آن روی من

جایی برای جاری شدنِ چیزی که هستم

آن روی من

جایی برای جاری شدنِ چیزی که هستم

آن روی من

بعضی حرف ها رو نمیشه زد ...
بعضی حرفا رو باید توی دلت دفن کنی ..
شاید برای اینه که ارزش دوستی بیشتر از اینه که با یه حرف نابجا خرابش کنی ! ارزش هر رابطه ای ...

#inner_peace

-----------------------
پ.ن.1: اینا بیان صدرای 21 ساله‌ست... دلم نیومد عوضش کنم :)

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

از زبان تائو

فرزانه تسلیم آن چیزیست که لحظه‌ی حال برای او به ارمغان می‌آورد.

او می‌داند که بالاخره خواهد مرد

و به هیچ چیز وابستگی ندارد.

توهمی در ذهنش وجود ندارد

و مقاومتی در بدنش نیست...

او درباره‌ی عملش فکر نمی‌کند؛

اعمال او از مرکز وجودش جاری می‌شوند.

به گذشته‌اش نچسبیده،

پس هر لحظه برای مرگ* آماده است....

همانطور که دیگران پس از یک روز کاری سخت، برای خواب!

 

------------------------------

پ.ن.1: من فرزانه نیستم...!

پ.ن.2: از کتاب "تائو ت چینگ"، نوشته‌ی "لائو ت سه"

* مرگ می‌تونه مرگ هرچیزی باشه! مرگ برنامه‌ای که تو ذهنش داشته، مرگ یک رابطه، یا حتی مرگ خودش..

بیایم حاصل‌خیزتر بشیم!

«اگر زمین حاصل‌خیزی بودیم

اساسا نمی‌گذاشتیم هیچ چیزی بی‌استفاده از بین برود

و در هر رویدادی چیزی می‌دیدیم

و از کود استقبال می‌کردیم...»

نیچه

 

مرگ!

این دردناک‌ترین (برای من)

این قادر بی‌رحم -که گاهی منطقش را نمی‌فهمم-

این مفهومی که سالی چند بار برایمان یادآوری می‌شود...

آن هنرمند، این دوست، فامیلِ دور یا نزدیک...

چه می‌خواند درِ گوشم؟

چه می‌گوید که من فهمیده یا نفهمیده از کنارش می‌گذرم..؟

می‌گذرم و منتظرِ اتفاق بعدی...

آن هنرمند، این دوست، فامیلِ دور یا نزدیک...

صدرا

 

این مرگی که ازش گفتم، همون کودی هست که نیچه میگه...

توی همین اتفاقات اخیر، همه درد داشتن.. همه ناراحت بودن...

من با "همه" کاری ندارم! چون ممکنه یکی نزدیک‌تر بوده باشه و یکی دورتر! پس عمق دردشون و حرارت آتیشی که درونشون به پا شده بود متفاوت بوده قطعا..

اما آدمای شبیه رو که نگاه می‌کردم -که مثلا عامل صمیمیتشون تقریبا نزدیک به هم بوده-، هرکدوم مدت زمان متفاوتی نیاز داشتن برای تسکین!

توی روان‌شناسی، تسکین رو به خیلی چیزا نسبت میدن؛ درست! اما من الآن می‌خوام از یکی از این "چیزا" حرف بزنم که به نظرم خیلی مهمه...

 

یه هواپیما سقوط کرد

176 نفر تلف شدن

176 نفر جوان. پر از آرزو. پر از زندگی‌هایی که نزیسته بودنشون. پر از برنامه برای آیندشون....

تموم شد!!

به گمان من، اولین چیزی که هممون رو -خودآگاه یا ناخودآگاه- آزرد این بود که یه بار دیگه خیلی جدی دیدیم که این زندگی‌ای که داریم براش به هر روشی دست و پا می‌زنیم، چقددر ناپاینده‌ست! و خیلی‌هامون (اونایی که برای خوش‌بختی آیندشون، امروزشون رو دارن فدا می‌کنن) از این‌که آینده‌ای وجود نداشته باشه ترسیدیم....

 

+ میای فیلم ببینیم؟

- نه الآن کار دارم!

+ میای بریم بیرون حال و هوامون عوض بشه؟

- نه تا فردا باید این پروژه رو برسونم!

+ امروز میشه زود کاراتو جمع کنی تا با هم بریم پارک؟

- امروز که اصلا حرفشو نزن! آخر ماهه و کلی کار ریخته رو سرم!

..........

 

چی‌کار داریم می‌کنیم با زندگیمون؟!!

چیو داریم به چی می‌فروشیم؟؟ به چه قیمتی آخه؟!

