آن روی من

جایی برای جاری شدنِ چیزی که هستم

آن روی من

جایی برای جاری شدنِ چیزی که هستم

آن روی من

بعضی حرف ها رو نمیشه زد ...
بعضی حرفا رو باید توی دلت دفن کنی ..
شاید برای اینه که ارزش دوستی بیشتر از اینه که با یه حرف نابجا خرابش کنی ! ارزش هر رابطه ای ...

#inner_peace

-----------------------
پ.ن.1: اینا بیان صدرای 21 ساله‌ست... دلم نیومد عوضش کنم :)

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

خودم می‌نویسم!

چند روز بود پشت سر هم می‌نوشتم... چندتاییش رو اینجا هم شاره کردم!

الآن چندین روزه که هیچ متنی ننوشتم!!

انگار روحم چند وقت یه بار پریود میشه و برون‌ریزی داره و بعد که خونش بند اومد، مییره تا بار بعدی که معلوم نیست کی ممکنه پیش بیاد :)) این خون‌ریزیه محدود به نوشتن نمیشه و از خواب دیدن‌های هرشب تا day dreaming و غیره متغیره...

دل‌نشین‌ترین دل‌نوشته‌هام (دل‌نشینی امریست نسبی و حداقل برای خودم دل‌نشین‌تر بودن به نسبت :دی) هم توی همین بازه‌های کوتاه نوشته شدن...

باهاش کنار اومدم :)

 

امروز ولی خودش نمی‌نویسه و خودمم که می‌خوام بنویسم / دارم می‌نویسم... باشد که مقبول افتد!

دقیقا "همین الآن" توی یه جلسه‌ی ارائه‌ی کتاب مجازی در حال شرکت کردن هستم :))) ولی اصلا تمرکز ندارم... کلا انگار مدلم نیست. نه که سعی نکرده باشم!! حداقل توی کلاس‌های مجازی دانشگاه باید تلاشمو می‌کردم ولی توی اون تلاش‌ها هم شکست خوردم و تنها نتیجه‌ی شرکت توی کلاسا برام این بوده که بفهمم کدوم فصل رو درس دادن تا برم بخونمش و بفهمم چی گفتن :|

 

کلا چیز دیگه‌ای می‌خواستم بگم :)))

(من واقعا بلد نیستم خودم بنویسم :)))) باید خودش (همون که در اندرون من خسته دل ندانم کیست ه) بیاد و قلم رو دستش بگیره و بنویسه و بره :/)

چیزی که می‌خواستم بگم این بود که این روزها به پیشنهاد چندتا منبع معتبری که می‌شناختم، دارم مینی سریال "چرنوبیل" رو می‌بینم و عجیب شده حالم! مثلا استرس و خشم لحظه‌ای دارم الکی و ...

هم‌‌زمان اتفاقات مختلف دیگه‌ای پیش اومدن که در مجموع تصمیم گرفتم کاری رو انجام بدم که چند ماه بود صرفا بعنوان یه ایده توی ذهنم بود!

"مراقبه‌ی 1روز سکوت"

 

یه مقدار هیجان دارم براش و مقدار بسیار بیش‌تری احساس نیاز..

تصمیم دارم فردا انجامش بدم و ایشالا بعدش توی فرصت مناسب اینجا هم از نتایجش می‌نویسم :)

 

-----------------------

پ.ن.1: اگر خیر صدرا و خیر تمامی هستی‌یافتگان در این است؛ باشد که چنین شود...

پ.ن.2: تا ساعت 24 امروز فرصت دارین تا اگه نکته‌ای هست، بهم بگین... در غیر این صورت پس‌فردا در خدمتتونم :))

برکات قرنطینه ؟

دیشب داشتم به برنا می‌گفتم که "یادته ۲ ماه پیش چه دغدغه‌هایی داشتیم؟! چه چیزایی که برامون وجودشون بدیهی بود، چه چیزایی که تلاش می‌کردیم بدست بیاریم، چه چیزایی ناراحتمون می‌کردن!!"
خنده داره! انقدر خنده دار که بعد از گذشت حدود ۷۰ روز از فوت پونه، آرش، نیلوفر و بقیه‌ی آشناها و غریبه‌های اون هواپیمای لعنتی، برای اولین بار به خودم اومدم و دیدم که سه-چهار روز شد که دلتنگشون نشدم! بهشون فکر نکردم! باهاشون حرف نزدم....
#هرم_مازلو!

توی این روزا که عمو هادس جول و پلاسشو جمع کرده و اومده ور دلمون نشسته و ما هم نه رومون میشه و نه حتی قدرتشو داریم که بیرونش کنیم، بهترین کار به نظر من اینه که بشینیم کنارش و به خاطراتش گوش کنیم و تا جایی که می‌تونیم از این مهمان ناخوانده ولی عمیق درس بگیریم...

یه نگاه بندازیم به خودمون، زندگیمون، روابطمون، ارزشها و اهدافمون تا ببینیم کجای کاریم... ببینیم برای ادامه‌ی این زندگی باید چه کارهایی بکنیم، چه کارهایی نکنیم! بشینیم و به این فکر کنیم که چه خبرمونه؟!! داریم چیو به چه قیمتی فدا می‌کنیم؟ داریم چطور زندگی می‌کنیم؟! داریم به کجا میریم؟... متاسفم که اینو می‌گم، اما به گمان من روح جمعی‌مون داره به قهقرا میره و اگه دست نجنبونیم، همراه باهاش به جاهای خوبی نمی‌تونیم برسیم!
من یک نفری نه بلدم و نه قدرتشو دارم که کاری کنم! اما اگه من بتونم دو نفر رو با خودم همراه کنم و اون دوتا هرکدوم انقدر تلاش کنن تا دونفر دیگه بیدار شن و ...... اونوقت می‌تونیم امیدوار باشیم که یه روزی -شاید چند نسل بعد- آدما بتونن نتیجشو ببینن :)

 

-----------------------------

پ.ن.1: اگر خیر ما و خیر همه‌ی هستی‌یافتگان در این است، باشد که چنین شود....

