اگر فکر میکنید به دلیل گفتهی من خودشناسی مهم است، متاسفانه باید بگویم گه همینجا ارتباط ما قطع میشود. اما اگر ما هردو در این عقیده که خودشناسی امری حیاتیست به توافق رسیدهایم، لذا میتوانیم به کمک یکدیگر به پژوهشی دقیق، هوشمندانه و شادمانه بپردازیم.
من خواهان ایمان شما به خود نیستم، من مایل نیستم نقش مرشد را ایفا کنم، من چیزی برای درس دادن به شما ندارم، هیچ فلسفه، روش یا طریق جدیدی که به واقعیت ختم شود، ندارم. از نظر من اصلا راهی به واقعیت وجود ندارد، شما ناگزیرید خود، راهنما و قانون خود باشید. شما محکومید همهی ارزشهایی را که انسان به مثابهی ارزشهای مورد نیاز پذیرفته است، مورد سوال قرار دهید.
اگر شما مرید و پیرو مقامی نباشید، احساس تنهایی میکنید. خب تنها باشید! چرا از تنها بودن دچار وحشت و هراس میشوید؟ آیا بدین علت نیست که در تنهایی، شما با خودتان همانگونه که هستید مواجه میشوید؟ آیا بدین علت نیست که در تنهایی در مییابید که توخالی، گنگ، نادان، زشت، گناهکار، مضطرب، نازپرورده و دست دوم هستید؟ با حقیقت روبرو شوید، به آن نگاه کنید، از آن فرار نکنید زیرا لحظهای که فرار میکنید، لحظهی شروع ترس است.
ما در پژوهش و کاوش درون خویش، خود را از بقیهی دنیا جدا نمیکنیم زیرا نمیخواهیم در دام یک فرآیند بیمار گونه و ناسالم بمانیم. در تمام جهان انسان با همین مسائل روزانه که ما با آن درگیر هستیم، مواجه است.بنابراین با کاوش درون، ما از دیگر انسانها جدا نخواهیم شد، زیرا تفاوتی بین فرد و گروه نیست. من جهان را همانگونه که هستم آفریدهام. درنتیجه نگذارید در این نبرد بین جزء و کل سرگردان شوید.
من ناگزیرم نسبت به تمامیت گسترهی خویشتن خویش که درواقع همان وجدان فرد و جامعه است هشیار و آگاه باشم، زیرا تنها در آن صورت است که ذهن، فراسوی این خودآگاهی فردی و اجتماعی، قرار میگیرد و در نتیجهی آن، من قادر هستم چراغی فرا راه خود باشم، چراغی که هرگز خاموش نمیشود...
حال از چه نقطهای شروع به درک خود کنیم؟ مثلا من اینجا هستم، حالا چگونه میخواهم خود را مورد مطالعه قرار داده و مشاهده کنم و ببینم که واقعا چه چیزی در من در شرف وقوع است؟ من فقط خود را در ارتباطها میبینم، زیرا همهی زندگی ارتباط است. نشستن در گوشهای و مراقبه دربارهی خود سودی ندارد. من به تنهایی نمیتوانم وجود داشته باشم. من تنها در رابطه با انسانها، چیزها، ایدهها و در بررسی و مطالعهام با پدیدههای بیرونی و مردم و البته پدیدههای درونی است که شروع به درک خویشتن میکنم.هر شکل دیگری از درک، فقط یک انتزاع است. من قادر نیستم خود را در انتزاع مورد مطالعه قرار دهم. من یک هستیِ منتزع نیستم. بنابراین ناگزیرم خود را در "عمل"، یعنی همانگونه که هستم، و نه آنگونه که آرزو میکنم باشم، مورد مطالعه قرار بدهم.
درک یک فرآیند روشنفکرانه نیست. کسب اطلاع دربارهی خود و "درک" خویشتن، دو مبحث متفاوت است، زیرا اطلاعاتی را که شما دربارهی خود گردآوری میکنید، همیشه مربوط به گذشته است و ذهنی که تحت فشار گذشته قرار دارد، ذهنی اندوهگین است. درک خود، مانند فراگیری زبان یا تکنولوژی یا علم نیست که برای آموختن آنها شما ناچار باشید اطلاعاتی جمعآوری کرده و به خاطر بسپرید. به نظر احمقانه است که دوباره از اول شروع کنیم، اما آموختن دربارهی خود همیشه در زمان حال تحقق پیدا میکند. درصورتی که اطلاعات همیشه مربوط به گذشته است و از آنجایی که اکثر ما در گذشته زندگی میکنیم و با گذشته راضی و خرسند هستیم، اطلاعات و دانستهها به طرز عجیبی در نظر ما مهم جلوه میکنند.
--------------------
پ.ن.0: من و شما برای آفرینش جامعهای کاملا متفاوت چه کار میتوانیم بکنیم؟
پ.ن.1: لطفا به این سوال فکر کنیم... جواب بدیم. لطفا مثل سیبزمینی از کنارش نگذریم. لطفا رکورد تعداد پاسخهای بلاگ من رو بزنیم، نه بخاطر زده شدن رکوردها! بخاطر اهمیت موضوع... بخاطر خودمون.. بخاطر دنیامون :)
پ.ن.2: کریشنامورتی؛ رهایی از دانستگی
پ.ن.3: ادامه دارد
شما برای پاسخ به این سوالها، قادر نیستید که به کس دیگری اتکا داشته باشید. هیچ راهنما، مربی یا مرشدی وجود ندارد. فقط شما هستید؛ یعنی ارتباط شما با دیگران و جهان، هیچ چیز دیگری وجود ندارد...
