پیش نوشت! : ادامهی دورهی غیر حضوری «منِ ارزشمند» شیری و دورهی غیر حضوری «منِ ارزشمند» شیری شماره 2 که اون موقع وقتشو نداشتم یادداشت کنم :)
--------------------------
-----------------
پ.ن.: اگه کسی خواست پکیجش رو بخره شدیدا پیشنهاد میشه!
پ.ن.2: https://www.tavangary.com/self-confidence/
اول بار که به گمانم با او مواجهه شدم، روز میرفت که به نیمه نشیند..
در میان نشخوار فلسفه و در جستجوی نقطهی کور! آری همان نقطهای که به دید ناید..
از همان نقطه وارد شد... چونان میهمانی ناخواسته، نه تاب حضورش را داشتم و نه آماده برای همرهی.
وجودم به لرزه افتاد و نگاهم تماما فریاد، پنجه در پنجهی حریفی شدم که همآوردش نبودم و تاب سنگینیاش را نداشتم.
زمان به شماره افتاده بود! تمنای فرصت می کردم: اکنون نه، اکنون نه! پس میزدمش تا دیگر بار و دیگر بار بازیابمش...
نمیدانم چه شد که ازو خلاصی یافتم -یا او از من-.
از پس آن روز، عمیقا دریافتم در کُنهِ زندگیِ ما، چیز دیگری جاریست دوشادوش زندگی همراه همیشگی ماست. نه او از زندگی جداست و نه ما از او...
در اندک مواجههی با او تازه تازه حقیقت خودم بر خودم روشن شد.. بودی که به غفلت رفته بود..
آنی نبودم که فکر میکردم! هر آنچه بود، خیالات و اوهام بود.. نه از خود شناختی داشتم و نه از زندگی... زرخرید عادتهایم شده بودم -در هیاهوی بسیار برای هیچ-
آرام آرام مرده بودم بی آنکه بدانم.. ره به بیراهه رفته بودم.
نه حرف لحظهها را فهمیده بودم، نه راز فصلها را...
زندانی زندان خود بودم.
در فصل نو، به شکرانه، با سلامی دوباره آغوش باز کردم و عفو را بر خویش جاری ساختم و در رعایت و صلح با خویشتن خویش، آرام آرام به جبران برآمدم...
جبران محبتهای ناکرده، لبخندهای بر لبان نیامده...
آموختم که در توقف کوتاه این جهان به آن جهان، تنها حقیقت است که رهایی میبخشد،
آری!
هر مرگ اشارتیست به حیاتی دیگر
مرسی که هستید....
----------------------------
پ.ن.1: بعد از تجربهی عملی نابودگر، اشتراک گذاری تجربهی یکی از بچههای ژرف (نورین)، بدون دستکاری من :)
پ.ن.2: حیفم اومد نذارمش...
از جمادی مردم و نامی شدم
وز نما مردم به حیوان برزدم
مردم از حیوانی و آدم شدم
پس چه ترسم؟ کی ز مردن کم شدم؟
آرام آرام، سردی از پاهایم شروع شد و رسید به دستها و سرم؛ در حالی که خود را نظاره میکردم و توان حرکت بدنم را نداشتم
گرمی دستهای عزیزانم را بر روی تنم حس میکردم... ولی تأثیری نداشت، گرما زود محو میشد
چه اشکهایی که بر روی تن سردم ریخته میشد.. نالهها را میشنیدم، تنم سنگین و سنگینتر شد.. میخواستم از دستهایم تکیهگاهی بسازم، زمین را چنگ بزنم و خود را بلند کنم اما دریغ از یک تکان... بلندم کردند روی دستها من را بردند مسیری که میرفتیم بسیار طولانی بود و ناشناخته. ترسیدم.. صدای خش خش برگهای پاییزی زیر پاهایشان، موسیقی دلنوازی بود که تا عمق وجودم را فرا گرفت. ترسم کمتر شد.
