شب از پس روز
روز از پس شب
-چه شبانه روزهای پر تب و تابی!-
وقتایی که دنیای واقعی اطرافت تاریکه، یکی از کارهایی که میتونی بکنی اینه که پناه ببری به دامن تخیلاتت.... اونجا همیشه میتونه روز باشه، البته به شرطی که امیدی برای روز شدن در حالت کلی داشته باشی... که من دارم این مورد اخیر رو :)
صدرا هنوز نیاز داره تا ریشههاش از اینی که هست قدرتمندتر بشن! هنوز -نه با هر بادی، ولی- با طوفانهای گاه و بیگاه زندگی جابجا میشه و این چیزیه که آرامش موجود زنده رو به هم میزنه....
همین الآن که دارم اینا رو تایپ میکنم یاد یه حکایت افتادم:
حکیمی از کنار رودی میگذشت.. جوانی رو دید که با حال خراب کنار رود نشسته و داره فکر میکنه. حکیم به جوان گفت چه میخواهی؟ جوان گفت میخواهم آرامشی کسب کنم که چیزی آن را خراب نتواند کرد...
حکیم اول سنگی به داخل رود انداخت و بعد برگی.... به جوان گفت آرامش سنگ را میخواهی یا آرامش برگ را؟
جوان خشتک درید :)))
حکیم گفت آرامش سنگ اینگونه است که با هر موجی سر جای خودش ثابت نشسته و جم نمیخورد.... درونش انقدر مستحکم و قدرتمند است که با هیچ ناملایمات بیرونیای آرامشش به هم نمیخورد..
و اما آرامش برگ.... برگ خود را به دست موج سپرده، آرام و رها... مشتاق آن است تا ببیند آب او را با خود به کجا میبرد؟ :)
شاید تو فاصلهای که داریم زور میزنیم تا به آرامش سنگ برسیم، بد نباشه به آرامش برگ هم یه نیم نگاهی داشته باشیم....
فرزانه ذهنی از خود ندارد.
او با ذهن مردم کار میکند....
او با کسانی که خوبند، خوب است
و با کسانی که خوب نیستند نیز خوب است....
این، خوبیِ واقعیست...
-----------------------------
پ.ن.1: خوبه که دارمت :)
خواستم چند تا فیلمی که اخیرا دیدم و خوب بودن و تعریف کنم که ترغیب شین برین ببینین، برق رفت، لپتاپ هم باطری نداشت، همهش پاک شد :|
حالا تا جایی که حال دارم دوباره مینویسم...
اول از همه "V for Vendetta"... داستان یه مردِ جوکر-مسلک که یک آرمان درمورد عدالت داره و اون ایده رو انقدددر خوب و درست و کامل اجرا میکنه که آدم دلش میخواد آرمانهاشو بده به آقای V تا براش انجامشون بده :" در کنار داستان واقعا قوی، دیالوگها و بازی ناتالی پورتمن فیلم رو به اوج میرسونه :)
دوتا دیالوگ ازش نقل میکنم و حرفم تمام:
وی:«من اطمینان میدم که به شما آسیبی نخواهم رساند.»
ایوی:«تو کی هستی؟»
وی:«کی؟ بهتره بپرسیم چی هستم! کسی که به وظیفه اش عمل میکنه، مردی با نقاب»
ایوی:«خب، اینو که میبینم.»
وی:«البته که میبینید. من در مورد قدرت بینایی شما تردیدی ندارم؛ من تنها در مورد تناقض سوال از یک مرد نقابدار درمورد هویتش صحبت میکنم.»
دومیش فیلم "The pianist" ه که ظاهرا یک داستان واقعی درمورد جنگ جهانی دوم و یک پیانیست یهودیه... اونم واقعا فیلم قوی ایه ولی ناراحت میشین احتمالا :)) آدرین برودی برای این فیلم، اسکار نقش اول مرد رو گرفت فکر کنم (حال ندارم سرچ کنم مطمئن شم :دی)
سومین فیلمی که اخیرا دیدم "se7en" بود. مال سال 1995 ه! برد پیت، مورگان فریمن و کوین اسپیسی با کارگردانی دیوید فینچر 3> 3>
درمورد قاتلیه که مقتولهاش هرکدوم یکی از هفت گناه کبیره رو انجام دادن... شکمپرستی، طمع، تنبلی، خشم، غرور، شهوت و حسادت..
