دیشب داشتم به این فکر میکردم که ما آدما چقددددر همه چیزو به خودمون و دیگران سخت میکنیم!
با حرف نزدن، با حرف زدن!!، با تفکراتمون، با کنترلگریمون، با بالا اوردن احساساتمون روی طرف مقابل، با عادتمون به بله گفتن، با عادتمون به بله شنفتن......
داشتم فکر میکردم که چقدددر میتونست زندگیامون راحتتر و قشنگتر باشه اگه یذره آگاهتر میزیستیم :/
روح جمعی انسان، بیمار است..
همین دیشب یکی از کتابای فریدون مشیری رو برداشتم و بازش کردم و این شعر اومد!
حرف بیشتری نمیزنم که نیازی به حرف بیشتر زدن نیست....
من نمیدانم
-و همین درد مرا سخت میآزارد-
که چرا انسان
این دانا، این پیغمبر
در تکاپوهایش
-چیزی از معجزه آنسوتر-
ره نبردهست به اعجاز محبت
چه دلیلی دارد؟
چه دلیلی دارد که هنوز
مهربانی را نشناخته است؟
و نمیداند در یک لبخند
چه شگفتیهایی پنهان است
من بر آنم که در این دنیا
خوب بودن
به خدا سهلترین کار است
و نمیدانم
که چرا انسان
تا این حد
با خوبی بیگانهست
و همین درد مرا سخت میآزارد
توی مرور بلاگم رسیدم به این پست... حس عجیبی داشت برام! درست مثل اکثر پستها چند دقیقه روش متمرکز شدم و با حسم شنا کردم و یاد اون روزا افتادم و ......
گذشته از اینکه تقریبا سر هر پست به خودم میگم "پسر! چه چیزایی رو پشت سر گذاشتیا!!"، سر این پست یه اتفاق عمیقتر افتاد.. اینکه دیدم هنوزم دارم چه چیزایی رو پشت سر میگذارم! دیدم هنوز هم زندهام و تا وقتی که زنده باشم همینه داستان! همینه زندگی...
مثلا اونجا نوشتهم که کیا توی زندگیم بودن و الآن (اون موقع) دیگه نیستن، و همینطور نوشتم که کیا تو زندگیم بودن که هنوز نقششون ادامه داره....
و الآن میتونم ببینم که باز هم این لیست تغییر کرده! :"
اما در کنار کسایی که از زندگیم رفتن، یه سری آدمایی هم هستن که توی این 1 سال توی دنیای صدرا متولد شدن :)
خلاصه که قدر داشتههامونو تا وقتی که داریمشون بدونیم...
و البته که وقتی دیگه قرار نیست داشته باشیمشون، برای داشتنشون دست و پا نزنیم... که فقط منجر به خسته شدن خودمون میشه و بس...
همیشه در لحظه زندگی کنیم و از چیزایی که هست لذت ببریم و حسرت گذشته یا حرص آینده رو نخوریم.. دنیا دو روزه واقعا!! از این دو روزی که بهمون هدیه دادن استفاده کنیم، لبخند بزنیم :)
میدونی؟
اولین باری که شنیدم که یک نفر نمیتونه توی آینه به چشمای خودش نگاه کنه خیلی تعجب کردم! دقت کن! حتی "نگاه کردن" هم براش ممکنه سخت باشه، چه برسه به لذت بردن ازش!
تعجبم بخاطر این بود که همیشه وقتی گذرا بهشون نگاه میکردم بیدلیل یه شعف خاصی توی دلم جوونه میزد :)
فکرشو بکن! تنها بخشی از وجودته که تر بودنشو میتونی ببینی :) انگار با بقیهی جاهایی که میبینی فرق داره... انگار یه بخش درونی از توئه... دریچهای به درون صدرا مثلا!
