آن روی من

جایی برای جاری شدنِ چیزی که هستم

آن روی من

جایی برای جاری شدنِ چیزی که هستم

آن روی من

بعضی حرف ها رو نمیشه زد ...
بعضی حرفا رو باید توی دلت دفن کنی ..
شاید برای اینه که ارزش دوستی بیشتر از اینه که با یه حرف نابجا خرابش کنی ! ارزش هر رابطه ای ...

#inner_peace

-----------------------
پ.ن.1: اینا بیان صدرای 21 ساله‌ست... دلم نیومد عوضش کنم :)

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۸۰ مطلب با موضوع «نظریه پردازی» ثبت شده است

شگفتی‌های پنهان در یک لبخند..

دیشب داشتم به این فکر می‌کردم که ما آدما چقددددر همه چیزو به خودمون و دیگران سخت می‌کنیم!

با حرف نزدن، با حرف زدن!!، با تفکراتمون، با کنترل‌گریمون، با بالا اوردن احساساتمون روی طرف مقابل، با عادتمون به بله گفتن، با عادتمون به بله شنفتن......

داشتم فکر می‌کردم که چقدددر می‌تونست زندگیامون راحت‌تر و قشنگ‌تر باشه اگه یذره آگاه‌تر می‌زیستیم :/

روح جمعی انسان، بیمار است..

 

همین دیشب یکی از کتابای فریدون مشیری رو برداشتم و بازش کردم و این شعر اومد!

حرف بیشتری نمی‌زنم که نیازی به حرف بیشتر زدن نیست....

 

من نمی‌دانم

-و همین درد مرا سخت می‌آزارد-

که چرا انسان

این دانا، این پیغمبر

در تکاپوهایش

-چیزی از معجزه آن‌سوتر-

ره نبرده‌ست به اعجاز محبت

چه دلیلی دارد؟

 

چه دلیلی دارد که هنوز

مهربانی را نشناخته است؟

و نمی‌داند در یک لبخند

چه شگفتی‌هایی پنهان است

 

من بر آنم که در این دنیا

خوب بودن

به خدا سهل‌ترین کار است

و نمی‌دانم

که چرا انسان

تا این حد

با خوبی بیگانه‌ست

 

و همین درد مرا سخت می‌آزارد

آدما تو زندگی میان و میرن - شماره‌ی 2!

توی مرور بلاگم رسیدم به این پست... حس عجیبی داشت برام! درست مثل اکثر پست‌ها چند دقیقه روش متمرکز شدم و با حسم شنا کردم و یاد اون روزا افتادم و ......

گذشته از اینکه تقریبا سر هر پست به خودم میگم "پسر! چه چیزایی رو پشت سر گذاشتیا!!"، سر این پست یه اتفاق عمیق‌تر افتاد.. اینکه دیدم هنوزم دارم چه چیزایی رو پشت سر می‌گذارم! دیدم هنوز هم زنده‌ام و تا وقتی که زنده باشم همینه داستان! همینه زندگی...

 

مثلا اونجا نوشته‌م که کیا توی زندگیم بودن و الآن (اون موقع) دیگه نیستن، و همین‌طور نوشتم که کیا تو زندگیم بودن که هنوز نقششون ادامه داره....

و الآن می‌تونم ببینم که باز هم این لیست تغییر کرده! :"

  • امین جون و عمین و محسن
  • بیژن و کیان ... برنا و پونه ... نگار و زهرا و توتیا و شاهین و رضا ... حتی قبل از اونا امیر تو دوره‌ی المپیاد ... حسین حجازی و امیر و علی و محمد و کلا 90یا ... یاسی و پردیسیا ...
  • حورا و امین و تینا... (از اینجا به پایین توی همین 1 سال اضافه شدن!)
  • بچه‌های خانه نوآوری...
  • مهدیار و زک و حسین کمال...

اما در کنار کسایی که از زندگیم رفتن، یه سری آدمایی هم هستن که توی این 1 سال توی دنیای صدرا متولد شدن :)

  • حمید و امین و میلاد برزگر (هنوز هستن؟ یا دارم مثل بقیه‌ای که رفتن به زور نگهشون می‌دارم تا اینکه یه روز این حقیقت بخوره تو صورتم؟!)
  • ژرفی‌ها...
  • فاطمه و زهرا (تنها بازماندگان خانه نوآوری که البته همینا هم تقریبا دارن میرن :دی)
  • مبینا و تک و توک از دوستاش... (تنها اضافه شوندگان...)