اینم فوقالعاده بود.... :|
توی این مدت فیلمهای "انجمن شعرای مرده" و دو-سه تای دیگه رو هم برای دومین بار دیدم :))
---------------------
پ.ن.1: سر کلاس روانشناسی احساس و ادراک، درحال تلاش برای تمرکز کردن :"
پ.ن.2: لعنت به اداره برق :)) کلی تعریف کرده بودم از هرکدوم فیلما :|
پ.ن.3: کامنتها رو هم ببینید! کلی فیلم خوب توشمعرفی شده :)
اگر فکر میکنید به دلیل گفتهی من خودشناسی مهم است، متاسفانه باید بگویم گه همینجا ارتباط ما قطع میشود. اما اگر ما هردو در این عقیده که خودشناسی امری حیاتیست به توافق رسیدهایم، لذا میتوانیم به کمک یکدیگر به پژوهشی دقیق، هوشمندانه و شادمانه بپردازیم.
من خواهان ایمان شما به خود نیستم، من مایل نیستم نقش مرشد را ایفا کنم، من چیزی برای درس دادن به شما ندارم، هیچ فلسفه، روش یا طریق جدیدی که به واقعیت ختم شود، ندارم. از نظر من اصلا راهی به واقعیت وجود ندارد، شما ناگزیرید خود، راهنما و قانون خود باشید. شما محکومید همهی ارزشهایی را که انسان به مثابهی ارزشهای مورد نیاز پذیرفته است، مورد سوال قرار دهید.
اگر شما مرید و پیرو مقامی نباشید، احساس تنهایی میکنید. خب تنها باشید! چرا از تنها بودن دچار وحشت و هراس میشوید؟ آیا بدین علت نیست که در تنهایی، شما با خودتان همانگونه که هستید مواجه میشوید؟ آیا بدین علت نیست که در تنهایی در مییابید که توخالی، گنگ، نادان، زشت، گناهکار، مضطرب، نازپرورده و دست دوم هستید؟ با حقیقت روبرو شوید، به آن نگاه کنید، از آن فرار نکنید زیرا لحظهای که فرار میکنید، لحظهی شروع ترس است.
ما در پژوهش و کاوش درون خویش، خود را از بقیهی دنیا جدا نمیکنیم زیرا نمیخواهیم در دام یک فرآیند بیمار گونه و ناسالم بمانیم. در تمام جهان انسان با همین مسائل روزانه که ما با آن درگیر هستیم، مواجه است.بنابراین با کاوش درون، ما از دیگر انسانها جدا نخواهیم شد، زیرا تفاوتی بین فرد و گروه نیست. من جهان را همانگونه که هستم آفریدهام. درنتیجه نگذارید در این نبرد بین جزء و کل سرگردان شوید.
من ناگزیرم نسبت به تمامیت گسترهی خویشتن خویش که درواقع همان وجدان فرد و جامعه است هشیار و آگاه باشم، زیرا تنها در آن صورت است که ذهن، فراسوی این خودآگاهی فردی و اجتماعی، قرار میگیرد و در نتیجهی آن، من قادر هستم چراغی فرا راه خود باشم، چراغی که هرگز خاموش نمیشود...