تصویرهای زندگیم تک به تک به نحو عجیبی پررنگ شد.. صدای کودکیم را شنیدم! خندهها، گریهها، خواستنها، غصهها، شادیها، غربتها، تنهاییها، دوستیها، عشق، عشق، عشق.....
سردی خاک مرا در بر گرفت، در آغوشش آرام گرفتم..
او را پذیرفتم؛ در او و با او شدم.. در دانههای درونم فرو رفتم. عجب لحظهی سبزی را تجربه کردم! سبز شدم، روییدم، رشد کردم، شکوفه دادم.. برگهایم نوازش نسیم، نور و گرمای خورشید، لطافت باران و شبنم صبحگاهی را میزیست. شکوفه دادم و گلهایم در شکوه شیرینی فرو رفت.. تک به تک میوههایم از خامی به پختگی رسید با لحظه لحظهی بودنهایم لذتی ناب چشیدم...
زندگی سیبی است. گاز باید زد با پوست
زندگی، راز بزرگی است که در ما جاریست
زندگی، فاصلهی آمدن و رفتن ماست
رود دنیا جاریست
زندگی، آبتنی کردن در این رود است
وقت رفتن به همان عریانی؛ که به هنگام ورود آمدهایم
دست ما در کف این رود به دنبال چه میگردد؟
هیچ!
----------------------------
پ.ن.1: بعد از تجربهی عملی نابودگر، اشتراک گذاری تجربهی یکی از بچههای ژرف (فهیمه مشتری)، بدون دستکاری من :)
پ.ن.2: حیفم اومد نذارمش...
در سوگ خود نشستهام
در سوگ تمام لحظههایی که نیستم، نبودهام...
در حفرهای تاریک، فشرده، از پا فتادهام
در چاه افسوسِ لحظاتی که با تو نگذراندم..
در سوگ همهی مهربانیهایی که نثار نکردم، گذشتهایی که دریغ کردم
در سوگ لحظههایی که به جای کودک، جلاد بودهام.
در سوگ همهی آگاهیای که از شرایط تو و از ادراکت از دنیا نداشتم
در سوگ همه همدردیها و همدلیهایی که با تو نداشتم...
چرا دنیا را از چشم تو ندیدم؟؟ از چشم هیچ کس ندیدم! مگر از چشم خود دیدم؟!
در سوگ حامیِ درونِ خود نشستهام که ستمگرانه زیسته.
زیرِ بارِ رخوتِ منی نشستهام که همواره در جستجوی خویشتنِ خویش، از این منزل به آن منزل، از این شهر به آن شهر ملال زاییده
و چه بیشتر از دلتنگی نصیبش شده؟
من سالها تنها بودهام، اما گریزان از تنهایی! کی، کجا تنهایی را در آغوش کشیدم؟
سفر، راه فرارم بود؛ منزلِ بیراهه، سرابم بود...
اضطرابِ مرگ، جسمم را به چاه فقدان میکشد و اضطراب زندگیِ نزیسته، روحم را به یغما میبرد.
چنین است که مرگ برای من اتاقکی تاریک و مشوّش زاییده..
مردابِ ترس از تنهایی و غم و اندوه را اشک و بغض هم تبخیر نمیکند!
نومیدانه بر دیوارش تکیه دادهام..
به مرگ که فکر میکنم حالت تهوع می گیرم
من که با تمام وجود مست بودم از حضور و غرق لذت میشدم از شراب زندگی چه چیزی را نزیستهام؟ کجای راه را اشتباه رفتهام؟ کدام خواب و خیال را پس زدم؟
هستی، برکتی بود که بیمنّت هر منزلش را میزیستم
چه خوش خیال!!
پس این وهم به کجا میکشد مرا؟
اما خیال نبود!
من غرق زندگی بودم و زیستنم را دوست میداشتم
حتی جرات دارم این زندگی را بارها زندگی کنم! :)
اما این بار در همین مسیر، و با همین آدمها بیشتر "زن" خواهم بود
مهربانتر..