....
حتی من هم نمیتوانم راه روشنی به شما پیشنهاد کنم. اگر من آنقدر نادان باشم که یک راه و روش به شما پیشنهاد کنم و فرضا اگر شما هم آنقدر احمق باشید که از آن پیروی کنید، در آن صور شما فقط مقلد چیزی جدید خواهید بود، خود را تطبیق خواهید داد و وقتی این کار را کردید، درواقع در خود یک مرشد جدید بنا کردهاید. شما احساس میکنید که باید فلان کار را بکنید چرا که اینطور به شما گفته شده است و در همان حال از انجام آن کارها ناتوان خواهید بود... پس شما زندگی دوگانهای را بین ایدهی یک روش و واقعیت هستی روزانهتان میگذرانید.در هنگام تلاش برای انطباق خود با یک ایدئولوژی شما خود را سرکوب میکنید، در حالی که آنچه که واقعا حقیقت دارد، ایدئولوژی نیست بلکه خود شما هستید.
من میبینم که باید کاملا در اعماق وجودم تغییر کنم. من دیگر نمیتوانم به هیچ سنتی وابسته باشم، زیرا سنت باعث به وجود آمدن این تنبلی عظیم، این پذیرش و اطاعت شده است.....
....
هرچه راجع به خودتان میدانید فراموش کنید. هرچه راجع به خودتان تا کنون فکر میکرده اید، فراموش کنید. حالا میخواهیم با یکدیگر طوری شروع کنیم که انگار هیچ چیز نمیدانیم. سفر خود را با پشت سر نهادن همهی خاطرات گذشته آغاز کرده و برای نخستین مرتبه به درک خود نائل شویم...
--------------------
پ.ن.0: من و شما برای آفرینش جامعهای کاملا متفاوت چه کار میتوانیم بکنیم؟
پ.ن.1: لطفا به این سوال فکر کنیم... جواب بدیم. لطفا مثل سیبزمینی از کنارش نگذریم. لطفا رکورد تعداد پاسخهای بلاگ من رو بزنیم، نه بخاطر زده شدن رکوردها! بخاطر اهمیت موضوع... بخاطر خودمون.. بخاطر دنیامون :)
پ.ن.2: کریشنامورتی؛ رهایی از دانستگی
پ.ن.3: ادامه دارد
در این نبرد دائمی که آن را زندگی مینامیم، کوشش ما بر این است تا قانونی برای رفاه و سلوک خود بیابیم که مطبق با جامعهای باشد که در آن رشد کرده و پرورش یافتهایم. چه این جامعه کومونیستی باشد و یا جامعهای به اصطلاح آزاد. ما بعنوان هندو، مسلمان، مسیحی یا هرچه که به طور اتفاقی هستیم، الگوی رفتاری ویژهای را به مثابهی بخشی از سنتمان میپذیریم. ما به یک نفر چشم میدوزیم تا بهمان بگوید که چه رفتاری صحیح یا غلط است، چه فکری بد یا خوب است و درنتیجهی پیروی از این الگوها ما به وضوح و راحتی میتوانیم این مسئله را در خود ببینیم که رفتار، سلوک و تفکرمان مکانیکی و واکنشهایمان نیز اتوماتیک میشوند.
....
همهی فرمهای خارجی تغییرات که بوسیلهی جنگها، انقلابها، نهضتها، قوانین و ایدئولوژیهایی که برای تغییر طبیعت اساسی انسان (و بنابراین جامعه) به وقوع میپیوندند، همگی کاملا با شکست روبرو شدهاند. بیایید به عنوان موجودات بشریای که در این جهان زشت و هولناک زندگی میکنیم از خویش بپرسیم که «آیا این اجتماعی که براساس رقابت، بیرحمی و ترس پایهگذاری شده، میتواند سرانجامی نیکو داشته باشد؟» به عنوان یک مفهوم روشنفکرانه و نه به عنوان یک آرزو، بلکه به عنوان یک امر واقع، به نحوی که ذهن ما تازه و نو و معصوم شود و بتواند به طور کلی دنیای کاملا متفاوتی را بوجود آورد.
من فکر میکنم این مسئله وقتی اتفاق میافتد که هریک از ما این حقیقت را به رسمیت بشناسیم که همهی ما به عنوان افراد و موجودات، در هر نقطهای از جهان که اتفاقا زندگی میکنیم و با هر فرهنگی که متعلق به آن هستیم، مسئولیت تمامی جهان را بر عهده داریم.
هریک از ما مسئول هر جنگی هستیم که اتفاق میافتد، بخاطر تمایلات تهاجمیای که در زندگی خود داریم، بخاطر ملی گراییمان، خود پسندیهایمان، خدایانمان، تعصباتمان، ایدهآلهایمان و نهایتا تمامی چیزهایی که بین ما تفرقه میاندازند، مسئول هستیم. این حقیقت را نه ذهناً و نظراً بلکه واقعاً و عملاً باید حس کنیم، همانگونه که حس میکنیم گرسنهایم یا درد داریم. مگر نه اینکه ما نیز در زندگی روزمرهی خود در تمام این مسائب شرکت داریم؟ مگر نه اینکه ما جزئی از این جامعهی هولناک با جنگها، تفرقهها، زشتیها، بیرحمیها و حرصهای آن هستیم؟
اما یک موجود بشری چه کار میتواند بکند؟ من و شما برای آفرینش جامعهای کاملا متفاوت چه کار میتوانیم بکنیم؟ ما از خود یک سوال بسیار جدی را میپرسیم. «آیا اصلا کاری هست که در این باره بتوان انجام داد؟» ما چه کار میتوانیم بکنیم؟ آیا کسی به ما خواهد گفت؟
--------------------
پ.ن.0: من و شما برای آفرینش جامعهای کاملا متفاوت چه کار میتوانیم بکنیم؟
پ.ن.1: لطفا به این سوالها و بخصوص سوال بالا فکر کنیم... جواب بدیم. لطفا مثل سیبزمینی از کنارشون نگذریم. لطفا رکورد تعداد پاسخهای بلاگ من رو بزنیم، نه بخاطر زده شدن رکوردها! بخاطر اهمیت موضوع... بخاطر خودمون.. بخاطر دنیامون :)
پ.ن.2: کریشنامورتی؛ رهایی از دانستگی
پ.ن.3: ادامه دارد
داریم تو نقطهای از تاریخ و جغرافیای دنیا زندگی میکنیم که توش "مقدسات" زیادی وجود داره و اگه خوش شانس نباشی، روزی چندین بار واژهی "مقدس" یا مشتقاتش رو میشنوی، میبینی، یا به هزار روش سامورائی لمس میکنی...