حال از چه نقطهای شروع به درک خود کنیم؟ مثلا من اینجا هستم، حالا چگونه میخواهم خود را مورد مطالعه قرار داده و مشاهده کنم و ببینم که واقعا چه چیزی در من در شرف وقوع است؟ من فقط خود را در ارتباطها میبینم، زیرا همهی زندگی ارتباط است. نشستن در گوشهای و مراقبه دربارهی خود سودی ندارد. من به تنهایی نمیتوانم وجود داشته باشم. من تنها در رابطه با انسانها، چیزها، ایدهها و در بررسی و مطالعهام با پدیدههای بیرونی و مردم و البته پدیدههای درونی است که شروع به درک خویشتن میکنم.هر شکل دیگری از درک، فقط یک انتزاع است. من قادر نیستم خود را در انتزاع مورد مطالعه قرار دهم. من یک هستیِ منتزع نیستم. بنابراین ناگزیرم خود را در "عمل"، یعنی همانگونه که هستم، و نه آنگونه که آرزو میکنم باشم، مورد مطالعه قرار بدهم.
درک یک فرآیند روشنفکرانه نیست. کسب اطلاع دربارهی خود و "درک" خویشتن، دو مبحث متفاوت است، زیرا اطلاعاتی را که شما دربارهی خود گردآوری میکنید، همیشه مربوط به گذشته است و ذهنی که تحت فشار گذشته قرار دارد، ذهنی اندوهگین است. درک خود، مانند فراگیری زبان یا تکنولوژی یا علم نیست که برای آموختن آنها شما ناچار باشید اطلاعاتی جمعآوری کرده و به خاطر بسپرید. به نظر احمقانه است که دوباره از اول شروع کنیم، اما آموختن دربارهی خود همیشه در زمان حال تحقق پیدا میکند. درصورتی که اطلاعات همیشه مربوط به گذشته است و از آنجایی که اکثر ما در گذشته زندگی میکنیم و با گذشته راضی و خرسند هستیم، اطلاعات و دانستهها به طرز عجیبی در نظر ما مهم جلوه میکنند.
--------------------
پ.ن.0: من و شما برای آفرینش جامعهای کاملا متفاوت چه کار میتوانیم بکنیم؟
پ.ن.1: لطفا به این سوال فکر کنیم... جواب بدیم. لطفا مثل سیبزمینی از کنارش نگذریم. لطفا رکورد تعداد پاسخهای بلاگ من رو بزنیم، نه بخاطر زده شدن رکوردها! بخاطر اهمیت موضوع... بخاطر خودمون.. بخاطر دنیامون :)
پ.ن.2: کریشنامورتی؛ رهایی از دانستگی
پ.ن.3: ادامه دارد
شما برای پاسخ به این سوالها، قادر نیستید که به کس دیگری اتکا داشته باشید. هیچ راهنما، مربی یا مرشدی وجود ندارد. فقط شما هستید؛ یعنی ارتباط شما با دیگران و جهان، هیچ چیز دیگری وجود ندارد...
....
حتی من هم نمیتوانم راه روشنی به شما پیشنهاد کنم. اگر من آنقدر نادان باشم که یک راه و روش به شما پیشنهاد کنم و فرضا اگر شما هم آنقدر احمق باشید که از آن پیروی کنید، در آن صور شما فقط مقلد چیزی جدید خواهید بود، خود را تطبیق خواهید داد و وقتی این کار را کردید، درواقع در خود یک مرشد جدید بنا کردهاید. شما احساس میکنید که باید فلان کار را بکنید چرا که اینطور به شما گفته شده است و در همان حال از انجام آن کارها ناتوان خواهید بود... پس شما زندگی دوگانهای را بین ایدهی یک روش و واقعیت هستی روزانهتان میگذرانید.در هنگام تلاش برای انطباق خود با یک ایدئولوژی شما خود را سرکوب میکنید، در حالی که آنچه که واقعا حقیقت دارد، ایدئولوژی نیست بلکه خود شما هستید.
من میبینم که باید کاملا در اعماق وجودم تغییر کنم. من دیگر نمیتوانم به هیچ سنتی وابسته باشم، زیرا سنت باعث به وجود آمدن این تنبلی عظیم، این پذیرش و اطاعت شده است.....
....
هرچه راجع به خودتان میدانید فراموش کنید. هرچه راجع به خودتان تا کنون فکر میکرده اید، فراموش کنید. حالا میخواهیم با یکدیگر طوری شروع کنیم که انگار هیچ چیز نمیدانیم. سفر خود را با پشت سر نهادن همهی خاطرات گذشته آغاز کرده و برای نخستین مرتبه به درک خود نائل شویم...