برای چه چیزی داریم زندگی می‌کنیم؟

چیزی از ارزش‌های شخصیمون می‌دونیم؟ یا همون اراجیفی که از خونواده و مدرسه و جامعه و فرهنگ و رسانه‌ها بهمون خورونده شده رو داریم زندگی می‌کنیم؟!

 

یکی از چیزایی که منو توی فاجعه‌ی اخیر تسکین داد، این بود که پونه و آرش زندگیشونو کردن. تمام چیزهایی که آرزو داشتن رو انجام دادن. خوشحال بودن... و تو اوج خداحافظی کردن!

داشتم به این فکر می‌کردم که اگه بهم بگن 1 ماه دیگه می‌میری چه حسی دارم و چی‌کار می‌کنم؟!

خیلی کارها هست که دوست داشته باشیم بکنیم... نه؟

سفر بریم، دوستامونو بیشتر ببینیم، توی یک کلام: "زندگی کنیم"...

اما تهش دیدم که واقعا لایف‌استایلم تغییر چندانی نمی‌کنه!

تک تک کارهایی که دارم انجام می‌دم توی این روزهای زندگیم رو دوست دارم و برام معنا و ارزش دارن!

پس اگه من هم جای اونا بودم مشکل زیادی با ترک کردن این دنیا نداشتم احتمالا :)

 

خیلی از دوستای من

بعد از اتفاقات اخیر

ناخودآگاه یه بازبینی توی سبک زندگیشون کردن

یه نگاه دقیق‌تر به ارزش‌هاشون انداختن

خود من هم همین‌طور...

بد نیست یه وقتایی بدون بهونه‌های از این دست

با خودمون همین کار رو انجام بدیم!

شاید این هم یکی از راه‌هایی باشه که خون اونا بی‌ثمر نمونه :)

 

خلاصه

آدمای شبیه رو که نگاه می‌کردم -که مثلا عامل صمیمیتشون تقریبا نزدیک به هم بوده-، هرکدوم مدت زمان متفاوتی نیاز داشتن برای تسکین!

هرکسی به میزانی که قبل از اتفاقات با خودش روراست‌تر بوده و داشته توی مسیر زندگی خودش (با همه‌ی سختیاش) قدم می‌زده، زودتر هم تونسته به زندگی برگرده....

 

این از نظر من!

نظر شما چیه؟ برام بنویسین لطفا

 

---------------------

پ.ن.1: بیایم کمی بیشتر فکر کنیم..!

پ.ن.2: حرف این متن، خیلی ساده، "عمل براساس ارزش‌هامون"ه

پ.ن.3: این متن، یه جورایی ادامه‌ی این متنه...

از شازده کوچولو...

شازده کوچولو به سیاره‌ی دوم رفت. آنجا فقط یک پادشاهِ تنها زندگی می‌کرد؛

بعد از ملاقاتی کوتاه، شازده کوچولو خواست که سیاره را ترک کند. اما فرمانروا که دلش می‌خواست او را نگه دارد گفت «نرو، تو را وزیر دادگستری می‌کنیم!»

شازده کوچولو گفت «اینجا کسی نیست که من او را محاکمه کنم»

فروانروا گفت «خب، خودت را محاکمه کن! این سخت‌ترین کار دنیاست... اینکه بتونی درباره‌ی خودت قضاوت درستی داشته باشی و عادلانه خودت رو محاکمه کنی...»

 

-----------------------------

پ.ن.1: فرمانروا درست می‌گفت....

مدتیه که خودش نمی‌نویسه!

اوکی!

 

از وقتی که این رو نوشتم، دست و دلم به نوشتن نرفته... انگار جوی آبی که از ناخودآگاهم بالا میومد و من اسمش رو "خودش می‌نویسه" گذاشته بودم خشک شده باشه....

می‌دونم که هروقت وقتش بشه خودش دوباره شروع به جوشیدن می‌کنه و بهش اعتماد دارم واقعا! بخاطر همین هم بود که برخلاف میلش شروع به نوشتن نکردم! (بخصوص توی این چند روز اخیر..)

 

اما اینجا

می‌خوام بهش اعلام کنم که من آماده‌م.

می‌خوام دعوتش کنم به جوشیدن..

می‌خوام بهش بگم که دلم براش تنگ شده...

 

------------------------------

پ.ن.1:                                                     

پ.ن.2: مرسی!