صبورتر..
آرامتر..
چنان که زندگی در من جریان یابد.
بذرهای رشد و شکوفایی و خرد را امیدوارانهتر میکارم،
انگار اگر بذری به مهر بنشانم، آسودگیِ خیال درو میکنم.
مهر، رشد میزاید و رشد را پایانی نیست حتی اگر من نباشم! :)
عشاق میمیرند ولی عشق زنده میماند
نور، وه که چه شورانگیز است این نور
مرا از گور بیرون میکشد
خوب میدانم که از زندگی طلبکارم
نیک میدانم که هنوز خود را به ثمر نرساندهام
خوب میدانم که شادی و رشد را زیستن همواره دغدغهام بوده...
این بار، اما بیشتر مینویسم... ریسمانهایی میسازم که با مرگِ جسمم، ارواحِ زندگانِ نازیسته را از گور بیرون بیاورد.
----------------------------
پ.ن.1: بعد از تجربهی عملی نابودگر، اشتراک گذاری تجربهی یکی از بچههای ژرف (مرضیه)، بدون دستکاری من :)
پ.ن.2: حیفم اومد نذارمش...
حرکت به سوی یک ناشناخته... تجربه نکرده بودمش... با این شکل و شمایل و با این رسمیت!
منو یاد اون تصادف لعنتی انداخت... حسش کردم... رفتنم رو... بازم مامان اومد تو ذهنم... و یاد تووووو.... دوباره مثل اوندفعه...آخه دغدغه تاب نیاوردنش رو داشتم... با نبودنم و ندیدنم نمیتونست کنار بیاد... دوباره میشکنه......
کاش هیچوقت نمیفهمید که نیستم... کاش میتونستم بهش زنگ بزنم و بگم مامان من رسیدم... خیالت راحت باشه... مثل دفعه قبل...
اطرافم پر از فرشته بود.. فرشتههای زن و مرد... مگه میشه فرشتهها هم مرد باشن؟! ولی من ادعا میکنم که دیدم... تازه! فرشته مادر و دختر هم دیدم... مگه فرشتهها زاد و ولد میکنن؟!! نمییدونم!!!!
حال دلم خوبه... چون به اندازهی خودم همیشه بودم و بهترین خودم بودم... بقیش مهم نیست :)
مثل یه نوزاد که ساعتها از آغوش گرم مادرش دور مونده، اولش گریه داشتم و بیتابی میکردم... مامان اون پتو گُل گُلیه رو کشید روم... پتو رنگی رنگیه... زرد، قرمز...
تمام وجودم از امنیت پر شد :) گرمم شد... آروم شدممم......
خودم رو ول دادم تو بغلش و سرم رو گذاشتم روی نرمترین جای تنش... گرمای تنش پیچید تو وجودم! همه چی عالی بود... فکر میکنم اینجا همون بهشت موعوده... دیگه دغدغهای نداشتم... میخواستم غرق تنش بشم... چه حس قشنگیه.....
احتیاج به استراحت داشتم... دروازهها بسته شدن... داشت خوابم عمیق میشد...
خواب دیدم که پوست انداختم... شفافِ شفاف شدم... چه جالب! نور از تنم عبور میکرد..
خواب دیدم ما رو بریدند و به کارخانهی چوب بُری بردند.. آنکه عاشق بود پنجره شد... آنکه بیرحم، چوبهی دار... و آنکه تنبل، تختی برای خوابیدن...
از من اما، پلی ساختند برای عبور... و پنجرهای برای عاشقی، و چوبهای برای آویختن، و تختی برای آرمیدن، و هیزمی، در دل سرمای جانکاه زمستان...
آری کالبد هستی از من و من از کالبد هستیام...