معمولا غرق اون تیکهی سیاه وسطش میشم اما گه گاه به چروکهای اطرافشم نگاهم میفته و میبینم که "بابا همین چروکهای ساده هستن که یه نگاه مهربون رو از یه نگاه خشن و بیروح جدا میکنن...."
میگن توی تمرینهای مراقبه، یکی از سختترینها همین تمرین نگاه کردن به چشم داخل آینه هستش... میگن بیشتر از چند دقیقه انجامش نده!! حداقل برای دفعات اول
من فکر میکنم اگه از خودت و زندگیای که کردی شرمنده نباشی، امکان نداره از نگاه کردن تو چشم خودت لذت نبری... دقت کن! کافیه شرمنده نباشی، نه که حتما به خودت افتخار کنی یا هرچیز دیگهای!
اگه آگاه باشی، شجاع باشی، تحمل درد داشته باشی، "زنده" باشی...
اگه جستجوهاتو کرده باشی و مسیر خودتو (اون چیزی که باهاش به وجد میای و هیجانزده میشی) رو پیدا کرده باشی و عاشقش شده باشی و بخاطرش چیزایی رو قربانی کرده باشی و تو مسیر آفرینشش قدم برداشته باشی...
تو این حالت میتونی لذتی رو از نگاه کردن تو چشمات تجربه کنی که مجنون از نگاه کردن تو چشمای لیلی تجربه کرده بود :)
سخته؟
آره، اما به گمان من هر مدل دیگهای سختتره!
--------------------------
پ.ن.1: به وقت 7-8 روز پیش :)
تا وقتی که زندهایم و مشمول "زندگی"، روزهای خوب و روزهای بد انتظارمونو میکشن...
توی روزای بد که تکلیف مشخصه! باید بگذاری و بگذری... بپذیری و تا بشه کلافه نشی و تلاش کنی جمعبندی روزت رو تا میتونی خوب کنی... قبول کنی که نمیشه همیشه همهچیز خوب و بر وفق مرادت باشه..
اما روزای خوب خیلی عجیبن! همزمانی که داری از خوبیش لذت میبری یه گوشهی ذهنت هست که میدونه این نیز بگذرد... باید خودت رو برای گذشتن از این هم (هرچی که باشه) آماده کنی..
از طرفی، یه بزرگی (لائوتسه) میگه روز خوب یا بد وجود نداره
-یاد یه مونولوگ از مستر اوگوِی تو کنگفو پاندا افتادم 《there is no good news or bad news, there is simply "a news"》-
آره! خوب یا بد بودن روز تفسیر "من" از اون بازهی زمانیه... یا به عبارتی 《ما با حقیقت کاری نداریم، مسئلهی ما برداشتمون از حقیقته》... اینکه یه اتفاق بد توی امروزم افتاد برداشتیه که من از اون اتفاق میکنم! واقعا چیزی بیشتر از این نیست :)
اما بعد از همهی این اراجیف فلسفی، میخوام بگم که روز خوبی داشتم :) خیلی هم عجیب و غریب نبود! فقط روز خوبی بود..
امید که هر روزم رو بتونم جوری تفسیر کنم که آخر شب بتونم بگم "روز خوبی داشتم :)"
----------------------------------
پ.ن.1: به وقت یکی دو هفته پیش، ساعت اندکی بعد از نیمه شب..
وقتی توی اتوبوس نشستی و داری آهنگ گوش میکنی و چشمت به منظرههای خیابون انقلاب دوخته شده، چند حالت برای آگاهیت میتونه وجود داشته باشه..