--------------------
پ.ن.0: من و شما برای آفرینش جامعهای کاملا متفاوت چه کار میتوانیم بکنیم؟
پ.ن.1: لطفا به این سوال فکر کنیم... جواب بدیم. لطفا مثل سیبزمینی از کنارش نگذریم. لطفا رکورد تعداد پاسخهای بلاگ من رو بزنیم، نه بخاطر زده شدن رکوردها! بخاطر اهمیت موضوع... بخاطر خودمون.. بخاطر دنیامون :)
پ.ن.2: کریشنامورتی؛ رهایی از دانستگی
پ.ن.3: ادامه دارد
در این نبرد دائمی که آن را زندگی مینامیم، کوشش ما بر این است تا قانونی برای رفاه و سلوک خود بیابیم که مطبق با جامعهای باشد که در آن رشد کرده و پرورش یافتهایم. چه این جامعه کومونیستی باشد و یا جامعهای به اصطلاح آزاد. ما بعنوان هندو، مسلمان، مسیحی یا هرچه که به طور اتفاقی هستیم، الگوی رفتاری ویژهای را به مثابهی بخشی از سنتمان میپذیریم. ما به یک نفر چشم میدوزیم تا بهمان بگوید که چه رفتاری صحیح یا غلط است، چه فکری بد یا خوب است و درنتیجهی پیروی از این الگوها ما به وضوح و راحتی میتوانیم این مسئله را در خود ببینیم که رفتار، سلوک و تفکرمان مکانیکی و واکنشهایمان نیز اتوماتیک میشوند.
....
همهی فرمهای خارجی تغییرات که بوسیلهی جنگها، انقلابها، نهضتها، قوانین و ایدئولوژیهایی که برای تغییر طبیعت اساسی انسان (و بنابراین جامعه) به وقوع میپیوندند، همگی کاملا با شکست روبرو شدهاند. بیایید به عنوان موجودات بشریای که در این جهان زشت و هولناک زندگی میکنیم از خویش بپرسیم که «آیا این اجتماعی که براساس رقابت، بیرحمی و ترس پایهگذاری شده، میتواند سرانجامی نیکو داشته باشد؟» به عنوان یک مفهوم روشنفکرانه و نه به عنوان یک آرزو، بلکه به عنوان یک امر واقع، به نحوی که ذهن ما تازه و نو و معصوم شود و بتواند به طور کلی دنیای کاملا متفاوتی را بوجود آورد.
من فکر میکنم این مسئله وقتی اتفاق میافتد که هریک از ما این حقیقت را به رسمیت بشناسیم که همهی ما به عنوان افراد و موجودات، در هر نقطهای از جهان که اتفاقا زندگی میکنیم و با هر فرهنگی که متعلق به آن هستیم، مسئولیت تمامی جهان را بر عهده داریم.
هریک از ما مسئول هر جنگی هستیم که اتفاق میافتد، بخاطر تمایلات تهاجمیای که در زندگی خود داریم، بخاطر ملی گراییمان، خود پسندیهایمان، خدایانمان، تعصباتمان، ایدهآلهایمان و نهایتا تمامی چیزهایی که بین ما تفرقه میاندازند، مسئول هستیم. این حقیقت را نه ذهناً و نظراً بلکه واقعاً و عملاً باید حس کنیم، همانگونه که حس میکنیم گرسنهایم یا درد داریم. مگر نه اینکه ما نیز در زندگی روزمرهی خود در تمام این مسائب شرکت داریم؟ مگر نه اینکه ما جزئی از این جامعهی هولناک با جنگها، تفرقهها، زشتیها، بیرحمیها و حرصهای آن هستیم؟
اما یک موجود بشری چه کار میتواند بکند؟ من و شما برای آفرینش جامعهای کاملا متفاوت چه کار میتوانیم بکنیم؟ ما از خود یک سوال بسیار جدی را میپرسیم. «آیا اصلا کاری هست که در این باره بتوان انجام داد؟» ما چه کار میتوانیم بکنیم؟ آیا کسی به ما خواهد گفت؟
--------------------
پ.ن.0: من و شما برای آفرینش جامعهای کاملا متفاوت چه کار میتوانیم بکنیم؟
پ.ن.1: لطفا به این سوالها و بخصوص سوال بالا فکر کنیم... جواب بدیم. لطفا مثل سیبزمینی از کنارشون نگذریم. لطفا رکورد تعداد پاسخهای بلاگ من رو بزنیم، نه بخاطر زده شدن رکوردها! بخاطر اهمیت موضوع... بخاطر خودمون.. بخاطر دنیامون :)
پ.ن.2: کریشنامورتی؛ رهایی از دانستگی
پ.ن.3: ادامه دارد
فرزانه تسلیم آن چیزیست که لحظهی حال برای او به ارمغان میآورد.