جمع‌بندی دی

پیش نوشت 1: اگه نخونیدش چیزیو از دست نمی‌دین! این متن‌ها رو برای خودم می‌نویسم که بعده‌ها یادم بیاد چه‌ها کردم توی این ماه :)

---------------------------

  • بالاخره dunkirk رو دیدم...
  • ترم اول ارشد روان‌شناسی تموم شد. مونده امتحاناش... برنامه ریزی برای مرور درس‌ها توی فرجه‌ی امتحانا..
  • بعد از مدت‌ها کافه رفتن با بچه‌های ژرف :)
  • coaching و مشاوره‌ی سایه طبق روال...
  • سلمونی بعد از 7-8 ماه :)))
  • جلسه‌های دی‌آرک و تکمیل سناریوی دوره‌ی مقدماتی..
  • کتاب خوندن - درس خوندن - کافه رفتن
  • دیدن پونه و سارا و بقیه... 3> :)
  • دورهمی استثنایی با پدرام و رضا و حضور افتخاری وحید :)
  • روزهای خوب و پربار..
  • رودهن و تولد یحیی - شیرینی حافظ - زندگی 3>
  • تولد افسانه - خونه‌ی پدرام - اومدن پلیس تا دم در :))
  • تحلیل ژرفی فیلم Mr. nobody
  • ترور سلیمانی، فضای متشنج مملکت :"
  • sharing من از 3 سال تجربه‌م توی کلاس ژرف
  • جلسه‌ی مشاوره‌ی منابع انسانی تو شرکت شیرین اینا!
  • سقوط هواپیما / پرکشیدن آرش و پونه / پرکشیدن نیلوفر و سعید / حال بد / حال خیلی بد / حال خیلی خیلی بد....
  • دیدن حریصانه‌ی دوستایی که خیلی وقته ندیدمشون (کیانا، سعید و امیر، یاسر، یاسی، بیژن، سارا، برقگی، برنا و نیلوفر تو کانادا، زهرا، مینا ..)... نشانه‌های PTSD از شنیدن صدای نوتیف گوشی... سایلنتش کردم :|
  • گیجی و بی تفاوتی / بی انگیزگی / تیر کشیدن قلب!
  • مشاوره و پیاده روی با علی
  • مجبور کردن خودم به درس خوندن با رفتن پیش بچه‌ها..
  • sharing حالم توی ژرف... حال بهتر بعد از گفتن و شنیدن... تصمیم به انجام کاری برای معنا دادن به رفتن دوستام... نتیجه‌ش شد این
  • روزهای سنگین درس خوندن برای امتحانا... آزمون آمار: بد
  • مصاحبه برای استخدام بازاریاب برای دی‌آرک

-------------------------------

پ.ن.1: اصلا دست و دلم به نوشتن این ماه نمی‌رفت... ولی بالاخره کاری بود که باید انجام میشد...

پ.ن.2: ماه رو خوب شروع کردم، بد شد وسطش... خیلی بد شد، جون کندم تا دوباره توی روزهام نور رو ببینم...

پ.ن.3: طلب خیر و آگاهی....

به که باید گفت؟!

سرنوشتم اگر این است که من می‌بینم

حکم تغییر قضا را به که باید گفت؟

هر نفس آهی و هر آینه اشکی شد

وضع این آب و هوا را به که باید گفت؟

شکوه از هرچه و هرکس به خدا کردم

گله از کار خدا را به که باید گفت؟

 

----------------------------

پ.ن.1: قیصر امین‌پور

من مسئولم!

پیش نوشت: این متن پیش‌نویسی از چیزیه که قراره به امید خدا به شکل گسترده‌ای منتشر بشه

-------------------------

 

من تحلیل‌گر سیاسی نیستم! جامعه‌شناس و فعال حقوق بشر هم نیستم! من دانشجوی روان‌شناسی‌ای هستم که لیسانس کامپیوترم رو توی دانشگاه شریف خوندم. همون‌جایی که با آرش و پونه آشنا شدم... دوست شدم... و به مرور از بهترین دوستام شدن..

من نمی‌دونم تا کی قراره من و دوستام دنیا رو تاریک ببینیم، ولی از یک چیز مطمئنم. اینکه من مسئولم! مسئول زنده نگه داشتن یاد دوستایی که دیگه توی این دنیا نیستن. مسئول بی‌ثمر نموندن خونشون. مسئول روشن کردن دنیایی که توش دارم زندگی می‌کنم، حتی به اندازه‌ی یک شمع.

من مسئولم! نمی‌خوام با گفتن این حرف، مسئولیت آدم‌هایی که مسبب این درد بودن رو پاک کنم! که اونا قطعا باید پاسخ‌گوی کار خودشون باشن. ولی اگه اونا ۹۹تا مسئولن، من هنوز یکی مسئولم و این یک رو نمی‌تونم و نباید بخاطر اون ۹۹ به هیچ انگارم...