اتفاق عجیبیه!
تا یه جایی از تاریخ، درکی از واژهی "مقدس" نداشتم... نمیفهمیدم که چرا باید چیزی توی دنیا وجود داشته باشه که نشه نقدش کرد... نمیفهمیدم چطور ممکنه چیزی پیدا بشه که برای همه کار کنه و همه قبولش کنن....
یه کمی که گذشت، دیدم آدمایی وجود دارن تو این دنیا، که چیزایی که به من گفته شده بود مقدسن رو نه تنها قبول ندارن، که حتی مقدساتی ضد و نقیض با این مقدسات مفروض برای خودشون دارن!! شاخ در آوردم! مگه میشه خدایی که برام تصویر شده، من رو با یک سری سنجه بندازه بهشت یا جهنم، اون یکی رو با یک سری سنجهی دیگه!؟...
باز هم کمی گذشت... یادم نیست جایی خوندم یا شنیدم، ولی میدونم که اینو لمس کردم که اگه چیزی رو با منطق و برهان بهش رسیده باشی، از اینکه ببینی یک نفر داره نقدش میکنه عصبی نمیشی! به جاش با طرف بحث میکنی تا نظر و منطقت رو بهش بفهمونی و یا نظر و منطقش رو بفهمی.. و در نهایت اگه هنوز هم باهات مخالف بود، اگه بدیهیترین چیزها -از نظر تو-، براش نادیدنی و درک ناشدنی بود، هنوز هم عصبی نمیشی! فقط دلت براش میسوزه... مثل دلسوزیای که برای یک آدم نابینا در درونت حس میکنی....
اشتباه نکن! منظور من این نیست که هیچ ارزشی توی زندگی نداشته باشیم! حرفم اینه که "ارزشهای شخصیمون" رو پیدا کنیم و زندگیشون کنیم.. اما همزمان این رو هم بدونیم که "چیزی که برای من ارزشمنده، ممکنه برای دیگران -حتی نزدیکترینانمان- ارزش زیادی نداشته باشه...
یا حتی بزرگتر از اون؛ ممکنه برای خودِ منِ ۱ سال بعد ارزشمند نباشه......
یه بزرگی میگفت "مرگِ یک رابطه زمانیست که حداقل یکی از طرفین رابطه، فکر کنه که دیگری و رابطه رو به تمامی شناخته".... چرا که انسان موجودی پویاست و هر روز داره عوض میشه... (حتی اگه این عوض شدن به قدری آروم اتفاق بیفته که به چشم نشه رصدش کرد... ولی اگه حواست نباشه در بلند مدت یهو چشم باز میکنی و میبینی که "اوه!! این آدمی که دارم میبینم و این رفتار رو کرد، با صدرایی که میشناختم چقددر متفاوته")
برگردم به بحث اصلیم و سخن رو کوتاه کنم...
به نظر من، انسان به فردیتشه که انسانه... یک بار بشینیم و با خودمون آشنا بشیم.. ببینیم چقدر از conceptهای توی ذهنمون برامون "مقدس"ن.. بهشون شک کنیم (که کاریست بس دشوار) و سعی کنیم از "تقدس"، به "ایمانِ بعد از تفکر و لمس کردن" برسیم... چک کنیم که چقدر از حرفایی که از دهنمون خارج میشن، حرف خودمونه و چقدرش حاصل بیرون از خودمون -خانواده، مدرسه، فرهنگ، مذهب و بزرگتر و خطرناکتر از همهی اونا، رسانه- هست؟..
اگه بشنویم، فکر کنیم، بپذیریم و بیان کنیم عیبی نداره! اما چند درصد از افکار و رفتارمون دچار دو مورد وسط شدن؟! تا کی میخوایم به جای انسان فردیت یافته طوطی و ... باشیم؟! تا کی میخوایم دکتر و مهندس و کارمند و غیره بشیم، چون وجههی اجتماعی و امنیت شغلی و کلی چیز بیرونی (بیاصالت / بیارزش) دیگه دارن؟! تا کجا قراره خودمون و ارزشهامون و دلمون و احساساتمون و علایقمون رو نبینیم و حتی نشناسیم و به محیط خارج از خودمون reaction نشون بدیم؟
تا کی میخوایم شادی و رضایت درونیمون رو بخاطر "موفقیت" -طبق تعریف اجتماعیش- فدا کنیم؟؟!!! کی قراره انسانیت و فردیت خودمون رو به تجربه بنشینیم؟!
به امید روزی که یک نفر زیر این پست بنویسه که "من خودم رو زندگی کردم :)"
-------------------------------
پ.ن.1: خیلی طولانی شد!
