیگرانه و ...."
از همهی شما که با انرژی خوبتون از آرزوی من برای رواندرمانگر شدن حمایت کردین و برای خیر من و همهی هستییافتگان دعا کردین با تمام وجودم سپاسگزارم و دست تک تکتون رو میبوسم 3> :)
--------------------------------------
پ.ن.1: درسهایی که توی این اتفاقات اخیر گرفتم انقدر زیاده که تقریبا سبک زندگیمو عوض کرده! هنوز همهش به سطح آگاهیم نیومده ولی دارم میفهمم که یه چیزایی اون زیر داره برای بار چندم عوض میشه :) تا حالا، توی مراحل قبلی، از این عوض شدنه یه ترس کوچیکی داشتم ولی الآن فقط خوشحالم! چون تجربهم بهم میگه که لزوما در جهت مثبت عوض خواهم شد...
پ.ن.2: چند تا از چیزای کوچیکی که توی اتفاق دزدیده شدن گوشیم فهمیدم اینه:
وقتی دیگر چیزی برای خلق کردن نداشتی، شاید آنگاه خویشتن را آفریدی...*
یه قصه بنویس با theme «ما نمیبازیم؛ یا میبریم، یا میآموزیم**»... و توش از قدرت واژهها استفاده کن.
---------------------------------
* ترتیب socialization و individuation
** واژهی باخت رو انکار نمیکنی! transformش میکنی...
---------------------------------
پ.ن.1: تمرینات کلاس ژرف، ترم آفرینشگر
اگه فیلمو ندیدین، حتما ببینین..
مستقل از اون این تکههای حرف وحید رو از دست ندین :)
زندگی مثل دوچرخهسواری میمونه.. توازن دائمی نداره! هر لحظه داری توازن خودتو پیدا میکنی.... پویایی پیوسته :)
مراقبه یعنی به درون نگاه کنی و بفهمی همه چیز ناپایداره... بفهمی که "من" هیچی نیستم و در عین حال همه چیز هستم! ذهن آگاهی :)
بودا شدن به سادگی یعنی اینکه «رنجی به رنجهای طبیعی که وجود دارن اضافه نکنی»... منظور رنجیه که ذهن انسان ذاتا تولیدش میکنه! "کنترل"
آخرین مرحلهی بودا فهمیدن اینه که «چیزی که جدایی میسازه "ایگو" یا "من" ه»... اگه "من"ی نباشه همه چیز یکپارچهست!
وقتی بودا شدی، نمیخوای کسی رو کمک کنی! فقط با "بودنت" به اونا یاد میدی قضیه چیه! رها کردن ایگو :)
فرزانه از کمک کردن به مردم دست کشیده است! و به راستی هماوست که کمک دیگران است..
این نیز بگذرد :)
بذار آب ساکن بشه تا بتونی توش حقیقت رو ببینی... حقیقت رو آنطور که هست ملاقات کن!
گوش کردن مرحلهی اول و آخر "شفقت"ه..
داشتم saved message های تلگراممو مرتب میکردم و چیزایی که الکی ذخیره کرده بودمو پاک میکردم که رسیدم به فروردین امسال! کلاس «منِ بهتر» دکتر شیری...
بعد از کلاس، شیری تو گروه تلگرام گفت که هرکدوم یه جملهای که براتون خیلی تاثیرگذار بود رو از کلاس بنویسین..
این جملههای زیر تعدادی از اون اتفاقاست :)
هر انتخابی که میکنی و هر نتیجهای که داره و هر جایی که الآن توی زندگیت هستی، انتخابی بوده که نیاز داشتی بکنی تا نتیجهای رو ببینی که نیاز داشتی ببینی تا جایی باشی که نیاز داشتی باشی تا رشدی که باید بکنی رو بکنی...
انتخابهای ما بالاخره یا آگاهانه هستن یا ناخودآگاه (یا بخشیش آگاهانهس و بخش دیگهایش رو که ما نمیدونیم ناخودآگاهه..)
و اگه ناخودآگاه رو طبق چیزی که یونگ میگه فرض کنیم، خیلی هوشمنده! تو رو توی مسیری میندازه که اذیت شی (تا جایی که تحملشو داری) و ناچار باشی از رشد کردن :)
من خیلی آدم مذهبیای نیستم، ولی قرآن هم همچین چیزی داره که "شما رو به بیشتر از چیزی که تحملشو دارین آزمایش نمیکنیم و..."