آری این منم، مِیای ناب، جاری در تن و رگهای آن دخترک رقاص :)
----------------------------
پ.ن.1: بعد از تجربهی عملی نابودگر، اشتراک گذاری تجربهی یکی از بچههای ژرف (رضا مسیح)، بدون دستکاری من :)
پ.ن.2: حیفم اومد نذارمش...
در دل خاکِ سرد آرمیدهام،
احساس مى کنم ذرات وجودم در خاک پراکنده مىشوند و مىبینم که هزار چهره و صورت، هزارِ دگر بر خواهد رُستن و من در خودم چرخ خواهم زد و در این چرخه، خودم را باز خواهم شناخت و باز خواهم زیست،
و با این احساس تنم آرام مىگیرد.
خودم را وا مىسپارم به زمینى که اکنون گرم است، چرا که همیشه دوست مىداشتم جسمم را پس از مرگ هدیه کنم به زندگان...
ریشه هاى درخت همجَوار عجب موهبتىست!
صداى پرندگان و خش خش برگ زرد درختان با من سخن مىگویند..
خودم را در ذره ذرهى عالمِ هستى زنده مىبینم... خودم را در تک تک موجودات جارى مىبینم... هستى و نیستى من در هم آمیخته!
حس عجیبیست!!
هزاران تکه شدهام هر تکهام رهسپار جایى و موقعیتى، هر بار متولد میشوم و در شکلى متفاوت سربر مىآورم.
کار من زیستن و زیستن است .
باران شدم، بر خاک باریدم، سبز شدم.
مىخواستم پرواز کنم، پرنده شدم!
ماهى شدم، در قعر اقیانوسها شنا کردم!
زنى شدم که با عشقش، جانش، مىپروراند و به بار مىنشاند...
زندگى از من و در من هزاران هزار بار زاده شده و در این تو در توىِ هزارلا، خودم را مىیابم و باز مىشناسم.
----------------------------
پ.ن.1: بعد از تجربهی عملی نابودگر، اشتراک گذاری تجربهی یکی از بچههای ژرف (شیرین دادگر)، بدون دستکاری من :)
پ.ن.2: حیفم اومد نذارمش...
تا شقایق هست زندگی باید کرد. تا صدای خش خش برگها، بازی های کودکانه ماکیان، افتان یک خزان، دست های گرم یار، طبیعت عریان، تا زندگی هست، زندگی باید کرد.
مرگ، در عین رعبانگیزی، شانههایت را همراه جاذبه زمین میکند. قسمتی میشود از این چرخهی حیرتانگیز طبیعت.
دهشتانگیز است همچون سست شدن دست و پا، جاری شدن سیل اشک ها و حالا آرامشی عمیق، آرامشی از جنس "زیستن"!
مرگ واقعی جان کندن است. همانطور که ترک عادات، ترک ادوار مختلف زندگی و ورود به دوره جدید در ابتدا بسیار دشوار است. لحظه ورود به قبر نیز اشکها جاری و سرازیر میشوند، بعد آرام آرام حس همدلی و آرامش. درست مثل ترک عادت و مرگ یک دوره، ابتدا دردناک با چاشنی اشک، و بعد به مرور رضایتی از جنس متفاوت...
سختی و جان کندن و در نهایت لحظه فرود یک برگ پاییزی، لحظه عشق.
لحظه خشم، دشنام، جنگ بیدلیل، رقابت واهی، یک نفس عمیق، نفسی از جنس یادآوری و همان لحظه فرود برگ پاییزی، لحظه تواضع و فروتنی و در نهایت لحظه بازیهای کودکانه ماکیان..
مرگ
این زشتِ زیبا....
----------------------------
پ.ن.1: بعد از تجربهی عملی نابودگر، اشتراک گذاری تجربهی یکی از بچههای ژرف (پدرام شیرخانی)، بدون دستکاری من :)
پ.ن.2: حیفم اومد نذارمش...