پ.ن.2: به تاریخ 28/اسفند/98

سالی که گذشت (زمستان)

از اول تا آخرش سختِ سختِ سخت گذشت.....

 

دی 98: 

  • همه‌ی کارها طبق روال داشت پیش می‌رفت..
  • ترم اول ارشد تموم شد
  • پر کشیدن دوستام و حال افتضاح چند هفته‌ی بعدش.... بی انگیزگی و بی تفاوتی...
  • شروع امتحانای دانشگاه...

بهمن 98: 

  • دیدن حریصانه‌ی دوستام... وقت تلف کردن خود خواسته...
  • ادامه‌ی امتحانات آخر ترم..
  • شریف و دیدن دوستان و انجام یه کار کوچیک..
  • جلسه‌ی آخر ژرف!
  • آشوب درونی و درگیری برای پیدا کردن معنا..

اسفند 98:

  • اولین دوره‌ی مقدماتی طراحی داخلی دی‌آرک
  • قرنطینه‌ی خونگی بخاطر شیوع کرونا
  • کتاب خوندن و فیلم دیدن و انجام کارها به شکل مجازی و کارهای زیاد دیگه..

 

زمستون بدی بود واقعا!

شاید این قرنطینه برای من بهتر از چیزی بوده باشه که اکثر مردم تجربه‌ش کردن.. به هر حال توی این 1 ماه من فرصت زیادی داشتم که روحم رو آروم کنم و به خودم بیشتر از چیزی که انتظارشو داشتم برسم و بعد از طوفانی که اوایل فصل بهمون اصابت کرد، دوباره واقعا سر پا بشم :)

اما با وجود همه‌ی اینا زمستان سختی به هممون گذشت و من هم جدای از این "همه" نبودم....

سالی که گذشت (پاییز)

کنکور، استراحت بعدش و برگشتن به خونه... نوبت چیه؟ کار و ادامه‌ی socializing...

 

مهر 98: 

  • هندلینگ روابط دوستان بعنوان مشاور :))
  • شروع رسمی هم‌کاری من با گروه جذاب و دوست‌داشتنی دی‌آرک
  • درگیری فکری با مسائل پیش اومده بین گروه ژرف و تلاش برای حلشون...
  • تولدها و تحلیل فیلم‌های جذاب..
  • استارت رسمی ارشدم :)
  • استارت کار توی سایه...
  • آشنا شدن با دوست بلاگی :)
  • روزهای خوب و بد اون بازه....

آبان 98: 

  • آزمایش هسته‌ای برای پیدا کردن کلیه‌ی گم شده‌م :)))))
  • هنوزم شریف ول‌کنِ ما نیست! :)) رفت و آمد برای گرفتن دانش‌نامه‌م..
  • تکمیل پروپوزال سایه
  • سفر یهویی به رشت :)
  • personal coaching چندتا از دوستان..
  • جستجوگر و آنتی‌تزش تو پارک طالقانی..
  • اعتراضات آبان.. بنزین.. لعنت!

آذر 98:

  • کارگاه MBTI تو سایه
  • خداحافظی با امیر تو کافه لمیز..
  • پریود روحی :)) خواب دیدن هرشب به مدت زیاد..
  • کنگره‌ی روان‌شناسی مثبت - دانشگاه شهید بهشتی..
  • فیلم برداری از اساتید دوره‌ی مقدماتی DeArc...
  • سرزدن به ACM
  • جشن یلدای سایه..

 

پاییز کلا برای من تداعی آرامش بعد از طوفان قبلی و قبل از طوفان بعدی رو داره! از مهرش که بخاطر تولدم کمی به خودم مرخصی با حقوق میدم (مرور یک سری چیزهای بامعنا و ...) تا آذرش معمولا "بد" نمی‌گذره... آب و هواشم که دیگه نگم براتون.... :)

پاییز امسال هم زیاد مستثنی نبود :) ساده نبود! اصلا! اما به نسبت بهار و تابستان و بخصوص زمستان سه نقطه‌ای که گذشت، پادشاه فصل‌ها بود واقعا برام :)

سالی که گذشت (تابستان)

کلیت قضیه اینه که بعد از دغدغه‌ی کنکور که انقدر بزرگ بود به چیزای دیگه نمیشد فکر کرد، رابطه‌هام (بخصوص پدر) شدن دغدغه‌های بزرگ اون بازه... (البته بعد از مقدار خوبی استراحت!)

 

تیر 98: 

  • مشاوره با وحید و مذاکره با پدر درمورد برگشتن به خونه
  • دوتا کنسرت فوق العاده (ایهام و کلهر)
  • بدنم لوس شده :)) زیر فشار مجبورم می‌کنه برم زیر سرم!
  • اصفهان و مراقبه‌های به یاد موندنی...
  • چندتا تئاتر خوب (مرد بالشی - چهار دقیقه - همان چهار دقیقه ...)
  • چندتا مهمونی خوب :))))))) (کلا بعد از کنکور ترکوندم تفریح و استراحتو انگار :دی)
  • ورودم به بورس و مصاحبه‌ی تپسل که اوسکولم کرده بودن :|

مرداد 98: 

  • چندتا سفر خوب :)
  • گیاه‌خوار شدنم و مقاومت‌ها و قضاوت‌های دیگران!
  • استارت رسمی مشاوره‌های منابع‌انسانی-طوریم..
  • برگشتن رسمی من به منزل پدری..
  • کافه ری‌را و رستوران‌های درکه و خونه‌ی ثمین با جمع دوستان و ...! :)

شهریور 98:

  • دیدن کیوان بعد از ساال‌ها
  • چندتا تحلیل فیلم خوب تو ژرف..
  • قبولی توی دانشگاه خاتم، رشته‌ی روان‌شناسی عمومی
  • لواسون و دورهمی‌های ژرفی..

 

تابستان امسال به نسبت بهارش دل‌نشین‌تر بود.. البته که این "دل‌نشینیِ بیشتر" فقط بخاطر تقریبا 1 ماه استراحت و تخلیه‌های انرژی‌های مختلف روانیم بوده..