 

خلاصه که قدر داشته‌هامونو تا وقتی که داریمشون بدونیم...

و البته که وقتی دیگه قرار نیست داشته باشیمشون، برای داشتنشون دست و پا نزنیم... که فقط منجر به خسته شدن خودمون میشه و بس...

همیشه در لحظه زندگی کنیم و از چیزایی که هست لذت ببریم و حسرت گذشته یا حرص آینده رو نخوریم.. دنیا دو روزه واقعا!! از این دو روزی که بهمون هدیه دادن استفاده کنیم، لبخند بزنیم :)

خیره به خورشید چشم

می‌دونی؟
اولین باری که شنیدم که یک نفر نمی‌تونه توی آینه به چشمای خودش نگاه کنه خیلی تعجب کردم! دقت کن! حتی "نگاه کردن" هم براش ممکنه سخت باشه، چه برسه به لذت بردن ازش!
تعجبم بخاطر این بود که همیشه وقتی گذرا بهشون نگاه می‌کردم بی‌دلیل یه شعف خاصی توی دلم جوونه میزد :)
فکرشو بکن! تنها بخشی از وجودته که تر بودنشو می‌تونی ببینی :) انگار با بقیه‌ی جاهایی که می‌بینی فرق داره... انگار یه بخش درونی از توئه... دریچه‌ای به درون صدرا مثلا!
معمولا غرق اون تیکه‌ی سیاه وسطش میشم اما گه گاه به چروک‌های اطرافشم نگاهم میفته و می‌بینم که "بابا همین چروک‌های ساده هستن که یه نگاه مهربون رو از یه نگاه خشن و بی‌روح جدا میکنن...."

میگن توی تمرین‌های مراقبه، یکی از سخت‌ترین‌ها همین تمرین نگاه کردن به چشم داخل آینه هستش... میگن بیش‌تر از چند دقیقه انجامش نده!! حداقل برای دفعات اول

من فکر می‌کنم اگه از خودت و زندگی‌ای که کردی شرمنده نباشی، امکان نداره از نگاه کردن تو چشم خودت لذت نبری... دقت کن! کافیه شرمنده نباشی، نه که حتما به خودت افتخار کنی یا هرچیز دیگه‌ای!
اگه آگاه باشی، شجاع باشی، تحمل درد داشته باشی، "زنده" باشی...
اگه جستجوهاتو کرده باشی و مسیر خودتو (اون چیزی که باهاش به وجد میای و هیجان‌زده میشی) رو پیدا کرده باشی و عاشقش شده باشی و بخاطرش چیزایی رو قربانی کرده باشی و تو مسیر آفرینشش قدم برداشته باشی...
تو این حالت می‌تونی لذتی رو از نگاه کردن تو چشمات تجربه کنی که مجنون از نگاه کردن تو چشمای لیلی تجربه کرده بود :)

سخته؟
آره، اما به گمان من هر مدل دیگه‌ای سخت‌تره!

 

--------------------------

پ.ن.1: به وقت 7-8 روز پیش :)

روز خوب یا روز بد؟

تا وقتی که زنده‌ایم و مشمول "زندگی"، روزهای خوب و روزهای بد انتظارمونو می‌کشن...
توی روزای بد که تکلیف مشخصه! باید بگذاری و بگذری... بپذیری و تا بشه کلافه نشی و تلاش کنی جمع‌بندی روزت رو تا می‌تونی خوب کنی... قبول کنی که نمی‌شه همیشه همه‌چیز خوب و بر وفق مرادت باشه..
اما روزای خوب خیلی عجیبن! هم‌زمانی که داری از خوبیش لذت می‌بری یه گوشه‌ی ذهنت هست که می‌دونه این نیز بگذرد... باید خودت رو برای گذشتن از این هم (هرچی که باشه) آماده کنی..