پ.ن.2: من هنوز درونم آتیشه.............
این روزها چند نفر هستن که بهم اعتماد کردن و من رو بعنوان life coach شون انتخاب کردن...
البته کوچینگی که من انجام میدم مقدار خوبی هم theme روانشناسی داره که همین نکته منو با کوچهای دیگه متفاوت میکنه!
حالا کاری به این حرفا ندارم!
امشب گفت و گومون به سمت جالبی رفت و من یه لحظه احساس کردم که این حرفا ممکنه در آینده برای خودم تو موقعیتهای سخت شنیدنی باشه! :))
مسئله احساس کلافگی و اضطرابی بود که امروز تجربه کرده بود. ازش خواستم بگه این اضطراب از کجا میاد:
- از دورهی دیآرک که آخر هفته داریم برگزار میکنیم. نگرانم که موفقیتآمیز نباشه
+ اگه نشه چی میشه؟
......
- نکتهی مهم اینه که از بدهکار بودن بدم میاد.
+ بدهکار بودن چیزی نیست که به خودی خود باعث اضطراب بشه! بدهکار بودن یه fact ه، اضطراب یه احساسه... fact از جنس والده، احساس از جنس کودکه... بازم بگرد :)
...
- دوست دارم پیش پدر و برادرم وجاهت داشته باشم.
+ سالها دل طلب جام جم از ما میکرد، وآنچه خود داشت ز بیگانه تمنا میکرد....
بیگانه هر موجودیه که از پوستت بیرون باشه! هرچقدر دور یا نزدیک..
بگذریم..
این حرفامو مینویسم تا بعدا یه جا به دادم برسه (و شاید به درد کس دیگهای هم بخوره):
و فکر میکنم مهمترین نکتهی این نوت:
«اگر زمین حاصلخیزی بودیم
اساسا نمیگذاشتیم هیچ چیزی بیاستفاده از بین برود
و در هر رویدادی چیزی میدیدیم
و از کود استقبال میکردیم...»
نیچه
مرگ!
این دردناکترین (برای من)
این قادر بیرحم -که گاهی منطقش را نمیفهمم-
این مفهومی که سالی چند بار برایمان یادآوری میشود...
آن هنرمند، این دوست، فامیلِ دور یا نزدیک...
چه میخواند درِ گوشم؟
چه میگوید که من فهمیده یا نفهمیده از کنارش میگذرم..؟
میگذرم و منتظرِ اتفاق بعدی...
آن هنرمند، این دوست، فامیلِ دور یا نزدیک...
صدرا
این مرگی که ازش گفتم، همون کودی هست که نیچه میگه...
توی همین اتفاقات اخیر، همه درد داشتن.. همه ناراحت بودن...
من با "همه" کاری ندارم! چون ممکنه یکی نزدیکتر بوده باشه و یکی دورتر! پس عمق دردشون و حرارت آتیشی که درونشون به پا شده بود متفاوت بوده قطعا..
اما آدمای شبیه رو که نگاه میکردم -که مثلا عامل صمیمیتشون تقریبا نزدیک به هم بوده-، هرکدوم مدت زمان متفاوتی نیاز داشتن برای تسکین!
توی روانشناسی، تسکین رو به خیلی چیزا نسبت میدن؛ درست! اما من الآن میخوام از یکی از این "چیزا" حرف بزنم که به نظرم خیلی مهمه...
یه هواپیما سقوط کرد
176 نفر تلف شدن
176 نفر جوان. پر از آرزو. پر از زندگیهایی که نزیسته بودنشون. پر از برنامه برای آیندشون....
تموم شد!!
به گمان من، اولین چیزی که هممون رو -خودآگاه یا ناخودآگاه- آزرد این بود که یه بار دیگه خیلی جدی دیدیم که این زندگیای که داریم براش به هر روشی دست و پا میزنیم، چقددر ناپایندهست! و خیلیهامون (اونایی که برای خوشبختی آیندشون، امروزشون رو دارن فدا میکنن) از اینکه آیندهای وجود نداشته باشه ترسیدیم....
+ میای فیلم ببینیم؟
- نه الآن کار دارم!
+ میای بریم بیرون حال و هوامون عوض بشه؟
- نه تا فردا باید این پروژه رو برسونم!
+ امروز میشه زود کاراتو جمع کنی تا با هم بریم پارک؟
- امروز که اصلا حرفشو نزن! آخر ماهه و کلی کار ریخته رو سرم!
..........
چیکار داریم میکنیم با زندگیمون؟!!
چیو داریم به چی میفروشیم؟؟ به چه قیمتی آخه؟!
برای چه چیزی داریم زندگی میکنیم؟
چیزی از ارزشهای شخصیمون میدونیم؟ یا همون اراجیفی که از خونواده و مدرسه و جامعه و فرهنگ و رسانهها بهمون خورونده شده رو داریم زندگی میکنیم؟!
یکی از چیزایی که منو توی فاجعهی اخیر تسکین داد، این بود که پونه و آرش زندگیشونو کردن. تمام چیزهایی که آرزو داشتن رو انجام دادن. خوشحال بودن... و تو اوج خداحافظی کردن!
داشتم به این فکر میکردم که اگه بهم بگن 1 ماه دیگه میمیری چه حسی دارم و چیکار میکنم؟!
خیلی کارها هست که دوست داشته باشیم بکنیم... نه؟
سفر بریم، دوستامونو بیشتر ببینیم، توی یک کلام: "زندگی کنیم"...
اما تهش دیدم که واقعا لایفاستایلم تغییر چندانی نمیکنه!