اما در مجموع و بعد از اون ری‌کاوری، باز هم دغدغه‌های کوچیک و بزرگ و سرشلوغی‌های معمول زندگی صدرا سر و کلشون پیدا شد :)

سالی که گذشت (بهار)

فروردین 98: (با این توضیح که ابتدای سال، بنده منزل نبودم بنا به دلایلی که فکر می‌کنم توی بهمن 97 توضیحشون دادم از خونه‌ی پدر اومده بودم بیرون...)

  • خوندن شدید و جدی برای کنکور روان‌شناسی و احساس پیری برای تغییر رشته :)))
  • 3 روز عید داشتم! رفتیم اصفهان با مادربزرگ و پدربزرگ و دوتا از دایی‌ها
اردیبهشت 98:
  • زندگی با خدایگان آپولو (کنکور) و عموش (هادس)(دغدغه‌های زیاااد)... به در و دیوار زدنای پوزیدون (..) :)))

خرداد 98:

  • خستگی و استرس معمول روزهای قبل از کنکور...
  • هنوز هم با شدت قبل (و حتی بیشتر شاید!) درس خوندن و کنکور آزمایشی و تست و مرور و ....
  • دادن کنکور و تمام شدن یکی از بزرگ‌ترین دغدغه‌های اون بازه.
  • دید و بازدیدهای نوروزی بعد از کنکوری :))) تحلیل فیلم‌ها و کلاس‌ها و کلا تفریحات سالم و ناسالم :))
  • تجربه‌ی تنهایی سینما رفتن، شب‌مانی در بام و آویشن چینی :)
 
بهار سختی بود.. نه فقط بخاطر کنکورش! که علاوه بر اون، دغدغه‌های دیگه‌ای هم داشتم تو همون روزا...
اما به هر حال گذشت و انصافا بد هم نگذشت :) توی این "خوب گذشتن"ِ، دوستای عزیزتر از جان ژرفی (بخصوص پدرام) تاثیر خیلی بزرگی داشتن 3>
بزرگ‌تر شدم توش، فشارهای بیشتری رو تحمل کردم که توشون کمرم خم شد ولی نشکست....

جمع‌بندی اسفند

پیش نوشت 1: اگه نخونیدش چیزیو از دست نمی‌دین! این متن‌ها رو برای خودم می‌نویسم که بعده‌ها یادم بیاد چه‌ها کردم توی این ماه :)

---------------------------

  • اولین دوره‌ی مقدماتی دی‌آرک - باشگاه انقلاب
    • شناخت فضا، نور و رنگ، کارگاه چوب، روز اول
    • شخصیت شناسی، فلسفه، کارگاه گل و گیاه، روز دوم
  • تحلیل ژرفی فیلم passengers
  • پیاده روی (همراهی) با سارا تو منیریه و خرید لوازم کوه..
  • روزهای سبک بعد از برگزاری دوره... استراحت و فیلم و کتاب و ...
  • تعطیلی دانشگاه بخاطر شیوع کرونا
  • کتاب و مرور دوره‌ی شفای کودک درون و فلسفه خوانی و گپ با مادر و ...
  • رودهن.. دیدن دایی‌ها، شل کردن و استراحت و ..
  • قرنطینه! من تو رودهن بدون هیچ وسیله‌ای :)))
  • فیلم و مراقبه و کتاب و بازی و صحبت  و گپ ویدیویی با دوستان و خونه‌ی مادربزرگه تکونی و مرور اهداف با مرور کتاب اثر مرکب و برگزاری مجازی دانشگاه و رسیدن وسایلمو درس خوندن و خوب دیدن زیاد و تحلیلشون و مراقبه و فوتبال و نوت نویسی و بازم کتاب :)) و یوگا و ادامه‌ی coachingها بصورت ویدیو کال و برگشتن به خونه و اتاق تکونی و مرور سایه‌هام با کتاب نیمه‌ی تاریک وجود و مرور ACT و .........

 

--------------------------

پ.ن.1: ماه مختصر و مفید :)

پ.ن.2: دغدغه‌ها و فکرا و درگیریای خودشو داشت

پ.ن.3: خانه‌مانی با فرصت همراهی با عمو هادس و درون‌نگری‌های زیاد.. :)

پ.ن.4: به زودی مرور فصل به فصل سال 98 و یه متن درباره‌ی 99 و چند تا متن متفرقه که هنوز فرصت منتشر شدنشون رو نداشتم و ادامه‌ی "رهایی از دانستگی"ها رو منتشر می‌کنم..

رهایی از دانستگی - 3

اگر فکر می‌کنید به دلیل گفته‌ی من خودشناسی مهم است، متاسفانه باید بگویم گه همینجا ارتباط ما قطع می‌شود. اما اگر ما هردو در این عقیده که خودشناسی امری حیاتی‌ست به توافق رسیده‌ایم، لذا می‌توانیم به کمک یک‌دیگر به پژوهشی دقیق، هوشمندانه و شادمانه بپردازیم.

من خواهان ایمان شما به خود نیستم، من مایل نیستم نقش مرشد را ایفا کنم، من چیزی برای درس دادن به شما ندارم، هیچ فلسفه، روش یا طریق جدیدی که به واقعیت ختم شود، ندارم. از نظر من اصلا راهی به واقعیت وجود ندارد، شما ناگزیرید خود، راهنما و قانون خود باشید. شما محکومید همه‌ی ارزش‌هایی را که انسان به مثابه‌ی ارزش‌های مورد نیاز پذیرفته است، مورد سوال قرار دهید. 

اگر شما مرید و پیرو مقامی نباشید، احساس تنهایی می‌کنید. خب تنها باشید! چرا از تنها بودن دچار وحشت و هراس می‌شوید؟ آیا بدین علت نیست که در تنهایی، شما با خودتان همان‌گونه که هستید مواجه می‌شوید؟ آیا بدین علت نیست که در تنهایی در می‌یابید که توخالی، گنگ، نادان، زشت، گناه‌کار، مضطرب، نازپرورده و دست دوم هستید؟ با حقیقت روبرو شوید، به آن نگاه کنید، از آن فرار نکنید زیرا لحظه‌ای که فرار می‌کنید، لحظه‌ی شروع ترس است.