از طرفی، یه بزرگی (لائوت‌سه) میگه روز خوب یا بد وجود نداره
-یاد یه مونولوگ از مستر اوگوِی تو کنگفو پاندا افتادم 《there is no good news or bad news, there is simply "a news"》-
آره! خوب یا بد بودن روز تفسیر "من" از اون بازه‌ی زمانیه... یا به عبارتی 《ما با حقیقت کاری نداریم، مسئله‌ی ما برداشتمون از حقیقته》... این‌که یه اتفاق بد توی امروزم افتاد برداشتیه که من از اون اتفاق می‌کنم! واقعا چیزی بیشتر از این نیست :)

اما بعد از همه‌ی این اراجیف فلسفی، میخوام بگم که روز خوبی داشتم :) خیلی هم عجیب و غریب نبود! فقط روز خوبی بود..
امید که هر روزم رو بتونم جوری تفسیر کنم که آخر شب بتونم بگم "روز خوبی داشتم :)"


----------------------------------

پ.ن.1: به وقت یکی دو هفته پیش، ساعت اندکی بعد از نیمه شب..

گذشته، آینده یا حال؟

وقتی توی اتوبوس نشستی و داری آهنگ گوش می‌کنی و چشمت به منظره‌های خیابون انقلاب دوخته شده، چند حالت برای آگاهیت می‌تونه وجود داشته باشه..

  • می‌تونی چیزی نبینی و نشنوی و توی خاطراتت غرق شده باشی یا به آینده‌ای که هنوز نیومده فکر کنی و از ترس اینکه "چی میشه اگه کنکور فلان.." یا هر کوفت دیگه‌ای زهره ترک شی!
  • می‌تونی چیزی نبینی و به جز اول آهنگ چیزی هم نشنوی و تو خاطراتی که تنها نقطه‌ی اشتراکشون اون آهنگه غرق شی و دستی دستی خودتو بدی به دست احساساتی که احتمالا ۹۰٪شون غم و حسرته!!
  • می‌تونی منظره رو ببینی و توی دونه دونه‌ی مولکول‌های سنگ‌فرش خیابون دنبال خاطره‌های خاک خورده‌ت بگردی و خودت از حجم حافظه‌ای که داری تعجب کنی... این‌جور وقتا معمولا چشمت یهو به یه نقطه خیره میشه و برای ثانیه‌ای از دنبال کردن طبیعی خیابون عاجز میشی! بعلاوه اینکه کم پیش میاد چیزی که داره گوشی بدبخت پلی می‌کنه رو بشنوی... "I set fire to the rain، عه فلان خاطره :|" واقعا بقیه‌ی این آهنگ چیه؟!


اما قشنگ‌ترین اتفاق به گمان من وقتیه که فارغ از هرچی گذشته و آینده‌س بشینی، "hold your breath and count to ten" کنی، در همین لحظه از هرچی که هست لذت ببری :)

خیابونو ببینی

آهنگ رو با صدای اَدِل گوش کنی

گرمای صندلی زیرتو حس کنی

خنکای خشک شدن عرقت... آآخ


از چه دل‌تنگ شدی؟ دل‌خوشی‌ها کم نیست :)


-----------------------------

پ.ن.1: یکی از تاثیرگذارترین مونولوگ‌ها توی پاندای کنگ‌فوکار اون تیکه‌ی استاد اوگوِی بود که می‌گفت «دیروز جزء تاریخه، فردا یه رازه، ولی امروز یک هدیه‌ست» :)

TODO list

این کنکور اردیبهشت انقد وقتمو پر کرده که نمی‌دونم کی می‌خوابم و کی غذا می‌خورم و کی درس می‌خونم :/


می‌خوام چند تا پست بذارم برای خودم، مث پارسال.. هنوز وقت نشده! فعلا تیترهاشو اینجا میگم که ذهنم خالی شه تا ایشالا سر فرصت بیایم سراغ تک تکش....

  • یه چیزی تو مایه‌های 4تا پست پارسالم درمورد سالی که گذشت.. (پست اخیرم یه شمای کلی‌ای از سال توش بود ولی میخوام دقیق‌ترش کنم که یادم نره چه اتفاقاتی توی 97 افتاد که شد اینکه شده...) یه همچین چیزی
  • یه همچین چیزی باید برای امسالم دوباره بنویسم (و توش تحلیل کنم که پارسالیا رو چقد انجامشون دادم)
  • و یه چیز دیگه که بهتره تو سرم نگهش دارم :)

------------------------------
پ.ن.1: پیشنهاد میکنم شما هم همچین کاری بکنین برای خودتون :)

بیان ادبی احساس بعد از دیدن فیلم انجمن شعرای مرده

نیل مُرد،

تو نمیر!


نیل بخاطر انتظارات فراتر از توانش مُرد

تو بخاطر توان فراتر از انتظاراتت نمیر...