معمولا وصیتنامه رو در دنیای رویی مینویسن، اما حالا من اینجام، دنیای زیرین، درست جایی که باید باشم، حالا که مردم میتونم به درستی از مرگ صحبت کنم.
دارم میبینم، بیشتر و بهتر از هر وقت دیگه، چشمی نیست، اما میبینم، موجودات کوچیکی رو میبینم که به طرفم میان و به بدنم بوسه میزنن، با هر بوسه، خودم رو در وجودشون میبینم؛
دست چپم، دست چپم انگار ریشه شده، یا شاید هم با ریشه درخت کنارم پیوند خورده، از سر انگشتهام آب رو بالا میکشم، تا مچ دست و ساعدم؛
بعد به بالاتر، به دنبال مسیر آب نگاه میکنم، قلبم رو میبینم که در برگی از درخت میتپه، و گوشهام در شاخه دیگه که صدای آواز عاشقانه پرندهای رو میشنوه؛
چشمهام رو میبینم که خوراک کبوتری میشه و من باهاش میرم بالا، بالا و بالاتر، حالا دارم از اون بالا جریانی رو در پایین میبینم، عشق رو میبینم، زندگی رو میبینم که از نقطه نامعلومی زیر خاک داره به اطراف پخش میشه،
خودم رو میبینم، ذرات وجودم رو که عاشقانه نثار طبیعت میشن،
بعد با خودم میگم، چرا مرگ رو نمیخواستم؟ چرا ازش فرار میکردم؟
مرگ یعنی جور دیگر شدن، دقیقا مثل کنار گذاشتن عادتهایی که داره لحظه لحظهمون رو ازمون میگیره، مرگ یعنی تغییر، مرگ یعنی تبدیل؛
مرگ یعنی انقدر عاشقم که میرم و بستر میشم برای دیگری، که باشه،
فقط یک چیز میتونم بگم، به تمام و کمال زندگی کردن، و به تمام و کمال مردن؛
وقتی زمین انقدر عاشقانه برای ما میمیره و زنده میشه، ما هم برای زمین، برای دیگری، برای خودمون، عاشقانه زنده شدیم و میمیریم و باز زندگی، مرگ، و زندگی دیگر و مرگ دیگر...
----------------------------
پ.ن.1: بعد از تجربهی عملی نابودگر، اشتراک گذاری تجربهی یکی از بچههای ژرف (کیانا توسلی)، بدون دستکاری من :)
پ.ن.2: حیفم اومد نذارمش...
تجربهی هزاران هزار سال زندگى بود،
من خاک بودم، درخت بودم، پرنده بودم، من آن غواص ته اقیانوسها، دانشمند ستارهشناس، ستارهاى که مىشناختش
من خاکستر آتشفشان، من باد بودم، بادى که خاکستر را از سرزمینى به سرزمین دیگر میبرد تا خاکِ آن درختى باشد که باز منم..
من همهی هستى ام و مرگِ من، زندگىِ من است،
از شکلى به شکلى و از جایى به جاى دیگر در جریانم...
----------------------------
پ.ن.1: بعد از تجربهی عملی نابودگر، اشتراک گذاری تجربهی یکی از بچههای ژرف (شیرین دادگر)، بدون دستکاری من :)
پ.ن.2: حیفم اومد نذارمش...
عزیزانم!
------------------------
پ.ن.1: واقعا شهودی نداشتم که وصیتنامه چه شکلیه :" شما به بزرگی خودتون ببخشین :))
پ.ن.2: تمرینمه خب!
پ.ن.3: این سه تا پست هم که اینجا و اینجا و اینجا لینک دادم بهشون وصیت-طور هستن.. دوستشون دارم :)
زرتشت در نیمه شب به بلندای تپهی جزیره رفت. شتابان گام میزد تا سپیده دم به کنارهی دیگر برسد؛ چون میخواست از آن سو آهنگ دریاها کند. همانجا که برخی کشتیهای بیگانه هم لنگر میانداختند تا مهاجران از جزیرههای شادکامی را با خود برند.