کلا داستان اینه که ما موجودی انتخابگر هستیم، درست! انتخابهایی که میکنیم از درستیشون اطلاعی نداریم، قبول! انتخابهامون برامون مسئولیت میارن، اینم درست!!
اما ما به واسطهی انسان بودنمون ناچاریم از انتخاب!! :)
دوست خوبم! بیا و این حقیقت رو بپذیر و ازش درست استفاده کن :) (به جای اینکه هی از مسئولیت انتخابهات فرار کنی و انتخاب کنی که آدمای دیگه برات انتخاب کنن و ....)
-------------------------------------
پ.ن.1: همین الآن یهویی :)))
پ.ن.2: حیفم اومد این حرفای گهربارم رو تو بلاگم شاره نکنم :دی :پی
دیروز تجربهی عمیق، جالب و عجیبی داشتم..
قضیه از چند هفته پیش شروع میشه... وقتی که وحید توی کلاس گفت با کلاس 4شنبهها دارن میرن سنگ نوردی (اردوی عملی دورهی "جنگجو" از سفر قهرمانیشون) و این برای اولین باره که اتفاق میفته و ....
یکی دو هفته پیش، قبل از تموم شدن دورهی "نابودگر" ما، صحبت از یه اردو برای ما شد که نابودگر رو بصورت عملی تمرین کنیم و دیروز روزی بود که هماهنگ شدیم و رفتیم تو دل تجربه :)
محل اردو، غار بورنیک اطراف روستای هرنده تو جادهی فیروزکوه بود.
من 5 صبح بیدار شدم، 5:15 سوار ماشین پدرام شدم و دقیقا آنتایم (ساعت 5:30) دم اتوبوس بودیم. با اتوبوس نزدیک 2.5 ساعت تو راه بودیم تا رسیدیم به روستا و حرکتمونو شروع کردیم..
ساعت 9 راه افتادیم
1ساعت پیاده روی توی برف
1ساعت صعود از تپه تا دهانهی غار (همراه با لیز خوردن بچهها :دی)
نیم ساعتی استراحت کردیم
نزدیک نیم ساعت توی غار پایین رفتیم...
کلاس ژرف رو توی تالار 2 برگزار کردیم :))
مدیتیشن و غیره
سرما
برگشتن و ناهار
ساعت 8:30 هم تقریبا همون میدون آرژانتین تهران بودیم :)
نکتههای مسیر برگشت مسافت زیادی که لیز خوران پائین اومدیم و خستگی و خیس بودن مفرطی بود که توی تنمون و لباسامون وجود داشت :))
اما الآن میخوام دستآوردهایی که توی این سفر داشتم و خیلی برام ارزشمند و عمیق بودن رو بنویسم که یادم نره:
موضوع انشا: «همهی چیزهایی که در زندگیام دارم اما آنها را نمیخواهم»
به نام خدا
ما همگی در زندگی خویش چیزهایی داریم -موقعیتها، عناوین، داشتههای فیزیکی، روابط، وظایف و...- که از داشتن آنها راضی و خشنود نیستیم و همیشه دعا میکنیم کاش چوب جادویی وجود داشت و من را از شر این اتفاقات رها میکرد...
اما ما در کتابهای تاریخ اشخاصی داریم که همهی چیزهایی که داشتند را دوست داشتند و یا شاید همهی چیزهایی که دوست داشتند را داشتند!
من اما هنوز به آن درجه از عرفان نرسیدهام که همهی چیزهایی که دارم را دوست داشته باشم و یا شاید به آن درجه از قدرت نرسیدهباشم که همهی چیزهایی که دوست دارم را داشته باشم!!
ولی به هر حال، به قول یکی از این بزرگان روانشناسی (که نامش را به خاطر ندارم و حال گشتن دنبال نامش را هم در زمان نوشتن این انشاء پیدا نکردم)، آن انسانها، افقی هستند که به انسان جهتی برای حرکت میدهند و قرار نیست به یکباره تکامل شویم! خوب است همواره به سمت تکامل پیش برویم :)
من در درجهی اول، رشتهی دانشگاهیام را دوست ندارم و در حال انصراف از این رشته هستم.. کنکور ارشد روانشناسی را ثبتنام نموده و به بدست آوردن رتبهای خوب و ثبتنام در دانشگاهی خوب در این رشته امیدوارم.
من جنس رابطهام با پدرم را دوست ندارم و چند سالی میشود که در تلاش برای بهبود این رابطه هستم و اندک اتفاقهای مثبتی هم در این زمینه رخ داده است.