او میداند که بالاخره خواهد مرد
و به هیچ چیز وابستگی ندارد.
توهمی در ذهنش وجود ندارد
و مقاومتی در بدنش نیست...
او دربارهی عملش فکر نمیکند؛
اعمال او از مرکز وجودش جاری میشوند.
به گذشتهاش نچسبیده،
پس هر لحظه برای مرگ* آماده است....
همانطور که دیگران پس از یک روز کاری سخت، برای خواب!
------------------------------
پ.ن.1: من فرزانه نیستم...!
پ.ن.2: از کتاب "تائو ت چینگ"، نوشتهی "لائو ت سه"
* مرگ میتونه مرگ هرچیزی باشه! مرگ برنامهای که تو ذهنش داشته، مرگ یک رابطه، یا حتی مرگ خودش..
شازده کوچولو به سیارهی دوم رفت. آنجا فقط یک پادشاهِ تنها زندگی میکرد؛
بعد از ملاقاتی کوتاه، شازده کوچولو خواست که سیاره را ترک کند. اما فرمانروا که دلش میخواست او را نگه دارد گفت «نرو، تو را وزیر دادگستری میکنیم!»
شازده کوچولو گفت «اینجا کسی نیست که من او را محاکمه کنم»
فروانروا گفت «خب، خودت را محاکمه کن! این سختترین کار دنیاست... اینکه بتونی دربارهی خودت قضاوت درستی داشته باشی و عادلانه خودت رو محاکمه کنی...»
-----------------------------
پ.ن.1: فرمانروا درست میگفت....
پیش نوشت 1: با اندکی تصرف و تلخیص
پیش نوشت 2: لطفا بخوانید، لطفا بیندیشید، خواهش میکنم منتشر کنید....
-----------------------
اینرا مینویسم برای نور
که تاریکی او را میجوید
هر قدر هم که باشد دور
تو نوری شعلهی خود پاس بدار
که گوهری نیست جز تو ای یار غار
برای آنهایی که چشمی برای دیدن و گوشی برای شنیدن دارند، آنچه در این روزها بر ما گذشت، همهاش نورِ آگاهیست. مرگ، به حقیقتِ زندگیست و چه بسا حقیقیتر از آن؛ چو در حالی که زندگی فقط یک ممکن است، مرگ همواره حتمیست.
اما مرگآفرینیِ ما آدمها بهکلی حکایتِ دیگریست. ما دستبهدست هم میدهیم، نفسبهنفس هم میدهیم تا چه شود؟ چرا پس این شگفتیِ بودنمان را خود به تباهی میافکنیم؟
ما مردمانِ این دیار تا فریادمان #مرگ_بر باشد، منادی نابودی خواهیم بود، نه فقط برای او که مشتمان را بهسویاش گره کردهایم که برای خودمان پیشتر. بنگرید که این کوهِ جهان است و این صدا از ندای خودمان. ببینید که چه آتشی به جانِ خود در انداختیم با ولولهی انتقام_سخت! چه سخت گرفتیم و چه سختاش کردیم. و همواره نیز میتوانیم سختترش هم بکنیم. مگر میشود زندگی کرد بدون #خطای_انسانی؟ نه نمیشود و چه خوب هم که نمیشود! ما همواره از خطاهای خود آموختهایم. آنها که خطا نکردهاند چیزی هم نیاموختهاند. اما قومی که از خطاهایش نمیآموزد را چه میشود؟ باور کنید تکرار تاریخ مصیبت نیست، مُضحک است.