ما در پژوهش و کاوش درون خویش، خود را از بقیه‌ی دنیا جدا نمی‌کنیم زیرا نمی‌خواهیم در دام یک فرآیند بیمار گونه و ناسالم بمانیم. در تمام جهان انسان با همین مسائل روزانه که ما با آن درگیر هستیم، مواجه است.بنابراین با کاوش درون، ما از دیگر انسان‌ها جدا نخواهیم شد، زیرا تفاوتی بین فرد و گروه نیست. من جهان را همان‌گونه که هستم آفریده‌ام. درنتیجه نگذارید در این نبرد بین جزء و کل سرگردان شوید.

من ناگزیرم نسبت به تمامیت گستره‌ی خویشتن خویش که درواقع همان وجدان فرد و جامعه است هشیار و آگاه باشم، زیرا تنها در آن صورت است که ذهن، فراسوی این خودآگاهی فردی و اجتماعی، قرار می‌گیرد و در نتیجه‌ی آن، من قادر هستم چراغی فرا راه خود باشم، چراغی که هرگز خاموش نمی‌شود...

حال از چه نقطه‌ای شروع به درک خود کنیم؟ مثلا من اینجا هستم، حالا چگونه می‌خواهم خود را مورد مطالعه قرار داده و مشاهده کنم و ببینم که واقعا چه چیزی در من در شرف وقوع است؟ من فقط خود را در ارتباط‌ها می‌بینم، زیرا همه‌ی زندگی ارتباط است. نشستن در گوشه‌ای و مراقبه درباره‌ی خود سودی ندارد. من به تنهایی نمی‌توانم وجود داشته باشم. من تنها در رابطه با انسان‌ها، چیزها، ایده‌ها و در بررسی و مطالعه‌ام با پدیده‌های بیرونی و مردم و البته پدیده‌های درونی است که شروع به درک خویشتن می‌کنم.هر شکل دیگری از درک، فقط یک انتزاع است. من قادر نیستم خود را در انتزاع مورد مطالعه قرار دهم. من یک هستیِ منتزع نیستم. بنابراین ناگزیرم خود را در "عمل"، یعنی همان‌گونه که هستم، و نه آنگونه که آرزو می‌کنم باشم، مورد مطالعه قرار بدهم.

درک یک فرآیند روشن‌فکرانه نیست. کسب اطلاع درباره‌ی خود و "درک" خویشتن، دو مبحث متفاوت است، زیرا اطلاعاتی را که شما درباره‌ی خود گردآوری می‌کنید، همیشه مربوط به گذشته است و ذهنی که تحت فشار گذشته قرار دارد، ذهنی اندوهگین است. درک خود، مانند فراگیری زبان یا تکنولوژی یا علم نیست که برای آموختن آنها شما ناچار باشید اطلاعاتی جمع‌آوری کرده و به خاطر بسپرید. به نظر احمقانه است که دوباره از اول شروع کنیم، اما آموختن درباره‌ی خود همیشه در زمان حال تحقق پیدا می‌کند. درصورتی که اطلاعات همیشه مربوط به گذشته است و از آنجایی که اکثر ما در گذشته زندگی می‌کنیم و با گذشته راضی و خرسند هستیم، اطلاعات و دانسته‌ها به طرز عجیبی در نظر ما مهم جلوه می‌کنند.

 

--------------------

پ.ن.0: من و شما برای آفرینش جامعه‌ای کاملا متفاوت چه کار می‌توانیم بکنیم؟

پ.ن.1: لطفا به این سوال فکر کنیم... جواب بدیم. لطفا مثل سیب‌زمینی از کنارش نگذریم. لطفا رکورد تعداد پاسخ‌های بلاگ من رو بزنیم، نه بخاطر زده شدن رکوردها! بخاطر اهمیت موضوع... بخاطر خودمون.. بخاطر دنیامون :)

پ.ن.2: کریشنامورتی؛ رهایی از دانستگی

پ.ن.3: ادامه دارد

رهایی از دانستگی - 2

شما برای پاسخ به این سوال‌ها، قادر نیستید که به کس دیگری اتکا داشته باشید. هیچ راهنما، مربی یا مرشدی وجود ندارد. فقط شما هستید؛ یعنی ارتباط شما با دیگران و جهان، هیچ چیز دیگری وجود ندارد...

....

حتی من هم نمی‌توانم راه روشنی به شما پیشنهاد کنم. اگر من آنقدر نادان باشم که یک راه و روش به شما پیشنهاد کنم و فرضا اگر شما هم آنقدر احمق باشید که از آن پیروی کنید، در آن صور شما فقط مقلد چیزی جدید خواهید بود، خود را تطبیق خواهید داد و وقتی این کار را کردید، درواقع در خود یک مرشد جدید بنا کرده‌اید. شما احساس می‌کنید که باید فلان کار را بکنید چرا که اینطور به شما گفته شده است و در همان حال از انجام آن کارها ناتوان خواهید بود... پس شما زندگی دوگانه‌ای را بین ایده‌ی یک روش و واقعیت هستی روزانه‌تان می‌گذرانید.در هنگام تلاش برای انطباق خود با یک ایدئولوژی شما خود را سرکوب می‌کنید، در حالی که آنچه که واقعا حقیقت دارد، ایدئولوژی نیست بلکه خود شما هستید.

من می‌بینم که باید کاملا در اعماق وجودم تغییر کنم. من دیگر نمی‌توانم به هیچ سنتی وابسته باشم، زیرا سنت باعث به وجود آمدن این تنبلی عظیم، این پذیرش و اطاعت شده است.....

....

هرچه راجع به خودتان می‌دانید فراموش کنید. هرچه راجع به خودتان تا کنون فکر می‌کرده اید، فراموش کنید. حالا می‌خواهیم با یکدیگر طوری شروع کنیم که انگار هیچ چیز نمی‌دانیم. سفر خود را با پشت سر نهادن همه‌ی خاطرات گذشته آغاز کرده و برای نخستین مرتبه به درک خود نائل شویم...