اما قشنگترین اتفاق به گمان من وقتیه که فارغ از هرچی گذشته و آیندهس بشینی، "hold your breath and count to ten" کنی، در همین لحظه از هرچی که هست لذت ببری :)
خیابونو ببینی
آهنگ رو با صدای اَدِل گوش کنی
گرمای صندلی زیرتو حس کنی
خنکای خشک شدن عرقت... آآخ
از چه دلتنگ شدی؟ دلخوشیها کم نیست :)
-----------------------------
پ.ن.1: یکی از تاثیرگذارترین مونولوگها توی پاندای کنگفوکار اون تیکهی استاد اوگوِی بود که میگفت «دیروز جزء تاریخه، فردا یه رازه، ولی امروز یک هدیهست» :)
این کنکور اردیبهشت انقد وقتمو پر کرده که نمیدونم کی میخوابم و کی غذا میخورم و کی درس میخونم :/
میخوام چند تا پست بذارم برای خودم، مث پارسال.. هنوز وقت نشده! فعلا تیترهاشو اینجا میگم که ذهنم خالی شه تا ایشالا سر فرصت بیایم سراغ تک تکش....
نیل مُرد،
تو نمیر!
نیل بخاطر انتظارات فراتر از توانش مُرد
تو بخاطر توان فراتر از انتظاراتت نمیر...
نیل نتوانست پدرش را نزید!
نیل انتخاب کرد پدرش را.... بزید؟!
نه! هیچکدام را نزیست..
تو خودت را بزی...
تو باش!
خودت باش
نمیتوانی بقیه را زندگی کنی!!
ولی خودت را زیستن را
بخاطر سختی شرایطت،
بخاطر انتظارات زیاد،
حتی بخاطر پدر و مادرت
فراموش نکن
خودت را زیر پایت نگذار....
وقتی اصیل شدی،
همه متوجه خواهند شد
که هیچچیز ارزش میرایی تو را نداشت....
حتی خودشان!
آری!
نیل مُرد؛
تو نمیر.....
-----------------------
پ.ن.1: به تعریف و بیان وحید اینی که من نوشتم شعره :)))
پ.ن.2: به تعریف و بیان کیانا اینی که من نوشتم "بیان ادبی احساسم بعد از دیدن فیلم انجمن شعرای مرده" ست :)))))
وقتی یه بخش از زندگی تموم میشه، انگار باید همهی خاطراتش هم باهاش تموم بشه...
حالا این گزاره به اندازهای که تموم شدن اون بخشه مهم باشه درستتر به نظر میرسه!
وقتی بخوای از خونه و خونواده مستقل شی، گوشیای که پدر برات خریده رو باید دزد بزنه تا نابودگر کامل کارش باهات تموم شه (تموم شده واقعا؟! یا بازم میخواد کاریم کنه؟!!) و تو باید همهی این فشارها و دردسرها (همون نگهبانان آستان) رو از سر بگذرونی تا بهت اجازه داده بشه که با آفرینشگر دست بدی!
آره! گوشیمو دزدیدن و کلی چیز دیگه از جنس دغدغه و فکر و ضعف و غیره که حال گفتنشو ندارم..
دیشب یه دوستی بهم میگفت «شرایطت سخته صدرا، ولی دلم روشنه که روزای خوبی رو میبینی».. درست میگفت! البته با این کامنت که شرایط سخت نیست! افتضاحه!! و "روزای خوب" رو دوست ندارم! میدونم قراره روزایی رو ببینم که از بهترین چیزی که تصورشم بتونم بکنم بهتر باشه! :)
دیشب بعد صحبتهام با اون دوست عزیز برای خودم نوشتم:
«میدونی چیه؟ زندگی، خوب یا بد، میگذره! و این اتفاق خوبیه :)
چیزایی که الآن توی زندگیم دارم تعدادشون کمه، ولی کیفیتشون به قدری زیاده که روم نمیشه شکر گزارشون نباشم 3>
دوستای خوب، خونوادهی پشتیبان، خانوادهی ژرفم، شخصیت و جهانبینی خودم (تعریف از خوده؟ دوست دارم که تعریف کنم :دی)، فرصت زندگی کردن! :))»
شب و روزگارتون خوش :)
هر انتخابی که میکنی و هر نتیجهای که داره و هر جایی که الآن توی زندگیت هستی، انتخابی بوده که نیاز داشتی بکنی تا نتیجهای رو ببینی که نیاز داشتی ببینی تا جایی باشی که نیاز داشتی باشی تا رشدی که باید بکنی رو بکنی...