من حتی مسئول فشرده شدن اون دکمه‌ی لعنتی هم هستم! بله، منم توی اون درد نقش داشتم! با سکوتم، با ایفا نکردن نقشم توی جامعه‌ای که دارم توش زندگی می‌کنم.. جامعه‌ای که متلاطم شده بود و یک صدا (چه موافقین چه مخالفین) داشت #انتقام_سخت رو ترند می‌کرد.... و من بخیل بودم که وقتی برای آروم کردن این فضا نگذاشتم. که اگه می‌گذاشتم، اگه حتی اندازه‌ی یه شمع روشنی هدیه می‌کردم به اون روزهای مملکتم، شاید اون اتفاق نمی‌افتاد... کسی چه می‌دونه؟! وقتی پر زدن یه پروانه می‌تونه منجر به طوفان توی اون‌سر دنیا بشه، چطور حرف زدن من نتونه کاری بکنه؟! ولی من حرفی نزدم و افتاد اتفاقی که نباید می‌افتاد...

و الآن؛ من می‌خوام مسئولیتم رو گردن بگیرم. دردی که این روزها دارم می‌کشم بخشی از همین مسئولیته، ولی می‌خوام زبونم رو هم باز کنم. می‌خوام از چیزهایی بگم که باید زودتر از این‌ها می‌گفتم.

آره! دوستام رفتن و دیگه هم برنمی‌گردن، ولی اگه حرف من و امثال من باعث بشه از هزار تا فاجعه‌ای که قراره در آینده رخ بده یکی کم بشه، می‌تونم امیدوار باشم که خون پونه و آرش عزیزم بی‌ثمر نمونده...

 

اما حرفی که می‌خوام بزنم

خیلی ساده‌ست؛

صلح....

 

-------------------------

پ.ن.1: ادامه دارد....

پ.ن.2: همه‌ی "من" ها رو "ما" بخوانید....

لطفا بخوانید، لطفا بیندیشید، خواهش می‌کنم منتشر کنید....

پیش نوشت 1: با اندکی تصرف و تلخیص

پیش نوشت 2: لطفا بخوانید، لطفا بیندیشید، خواهش می‌کنم منتشر کنید....

-----------------------

 

این‌را می‌نویسم برای نور

که تاریکی او را می‌جوید

هر قدر هم که باشد دور

تو نوری شعله‌ی خود پاس بدار

که گوهری نیست جز تو ای یار غار

 

برای آن‌هایی که چشمی برای دیدن و گوشی برای شنیدن دارند، آن‌چه در این روزها بر ما گذشت، همه‌اش نورِ آگاهی‌ست. مرگ، به حقیقتِ زندگی‌ست و چه بسا حقیقی‌تر از آن؛ چو در حالی که زندگی فقط یک ممکن است، مرگ همواره حتمی‌ست.

اما مرگ‌آفرینیِ ما آدم‌ها به‌کلی حکایتِ دیگری‌ست. ما دست‌به‌دست هم می‌دهیم، نفس‌به‌نفس هم می‌دهیم تا چه شود؟ چرا پس این شگفتیِ بودن‌مان را خود به تباهی می‌افکنیم؟

ما مردمانِ این دیار تا فریادمان #مرگ_بر باشد، منادی نابودی خواهیم بود، نه فقط برای او که مشت‌مان را به‌سوی‌اش گره کرده‌ایم که برای خودمان پیش‌تر. بنگرید که این کوهِ جهان است و این صدا از ندای خودمان. ببینید که چه آتشی به جانِ خود در انداختیم با ولوله‌ی انتقام_سخت! چه سخت گرفتیم و چه سخت‌اش کردیم. و همواره نیز می‌توانیم سخت‌ترش هم بکنیم. مگر می‌شود زندگی کرد بدون #خطای_انسانی؟ نه نمی‌شود و چه خوب هم که نمی‌شود! ما همواره از خطاهای خود آموخته‌ایم. آن‌ها که خطا نکرده‌اند چیزی هم نیاموخته‌اند. اما قومی که از خطاهایش نمی‌آموزد را چه می‌شود؟ باور کنید تکرار تاریخ مصیبت نیست، مُضحک است. 

آن‌ها که خود را به خواب زده‌اند که هیچ، سخن گفتن با ایشان تنها شکستن حرمت سکوت است. اما نیک که می‌نگری باید دل‌شاد بود نه دل‌گیر، چو این #سفیر_کین پرِ رویاهای‌مان را چید. باشد که با این زمین خوردن، خیلِ عظیمی از خوابِ غفلت بلند شوند.