من تعدادی از لباسهایم را دوست ندارم و آنها را کم میپوشم و منتظر رسیدن سال جدید هستم تا آنها را به فقرا و نیازمندان اهدا کنم :)
من خانهای که در آن زندگی میکنم را دوست ندارم و از هدفهایم پیدا کردن هماتاقی و اجاره کردن یک خانه (حداقل به مدت یک سال) است!
من حتی یکی از ویژگیهایم را (تنبلی و بی انگیزگی) دوست ندارم ولی هنوز کار جدیای در این زمینه نکردهام :(
خب دیگه از حالت انشا در بیایم :))
در مجموع، من چیزهای زیادی ندارم که نخوامشون... این بخشیش از اینجا میاد که کلا چیز زیادی ندارم :)) اما بخشیش هم از تلاش زیادی میاد که توی این سالها برای رسیدن به جایی که واقعا دوست دارم و حقم هست انجام دادم :)
امید برای روزی که هممون تا حد خوبی چیزهایی که داریم رو دوست داشته باشیم و چیزهایی که دوست داریمو داشته باشیم :)
------------------------------
پ.ن.1: اگه اشتباه نکنم تمرینی بود که دکتر شیری توی یکی از فایلهای صوتیش داده بود...
پ.ن.2: اگه بالایی اشتباه باشه نتیجتا میشه تمرینی که دکتر شاهرضا توی کلاس ژرف بهمون داده :))
پ.ن.3: به سبک انشاءهای راهنمایی ^_^
پیش نوشت! : ادامهی دورهی غیر حضوری «منِ ارزشمند» شیری و دورهی غیر حضوری «منِ ارزشمند» شیری شماره 2 که اون موقع وقتشو نداشتم یادداشت کنم :)
--------------------------
-----------------
پ.ن.: اگه کسی خواست پکیجش رو بخره شدیدا پیشنهاد میشه!
پ.ن.2: https://www.tavangary.com/self-confidence/
اول بار که به گمانم با او مواجهه شدم، روز میرفت که به نیمه نشیند..
در میان نشخوار فلسفه و در جستجوی نقطهی کور! آری همان نقطهای که به دید ناید..
از همان نقطه وارد شد... چونان میهمانی ناخواسته، نه تاب حضورش را داشتم و نه آماده برای همرهی.
وجودم به لرزه افتاد و نگاهم تماما فریاد، پنجه در پنجهی حریفی شدم که همآوردش نبودم و تاب سنگینیاش را نداشتم.
زمان به شماره افتاده بود! تمنای فرصت می کردم: اکنون نه، اکنون نه! پس میزدمش تا دیگر بار و دیگر بار بازیابمش...
نمیدانم چه شد که ازو خلاصی یافتم -یا او از من-.
از پس آن روز، عمیقا دریافتم در کُنهِ زندگیِ ما، چیز دیگری جاریست دوشادوش زندگی همراه همیشگی ماست. نه او از زندگی جداست و نه ما از او...
در اندک مواجههی با او تازه تازه حقیقت خودم بر خودم روشن شد.. بودی که به غفلت رفته بود..
آنی نبودم که فکر میکردم! هر آنچه بود، خیالات و اوهام بود.. نه از خود شناختی داشتم و نه از زندگی... زرخرید عادتهایم شده بودم -در هیاهوی بسیار برای هیچ-
آرام آرام مرده بودم بی آنکه بدانم.. ره به بیراهه رفته بودم.
نه حرف لحظهها را فهمیده بودم، نه راز فصلها را...
زندانی زندان خود بودم.
در فصل نو، به شکرانه، با سلامی دوباره آغوش باز کردم و عفو را بر خویش جاری ساختم و در رعایت و صلح با خویشتن خویش، آرام آرام به جبران برآمدم...
جبران محبتهای ناکرده، لبخندهای بر لبان نیامده...
آموختم که در توقف کوتاه این جهان به آن جهان، تنها حقیقت است که رهایی میبخشد،
آری!
هر مرگ اشارتیست به حیاتی دیگر
مرسی که هستید....
----------------------------
پ.ن.1: بعد از تجربهی عملی نابودگر، اشتراک گذاری تجربهی یکی از بچههای ژرف (نورین)، بدون دستکاری من :)
پ.ن.2: حیفم اومد نذارمش...