انتخابهای ما بالاخره یا آگاهانه هستن یا ناخودآگاه (یا بخشیش آگاهانهس و بخش دیگهایش رو که ما نمیدونیم ناخودآگاهه..)
و اگه ناخودآگاه رو طبق چیزی که یونگ میگه فرض کنیم، خیلی هوشمنده! تو رو توی مسیری میندازه که اذیت شی (تا جایی که تحملشو داری) و ناچار باشی از رشد کردن :)
من خیلی آدم مذهبیای نیستم، ولی قرآن هم همچین چیزی داره که "شما رو به بیشتر از چیزی که تحملشو دارین آزمایش نمیکنیم و..."
کلا داستان اینه که ما موجودی انتخابگر هستیم، درست! انتخابهایی که میکنیم از درستیشون اطلاعی نداریم، قبول! انتخابهامون برامون مسئولیت میارن، اینم درست!!
اما ما به واسطهی انسان بودنمون ناچاریم از انتخاب!! :)
دوست خوبم! بیا و این حقیقت رو بپذیر و ازش درست استفاده کن :) (به جای اینکه هی از مسئولیت انتخابهات فرار کنی و انتخاب کنی که آدمای دیگه برات انتخاب کنن و ....)
-------------------------------------
پ.ن.1: همین الآن یهویی :)))
پ.ن.2: حیفم اومد این حرفای گهربارم رو تو بلاگم شاره نکنم :دی :پی
دیروز تجربهی عمیق، جالب و عجیبی داشتم..
قضیه از چند هفته پیش شروع میشه... وقتی که وحید توی کلاس گفت با کلاس 4شنبهها دارن میرن سنگ نوردی (اردوی عملی دورهی "جنگجو" از سفر قهرمانیشون) و این برای اولین باره که اتفاق میفته و ....
یکی دو هفته پیش، قبل از تموم شدن دورهی "نابودگر" ما، صحبت از یه اردو برای ما شد که نابودگر رو بصورت عملی تمرین کنیم و دیروز روزی بود که هماهنگ شدیم و رفتیم تو دل تجربه :)
محل اردو، غار بورنیک اطراف روستای هرنده تو جادهی فیروزکوه بود.
من 5 صبح بیدار شدم، 5:15 سوار ماشین پدرام شدم و دقیقا آنتایم (ساعت 5:30) دم اتوبوس بودیم. با اتوبوس نزدیک 2.5 ساعت تو راه بودیم تا رسیدیم به روستا و حرکتمونو شروع کردیم..
ساعت 9 راه افتادیم
1ساعت پیاده روی توی برف
1ساعت صعود از تپه تا دهانهی غار (همراه با لیز خوردن بچهها :دی)
نیم ساعتی استراحت کردیم
نزدیک نیم ساعت توی غار پایین رفتیم...
کلاس ژرف رو توی تالار 2 برگزار کردیم :))
مدیتیشن و غیره
سرما
برگشتن و ناهار
ساعت 8:30 هم تقریبا همون میدون آرژانتین تهران بودیم :)
نکتههای مسیر برگشت مسافت زیادی که لیز خوران پائین اومدیم و خستگی و خیس بودن مفرطی بود که توی تنمون و لباسامون وجود داشت :))
اما الآن میخوام دستآوردهایی که توی این سفر داشتم و خیلی برام ارزشمند و عمیق بودن رو بنویسم که یادم نره:
عزیزانم!
------------------------
پ.ن.1: واقعا شهودی نداشتم که وصیتنامه چه شکلیه :" شما به بزرگی خودتون ببخشین :))
پ.ن.2: تمرینمه خب!
پ.ن.3: این سه تا پست هم که اینجا و اینجا و اینجا لینک دادم بهشون وصیت-طور هستن.. دوستشون دارم :)
بهم میگفت «تو الآن در مهد آدمای مهربون و کمیابی»!