اگر ما دگر مرگ نخواهیم، و اگر #زنده_باد باشیم یک بنی‌آدم را، و اگر بی‌شعار بایستیم پای آن‌چه که می‌خواهیم، می‌شود. می‌شود صلح کرد با همه مردم جهان، اگر صلح را با خود آغاز کنیم.

ما #همه_با_هم شدیم سوختِ آن موشک: با جهل، خموشی و تعصب. و به زیر کشیدیم ‌پرنده‌ای را که خود بوده‌ایم، پرنده‌ی رویاهای‌مان. چنین است که قرن‌ها در حال سوزاندنِ پر پرنده‌ی امیدیم. چه‌قدر جوانیِ نتابیدهْ غروب‌کرده، چه‌قدر فرزندِ به‌دنیا نیامده داریم ما.

اما چه باک که ققنوس همواره از دلِ خاکسترِ خویش بال‌وپرِ تازه برمی‌آرد. ما هم دگر بار برخواهیم خواست، دگر بار جانِ دوباره خواهیم یافت، چشمِ فروغ خواهیم داشت، رنج‌مان را معنا خواهیم کرد و جهان‌مان را از نو خواهیم ساخت. امروز، فردا، نمی‌دانم کدامین روز، اما می‌دانم که رفتنِ این راه را گریزی نیست.

ما نه #همه_همدردیم که #همه_همدرسیم. آخر درد کجاست او را که از خطای خود آموزد چگونه با زندگی دوباره آمیزد. اگر آموختیم که دشنام‌های‌مان، مُشت‌های گره‌کرده‌ی‌مان، فریاد خون‌خواهی‌مان، خودی-غیرخودی کردن‌های‌مان، ما می‌فهمیم-بقیه نفهمندهای‌مان، آنفالو و بلاک‌کردن‌های‌مان را به #گفتمان بدل کنیم، آن‌گاه پرنده دوباره از خاک بلند خواهد شد، نه یک که جای هر یک هزاران بلند خواهد شد.

#بیایید_باهم_حرف_بزنیم

 

-----------------------

پ.ن.1: #وحیدشاهرضا

پ.ن.2: #روانکاوی #خودشناسی #خودشکوفایی #مشاوره #رواندرمانی #روانشناسی_تحلیلی #یونگ #تغییر #تغییر_نگرش

پ.ن.3: ‏telegram: @jarfgroup

ربّنا ولا تُحَمِّلنا ما لا طاقة لنا به

ربّنا ولا تُحَمِّلنا ما لا طاقة لنا به

ربّنا ولا تُحَمِّلنا ما لا طاقة لنا به

ربّنا ولا تُحَمِّلنا ما لا طاقة لنا به

ربّنا ولا تُحَمِّلنا ما لا طاقة لنا به

ربّنا ولا تُحَمِّلنا ما لا طاقة لنا به

ربّنا ولا تُحَمِّلنا ما لا طاقة لنا به

ربّنا ولا تُحَمِّلنا ما لا طاقة لنا به

ربّنا ولا تُحَمِّلنا ما لا طاقة لنا به

ربّنا ولا تُحَمِّلنا ما لا طاقة لنا به

ربّنا ولا تُحَمِّلنا ما لا طاقة لنا به

صعب روزی، بوالعجب کاری، پریشان عالمی....

سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی

دل ز تنهایی به جان آمد خدا را همدمی

چشم آسایش که دارد از سپهر تیزرو

ساقیا جامی به من ده تا بیاسایم دمی

زیرکی را گفتم این احوال بین خندید و گفت

صعب روزی بوالعجب کاری پریشان عالمی

سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چگل

شاه ترکان فارغ است از حال ما کو رستمی

 

سخته

ولی زنده می‌مونم تا یادتون با من زنده بمونه....

 

-------------------------------

پ.ن.1: دیروز متوجه شدم که نیلوفر (یکی دیگه از دوستانم) هم توی پرواز بوده با همسرش...............

پ.ن.2: به یاد پونه، آرش و نیلوفر.. 3> -_-

پ.ن.3: معنامو گم کردم.. دنیا هم زمان نمیده تا به مرور برگردم تو ریل زندگیم! لعنت.....

پ.ن.4: روز سخت تو زندگیم کم نداشتم! ولی این روزا بی اغراق جزو سه تا سخت‌ترین روزهای زندگیمن

می‌روید و گریه می‌آید مرا.....

پیش نوشت: حال خوبی نداره این متن...

------------------------------

 

بغلش کردم

گلوم از قورت دادن بغضم درد گرفت

با معصومیت همیشگیش لبشو برچید...

با خنده گفتم "می‌بینیم همو دوباره 😉"

گفتمش "مث همیشه‌ت پر انرژی باش نوعروس قشنگمون :)"...