زرتشت از همهی سفرهای تنهایش از دوران جوانی یاد میکرد و کوهها و تپهها و بلندیهایی که در زندگی از آنها فرا رفته بود بر خیالش نقش میبستند.
آنگاه با خود گفت:
«من سرگشته و کوهنوردی بیش نیستم. دشتها را خوش ندارم و بسیار در جای خود قرار نتوانم گرفت. هر تقدیر و آزمونی که به خود ببینم، همهی رویدادها در نگاه من کوچیدن و اوج گرفتن در بلنداییست. گذشت آن زمانی که از دست سرنوشت چشم به راه رویدادها میتوانستیم بود. دیگر از سرنوشت چیزی را انتظار ندارم که پیش از این در من نبوده است.
پس از این هرچه روی دهد بازگشت دیگربار خویشتن من است. پس از آوارگی و آمدن رویدادها و گذشت روزگاران. اما من اینک بر واپسین قلهی خویش، فراروی دشوارگذرترین راه ایستادهام که در طول زندگی هرگز چنان راهی را نسپردهام. من اینک دشوارترین و هولناکترین آوارگیام را آغاز میکنم.
چون منی را چه شاید که از چنان لحظهای بگریزم که فریاد میزند: تو اینک برسر آغاز راه شکوه خویش ایستادهای، آنجا که قلهها به ژرفناها میپیوندند. تو داری در این راه گام میزنی. اگر پیش از این واپسین خطرهایی بود که فراروی خود داشتی، هماکنون آخرین پناهگاهیست که به سوی آن رهسپاری. تو اینک رهسپار راه شکوه خویشی. کجاست آن بهترین شهامتت، که تو را به واپسین راهی نیست.
تو اینک رهسپار راه شکوه خویشی. یکه و تنها. و کسی از پشت سر، دزدانه به دنبالت نمیآید.
وقتی نردبانها را از زیر پاهایت برداشته باشی، ناگزیر باید بدانی چگونه روی سر خویش بالا روی. جز این -حتی بالاتر از آن، جز با گام نهادن بر روی سر یا بر دل خویش- راهی برای اوج گرفتن نخواهی یافت. بدینسان نرمترینهایت باید سنگین شوند. کسی که خود را بسیار مینوازد، عاقبت زین همه نوازش خسته خواهد شد. آفرین بر هرچه سخت آفرین. دوست ندارم سرزمینی را که از آن شیر و شهد میتراود.
هرکو بخواهد "نیک دیدن" را، باید بیاموزد که چگونه نگاههای خود را رهسپار آنسوی حد و مرز خویشتن خویش کند. یعنی از خود نظر برگیرد.
هر کوهنوردی باید از چنین سرسختی و عزمی برخوردار باشد. زیرا کسانی که چیزها را با چشمانی ظاهربین میبینند، باید در نزد زودیابترین اندیشهها بایستند (جز اندیشههای سطحی به چیزی نخواهند رسید). اما تو ای زرتشت، تو میخواهی ژرفنای همهچیز را بنگری. آری، ژرفناهای ژرف را. پس باید برفراز خویشتن خویش راهی بشکافی و از آنجا بالا روی تا ستارگان خویش را که در هر افقی جز افق بلند تو خوارند و خورد بنگری.
ادامه دارد...
---------------------
پ.ن.1: چنین گفت زرتشت، کتاب سوم.
پیش نوشت! : ادامهی دورهی غیر حضوری «منِ ارزشمند» شیری که اون موقع وقتشو نداشتم یادداشت کنم :)
--------------------------
چرخهای ماشین زندگی:
افکار، اعمال (چرخهای جلو که به فرمان وصلند)
احساس، حالت بدنی و فیزیولوژی (چرخهای عقب)
چرخهای عقب از جلوییها پیروی میکنند.
ویژگیهای افکار آدمای عزت نفس دار:
۱. من یه حقوقی دارم و بقیه باید اونا رو رعایت کنن.