 

--------------------

پ.ن.0: من و شما برای آفرینش جامعه‌ای کاملا متفاوت چه کار می‌توانیم بکنیم؟

پ.ن.1: لطفا به این سوال فکر کنیم... جواب بدیم. لطفا مثل سیب‌زمینی از کنارش نگذریم. لطفا رکورد تعداد پاسخ‌های بلاگ من رو بزنیم، نه بخاطر زده شدن رکوردها! بخاطر اهمیت موضوع... بخاطر خودمون.. بخاطر دنیامون :)

پ.ن.2: کریشنامورتی؛ رهایی از دانستگی

پ.ن.3: ادامه دارد

رهایی از دانستگی - 1

در این نبرد دائمی که آن را زندگی می‌نامیم، کوشش ما بر این است تا قانونی برای رفاه و سلوک خود بیابیم که مطبق با جامعه‌ای باشد که در آن رشد کرده و پرورش یافته‌ایم. چه این جامعه کومونیستی باشد و یا جامعه‌ای به اصطلاح آزاد. ما بعنوان هندو، مسلمان، مسیحی یا هرچه که به طور اتفاقی هستیم، الگوی رفتاری ویژه‌ای را به مثابه‌ی بخشی از سنتمان می‌پذیریم. ما به یک نفر چشم می‌دوزیم تا بهمان بگوید که چه رفتاری صحیح یا غلط است، چه فکری بد یا خوب است و درنتیجه‌ی پیروی از این الگوها ما به وضوح و راحتی می‌توانیم این مسئله را در خود ببینیم که رفتار، سلوک و تفکرمان مکانیکی و واکنش‌هایمان نیز اتوماتیک می‌شوند.

....

همه‌ی فرم‌های خارجی تغییرات که بوسیله‌ی جنگ‌ها، انقلاب‌ها، نهضت‌ها، قوانین و ایدئولوژی‌هایی که برای تغییر طبیعت اساسی انسان (و بنابراین جامعه) به وقوع می‌پیوندند، همگی کاملا با شکست روبرو شده‌اند. بیایید به عنوان موجودات بشری‌ای که در این جهان زشت و هولناک زندگی می‌کنیم از خویش بپرسیم که «آیا این اجتماعی که براساس رقابت، بی‌رحمی و ترس پایه‌گذاری شده، می‌تواند سرانجامی نیکو داشته باشد؟» به عنوان یک مفهوم روشن‌فکرانه و نه به عنوان یک آرزو، بلکه به عنوان یک امر واقع، به نحوی که ذهن ما تازه و نو و معصوم شود و بتواند به طور کلی دنیای کاملا متفاوتی را بوجود آورد.

من فکر می‌کنم این مسئله وقتی اتفاق می‌افتد که هریک از ما این حقیقت را به رسمیت بشناسیم که همه‌ی ما به عنوان افراد و موجودات، در هر نقطه‌ای از جهان که اتفاقا زندگی می‌کنیم و با هر فرهنگی که متعلق به آن هستیم، مسئولیت تمامی جهان را بر عهده داریم.

هریک از ما مسئول هر جنگی هستیم که اتفاق می‌افتد، بخاطر تمایلات تهاجمی‌ای که در زندگی خود داریم، بخاطر ملی گراییمان، خود پسندی‌هایمان، خدایانمان، تعصباتمان، ایده‌آل‌هایمان و نهایتا تمامی چیزهایی که بین ما تفرقه می‌اندازند، مسئول هستیم. این حقیقت را نه ذهناً و نظراً بلکه واقعاً و عملاً باید حس کنیم، همان‌گونه که حس می‌کنیم گرسنه‌ایم یا درد داریم. مگر نه اینکه ما نیز در زندگی روزمره‌ی خود در تمام این مسائب شرکت داریم؟ مگر نه اینکه ما جزئی از این جامعه‌ی هولناک با جنگ‌ها، تفرقه‌ها، زشتی‌ها، بی‌رحمی‌ها و حرص‌های آن هستیم؟

اما یک موجود بشری چه کار می‌تواند بکند؟ من و شما برای آفرینش جامعه‌ای کاملا متفاوت چه کار می‌توانیم بکنیم؟ ما از خود یک سوال بسیار جدی را می‌پرسیم. «آیا اصلا کاری هست که در این باره بتوان انجام داد؟» ما چه کار می‌توانیم بکنیم؟ آیا کسی به ما خواهد گفت؟

 

--------------------

پ.ن.0: من و شما برای آفرینش جامعه‌ای کاملا متفاوت چه کار می‌توانیم بکنیم؟

پ.ن.1: لطفا به این سوال‌ها و بخصوص سوال بالا فکر کنیم... جواب بدیم. لطفا مثل سیب‌زمینی از کنارشون نگذریم. لطفا رکورد تعداد پاسخ‌های بلاگ من رو بزنیم، نه بخاطر زده شدن رکوردها! بخاطر اهمیت موضوع... بخاطر خودمون.. بخاطر دنیامون :)

پ.ن.2: کریشنامورتی؛ رهایی از دانستگی

پ.ن.3: ادامه دارد

قرنطینه‌ی خود را چگونه گذراندید؟

خب

اول از همه بگم که حساب روزهایی که تو خونه موندم از دستم در رفته :))

این روزا فقط برای خرید سیگار از خونه می‌زنم بیرون!

 

و اما بعد...

اولش یه کم برام خوش‌آیند بود... نمی‌دونم ذاتا درون‌گرام یا برون‌گرا! ولی به هر حال الآن کمی درون‌گرام و این خلوت اجباری برام جذاب بود (تَکرار می‌کنم، روزهای اول!)

بعدش یه کم کلافه شدم! اصلا به این سبک زندگی کردن عادت نداشتم... یاد نگرفته بودم که تو این شرایط باید چی‌کار کرد؟! انقدر هم یهویی اتفاق افتاد که براش آماده نشده بودم....