حرفای زیادی زدیم...

ولی خیلی حرفا رو هم نزدم بهش......

نگفتم چقددددر دلم براش تنگ میشه تا دفعه‌ی بعدی که ببینمش.. ببینمشون

نگفتم چقدددر دلم از نبودنشون می‌گیره

نگفتم چقددر دوست داشتم شرایط جوری بود که همین‌جا بمونن....

 

بغلش کردم

دم گوشم گفت "صدرا بعدِ کلی وقت یه نفس راحت کشیدم ♥️"

گفتم "نوش جونت :) حالا کلی وقت داری کنارش نفسس بکشی ♥️"...

گفتمش "هواشو داشته باش! این مدت خیلی سختش بوده...."

 

ولی هیچ‌وقت دیگه قرار نیست ببینمشون...

هیچ‌وقت دیگه قرار نیست نفس بکشن.. 😢

 

جمعه عروسیشون بود... پونه و آرش.. گرجی و پور ضرابی 🖤🖤

۳شنبه پروازشون

همون پروازی که هیچ‌وقت ننشست....

پروازشون به کانادا نرفت

یه راست رفت بهشت.........

 

صبح با زنگ سارا بیدار شدم

نفهمیدم چی گفت

- چی؟؟!!!

+ صدرا نمی‌تونم حرف بزنم... تسلیت می.....

نفهمیدم چی شد!

فقط چشم باز کردم دیدم صورتم خیسه

سرم سنگینه

 

چی شد یهو؟!

اینا که تازه شروع کرده بودن زندگیو!!!

حتی نمی‌تونم بنویسم حسمو!!

 

بهترین‌ها بودید همیشه..

مهربون، بی غل و غش، خاکی، سرزنده، حال خوب کن...

حتی نمی‌تونم.....

 

روحتون شاد 🖤😔

نگاهی متفاوت به اتفاقات اخیر...

قدمی به‌عقب برداشتن و نگاه‌کردن، تنها راهِ #انتخاب کردن است. جز این همواره منفعل خواهیم بود. شاید تصور کنیم که عمل‌مان را برمی‌گزینیم، ولی میان تصورِاختیار و اختیار فاصله‌ی زیادی وجود دارد. اغلب رفتارهای ما واکنشی هستند، واکنشی به محرک‌هایی که از محیط دریافت می‌کنیم‌. محرک‌ها هیجان‌هایی را در ما برمی‌انگیزند و‌ رفتارهای ما نیز در نهایت صرفا پاسخی واکنشی به آن هیجانات هستند.

 

لحظه‌ای مکث کنیم و پیش از آن‌که خبری را تایید یا رد کنیم، بنگریم. لحظه‌ای تامل کنیم و پیش از آن‌که مرگ یک انسان را جشن‌گرفته یا به‌عزا بنشینیم، بنگریم. آن‌چه همواره اهمیت دارد تاثیر عملکرد ماست، چه رفتار کلامی و چه رفتار غیرکلامی ما باشد. چه‌چیزی ‌را تایید می‌کنیم و یا در مقابل چه‌چیزی موضع می‌گیریم؟ اگر تصویر بزرگ‌تر را نبینیم، اگر به افق نگاهی نداشته باشیم صرفا دور خود خواهیم گشت. رفتارها زمانی موثرند که در راستای ارزش‌های قلبی‌مان باشند؛ و تصریح ارزش‌ها فرایندی‌ست که نیاز به مراقبه و گزینش آگاهانه دارد. جز این، جوگیرِ رسانه‌-دیگری راه خواهیم پیمود و تنها حمالِ مزرعه‌ی دیگران خواهیم بود و بذری که ایشان کاشته‌اند را بارور خواهیم ساخت. صدای من چه انعکاسی خواهد داشت؟ عملِ من چه به بار خواهد نشاند؟ آهْ که این‌ها سئوال از وجدانی‌ست که بیدار است و احساس مسئولیت می‌کند، آن‌هم در میانِ  سیلِ انبوهِ خفتگانی که در خواب راه می‌روند.