۲. اگرچه شرایط کنونی من با شرایط ایده آلم فاصله داره، ولی میتونم این شکاف رو پر کنم.
۳. من میتوانم و باید به خودم تکیه کنم ..
۴. من آدم کاملی نیستم، ولی از آزادی و کفایت کافی و درونی برای انجام ایدههایم دارم.
هیچکس کامل نیست، سعی کن کافی باشی :)
دیکتاتورهای درونی
بایدها (توقع از خود، دیگران و جهان)
پر توقعی (از دیگرانی که کنترلی روی آن ندارید)
تحمل کم ناکامی
ارزیابی منفی خود و دیگران
مثال: "من باید در هر کاری که انجام میدهم موفق باشم تا تایید دیگران را دریافت کنم، درغیر اینصورت افتضاحه و من نمیتوانم تحمل کنم"
یا "دیگران باید با من منصفانه و با احترام رفتار کنند، در غیر اینصورت انسانهای رذل و پستی اند و باید هرجور شده به مکافات عملشان برسند"
کجا نوشته؟!
نکته! عصبانیت با خشم فرق داره ها! اعتراض میکنی نه پرخاشگری ...
Feel the feeling, choose your respond
"دنیا باید قابل پیشبینی و منصفانه باشد وگرنه غیر قابل تحمل است"
زبان -> ذهن -> روان
زبانتو عوض کن، به جای "باید" از "بهتر است" استفاده کن، به جای "غیر قابل تحمل" از "سخت" استفاده کن
ارزشهامون از کجا میان؟
خانواده، دین، اجتماع، دانش و تجربهی فردی
پس باید بازنگری بشن!
اگه نظام ارزشیت اشتباه باشه (core values) دچار بی ارزشی و عدم عزت نفس میشی.
بعضی چیزا ارزششون ذاتی نیست
کتاب خوندن اگه جلوی عمل کردنتو بگیره، خونواده اگه جلوی مسیرت رو بگیره، ...
پس نظان ارزشیتو چک کن هر از گاهی ...
و یه سری چیز دیگه که وقت نشد یادداشت کنم :)
-----------------
پ.ن.: اگه کسی خواست پکیجش رو بخره شدیدا پیشنهاد میشه!
پ.ن.2: https://www.tavangary.com/self-confidence/
اگر من به زبان فرشتگان با شما گفتگو کنم اما در قلبم عشقی به شما نداشته باشم، فقط ناقوسی پر سر و صدا یا سنجی بودهام که به شدت به هم کوبیده میشود.
اگر قدرت پیامبران را داشته باشم و از تمام رموز و دانشها آگاهی داشته باشم، یا حتی اگر ایمانی داشته باشم که با آن بتوانم کوهها را جابجا کنم اما فاقد عشق باشم، درواقع "هیچ" هستم.
اگر تمام آنچه را دارم ببخشم و جسمم را در آتش بسوزانم اما عاشق نباشم، در قبال این کارها هیچ چیز نصیبم نخواهد شد.
عشق صبور و مهربان است.
عشق به دور از حسادت و خود ستاییست.
عشق به دور از خودبینی و گستاخیست.
عشق، به دور از تعصبات کورکورانهست.
عاشق زودرنج و کج خلق نیست و از صداقت و درستی سرخوش و لبریز میشود.
با عشق، همه چیز قابل تحمل است، همه چیز باورپذیر میشود.
عشق با خود امید میآورد، با عشق همه چیز را صبورانه میپذیریم.
عشق، بیپایان و جاودانهست.
-----------------------------------------
پ.ن.1: پائولو کوئیلو
پ.ن.2: شهامت میخواهد که با فقدانهای اجتنابناپذیر روبرو شویم و با این وجود، باز هم عاشق و پذیرای زندگی بمانیم ... «فردریکسون؛ کتاب همآفرینی تغییر» ...