----------------------------
پ.ن.1: بعد از تجربهی عملی نابودگر، اشتراک گذاری تجربهی یکی از بچههای ژرف (خودم ^_^)، بدون دستکاری "من" :)
از جمادی مردم و نامی شدم
وز نما مردم به حیوان برزدم
مردم از حیوانی و آدم شدم
پس چه ترسم؟ کی ز مردن کم شدم؟
آرام آرام، سردی از پاهایم شروع شد و رسید به دستها و سرم؛ در حالی که خود را نظاره میکردم و توان حرکت بدنم را نداشتم
گرمی دستهای عزیزانم را بر روی تنم حس میکردم... ولی تأثیری نداشت، گرما زود محو میشد
چه اشکهایی که بر روی تن سردم ریخته میشد.. نالهها را میشنیدم، تنم سنگین و سنگینتر شد.. میخواستم از دستهایم تکیهگاهی بسازم، زمین را چنگ بزنم و خود را بلند کنم اما دریغ از یک تکان... بلندم کردند روی دستها من را بردند مسیری که میرفتیم بسیار طولانی بود و ناشناخته. ترسیدم.. صدای خش خش برگهای پاییزی زیر پاهایشان، موسیقی دلنوازی بود که تا عمق وجودم را فرا گرفت. ترسم کمتر شد.
تصویرهای زندگیم تک به تک به نحو عجیبی پررنگ شد.. صدای کودکیم را شنیدم! خندهها، گریهها، خواستنها، غصهها، شادیها، غربتها، تنهاییها، دوستیها، عشق، عشق، عشق.....
سردی خاک مرا در بر گرفت، در آغوشش آرام گرفتم..
او را پذیرفتم؛ در او و با او شدم.. در دانههای درونم فرو رفتم. عجب لحظهی سبزی را تجربه کردم! سبز شدم، روییدم، رشد کردم، شکوفه دادم.. برگهایم نوازش نسیم، نور و گرمای خورشید، لطافت باران و شبنم صبحگاهی را میزیست. شکوفه دادم و گلهایم در شکوه شیرینی فرو رفت.. تک به تک میوههایم از خامی به پختگی رسید با لحظه لحظهی بودنهایم لذتی ناب چشیدم...
زندگی سیبی است. گاز باید زد با پوست
زندگی، راز بزرگی است که در ما جاریست
زندگی، فاصلهی آمدن و رفتن ماست
رود دنیا جاریست
زندگی، آبتنی کردن در این رود است
وقت رفتن به همان عریانی؛ که به هنگام ورود آمدهایم
دست ما در کف این رود به دنبال چه میگردد؟
هیچ!
----------------------------
پ.ن.1: بعد از تجربهی عملی نابودگر، اشتراک گذاری تجربهی یکی از بچههای ژرف (فهیمه مشتری)، بدون دستکاری من :)
پ.ن.2: حیفم اومد نذارمش...
در سوگ خود نشستهام
در سوگ تمام لحظههایی که نیستم، نبودهام...
در حفرهای تاریک، فشرده، از پا فتادهام
در چاه افسوسِ لحظاتی که با تو نگذراندم..
در سوگ همهی مهربانیهایی که نثار نکردم، گذشتهایی که دریغ کردم
در سوگ لحظههایی که به جای کودک، جلاد بودهام.
در سوگ همهی آگاهیای که از شرایط تو و از ادراکت از دنیا نداشتم
در سوگ همه همدردیها و همدلیهایی که با تو نداشتم...
چرا دنیا را از چشم تو ندیدم؟؟ از چشم هیچ کس ندیدم! مگر از چشم خود دیدم؟!
در سوگ حامیِ درونِ خود نشستهام که ستمگرانه زیسته.
زیرِ بارِ رخوتِ منی نشستهام که همواره در جستجوی خویشتنِ خویش، از این منزل به آن منزل، از این شهر به آن شهر ملال زاییده
و چه بیشتر از دلتنگی نصیبش شده؟
من سالها تنها بودهام، اما گریزان از تنهایی! کی، کجا تنهایی را در آغوش کشیدم؟
سفر، راه فرارم بود؛ منزلِ بیراهه، سرابم بود...
اضطرابِ مرگ، جسمم را به چاه فقدان میکشد و اضطراب زندگیِ نزیسته، روحم را به یغما میبرد.
چنین است که مرگ برای من اتاقکی تاریک و مشوّش زاییده..
مردابِ ترس از تنهایی و غم و اندوه را اشک و بغض هم تبخیر نمیکند!
نومیدانه بر دیوارش تکیه دادهام..
به مرگ که فکر میکنم حالت تهوع می گیرم
من که با تمام وجود مست بودم از حضور و غرق لذت میشدم از شراب زندگی چه چیزی را نزیستهام؟ کجای راه را اشتباه رفتهام؟ کدام خواب و خیال را پس زدم؟
هستی، برکتی بود که بیمنّت هر منزلش را میزیستم
چه خوش خیال!!