برخی می‌گویند او به کشور خدمت کرده است، جنگ را بیرونِ مرزها نگاه داشته است و به این ترتیب امنیت را به ما هدیه کرده است. گروه دیگر می‌گویند که او عاملِ نظامی‌ست که هرگونه اعتراض و انتقادی را به‌شکل سازمان‌یافته‌ای سرکوب می‌کند، پس چه خوب که کشته شده است. این دو نگرش، در ظاهر در مقابل هم قرار دارند و طرف‌داران هر یک با دیگری سر ناسازگاری دارند ولی عمیق‌تر که می‌نگریم یکسان‌اند. یک‌چیز در هر دوی این نگاه‌ها یکسان است و آن باور کردن دشمن و دشمن‌پروری در هر دوی آن‌هاست. ما سال‌هاست که رویکردی خصمانه نسبت به کسانی که نظری متفاوت از ما دارند، داریم. فقط چند صباحی شعار «زنده باد مخالف من» در تریبون‌های سیاسی این کشور شنیده شد و به‌سرعت باز هم جای خود را به «مرگ بر» داد. این گروهْ مرگِ آن گروه را می‌خواهد، آن گروهْ مرگِ این گروه را می‌خواهد و هر دوی ایشان مرگ گروه سوم را! نتیجه همواره یک‌چیز است: مرگْ و نه زندگی.

 

چرا من باید به‌جای گفتمان، به ستیزه روی آورم؟ نه‌مگر مواجهه با غیر را برنمی‌تابم. که اگر تاب‌آورم رنگِ دگر را، رنگین‌کمان می‌شوم و اگر تاب‌آورم جنسِ دگر را چند صدا می‌شوم و اگر #فردیت را پاس بدارم همواره نیازمند تامل‌کردن و بازاندیشیدن و بازسنجیدن پاسخ‌هایم می‌شوم. و در یک‌کلام این‌ها همه دشوارند. نتیجه می‌شود که او را #اهریمنی کنم، خودم را #اهورایی کنم، دیکتاتوری را به او #فرافکنی کنم و خودم را به آزادی‌خواهی شناسایی کنم، با وی بستیزم و تا به خود آیم عینِ او هیولایی کنم! در هر جنگی، طرفینِ درگیری آن دیگری را شرور می‌نامند و تِرور می‌کنند.  به این‌ترتیب، از من که می‌میرد نامش می‌شود شهادت و از او که می‌میرد نام می‌گیرد هلاکت.

جنگ، جنگ است؛ چه داخل مرزها باشد و چه خارج از آن. مرگ، مرگ است؛ چه از خودی باشد و چه از غیرخودی. چه فرقی‌ست آخر میانِ جانی که از افغانی و ایرانی و عراقی و سوری و یمنی و آمریکایی گرفته می‌شود. خونِ کدامین‌شان سُرخ نیست؟ مگر مرزها جز قراردادند؟ هر لفظ و هر عمل ما می‌تواند در راستای تایید یک قرارداد و یا بازبینی آن باشد. تا کی هر کدامِ ما می‌شویم آجری بر آجرِ دیگرِ این دیوار؟ من حتی ترجیح می‌دهم که مخالف جنگ هم نباشم، بلکه تنها موافق گفتگو باشم. ترجیح می‌دهم که به حجاب اجباری نه نگویم، بلکه به حجاب اختیاری آری بگویم. فرقی نمی‌کند که در نزاع بین پدر و مادر حق را به کدام‌شان می‌دهی، چراکه در هر دو صورت حق را به نزاع داده‌ای. راه سومی هم هست. من می‌توانم در آغازِ یک دهه‌ی تازه برای جهان، سومین جنگ را طلب نکنم!

 

-------------------------------------------

پ.ن.1: #وحیدشاهرضا

پ.ن.2: #روانکاوی #خودشناسی #خودشکوفایی #مشاوره #رواندرمانی #روانشناسی_تحلیلی #یونگ #تغییر #تغییر_نگرش

پ.ن.3: ‏telegram: @jarfgroup

یک چیزی

سلام

یک چیزی از من بپرسید / یک چیزی از من بخواهید / یک چیزی به من بگویید / یک چیزی از-با-بر-در-به من .... :)))

انتقادی، پیشنهادی، هرچی :)

مراقبه از نوع سماع!

کلافگی، سردرگمی، شلوغی و بی‌نظمیِ درونی...

به دنبال راهی برای فرار، سکوتی از اختیار...

 

چشم‌آذر می‌نواخت و من می‌شنیدم

او می‌نواخت و من می‌خندیدم :)

می‌نواخت و می‌رقصیدم....

 

یک دست جام باده و یک دست زلف یار

رقصی چنین میانه‌ی میدانم آرزوست...

نه!

گوشی نوای آذر و گوشی سکوت عشق

رقصی چنین جدای رقیبانم آرزوست....

 

رقصی آزاد از چهارچوب و قاعده

رقصی بدون مرز، از جنس لوده

 

آروم شدم؟

نسبتا

منظم شد ذهنم؟

نه زیاد!