آنها که خود را به خواب زدهاند که هیچ، سخن گفتن با ایشان تنها شکستن حرمت سکوت است. اما نیک که مینگری باید دلشاد بود نه دلگیر، چو این #سفیر_کین پرِ رویاهایمان را چید. باشد که با این زمین خوردن، خیلِ عظیمی از خوابِ غفلت بلند شوند.
اگر ما دگر مرگ نخواهیم، و اگر #زنده_باد باشیم یک بنیآدم را، و اگر بیشعار بایستیم پای آنچه که میخواهیم، میشود. میشود صلح کرد با همه مردم جهان، اگر صلح را با خود آغاز کنیم.
ما #همه_با_هم شدیم سوختِ آن موشک: با جهل، خموشی و تعصب. و به زیر کشیدیم پرندهای را که خود بودهایم، پرندهی رویاهایمان. چنین است که قرنها در حال سوزاندنِ پر پرندهی امیدیم. چهقدر جوانیِ نتابیدهْ غروبکرده، چهقدر فرزندِ بهدنیا نیامده داریم ما.
اما چه باک که ققنوس همواره از دلِ خاکسترِ خویش بالوپرِ تازه برمیآرد. ما هم دگر بار برخواهیم خواست، دگر بار جانِ دوباره خواهیم یافت، چشمِ فروغ خواهیم داشت، رنجمان را معنا خواهیم کرد و جهانمان را از نو خواهیم ساخت. امروز، فردا، نمیدانم کدامین روز، اما میدانم که رفتنِ این راه را گریزی نیست.
ما نه #همه_همدردیم که #همه_همدرسیم. آخر درد کجاست او را که از خطای خود آموزد چگونه با زندگی دوباره آمیزد. اگر آموختیم که دشنامهایمان، مُشتهای گرهکردهیمان، فریاد خونخواهیمان، خودی-غیرخودی کردنهایمان، ما میفهمیم-بقیه نفهمندهایمان، آنفالو و بلاککردنهایمان را به #گفتمان بدل کنیم، آنگاه پرنده دوباره از خاک بلند خواهد شد، نه یک که جای هر یک هزاران بلند خواهد شد.
#بیایید_باهم_حرف_بزنیم
-----------------------
پ.ن.1: #وحیدشاهرضا
پ.ن.2: #روانکاوی #خودشناسی #خودشکوفایی #مشاوره #رواندرمانی #روانشناسی_تحلیلی #یونگ #تغییر #تغییر_نگرش
پ.ن.3: telegram: @jarfgroup
قدمی بهعقب برداشتن و نگاهکردن، تنها راهِ #انتخاب کردن است. جز این همواره منفعل خواهیم بود. شاید تصور کنیم که عملمان را برمیگزینیم، ولی میان تصورِاختیار و اختیار فاصلهی زیادی وجود دارد. اغلب رفتارهای ما واکنشی هستند، واکنشی به محرکهایی که از محیط دریافت میکنیم. محرکها هیجانهایی را در ما برمیانگیزند و رفتارهای ما نیز در نهایت صرفا پاسخی واکنشی به آن هیجانات هستند.
