تراوشات یک ذهن زیبا... شماره هشتم :)
- پنجشنبه, ۶ دی ۱۳۹۷، ۱۱:۱۰ ب.ظ
اول بار که به گمانم با او مواجهه شدم، روز میرفت که به نیمه نشیند..
در میان نشخوار فلسفه و در جستجوی نقطهی کور! آری همان نقطهای که به دید ناید..
از همان نقطه وارد شد... چونان میهمانی ناخواسته، نه تاب حضورش را داشتم و نه آماده برای همرهی.
وجودم به لرزه افتاد و نگاهم تماما فریاد، پنجه در پنجهی حریفی شدم که همآوردش نبودم و تاب سنگینیاش را نداشتم.
زمان به شماره افتاده بود! تمنای فرصت می کردم: اکنون نه، اکنون نه! پس میزدمش تا دیگر بار و دیگر بار بازیابمش...
نمیدانم چه شد که ازو خلاصی یافتم -یا او از من-.
از پس آن روز، عمیقا دریافتم در کُنهِ زندگیِ ما، چیز دیگری جاریست دوشادوش زندگی همراه همیشگی ماست. نه او از زندگی جداست و نه ما از او...
در اندک مواجههی با او تازه تازه حقیقت خودم بر خودم روشن شد.. بودی که به غفلت رفته بود..
آنی نبودم که فکر میکردم! هر آنچه بود، خیالات و اوهام بود.. نه از خود شناختی داشتم و نه از زندگی... زرخرید عادتهایم شده بودم -در هیاهوی بسیار برای هیچ-
آرام آرام مرده بودم بی آنکه بدانم.. ره به بیراهه رفته بودم.
نه حرف لحظهها را فهمیده بودم، نه راز فصلها را...
زندانی زندان خود بودم.
در فصل نو، به شکرانه، با سلامی دوباره آغوش باز کردم و عفو را بر خویش جاری ساختم و در رعایت و صلح با خویشتن خویش، آرام آرام به جبران برآمدم...
جبران محبتهای ناکرده، لبخندهای بر لبان نیامده...
آموختم که در توقف کوتاه این جهان به آن جهان، تنها حقیقت است که رهایی میبخشد،
آری!
هر مرگ اشارتیست به حیاتی دیگر
مرسی که هستید....
----------------------------
پ.ن.1: بعد از تجربهی عملی نابودگر، اشتراک گذاری تجربهی یکی از بچههای ژرف (نورین)، بدون دستکاری من :)
پ.ن.2: حیفم اومد نذارمش...
- ۹۷/۱۰/۰۶