تراوشات یک ذهن زیبا... شماره ششم :)
- يكشنبه, ۲ دی ۱۳۹۷، ۱۲:۰۲ ب.ظ
از جمادی مردم و نامی شدم
وز نما مردم به حیوان برزدم
مردم از حیوانی و آدم شدم
پس چه ترسم؟ کی ز مردن کم شدم؟
آرام آرام، سردی از پاهایم شروع شد و رسید به دستها و سرم؛ در حالی که خود را نظاره میکردم و توان حرکت بدنم را نداشتم
گرمی دستهای عزیزانم را بر روی تنم حس میکردم... ولی تأثیری نداشت، گرما زود محو میشد
چه اشکهایی که بر روی تن سردم ریخته میشد.. نالهها را میشنیدم، تنم سنگین و سنگینتر شد.. میخواستم از دستهایم تکیهگاهی بسازم، زمین را چنگ بزنم و خود را بلند کنم اما دریغ از یک تکان... بلندم کردند روی دستها من را بردند مسیری که میرفتیم بسیار طولانی بود و ناشناخته. ترسیدم.. صدای خش خش برگهای پاییزی زیر پاهایشان، موسیقی دلنوازی بود که تا عمق وجودم را فرا گرفت. ترسم کمتر شد.
تصویرهای زندگیم تک به تک به نحو عجیبی پررنگ شد.. صدای کودکیم را شنیدم! خندهها، گریهها، خواستنها، غصهها، شادیها، غربتها، تنهاییها، دوستیها، عشق، عشق، عشق.....
سردی خاک مرا در بر گرفت، در آغوشش آرام گرفتم..
او را پذیرفتم؛ در او و با او شدم.. در دانههای درونم فرو رفتم. عجب لحظهی سبزی را تجربه کردم! سبز شدم، روییدم، رشد کردم، شکوفه دادم.. برگهایم نوازش نسیم، نور و گرمای خورشید، لطافت باران و شبنم صبحگاهی را میزیست. شکوفه دادم و گلهایم در شکوه شیرینی فرو رفت.. تک به تک میوههایم از خامی به پختگی رسید با لحظه لحظهی بودنهایم لذتی ناب چشیدم...
زندگی سیبی است. گاز باید زد با پوست
زندگی، راز بزرگی است که در ما جاریست
زندگی، فاصلهی آمدن و رفتن ماست
رود دنیا جاریست
زندگی، آبتنی کردن در این رود است
وقت رفتن به همان عریانی؛ که به هنگام ورود آمدهایم
دست ما در کف این رود به دنبال چه میگردد؟
هیچ!
----------------------------
پ.ن.1: بعد از تجربهی عملی نابودگر، اشتراک گذاری تجربهی یکی از بچههای ژرف (فهیمه مشتری)، بدون دستکاری من :)
پ.ن.2: حیفم اومد نذارمش...
- ۹۷/۱۰/۰۲