تک تک کارهایی که دارم انجام میدم توی این روزهای زندگیم رو دوست دارم و برام معنا و ارزش دارن!
پس اگه من هم جای اونا بودم مشکل زیادی با ترک کردن این دنیا نداشتم احتمالا :)
خیلی از دوستای من
بعد از اتفاقات اخیر
ناخودآگاه یه بازبینی توی سبک زندگیشون کردن
یه نگاه دقیقتر به ارزشهاشون انداختن
خود من هم همینطور...
بد نیست یه وقتایی بدون بهونههای از این دست
با خودمون همین کار رو انجام بدیم!
شاید این هم یکی از راههایی باشه که خون اونا بیثمر نمونه :)
خلاصه
آدمای شبیه رو که نگاه میکردم -که مثلا عامل صمیمیتشون تقریبا نزدیک به هم بوده-، هرکدوم مدت زمان متفاوتی نیاز داشتن برای تسکین!
هرکسی به میزانی که قبل از اتفاقات با خودش روراستتر بوده و داشته توی مسیر زندگی خودش (با همهی سختیاش) قدم میزده، زودتر هم تونسته به زندگی برگرده....
این از نظر من!
نظر شما چیه؟ برام بنویسین لطفا
---------------------
پ.ن.1: بیایم کمی بیشتر فکر کنیم..!
پ.ن.2: حرف این متن، خیلی ساده، "عمل براساس ارزشهامون"ه
پ.ن.3: این متن، یه جورایی ادامهی این متنه...
پیش نوشت: این متن پیشنویسی از چیزیه که قراره به امید خدا به شکل گستردهای منتشر بشه
-------------------------
من تحلیلگر سیاسی نیستم! جامعهشناس و فعال حقوق بشر هم نیستم! من دانشجوی روانشناسیای هستم که لیسانس کامپیوترم رو توی دانشگاه شریف خوندم. همونجایی که با آرش و پونه آشنا شدم... دوست شدم... و به مرور از بهترین دوستام شدن..
من نمیدونم تا کی قراره من و دوستام دنیا رو تاریک ببینیم، ولی از یک چیز مطمئنم. اینکه من مسئولم! مسئول زنده نگه داشتن یاد دوستایی که دیگه توی این دنیا نیستن. مسئول بیثمر نموندن خونشون. مسئول روشن کردن دنیایی که توش دارم زندگی میکنم، حتی به اندازهی یک شمع.
من مسئولم! نمیخوام با گفتن این حرف، مسئولیت آدمهایی که مسبب این درد بودن رو پاک کنم! که اونا قطعا باید پاسخگوی کار خودشون باشن. ولی اگه اونا ۹۹تا مسئولن، من هنوز یکی مسئولم و این یک رو نمیتونم و نباید بخاطر اون ۹۹ به هیچ انگارم...
من حتی مسئول فشرده شدن اون دکمهی لعنتی هم هستم! بله، منم توی اون درد نقش داشتم! با سکوتم، با ایفا نکردن نقشم توی جامعهای که دارم توش زندگی میکنم.. جامعهای که متلاطم شده بود و یک صدا (چه موافقین چه مخالفین) داشت #انتقام_سخت رو ترند میکرد.... و من بخیل بودم که وقتی برای آروم کردن این فضا نگذاشتم. که اگه میگذاشتم، اگه حتی اندازهی یه شمع روشنی هدیه میکردم به اون روزهای مملکتم، شاید اون اتفاق نمیافتاد... کسی چه میدونه؟! وقتی پر زدن یه پروانه میتونه منجر به طوفان توی اونسر دنیا بشه، چطور حرف زدن من نتونه کاری بکنه؟! ولی من حرفی نزدم و افتاد اتفاقی که نباید میافتاد...
و الآن؛ من میخوام مسئولیتم رو گردن بگیرم. دردی که این روزها دارم میکشم بخشی از همین مسئولیته، ولی میخوام زبونم رو هم باز کنم. میخوام از چیزهایی بگم که باید زودتر از اینها میگفتم.
آره! دوستام رفتن و دیگه هم برنمیگردن، ولی اگه حرف من و امثال من باعث بشه از هزار تا فاجعهای که قراره در آینده رخ بده یکی کم بشه، میتونم امیدوار باشم که خون پونه و آرش عزیزم بیثمر نمونده...
اما حرفی که میخوام بزنم
خیلی سادهست؛
صلح....
-------------------------
پ.ن.1: ادامه دارد....
پ.ن.2: همهی "من" ها رو "ما" بخوانید....
پیش نوشت 1: با اندکی تصرف و تلخیص
پیش نوشت 2: لطفا بخوانید، لطفا بیندیشید، خواهش میکنم منتشر کنید....
-----------------------
اینرا مینویسم برای نور
که تاریکی او را میجوید
هر قدر هم که باشد دور
تو نوری شعلهی خود پاس بدار
که گوهری نیست جز تو ای یار غار
برای آنهایی که چشمی برای دیدن و گوشی برای شنیدن دارند، آنچه در این روزها بر ما گذشت، همهاش نورِ آگاهیست. مرگ، به حقیقتِ زندگیست و چه بسا حقیقیتر از آن؛ چو در حالی که زندگی فقط یک ممکن است، مرگ همواره حتمیست.