پ.ن.3: ولی هنوز هم برای من، دل عاشق قشنگتره تا سر عاقل! :)
دورهی غیر حضوری «منِ ارزشمند» شیری رو داشتم گوش میدادم ...
این نکتههاش برام جذاب بودن ... مینویسم که هم خودم یادم نره، هم شاید کسی دیگه هم بتونه استفاده کنه :)
۱. Postpone نکن
۲. فرافکنی نکن و دنبال مقصر نباش
۳. Future self
۴. گذشته نگذشته
۵. منِ گذشتهی تو کی بوده؟
۶. منِ الآنت کیه؟
۷. در آینده میخوای کی بشی؟
جسم، روان، جان
عنوان، احوالات، اخلاق
درونی و بیرونی
۸. داستان زندگیتو بنویس (کودکی و قبلش، مدرسه و جوانی، الآن و آینده)
۱۰. هزینهی رشد و تغییرتو میدی؟
۱۱.تو یه خواستهای داری و یه داشتهای، اون وسط رو باید براش کاری کنی!
۱۲. اگه میخوای پول در بیاری اول باید خدمت کنی و تمرکزت روی خدمتت باشه نه پول مردم! دوم اینکه "دهندگی درست داشته باش، عرضهی گیرندگی هم داشته باش" ....
۱۳. تو موظف نیستی سفر زندگی دیگران رو بری! تو کار خودتو کن برای اونا هم برکت خواهی بود ..
۱۴. دو تا چیز رو تمرین کن: یک تحمل جفای خلق، دو تمرین شفقت بر خلق
۱۵. اول بفهم چه عواملی تو رو بیارزش میکنن (خانواده، دوستان، جامعه، صنعت مد و ورزش، ...) بعد عوامل ارزشمندی خودت رو پیدا کن
17. الان وقتشه که خودت قلم زندگیتو بگیری دستت
18. نیازهات رو چک کن ببین چقدر تامین شدن، الان چیکار میتونی بکنی؟
و یه سری چیز دیگه که نشد یادداشت کنم :)
-----------------
پ.ن.: اگه کسی خواست پکیجش رو بخره شدیدا پیشنهاد میشه!
پ.ن.2: https://www.tavangary.com/self-confidence/
1. مهم نیست به کجا میری، تا وقتی که توقف نکنی
2. هیچوقت با کسی که از تو بافضیلتتر نیست رفاقت نکن
3. وقت عصبانیت به عواقبش فکر کن
4. اگه برات واضحه که به اهدافت نمیرسی، اونا رو تغییر نده! اعمالت رو تغییر بده
5. اگه از کسی تنفر داری، شکست خوردی
6. انسانهای شریف به خودشون دستور میدن، انسانهای حقیر از دیگران مطالبه میکنند
7. هرکاری که در زندگی انجام میدی، از صمیم قلب انجامش بده
8. تنها کسانی رو راهنمایی کن که جهلشون رو پذیرفتن و به دنبال آگاهیاند
9. افراط توی چیزهای کوچیک اهداف بزرگ رو نابود میکنه
10. اگه آدما پشت سرتون تف کردن، معنیش اینه که شما ازشون جلوترین
---------------------------
پ.ن.1: این دقیقا به متن در اومدهی یک کلیپ 1دقیقهایه ... مطمئن نیستم همهی اینا از کنفوسیوس باشه و حتی مطمئن نیستم همشون درست باشه!! (به طور خاص خودم با مورد 2 زیاد موافق نیستم ....)
پ.ن.2: #کنفوسیوس
کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ،
کار ما شاید این است که در افسون گل سرخ شناور باشیم.
شناور بودن
در لحظه بودن
زنده بودن و زندگی کردن
خواب دیدن
ملاقات با ناخودآگاه ..
نقابتو بردار
سایهت رو به رسمیت بشناس، ببین و بپذیرش
فعلا همین دو مرحله کافیه !