10-12 روزی طول کشید تا تونستم خودمو باهاش تطبیق بدم.... ولی این روزا حال خیییلی خوبی دارم :)

 

اینو می‌خوام بگم

یه سری کار جدید برای خودم تعریف کردم چون‌که تو خونه موندن (با وجود اینکه کارهاتو با واتس‌آپ و ویدیو کال و غیره هندل می‌کنی) به هر حال راندمان کارهای همیشگیتو پایین میاره... و در کنارش تایم اضافه‌ی زیادی پیدا می‌کنی و باید با مرور خاطرات یا یه کار دیگه پرش کنی... اولیش حالتو خراب می‌کنه احتمالا ;-)

پس من شروع کردم کارای جدید برای خودم تراشیدم... یه سریش کارایی بود که همیشه دوست داشتم انجام بدم ولی فرصت نمی‌کردم. مثلا خوندن کتاب‌هایی که خریدم و توی کتاب‌خونه‌م داشتن خاک می‌خوردن :)) (تا امشب حدود 400 صفحه) یا بازی کردن و مراقبه کردن و ... که تو پست قبل گفتم

اما یه سری کار دیگه‌ای هم کردم که پارسال این روزا فرصتش رو اصلا نداشتم :) نشستم سال قبل (98)م رو مرور کردم و برای سال بعدم برنامه ریزی و هدف گذاری و ... کردم. ارزش‌هامو مرور کردم و خیلی کارهایی که برای من تحت عنوان کارهای واجب پریود دار تعریف شدن رو انجام دادم.

 

خلاصه که الآن خیالم راحته که شاید "بهترینِ مطلق" نبوده باشه استفاده‌م از این روزا، ولی استفاده‌های خوبی ازشون کردم و بهتر از اون، روزهای زیاد دیگه‌ای موندن که می‌تونیم ازشون استفاده‌های زیادی بکنیم... :)

پیش‌نهاد می‌کنم که شما هم اگه تا حالا راضی نبودین از خودتون هم‌چین کاری رو استارت بزنین.. ضرر نمی‌کنین ;-)

اگه برای شروعش نیاز به کمک داشتین می‌تونین روم حساب کنین :)

 

----------------------

پ.ن.1: ترجیحا تلگرام... (اینجا لینکش هست)

سفر

سفر
سفری که نامش زندگیست...
سفری به طول تمامی عمر
سفری با فراز و نشیب‌های تا دم مرگ...

سفری که گاه در خیابان‌های شلوغ

و گاه در کنج خانه به مدت زیاد می‌گذرد..
سفری تلخ
سفری شیرین
سفری با تمام وجود....

تعادل
تعادل جنگ و صلح
تعادل کنش و بودش
تعادل زنانگی و مردانگی....
تعادلی به طعم زیستن

و نه زنده بودن!
تعادلی بین معصوم و یتیم،

جنگ‌جو و حامی،

جستجوگر و عاشق،

نابودگر و آفرینش‌گر....
تعادلی حکیمانه، ساحرانه
تعادلی از جنس لوده و حاکمش

خواستن
نشدن
خواستن
نشدن
خواستن
نشدن
تلاش
نشدن
خواستن
نشدن
نشدن
نشدن
نشدن
تغییر
رشد
افتادن
ایستادن
تکانیدن
باز حرکت کردن....

فقط آگاه باش و تیز
تا ببینی آنچه که اتفاق می‌افتد را
تا بکنی آنچه که باید را
تا انتخاب کنی منزل مناسب لحظه‌ی حال را...
به تمامی!
و سپس آن را رها کنی...
درست مثل فرزانه :)

 

---------------------------

پ.ن.1: فرزانه کار خویش را به تمامی انجام می‌دهد و سپس آن را رها می‌کند.. یک سالک خوب، هدفی در سر دارد اما می‌داند که این مسیر است که حقیقت دارد...

پ.ن.2: توی این روزایی که اگر "انسان" باشیم، منطقا باید خودمون رو قرنطینه کنیم و فقط برای موارد خیلی ضروری (مربوط به survivalمون) از خونه خارج بشیم؛ می‌تونیم فیلم و سریال ببینیم، کتاب بخونیم، بازی‌های نوستالژیک کنیم (مثلا من وقتی بچه بودم need for speed hot pursuit و commando 2 بازی می‌کردم و توی این 3هفته یه دور تمومشون کردم :دی)، بنویسیم، شعر بخونیم، مراقبه کنیم، یوگا یا هر ورزش دیگه‌ای کنیم و ..... و مهم‌تر از همه! یه مقدار فکر کنیم :)

من سخت نمی‌گیرم، سخت است جهان بی تو...

زندگی، بدون توجه به حال خوب یا بد آدمی، بدون توجه به توانت برای هم‌آهنگ شدن باهاش، با سرعتِ همیشه رو به افزایشش در حال حرکته... کسی بخاطر داغ‌دار بودنت بهت رحم نمی‌کنه، بهت پول و نمره نمیده....

شما رفتین و من هنوز همینجام! شما رفتین و من امتحان داشتم! شما رفتین و من باید برای ادامه‌ی زندگیم برنامه ریزی می‌کردم....

شما رفتین. من و مردم مملکتم رو تکون دادین. اکثرشون اما بخاطر بی‌غیرتی من و امثال من دوباره خوابشون برد. اکثرشون درگیر درگیری‌های بعدی شدن. سیل. بیماری. فقر. انتخابات و رای نمی‌دهم‌هاش...

من موندم. درسمو خوندم. کار کردم تا پولی در بیارم. تا بتونم باهاش کافه‌هایی رو حساب کنم که بخاطر داغی که به دلم گذاشته شده بود با یه دوست مشترک رفته بودیم توش. داغم سرد نشد! اما بهش عادت کردم...

زندگی داره پیش میره و من برای اینکه ازش عقب نمونم قبل از اینکه آمادگی بلند شدن داشته باشم بلند شدم... به مرور لبخند زدم، خندیدم، حالم خوب شد انگار... یهو به خودم اومدم دیدم ۴۰ روز گذشته! دیدم روی آتیشی که تو دلم افتاده بود رو خاکستر گرفته. فوتش کردم. گر گرفت. مث اسفند شدم روی آتیشتون.