لحظهای مکث کنیم و پیش از آنکه خبری را تایید یا رد کنیم، بنگریم. لحظهای تامل کنیم و پیش از آنکه مرگ یک انسان را جشنگرفته یا بهعزا بنشینیم، بنگریم. آنچه همواره اهمیت دارد تاثیر عملکرد ماست، چه رفتار کلامی و چه رفتار غیرکلامی ما باشد. چهچیزی را تایید میکنیم و یا در مقابل چهچیزی موضع میگیریم؟ اگر تصویر بزرگتر را نبینیم، اگر به افق نگاهی نداشته باشیم صرفا دور خود خواهیم گشت. رفتارها زمانی موثرند که در راستای ارزشهای قلبیمان باشند؛ و تصریح ارزشها فرایندیست که نیاز به مراقبه و گزینش آگاهانه دارد. جز این، جوگیرِ رسانه-دیگری راه خواهیم پیمود و تنها حمالِ مزرعهی دیگران خواهیم بود و بذری که ایشان کاشتهاند را بارور خواهیم ساخت. صدای من چه انعکاسی خواهد داشت؟ عملِ من چه به بار خواهد نشاند؟ آهْ که اینها سئوال از وجدانیست که بیدار است و احساس مسئولیت میکند، آنهم در میانِ سیلِ انبوهِ خفتگانی که در خواب راه میروند.
برخی میگویند او به کشور خدمت کرده است، جنگ را بیرونِ مرزها نگاه داشته است و به این ترتیب امنیت را به ما هدیه کرده است. گروه دیگر میگویند که او عاملِ نظامیست که هرگونه اعتراض و انتقادی را بهشکل سازمانیافتهای سرکوب میکند، پس چه خوب که کشته شده است. این دو نگرش، در ظاهر در مقابل هم قرار دارند و طرفداران هر یک با دیگری سر ناسازگاری دارند ولی عمیقتر که مینگریم یکساناند. یکچیز در هر دوی این نگاهها یکسان است و آن باور کردن دشمن و دشمنپروری در هر دوی آنهاست. ما سالهاست که رویکردی خصمانه نسبت به کسانی که نظری متفاوت از ما دارند، داریم. فقط چند صباحی شعار «زنده باد مخالف من» در تریبونهای سیاسی این کشور شنیده شد و بهسرعت باز هم جای خود را به «مرگ بر» داد. این گروهْ مرگِ آن گروه را میخواهد، آن گروهْ مرگِ این گروه را میخواهد و هر دوی ایشان مرگ گروه سوم را! نتیجه همواره یکچیز است: مرگْ و نه زندگی.
چرا من باید بهجای گفتمان، به ستیزه روی آورم؟ نهمگر مواجهه با غیر را برنمیتابم. که اگر تابآورم رنگِ دگر را، رنگینکمان میشوم و اگر تابآورم جنسِ دگر را چند صدا میشوم و اگر #فردیت را پاس بدارم همواره نیازمند تاملکردن و بازاندیشیدن و بازسنجیدن پاسخهایم میشوم. و در یککلام اینها همه دشوارند. نتیجه میشود که او را #اهریمنی کنم، خودم را #اهورایی کنم، دیکتاتوری را به او #فرافکنی کنم و خودم را به آزادیخواهی شناسایی کنم، با وی بستیزم و تا به خود آیم عینِ او هیولایی کنم! در هر جنگی، طرفینِ درگیری آن دیگری را شرور مینامند و تِرور میکنند. به اینترتیب، از من که میمیرد نامش میشود شهادت و از او که میمیرد نام میگیرد هلاکت.
جنگ، جنگ است؛ چه داخل مرزها باشد و چه خارج از آن. مرگ، مرگ است؛ چه از خودی باشد و چه از غیرخودی. چه فرقیست آخر میانِ جانی که از افغانی و ایرانی و عراقی و سوری و یمنی و آمریکایی گرفته میشود. خونِ کدامینشان سُرخ نیست؟ مگر مرزها جز قراردادند؟ هر لفظ و هر عمل ما میتواند در راستای تایید یک قرارداد و یا بازبینی آن باشد. تا کی هر کدامِ ما میشویم آجری بر آجرِ دیگرِ این دیوار؟ من حتی ترجیح میدهم که مخالف جنگ هم نباشم، بلکه تنها موافق گفتگو باشم. ترجیح میدهم که به حجاب اجباری نه نگویم، بلکه به حجاب اختیاری آری بگویم. فرقی نمیکند که در نزاع بین پدر و مادر حق را به کدامشان میدهی، چراکه در هر دو صورت حق را به نزاع دادهای. راه سومی هم هست. من میتوانم در آغازِ یک دههی تازه برای جهان، سومین جنگ را طلب نکنم!