پس این وهم به کجا میکشد مرا؟
اما خیال نبود!
من غرق زندگی بودم و زیستنم را دوست میداشتم
حتی جرات دارم این زندگی را بارها زندگی کنم! :)
اما این بار در همین مسیر، و با همین آدمها بیشتر "زن" خواهم بود
مهربانتر..
صبورتر..
آرامتر..
چنان که زندگی در من جریان یابد.
بذرهای رشد و شکوفایی و خرد را امیدوارانهتر میکارم،
انگار اگر بذری به مهر بنشانم، آسودگیِ خیال درو میکنم.
مهر، رشد میزاید و رشد را پایانی نیست حتی اگر من نباشم! :)
عشاق میمیرند ولی عشق زنده میماند
نور، وه که چه شورانگیز است این نور
مرا از گور بیرون میکشد
خوب میدانم که از زندگی طلبکارم
نیک میدانم که هنوز خود را به ثمر نرساندهام
خوب میدانم که شادی و رشد را زیستن همواره دغدغهام بوده...
این بار، اما بیشتر مینویسم... ریسمانهایی میسازم که با مرگِ جسمم، ارواحِ زندگانِ نازیسته را از گور بیرون بیاورد.
----------------------------
پ.ن.1: بعد از تجربهی عملی نابودگر، اشتراک گذاری تجربهی یکی از بچههای ژرف (مرضیه)، بدون دستکاری من :)
پ.ن.2: حیفم اومد نذارمش...
حرکت به سوی یک ناشناخته... تجربه نکرده بودمش... با این شکل و شمایل و با این رسمیت!
منو یاد اون تصادف لعنتی انداخت... حسش کردم... رفتنم رو... بازم مامان اومد تو ذهنم... و یاد تووووو.... دوباره مثل اوندفعه...آخه دغدغه تاب نیاوردنش رو داشتم... با نبودنم و ندیدنم نمیتونست کنار بیاد... دوباره میشکنه......
کاش هیچوقت نمیفهمید که نیستم... کاش میتونستم بهش زنگ بزنم و بگم مامان من رسیدم... خیالت راحت باشه... مثل دفعه قبل...
اطرافم پر از فرشته بود.. فرشتههای زن و مرد... مگه میشه فرشتهها هم مرد باشن؟! ولی من ادعا میکنم که دیدم... تازه! فرشته مادر و دختر هم دیدم... مگه فرشتهها زاد و ولد میکنن؟!! نمییدونم!!!!
حال دلم خوبه... چون به اندازهی خودم همیشه بودم و بهترین خودم بودم... بقیش مهم نیست :)
مثل یه نوزاد که ساعتها از آغوش گرم مادرش دور مونده، اولش گریه داشتم و بیتابی میکردم... مامان اون پتو گُل گُلیه رو کشید روم... پتو رنگی رنگیه... زرد، قرمز...
تمام وجودم از امنیت پر شد :) گرمم شد... آروم شدممم......
خودم رو ول دادم تو بغلش و سرم رو گذاشتم روی نرمترین جای تنش... گرمای تنش پیچید تو وجودم! همه چی عالی بود... فکر میکنم اینجا همون بهشت موعوده... دیگه دغدغهای نداشتم... میخواستم غرق تنش بشم... چه حس قشنگیه.....
احتیاج به استراحت داشتم... دروازهها بسته شدن... داشت خوابم عمیق میشد...
خواب دیدم که پوست انداختم... شفافِ شفاف شدم... چه جالب! نور از تنم عبور میکرد..
خواب دیدم ما رو بریدند و به کارخانهی چوب بُری بردند.. آنکه عاشق بود پنجره شد... آنکه بیرحم، چوبهی دار... و آنکه تنبل، تختی برای خوابیدن...
از من اما، پلی ساختند برای عبور... و پنجرهای برای عاشقی، و چوبهای برای آویختن، و تختی برای آرمیدن، و هیزمی، در دل سرمای جانکاه زمستان...
آری کالبد هستی از من و من از کالبد هستیام...
آری این منم، مِیای ناب، جاری در تن و رگهای آن دخترک رقاص :)
----------------------------
پ.ن.1: بعد از تجربهی عملی نابودگر، اشتراک گذاری تجربهی یکی از بچههای ژرف (رضا مسیح)، بدون دستکاری من :)
پ.ن.2: حیفم اومد نذارمش...