نیل نتوانست پدرش را نزید!

نیل انتخاب کرد پدرش را.... بزید؟!

نه! هیچ‌کدام را نزیست..


تو خودت را بزی...

تو باش!

خودت باش


نمی‌توانی بقیه را زندگی کنی!!

ولی خودت را زیستن را

بخاطر سختی شرایطت،

بخاطر انتظارات زیاد،

حتی بخاطر پدر و مادرت

فراموش نکن


خودت را زیر پایت نگذار....

وقتی اصیل شدی،

همه متوجه خواهند شد

که هیچ‌چیز ارزش میرایی تو را نداشت....

حتی خودشان!


آری!

نیل مُرد؛

تو نمیر.....


-----------------------

پ.ن.1: به تعریف و بیان وحید اینی که من نوشتم شعره :)))

پ.ن.2: به تعریف و بیان کیانا اینی که من نوشتم "بیان ادبی احساسم بعد از دیدن فیلم انجمن شعرای مرده" ست :)))))

another level-up begins

وقتی یه بخش از زندگی تموم میشه، انگار باید همه‌ی خاطراتش هم باهاش تموم بشه...

حالا این گزاره به اندازه‌ای که تموم شدن اون بخشه مهم باشه درست‌تر به نظر میرسه!


وقتی بخوای از خونه و خونواده مستقل شی، گوشی‌ای که پدر برات خریده رو باید دزد بزنه تا نابودگر کامل کارش باهات تموم شه (تموم شده واقعا؟! یا بازم میخواد کاریم کنه؟!!) و تو باید همه‌ی این فشارها و دردسرها (همون نگهبانان آستان) رو از سر بگذرونی تا بهت اجازه داده بشه که با آفرینش‌گر دست بدی!

آره! گوشیمو دزدیدن و کلی چیز دیگه از جنس دغدغه و فکر و ضعف و غیره که حال گفتنشو ندارم..


دیشب یه دوستی بهم می‌گفت «شرایطت سخته صدرا، ولی دلم روشنه که روزای خوبی رو می‌بینی».. درست می‌گفت! البته با این کامنت که شرایط سخت نیست! افتضاحه!! و "روزای خوب" رو دوست ندارم! می‌دونم قراره روزایی رو ببینم که از به‌ترین چیزی که تصورشم بتونم بکنم بهتر باشه! :)


دیشب بعد صحبت‌هام با اون دوست عزیز برای خودم نوشتم:

«میدونی چیه؟ زندگی، خوب یا بد، میگذره! و این اتفاق خوبیه :)

چیزایی که الآن توی زندگیم دارم تعدادشون کمه، ولی کیفیتشون به قدری زیاده که روم نمیشه شکر گزارشون نباشم 3>

دوستای خوب، خونواده‌ی پشتیبان، خانواده‌ی ژرفم، شخصیت و جهان‌بینی خودم (تعریف از خوده؟ دوست دارم که تعریف کنم :دی)، فرصت زندگی کردن! :))»


شب و روزگارتون خوش :)

بخشی از یک چت دوستانه :)

هر انتخابی که می‌کنی و هر نتیجه‌ای که داره و هر جایی که الآن توی زندگیت هستی، انتخابی بوده که نیاز داشتی بکنی تا نتیجه‌ای رو ببینی که نیاز داشتی ببینی تا جایی باشی که نیاز داشتی باشی تا رشدی که باید بکنی رو بکنی...

انتخاب‌های ما بالاخره یا آگاهانه هستن یا ناخودآگاه (یا بخشیش آگاهانه‌س و بخش دیگه‌ایش رو که ما نمی‌دونیم ناخودآگاهه..)

و اگه ناخودآگاه رو طبق چیزی که یونگ میگه فرض کنیم، خیلی هوشمنده! تو رو توی مسیری میندازه که اذیت شی (تا جایی که تحملشو داری) و ناچار باشی از رشد کردن :)

من خیلی آدم مذهبی‌ای نیستم، ولی قرآن هم همچین چیزی داره که "شما رو به بیشتر از چیزی که تحملشو دارین آزمایش نمی‌کنیم و..."


کلا داستان اینه که ما موجودی انتخاب‌گر هستیم، درست! انتخاب‌هایی که می‌کنیم از درستیشون اطلاعی نداریم، قبول! انتخاب‌هامون برامون مسئولیت میارن، اینم درست!!