بهش گفتم «وقتی احساس تنهایی میکنی، تهران و ونکوور فرق زیادی نمیکنه.. آدما زندگی خودشونو دارن و انقدر خودشون دغدغه و درگیری دارن که دیگه روت نمیشه بهش بگی بیا به منم گوش بده..»
حرفای زیادی بهش زدم.. هم حضوری هم غیره! هیچوقت صمیمی نبودیم ولی از همون اول راحت و گرم بود.. و این اواخر فهمیدم که خیلی دوستش دارم (as a friend)
و اما دربارهی تنهایی!
اولش ازش فرار میکنیم.. برای ندیدن تنهاییمون به بغل هر کسی پناه میبریم...
بعد کم کم میفهمیم هر بغل و همصحبتیای هم ارزش نداره! شروع میکنیم به انتخاب همصحبتامون.. ولی هنوز داریم پنهانی ازش فرار میکنیم...
بعد از یه مدتی بازم فرار میکنیم ازش ولی ایندفعه با کار و ورزش و فعالیتهای مسخرهی دیگه...
کم کم، وقتی به هر روشی فرار کردیم و باز هم چشممون رو که بستیم توی دو قدمیمون حسش کردیم، یه جایی میفهمیم که "نه! ظاهرا قرار نیست دست از سرمون برداره..."
اونجاست که اگه شجاع باشیم و خودمونو گول نزنیم و هزارتا "اگه"ی دیگه، باهاش مواجه میشیم..
دربارهی مواجهه یه حرفی میزنن، میگن وقتی با یه مسئلهای که ازش میترسیدی مواجه میشی، میفهمی که اون مسئله رو چقدر غیر واقعی سخت میدیدی و ترس نداشت و ...
ولی "تنهایی" چیزیه که از درون و وقتی باهاش مواجه میشی هم چیز سادهای نیست اصلا!
در نهایت، اگه خوش شانس باشی بالاخره روزی میرسی به سطحی که بتونی "خودت برای خودت کافی باشی و تنهاییتو بپذیری و باهاش کنار بیای"
به امید اون روز.. :)
روزای خوبی رو دارم سیر میکنم :)
البته دقیقتر بخوام بگم صرفا دارم میتونم قدر روزامو بدونم و خوشحالیهای کوچیک رو ببینم و باهاشون شادی کنم ...
دیدن یه دوست، رفتن به یه کافهی دنج و خلوت، طعم تلخ قهوه با سیگار و خوندن کتابی که دوستش داری، تولد گرفتن برای کسی و دیدن ذوق و شادیش، تئاتر، شنیدن تجربههای زندگی شخصی یه آدم رندوم، دیدن اینکه آدما هرکدوم دغدغههای خودشونو دارن، صبح بیدار شدن با صدای جیک جیک گنجیشکا، چشیدن طعم یه سری نوشیدنیا، بغل کردن کسایی که واقعا دوستشون داری، چت کردن با یه دوست قدیمی که اون سمت دنیا تازه از خواب بیدار شده و صبح بخیر گفتن و شب بخیر شِنُفتَن، دادن یه آبنبات به یه بچهای که کنار خیابون نشسته و داره نقاشی میکشه .....
هممون تقریبا همهی این اتفاقا رو تو زندگیمون داریم یا میتونیم داشته باشیم ... مثل من که اینا رو داشتم، ولی نمیدیدمشون!
دیشب داشتم به فاطمه میگفتم که
نمیدونم چرا باید حتما یه چیزیمون بشه تا قدر زندگیمونو بدونیم!!!
از اونایی که داری تا وقتی داریشون لذت ببر
چون یه روزی دیگه نداریشون
...
بابا زنده بودن واقعا ارزش نداره :)
زندگی کن .. گریه کن ... بخند با دوستات
بابا یار رفت که رفت! کاش نمیرفت، ولی حالا که رفته
ولی به قول چهرازی ببین نارنجیا رو! زندگی هنوووز قشنگیاشو داره
...