-------------------------------------------
پ.ن.1: #وحیدشاهرضا
پ.ن.2: #روانکاوی #خودشناسی #خودشکوفایی #مشاوره #رواندرمانی #روانشناسی_تحلیلی #یونگ #تغییر #تغییر_نگرش
پ.ن.3: telegram: @jarfgroup
چند هفته پیش داشتم برای بار چندم 3گانهی ماتریکس رو میدیدم... فقط این بار تفاوتش توی این بود که به فیلم به چشم یه فیلم اکشن و ماجرایی و جذابِ هالیوودی نگاه نمیکردم! بیشتر از جنبههای رزمیش به حرفاشون گوش کردم... حرفای مورفیوس، حرفای اوراکل، حرفایی که نئو با آرکیتکت زدن....
حرف زیاد داره و اگه بخوام همشو بگم باید یه کتاب بنویسم (برای توجیه حرفم شما رو به کتاب "ماتریکس و فلسفهی زندگی" ارجاع میدم!)
اما چند تا از نکتههاییش که برای خودم خیلی عمیق بود رو میخوام اینجا بنویسم تا بماند به یادگار.. :)
اینم چند تا نقل قول خیلی عمیق از خود فیلم:
اینا جملههایی از زبان وحید هستن که به دلم نشستن و برای خودم یادداشتشون کردم
اینم یه جملهی بامزه بود که ربطی به ساحر نداره ولی باهاش حال کردم :)
یه کتاب خوندم تو زمینهی مدیریت منابع انسانی، ایدهش قشنگه ولی طرز بیانش خیلی بده :)))
میگه یه مدیر خوب تفاوت زیادی با یه چوپون خوب نداره! ولی حرفایی که درمورد چوپونهای خوب میزنه حرفای قشنگین و واقعا توی سازمان خوبه که رعایت بشن :)
الآن میخوام خلاصهای ازش رو اینجا بذارم، باشد که استفاده کنیم...
اگه فیلمو ندیدین، حتما ببینین..
مستقل از اون این تکههای حرف وحید رو از دست ندین :)
زندگی مثل دوچرخهسواری میمونه.. توازن دائمی نداره! هر لحظه داری توازن خودتو پیدا میکنی.... پویایی پیوسته :)
مراقبه یعنی به درون نگاه کنی و بفهمی همه چیز ناپایداره... بفهمی که "من" هیچی نیستم و در عین حال همه چیز هستم! ذهن آگاهی :)
بودا شدن به سادگی یعنی اینکه «رنجی به رنجهای طبیعی که وجود دارن اضافه نکنی»... منظور رنجیه که ذهن انسان ذاتا تولیدش میکنه! "کنترل"
آخرین مرحلهی بودا فهمیدن اینه که «چیزی که جدایی میسازه "ایگو" یا "من" ه»... اگه "من"ی نباشه همه چیز یکپارچهست!
وقتی بودا شدی، نمیخوای کسی رو کمک کنی! فقط با "بودنت" به اونا یاد میدی قضیه چیه! رها کردن ایگو :)
فرزانه از کمک کردن به مردم دست کشیده است! و به راستی هماوست که کمک دیگران است..
این نیز بگذرد :)
بذار آب ساکن بشه تا بتونی توش حقیقت رو ببینی... حقیقت رو آنطور که هست ملاقات کن!
گوش کردن مرحلهی اول و آخر "شفقت"ه..
داشتم saved message های تلگراممو مرتب میکردم و چیزایی که الکی ذخیره کرده بودمو پاک میکردم که رسیدم به فروردین امسال! کلاس «منِ بهتر» دکتر شیری...
بعد از کلاس، شیری تو گروه تلگرام گفت که هرکدوم یه جملهای که براتون خیلی تاثیرگذار بود رو از کلاس بنویسین..
این جملههای زیر تعدادی از اون اتفاقاست :)