 

------------------------

پ.ن.1: ناصر چشم‌آذر، باران عشق

پ.ن.2: چیزی که توی این مراقبه‌ها یاد گرفتم اینه که نباید ازش انتظار موهبت خاصی داشته باشم... هرکدوم موهبت خودشو داره! اگه به قصد آروم شدن -یا هر چیز دیگه‌ای- شروع به مراقبه کنم، کارم با روحِ مراقبه در تناقضه...

پ.ن.3: توی مراقبه توجهم به ابرازهای بدنیم هست... هیچ استاندارد خاصی نداریم! اگه می‌خواد به رقص در بیاد، به اشک در بیاد، یا هر ابراز دیگه‌ای، من پذیراشم :)

من؟ نه! تو :)

دیدمت، بوئیدمت، بوسیدمت در خواب

دردمی، درمانمی، شادیِ منِ بی‌تاب

 

تو در منی.... من، بی تو، شبیهِ درختِ بی بهارم.... دل‌تنگ، سرد، لخت..

تو، در منی... حتی اگر خودت نخواهی! حتی اگر خودت ندانی...

تو در منی.... در خوابِ من، در بیدارِ من... حتی اگر دور باشی... دورترینِ جغرافیا، می‌تواند نزدیک‌ترینِ دنیای احساس باشد... حتی اگر این احساس دوطرفه نباشد!

 

اصلا بهتر که نباشد! بهتر که نباشی.... اگر باشی که نمی‌توانم بپرستمت!

وقتی که بودی، دوستت داشتم... نه! عاشقت بودم... نه! عاشق‌ترین بودم در تاریخ....

حالا که نیستی ولی.... نیستم! نه که عاشق نباشم، عاشق‌ترین نباشم! دیگر "من"ی نیست که بخواهد عاشق باشد یا نباشد!

هرچه هست تویی.... هرآنچه من بود، عشق شده... تنها خواب و خیالی از من باقی مانده که در آن هم، "تو"یی هست و "من"ی نیست.....

 

می‌دونی؟ لبخند تو، لبخند منه :)

 

دردا دردا دردا فریادا یادآ یادآ

دردا دردا دردا درمانا مانا مانا

گر دردا دردا دردا سربازا بازآ بازآ

دردا دردا دردا فریادا یادآ یادآ

 

---------------------------------

پ.ن.1: بداهه گفتم، بداهه بخونینش :)

پ.ن.2: 2/دی/98؛ ساعت 15:30؛ آخرین جلسه از کلاس روان‌شناسی رشد :))))

جمع‌بندی آذر

پ.ن.1: اگه نخونیدش چیزیو از دست نمی‌دین! این متن‌ها رو برای خودم می‌نویسم که بعده‌ها یادم بیاد چه‌ها کردم توی این ماه :)

---------------------------

  • عمیق‌تر درگیر شدن تو گروه DeArc و طراحی حرفه‌ای آموزش‌های شخصیت شناسی در سطوح مختلف...
  • اینترنت وصل شد :)))!
  • شخصیت پردازی هیرکان تهامی با صادق..
  • حامی طلبی هرا-گونه‌ی یه دوست :)
  • بانک رفتن و ریختن پولایی که اشتباه شده بود به حسابم (امیدوارم بعدا خودم بفهمم چی نوشتم :دی)
  • آموزش MBTI به بچه‌های سایه ^_^
  • خوندن رشد بصورت هفتگی (که آخر ترم تو پاچمون نره :|)
  • استوژیت باحال با خونواده :)))
  • خداحافظی با امیر تو کافه لمیز ولی‌عصر... رفت ایتالیا :"
  • کوچینگ سارا و یاسر و برنا!!
  • رفتن احمقانه‌ی من به کرج با پدرام!
  • رفتن به شریف، دیدن یه سری بچه‌ها و گپ زدن و صحبت عمیق و ...
  • دوباره شروع خواب دیدنم! پریود شدم باز :"
  • تحلیل ژرفی فیلم جوکر :)
  • جلسات جستار ملک زادگان
  • کنگره‌ی روان‌شناسی مثبت دانشگاه شهید بهشتی و کارگاه کوچینگش.... :)
  • تحلیل ژرفی فیلم life is beautiful و پایان سفر فهرمانی... :"
  • چند تا فوتبال خوب هم دیدم این ماه!
  • تعطیلی دانشگاه بخاطر آلودگی هوا :|
  • تجریش گردی با پگاه
  • اتمام جلسات تولید محتوای MBTI/Architecture
  • فیلم برداری از اساتید دوره‌ی مقدماتی DeArc و اتمام آماده‌سازی‌های دوره...
  • سرزدن به بچه‌های ACM کار :))
  • جشن شب یلدا تو سایه

 

-------------------------------

پ.ن.1: در مجموع ماه خوبی بود این ماه... همه‌چیز داشت :)