اما مرگآفرینیِ ما آدمها بهکلی حکایتِ دیگریست. ما دستبهدست هم میدهیم، نفسبهنفس هم میدهیم تا چه شود؟ چرا پس این شگفتیِ بودنمان را خود به تباهی میافکنیم؟
ما مردمانِ این دیار تا فریادمان #مرگ_بر باشد، منادی نابودی خواهیم بود، نه فقط برای او که مشتمان را بهسویاش گره کردهایم که برای خودمان پیشتر. بنگرید که این کوهِ جهان است و این صدا از ندای خودمان. ببینید که چه آتشی به جانِ خود در انداختیم با ولولهی انتقام_سخت! چه سخت گرفتیم و چه سختاش کردیم. و همواره نیز میتوانیم سختترش هم بکنیم. مگر میشود زندگی کرد بدون #خطای_انسانی؟ نه نمیشود و چه خوب هم که نمیشود! ما همواره از خطاهای خود آموختهایم. آنها که خطا نکردهاند چیزی هم نیاموختهاند. اما قومی که از خطاهایش نمیآموزد را چه میشود؟ باور کنید تکرار تاریخ مصیبت نیست، مُضحک است.
آنها که خود را به خواب زدهاند که هیچ، سخن گفتن با ایشان تنها شکستن حرمت سکوت است. اما نیک که مینگری باید دلشاد بود نه دلگیر، چو این #سفیر_کین پرِ رویاهایمان را چید. باشد که با این زمین خوردن، خیلِ عظیمی از خوابِ غفلت بلند شوند.
اگر ما دگر مرگ نخواهیم، و اگر #زنده_باد باشیم یک بنیآدم را، و اگر بیشعار بایستیم پای آنچه که میخواهیم، میشود. میشود صلح کرد با همه مردم جهان، اگر صلح را با خود آغاز کنیم.
ما #همه_با_هم شدیم سوختِ آن موشک: با جهل، خموشی و تعصب. و به زیر کشیدیم پرندهای را که خود بودهایم، پرندهی رویاهایمان. چنین است که قرنها در حال سوزاندنِ پر پرندهی امیدیم. چهقدر جوانیِ نتابیدهْ غروبکرده، چهقدر فرزندِ بهدنیا نیامده داریم ما.
اما چه باک که ققنوس همواره از دلِ خاکسترِ خویش بالوپرِ تازه برمیآرد. ما هم دگر بار برخواهیم خواست، دگر بار جانِ دوباره خواهیم یافت، چشمِ فروغ خواهیم داشت، رنجمان را معنا خواهیم کرد و جهانمان را از نو خواهیم ساخت. امروز، فردا، نمیدانم کدامین روز، اما میدانم که رفتنِ این راه را گریزی نیست.
ما نه #همه_همدردیم که #همه_همدرسیم. آخر درد کجاست او را که از خطای خود آموزد چگونه با زندگی دوباره آمیزد. اگر آموختیم که دشنامهایمان، مُشتهای گرهکردهیمان، فریاد خونخواهیمان، خودی-غیرخودی کردنهایمان، ما میفهمیم-بقیه نفهمندهایمان، آنفالو و بلاککردنهایمان را به #گفتمان بدل کنیم، آنگاه پرنده دوباره از خاک بلند خواهد شد، نه یک که جای هر یک هزاران بلند خواهد شد.
#بیایید_باهم_حرف_بزنیم
-----------------------
پ.ن.1: #وحیدشاهرضا
پ.ن.2: #روانکاوی #خودشناسی #خودشکوفایی #مشاوره #رواندرمانی #روانشناسی_تحلیلی #یونگ #تغییر #تغییر_نگرش
پ.ن.3: telegram: @jarfgroup
قدمی بهعقب برداشتن و نگاهکردن، تنها راهِ #انتخاب کردن است. جز این همواره منفعل خواهیم بود. شاید تصور کنیم که عملمان را برمیگزینیم، ولی میان تصورِاختیار و اختیار فاصلهی زیادی وجود دارد. اغلب رفتارهای ما واکنشی هستند، واکنشی به محرکهایی که از محیط دریافت میکنیم. محرکها هیجانهایی را در ما برمیانگیزند و رفتارهای ما نیز در نهایت صرفا پاسخی واکنشی به آن هیجانات هستند.
لحظهای مکث کنیم و پیش از آنکه خبری را تایید یا رد کنیم، بنگریم. لحظهای تامل کنیم و پیش از آنکه مرگ یک انسان را جشنگرفته یا بهعزا بنشینیم، بنگریم. آنچه همواره اهمیت دارد تاثیر عملکرد ماست، چه رفتار کلامی و چه رفتار غیرکلامی ما باشد. چهچیزی را تایید میکنیم و یا در مقابل چهچیزی موضع میگیریم؟ اگر تصویر بزرگتر را نبینیم، اگر به افق نگاهی نداشته باشیم صرفا دور خود خواهیم گشت. رفتارها زمانی موثرند که در راستای ارزشهای قلبیمان باشند؛ و تصریح ارزشها فرایندیست که نیاز به مراقبه و گزینش آگاهانه دارد. جز این، جوگیرِ رسانه-دیگری راه خواهیم پیمود و تنها حمالِ مزرعهی دیگران خواهیم بود و بذری که ایشان کاشتهاند را بارور خواهیم ساخت. صدای من چه انعکاسی خواهد داشت؟ عملِ من چه به بار خواهد نشاند؟ آهْ که اینها سئوال از وجدانیست که بیدار است و احساس مسئولیت میکند، آنهم در میانِ سیلِ انبوهِ خفتگانی که در خواب راه میروند.