تا حالا
هر اتفاقی که افتاده
سر جاش و به موقع و وقتی که من آمادگیشو داشتم افتاده
...
این فرق معصوم خام و معصوم پختهس
خام فکر میکنه دنیا جای خوبیه و توش قراره اتفاقایی بیفته که منو خوشحال کنه
پخته میدونه دنیا جای قشنگیه و هر اتفاقی بیفته برای رشد خودشه و لزوما اتفاق خوبیه :)
...
رها کن
کاری کن که عمیقا دوست داری و برات معنی داره
زندگی ارزشش بیشتر از اونه که تَلَفِش کنی
و خیلی کوتاه تر از چیزی که فکر میکنیم
متاسفم که اینو میگم
ولی واقعا به کسی تعهد نداده که تا فلان سالگی زنده میمونی
----------------------
پ.ن.1: کلا قدر دونستن چیز خوبیه :)
پ.ن.2: حتی تو این شرایط حساس کنونی هم خوشحالیهای کوچیک کم نیستن، ببینیمشون...
پ.ن.3: بمیرید قبل از آنکه بمیرید! جدی!
نزدیک به 3 ماه میشه که زندگیم یه تغییرای بنیادینی داره توش اتفاق میفته ... درواقع دارم چیزایی رو برداشت میکنم که چندین ماه یا حتی چندین سال پیش کاشته بودمشون! همزمان با این تغییرها به یه ثبات روحی و احساسی خوبی هم رسیدهم :)
حتی ثبات توی اتفاقای روزانه ... اما این منظور اصلا روزمرگی نیست! یه چیز باحالی ^_^
صبحها معمولا یذره بدنم رو کش میدم که عضلهها از هم باز بشن :))) بعدش یذره کتاب میخونم (کتابی که الآن دستمه و صبحها میخونمش "وقتی نیچه گریست"ه ..)
بعد از خونه میزنم بیرون، ممکنه برم شرکت و کارهای شرکت و استارتآپ سنجمان که همزمان باهاشون دارم همکاری میکنم رو انجام بدم، ممکنه برم پیش حسین و کارهای "راهحل" خودمون رو انجام بدیم :) بسته به برنامهی حسین و کارهای خودم توی شرکت تصمیم میگیرم کدومش رو باید انجام بدم ...
عصرها هم معمولا میرم (کافه) پایون و تا شب کتاب میخونم (کتابی که الآن دستمه و عصرها میخونمش "ارتباط بدون خشونت"ه ..) و با دوستام گپ میزنیم و با انرژی خوب میرم خونه
خونه که میرسم بعد از یکی دو ساعت استراحت و شام و غیره معمولا یا سریال black list رو میبینم یا خندوانه رو نت رو چک میکنم و دیگه میخوابم :)
خلاصه که شما هم اگه تصمیم دارین یه روتینِ جذاب تو زندگیتون داشته باشین تحمل کنین و چندین ماه براش تلاش کنین ... بالاخره روزی میرسه که بتونین تلاشهاتون رو برداشت کنین و لبخندش به لبتون بیاد :)
بعضی وقتا باید let it go ...
بعضی وقتا هم نه! (به اصطلاح پینک فلوید don't give up without a fight...)
مسئلهی مهم تصمیم درست بین این "بعضی وقتا"ست ....
میروم دلمردگیها را ز سر بیرون کنم
گر فلک با من نسازد چرخ را وارون کنم
بر کلام ناهماهنگ جدایی خط کشم
در سرود آفرینش نغمهای موزون کنم
-----------------------------
پ.ن.1: کوتاهنوشت
پ.ن.2: معادل مناسبی برای let it go پیدا نکردم که مفهوم رو درست و کامل برسونه! :)
پ.ن.3: ACT (Acceptance & Commitment Therapy)s