هنوز نمی‌دونم با داغتون چیکار کنم؟! 😔

چرا ما بیدار نمیشیم؟ چرا اینقدر با هم بدیم؟ چرا دلمون نمیاد به هم کمک کنیم؟ چرا اینقدر سختمونه بقیه رو همونطور که هستن بپذیریم؟ مگه این دنیا چقدر ارزش داره که بخاطرش همه کاری می‌کنیم؟؟ چطور ممکنه ارزش‌هامون رو گم کرده باشیم و راحت نفس بکشیم؟! کدوممون می‌دونه ارزش‌های شخصیش چیه؟

جمع‌بندی بهمن

پیش نوشت 1: اگه نخونیدش چیزیو از دست نمی‌دین! این متن‌ها رو برای خودم می‌نویسم که بعده‌ها یادم بیاد چه‌ها کردم توی این ماه :)

---------------------------

  • آزمون‌های پایان ترم اول.. نورو سایکولوژی، روان‌شناسی رشد، روان‌شناسی عمومی... خوب بودن خداروشکر :)
  • خواندن درس‌ها و خلاصه کردن و ...
  • تولد سینا :)
  • بعضی روزها توی این ماه بودن که خودخواسته وقت تلف می‌کردم! (تا اواسط ماه (و حتی اواخرش!) هنوز حالم خوش نبود و سرزندگیم برنگشته بود...)
  • گیر دادن چتی پدر و دوباره به هم ریختن ذهنی و فکر به اینکه چی‌کار باید بکنم...
  • دوباره شروع به دیدن friends..
  • برنامه ریزی برای روزهای بین دو ترم
  • ادامه‌ی coachingهام
  • دیدن مینا قبل از پروازش
  • سایه و جلسات چارت سازمانیشون..
  • چند بار شریف رفتم این ماه! :)) برای دیدن سارا و بقیه‌ی بچه‌ها + مصاحبه‌ی تیم curation برای TED-X شریف (گپ با درسا و سارا و طهورا و حمید و همیلا .....)
  • کتاب خوانی.. تموم کردن کتابی که دستم بود و شروع کردن کتاب جدید..
  • تولد شیرین و پدرام ژرفی... :)
  • کافه اینجا با پدرام.. حال ناخوب اون روزها... سخت-خوابی تو طول شب....
  • دیدن فاطمه ضیا و گپ و گفت...
  • مصاحبه برای خانه معماری...
  • دیدن پیام و چکنی و روز خوب
  • چت‌ها با شکوفه!
  • فیلم زیاد دیدم این ماه! (توی روزهای سبکی که داشتم..)
  • مرور دوره‌ی شفای کودک درون.. وقت گذرانی با خودم! :)
  • شروع به خواندن فلسفه..
  • جلسه‌ی آخر ژرف........ :(
  • رودهن، فوت شوهر خاله‌ی مامانم، تنها موندنم تو خونه‌ی مادربزرگه، ناهار خونه‌ی دایی، تهران...
  • شروع ترم جدید... کودکان استثنایی با مدیر گروهمونه کلاسش.. طرف سایکوزه خودش! :))) :| بقیه استادامو دوست دارم :)
  • کتاب خوندن تو کتاب‌خونه‌ی دانشگاه...
  • دیدن مبینا و خوردن پیتزای نون پنیر گردو (:دی) تو ویترین (ASP)، صحبت و قدم زدن... دلم براش تنگ شده بود! :)
  • آشوب درونی، اضطراب و ناهماهنگی که نمی‌فهمیدم منشاش کجاست! مشاوره با وحید، مراقبه، آرامش.... :)
  • دیدن حسین کمال بعد از مدت‌هااا......
  • آمادگی برای برگزاری دوره‌ی دی‌آرک ^_^ (برای اطلاعات بیشتر به اینستام مراجعه کنین..)

-------------------------------

پ.ن.1: برای مراجعه به اینستام به صفحه‌ی تماس با من مراجعه کنین :))))

تقدسِ نامقدس

داریم تو نقطه‌ای از تاریخ و جغرافیای دنیا زندگی می‌کنیم که توش "مقدسات" زیادی وجود داره و اگه خوش شانس نباشی، روزی چندین بار واژه‌ی "مقدس" یا مشتقاتش رو می‌شنوی، می‌بینی، یا به هزار روش سامورائی لمس می‌کنی...

اتفاق عجیبیه!

تا یه جایی از تاریخ، درکی از واژه‌ی "مقدس" نداشتم... نمی‌فهمیدم که چرا باید چیزی توی دنیا وجود داشته باشه که نشه نقدش کرد... نمی‌فهمیدم چطور ممکنه چیزی پیدا بشه که برای همه کار کنه و همه قبولش کنن....

یه کمی که گذشت، دیدم آدمایی وجود دارن تو این دنیا، که چیزایی که به من گفته شده بود مقدسن رو نه تنها قبول ندارن، که حتی مقدساتی ضد و نقیض با این مقدسات مفروض برای خودشون دارن!! شاخ در آوردم! مگه میشه خدایی که برام تصویر شده، من رو با یک سری سنجه بندازه بهشت یا جهنم، اون یکی رو با یک سری سنجه‌ی دیگه!؟...

باز هم کمی گذشت... یادم نیست جایی خوندم یا شنیدم، ولی می‌دونم که اینو لمس کردم که اگه چیزی رو با منطق و برهان بهش رسیده باشی، از اینکه ببینی یک نفر داره نقدش می‌کنه عصبی نمیشی! به جاش با طرف بحث می‌کنی تا نظر و منطقت رو بهش بفهمونی و یا نظر و منطقش رو بفهمی.. و در نهایت اگه هنوز هم باهات مخالف بود، اگه بدیهی‌ترین چیزها -از نظر تو-، براش نادیدنی و درک ناشدنی بود، هنوز هم عصبی نمیشی! فقط دلت براش می‌سوزه... مثل دل‌سوزی‌ای که برای یک آدم نابینا در درونت حس می‌کنی....