برخی میگویند او به کشور خدمت کرده است، جنگ را بیرونِ مرزها نگاه داشته است و به این ترتیب امنیت را به ما هدیه کرده است. گروه دیگر میگویند که او عاملِ نظامیست که هرگونه اعتراض و انتقادی را بهشکل سازمانیافتهای سرکوب میکند، پس چه خوب که کشته شده است. این دو نگرش، در ظاهر در مقابل هم قرار دارند و طرفداران هر یک با دیگری سر ناسازگاری دارند ولی عمیقتر که مینگریم یکساناند. یکچیز در هر دوی این نگاهها یکسان است و آن باور کردن دشمن و دشمنپروری در هر دوی آنهاست. ما سالهاست که رویکردی خصمانه نسبت به کسانی که نظری متفاوت از ما دارند، داریم. فقط چند صباحی شعار «زنده باد مخالف من» در تریبونهای سیاسی این کشور شنیده شد و بهسرعت باز هم جای خود را به «مرگ بر» داد. این گروهْ مرگِ آن گروه را میخواهد، آن گروهْ مرگِ این گروه را میخواهد و هر دوی ایشان مرگ گروه سوم را! نتیجه همواره یکچیز است: مرگْ و نه زندگی.
چرا من باید بهجای گفتمان، به ستیزه روی آورم؟ نهمگر مواجهه با غیر را برنمیتابم. که اگر تابآورم رنگِ دگر را، رنگینکمان میشوم و اگر تابآورم جنسِ دگر را چند صدا میشوم و اگر #فردیت را پاس بدارم همواره نیازمند تاملکردن و بازاندیشیدن و بازسنجیدن پاسخهایم میشوم. و در یککلام اینها همه دشوارند. نتیجه میشود که او را #اهریمنی کنم، خودم را #اهورایی کنم، دیکتاتوری را به او #فرافکنی کنم و خودم را به آزادیخواهی شناسایی کنم، با وی بستیزم و تا به خود آیم عینِ او هیولایی کنم! در هر جنگی، طرفینِ درگیری آن دیگری را شرور مینامند و تِرور میکنند. به اینترتیب، از من که میمیرد نامش میشود شهادت و از او که میمیرد نام میگیرد هلاکت.
جنگ، جنگ است؛ چه داخل مرزها باشد و چه خارج از آن. مرگ، مرگ است؛ چه از خودی باشد و چه از غیرخودی. چه فرقیست آخر میانِ جانی که از افغانی و ایرانی و عراقی و سوری و یمنی و آمریکایی گرفته میشود. خونِ کدامینشان سُرخ نیست؟ مگر مرزها جز قراردادند؟ هر لفظ و هر عمل ما میتواند در راستای تایید یک قرارداد و یا بازبینی آن باشد. تا کی هر کدامِ ما میشویم آجری بر آجرِ دیگرِ این دیوار؟ من حتی ترجیح میدهم که مخالف جنگ هم نباشم، بلکه تنها موافق گفتگو باشم. ترجیح میدهم که به حجاب اجباری نه نگویم، بلکه به حجاب اختیاری آری بگویم. فرقی نمیکند که در نزاع بین پدر و مادر حق را به کدامشان میدهی، چراکه در هر دو صورت حق را به نزاع دادهای. راه سومی هم هست. من میتوانم در آغازِ یک دههی تازه برای جهان، سومین جنگ را طلب نکنم!
-------------------------------------------
پ.ن.1: #وحیدشاهرضا
پ.ن.2: #روانکاوی #خودشناسی #خودشکوفایی #مشاوره #رواندرمانی #روانشناسی_تحلیلی #یونگ #تغییر #تغییر_نگرش
پ.ن.3: telegram: @jarfgroup
سلام
یک چیزی از من بپرسید / یک چیزی از من بخواهید / یک چیزی به من بگویید / یک چیزی از-با-بر-در-به من .... :)))
انتقادی، پیشنهادی، هرچی :)
کلافگی، سردرگمی، شلوغی و بینظمیِ درونی...
به دنبال راهی برای فرار، سکوتی از اختیار...
چشمآذر مینواخت و من میشنیدم
او مینواخت و من میخندیدم :)
مینواخت و میرقصیدم....
یک دست جام باده و یک دست زلف یار
رقصی چنین میانهی میدانم آرزوست...
نه!
گوشی نوای آذر و گوشی سکوت عشق
رقصی چنین جدای رقیبانم آرزوست....
رقصی آزاد از چهارچوب و قاعده
رقصی بدون مرز، از جنس لوده
آروم شدم؟
نسبتا
منظم شد ذهنم؟
نه زیاد!
------------------------
پ.ن.1: ناصر چشمآذر، باران عشق
پ.ن.2: چیزی که توی این مراقبهها یاد گرفتم اینه که نباید ازش انتظار موهبت خاصی داشته باشم... هرکدوم موهبت خودشو داره! اگه به قصد آروم شدن -یا هر چیز دیگهای- شروع به مراقبه کنم، کارم با روحِ مراقبه در تناقضه...
پ.ن.3: توی مراقبه توجهم به ابرازهای بدنیم هست... هیچ استاندارد خاصی نداریم! اگه میخواد به رقص در بیاد، به اشک در بیاد، یا هر ابراز دیگهای، من پذیراشم :)
خدا رو شکر فقط یک عبارت یا یک عادتِ بیانی (تکیه کلام) نیست! یک نوع نگاه به دنیاست... یک نوع سبک زندگی!
این عبارت -که فقط یک عبارت نیست- به زبان شعر میشود "هرچه پیش آید خوش آید"... یا به بیان حکیم میشود "این نیز بگذرد"...
میتوانی به خداحافظی تلخ یک دوست لبخند بزنی؟ اگر میتوانی یعنی به این حکمت -حکمت شادان زندگی- دست یافتی...
میتوانی بدون حسرت از گذشته یا ترس از آینده لحظهات را دریابی؟
میتوانی ACT را در روزمرهات زندگی کنی؟
میتوانی به خدا، دست سرنوشت، ناخودآگاه، کارما، تائو یا هر نام دیگری که برایش درنظر داری اعتماد کنی؟
میتوانی به ناشناختههای پیش رویت چشم بدوزی و با وجود هیبت ترسناکشان به آنها اجازه دهی تا از طریق تو تجربه شوند؟
اگر اینچنین است، تو حکیمی لوده هستی! :)
اگر چنین است بگذار دستت را بفشارم و به تو تبریک گویم که به یکی از بالاترین درجات معنوی نائل آمدهای....
درست مثل آن دختر جوانی که در پیاده روی اربعین به آرامشی لایزال دست میآویزد... یا مثل آن مرد جوانی که در سکوتِ مراقبههای دورهی ویپاسانا به صلح و یگانگی با جهان میرسد....
البته که این آرامش، این صلح و این یگانگی ابدی نیست همانطور که ازلی نبوده است! البته که ما انسانیم و ذاتا فراموشکار... انسان بودنمان به ما اجازه نمیدهد بیوقفه در تائو متمرکز بمانیم، اما به میزانی که بیشتر در آن باشیم آرامش و زیباییِ درونمان بیشتر خواهد شد... :)
------------------------------------
پ.ن.1: چند شب پیش، قبل از خاموش کردن لامپ اتاق خوابم، یه نگاه به اتاقم کردم و شعفی بیدلیل احساس کردم.... پیش خودم فکر کردم "دارم توی یه سپاسگزاری عمیق از کائنات غوطه میخورم..." انگار بعد از مدتها اولین بار بود که داشتم اتاقم رو میدیدم! :)
پ.ن.2: منم بخاطر نداشتن اینترنت، بخاطر حماقت سران مملکتم و بخاطر خیلی چیزهای دیگه ناراحت و کلافهم... اما هرگز اجازه نخواهم داد این کلافگی جلوی لذت بردنم از لحظه لحظهی زندگیمو بگیره! یا باعث بشه خودمو به روی تجربههای قشنگ و شاید جدیدی که پیش روم قرار دارن ببندم! با خودم که لج ندارم! :)
پ.ن.3: به علت وقت نداشتن، با تاخیر منتشر شد....
امروز یاسر ازم پرسید حالت چطوره؟
و من متفاوت با همیشهم که میگم "شکر" یا میگم "خسته و خوب! :))"، یه کم فکر کردم و جواب دادم "تو بهترین موود (mood)م نیستم ولی حالم خوبه :)"
امروز به سوال همیشگی جوابی همیشگی ندادم... ریئکشن نبود!
فکر کردم که "صدرا! واقعا حالت چطوره؟!"
سیر تفکرم منو برد به دو سال پیش...
به خودم گفتم که این خوب بودن حالت از کجا میاد؟
جواب دادم از نگاهی که به دنیا و اتفاقاتش پیدا کردم....
پرسیدم نگاهت از کجا میاد؟
جوابش مشخص بود! از تلاشی که خودم برای رشدم کردم.. و از همراهیِ دورهی ژرفم....
از تخلیهی هیجانیِ یتیمم
از بیدار شدن جنگجوم
از اصلاح ساختاری حامیم
از بسته شدن پروندهی یه رابطه تو عاشق
از آشتی با نابودگر و نترسیدن ازش
از قدرت گرفتن آفرینشگرم
و.....
اما از حق نگذریم جدای از نگاهی که گفتم شرایط زندگی هم به طرز مشکوکی خوب شده :))
(این حرفی بود که تو جلسهی مشاورهم به وحید زدم؛ اونم یه لبخندی زد و گفت "این نیز بگذرد"...؛ منم پوکرفیس شدم :|)
---------------------------------
پ.ن.1: یتیم و بقیهی دوستاش از منزلهای مختلفِ "سفر قهرمان" هستن... برای اطلاعات بیشتر بعد از اینکه اینترنت رو خدا آزاد کرد میتونین "سفر قهرمانی + جوزف کمپبل" رو گوگل کنین :)
پ.ن.2: بماند به یادگار برای سری بعدی که خواستم بلاگمو مرور کنم که فکر نکنم تو کل زندگیم غری برای زدن وجود داشته! امروز و این روزها خوبن... شلوغن ولی خوبن :)
خب
نتایج انتخاب رشتهی ارشد هم اومد!
یادم به این پستم افتاد که چقدر هیجان داشتم، و چقدر مطمئن بودم تهران قبول نمیشم :))
هرچند ادعا داشتم (و دارم) که "پذیرفتم هرچی پیش بیاد خیرم توشه و هرجا قبول بشم چلنجهای خودشو داره و میرم که تجربه کنم و ...." ولی واقعا نمیتونم انکار کنم که هیجان و حتی این بازهی اخیر (چند روز) قبل از اومدن نتایج استرسشو داشتم :"
اومد و دیدیم و قبول شدیم :) اولین انتخابم نشد، چیزی که بهش عادت داشتم پیش نیومد... ولی مهم اینه که جای خوبی قبول شدم و از حالا به بعدش دوباره دست خودمه که میخوام با این فرصتی که برام پیش اومده چیکار کنم و چطور و چقدر خیر و برکت ازش بیرون بکشم :))
پیش به سوی پذیرفته شدن رسمی تو دنیای روانشناسی...
اینا جملههایی از زبان وحید هستن که به دلم نشستن و برای خودم یادداشتشون کردم
اینم یه جملهی بامزه بود که ربطی به ساحر نداره ولی باهاش حال کردم :)