 

اشتباه نکن! منظور من این نیست که هیچ ارزشی توی زندگی نداشته باشیم! حرفم اینه که "ارزش‌های شخصی‌مون" رو پیدا کنیم و زندگیشون کنیم.. اما هم‌زمان این رو هم بدونیم که "چیزی که برای من ارزش‌منده، ممکنه برای دیگران -حتی نزدیک‌ترینان‌مان- ارزش زیادی نداشته باشه...

یا حتی بزرگ‌تر از اون؛ ممکنه برای خودِ منِ ۱ سال بعد ارزش‌مند نباشه......

یه بزرگی می‌گفت "مرگِ یک رابطه زمانی‌ست که حداقل یکی از طرفین رابطه، فکر کنه که دیگری و رابطه رو به تمامی شناخته".... چرا که انسان موجودی پویاست و هر روز داره عوض میشه... (حتی اگه این عوض شدن به قدری آروم اتفاق بیفته که به چشم نشه رصدش کرد... ولی اگه حواست نباشه در بلند مدت یهو چشم باز می‌کنی و می‌بینی که "اوه!! این آدمی که دارم می‌بینم و این رفتار رو کرد، با صدرایی که می‌شناختم چقددر متفاوته")

 

برگردم به بحث اصلیم و سخن رو کوتاه کنم...

به نظر من، انسان به فردیتشه که انسانه... یک بار بشینیم و با خودمون آشنا بشیم.. ببینیم چقدر از conceptهای توی ذهنمون برامون "مقدس"ن.. بهشون شک کنیم (که کاریست بس دشوار) و سعی کنیم از "تقدس"، به "ایمانِ بعد از تفکر و لمس کردن" برسیم... چک کنیم که چقدر از حرفایی که از دهنمون خارج میشن، حرف خودمونه و چقدرش حاصل بیرون از خودمون -خانواده، مدرسه، فرهنگ، مذهب و بزرگ‌تر و خطرناک‌تر از همه‌ی اونا، رسانه- هست؟..

اگه بشنویم، فکر کنیم، بپذیریم و بیان کنیم عیبی نداره! اما چند درصد از افکار و رفتارمون دچار دو مورد وسط شدن؟! تا کی می‌خوایم به جای انسان فردیت یافته طوطی و ... باشیم؟! تا کی می‌خوایم دکتر و مهندس و کارمند و غیره بشیم، چون وجهه‌ی اجتماعی و امنیت شغلی و کلی چیز بیرونی (بی‌اصالت / بی‌ارزش) دیگه دارن؟! تا کجا قراره خودمون و ارزش‌هامون و دلمون و احساساتمون و علایقمون رو نبینیم و حتی نشناسیم و به محیط خارج از خودمون reaction نشون بدیم؟

تا کی می‌خوایم شادی و رضایت درونیمون رو بخاطر "موفقیت" -طبق تعریف اجتماعیش- فدا کنیم؟؟!!! کی قراره انسانیت و فردیت خودمون رو به تجربه بنشینیم؟!

 

به امید روزی که یک نفر زیر این پست بنویسه که "من خودم رو زندگی کردم :)"

 

-------------------------------

پ.ن.1: خیلی طولانی شد!

پ.ن.2: من هنوز درونم آتیشه.............

از داخل جلسات کوچینگ

این روزها چند نفر هستن که بهم اعتماد کردن و من رو بعنوان life coach شون انتخاب کردن...

البته کوچینگی که من انجام میدم مقدار خوبی هم theme روان‌شناسی داره که همین نکته منو با کوچ‌های دیگه متفاوت می‌کنه!

حالا کاری به این حرفا ندارم!

امشب گفت و گومون به سمت جالبی رفت و من یه لحظه احساس کردم که این حرفا ممکنه در آینده برای خودم تو موقعیت‌های سخت شنیدنی باشه! :))

 

مسئله احساس کلافگی و اضطرابی بود که امروز تجربه کرده بود. ازش خواستم بگه این اضطراب از کجا میاد:

- از دوره‌ی دی‌آرک که آخر هفته داریم برگزار می‌کنیم. نگرانم که موفقیت‌آمیز نباشه

+ اگه نشه چی میشه؟

......

- نکته‌ی مهم اینه که از بدهکار بودن بدم میاد.

+ بدهکار بودن چیزی نیست که به خودی خود باعث اضطراب بشه! بدهکار بودن یه fact ه، اضطراب یه احساسه... fact از جنس والده، احساس از جنس کودکه... بازم بگرد :)

...

- دوست دارم پیش پدر و برادرم وجاهت داشته باشم.

+ سال‌ها دل طلب جام جم از ما می‌کرد، وآنچه خود داشت ز بیگانه تمنا می‌کرد....

   بیگانه هر موجودیه که از پوستت بیرون باشه! هرچقدر دور یا نزدیک..

 

بگذریم..

این حرفامو می‌نویسم تا بعدا یه جا به دادم برسه (و شاید به درد کس دیگه‌ای هم بخوره):

  • کودکو کی اذیت می‌کنه؟ والد / والدو کی می‌تونه کنترل کنه؟ بالغ.. بالغ باید بتونه بین کودک و والد قرار بگیره و نذاره که فشارهای زیادی والد به کودک وارد بشن!
  • سال‌ها دل ...... نیازت به وجاهت داشتن پیش خودت رو روی پدر و برادر فرافکنی نکن

و فکر می‌کنم مهم‌ترین نکته‌ی این نوت:

  • دقیقا اینجور وقتاست که باید نگاه فیلم life is beautifull رو داشته باشی! بقیه‌ی وقت‌ها که شرایط خوبه که هنر نیست :)))
    • همه‌ی اینا بازیه.. بازی‌ای که یه سری مرحله داره و تو باید این مرحله‌های دردناک و سخت رو پشت سر بذاری تا امتیاز جمع کنی و نفر اول بشی و جایزه رو برنده بشی :)