اما ما به واسطه‌ی انسان بودنمون ناچاریم از انتخاب!! :)

دوست خوبم! بیا و این حقیقت رو بپذیر و ازش درست استفاده کن :) (به جای اینکه هی از مسئولیت انتخاب‌هات فرار کنی و انتخاب کنی که آدمای دیگه برات انتخاب کنن و ....)


-------------------------------------

پ.ن.1: همین الآن یهویی :)))

پ.ن.2: حیفم اومد این حرفای گهربارم رو تو بلاگم شاره نکنم :دی :پی

اردوی عملی ژرف :)

دیروز تجربه‌ی عمیق، جالب و عجیبی داشتم..

قضیه از چند هفته پیش شروع میشه... وقتی که وحید توی کلاس گفت با کلاس 4شنبه‌ها دارن میرن سنگ نوردی (اردوی عملی دوره‌ی "جنگجو" از سفر قهرمانیشون) و این برای اولین باره که اتفاق میفته و ....

یکی دو هفته پیش، قبل از تموم شدن دوره‌ی "نابودگر" ما، صحبت از یه اردو برای ما شد که نابودگر رو بصورت عملی تمرین کنیم و دیروز روزی بود که هماهنگ شدیم و رفتیم تو دل تجربه :)


محل اردو، غار بورنیک اطراف روستای هرنده تو جاده‌ی فیروزکوه بود.

من 5 صبح بیدار شدم، 5:15 سوار ماشین پدرام شدم و دقیقا آن‌تایم (ساعت 5:30) دم اتوبوس بودیم. با اتوبوس نزدیک 2.5 ساعت تو راه بودیم تا رسیدیم به روستا و حرکتمونو شروع کردیم..

ساعت 9 راه افتادیم

1ساعت پیاده روی توی برف

1ساعت صعود از تپه تا دهانه‌ی غار (همراه با لیز خوردن بچه‌ها :دی)

نیم ساعتی استراحت کردیم

نزدیک نیم ساعت توی غار پایین رفتیم...

کلاس ژرف رو توی تالار 2 برگزار کردیم :))

مدیتیشن و غیره

سرما

برگشتن و ناهار

ساعت 8:30 هم تقریبا همون میدون آرژانتین تهران بودیم :)


نکته‌های مسیر برگشت مسافت زیادی که لیز خوران پائین اومدیم و خستگی و خیس بودن مفرطی بود که توی تنمون و لباسامون وجود داشت :))

اما الآن می‌خوام دست‌آوردهایی که توی این سفر داشتم و خیلی برام ارزشمند و عمیق بودن رو بنویسم که یادم نره:

  • فهمیدم که بعضی وقتا که آستانه‌ی ذهنیم (که همیشه جایی عقب‌تر از آستانه‌ی جسمی واستاده) ترمز دستی رو می‌کشه، چون توی گروه بودم و یه لیدر داشتیم که همراهیمون می‌کرد و همراهیمونو می‌خواست، می‌تونستم از اون آستانه رد بشم و ببینم که "صدرا می‌تونه جلوتر از اینا هم بره!"... به خودم قول دادم که از این به بعد خودم بشم لیدر خودم و هرجا که خواستم ترمز دستی رو بکشم، به خودم بگم "بدن درده ارزششو داره (اگه واقعا داشته باشه!).. بیا بریم جلوتر :)"
  • فهمیدم که خیلی جاها ممکنه حامیِ من جلوی حاکم وجودمو بگیره و انقدر سرمو گرم بکنه که نذاره حاکمم رو تجربه بکنم... انقدر درگیر حمایت از جلویی و عقبیم میشم که هیچوقت فرصت جلوترین و عقب‌ترین بودن رو به خودم نمیدم.
  • توی این سفر کوتاه من اولش معصوم و لوده بودم (به همه چیز پذیرش می‌دادم و شاد بودم و بقیه رو شاد می‌کردم..)، بعد حامی و جنگجو شدم (توی مسیر تپه-طورش و توی غار، پیش خودم جنگجو بودم و با مسیر می‌جنگیدم، پیش بقیه بیشتر حامی بودم و اگه کمکی یا حمایتی ازم بر میومد ایجامش می‌دادم) و توی مراقبه‌ی داخل غار اتفاقاتی افتاد که میخوام یه bullet جدا براش بذارم! :)
  • توی غار من عاشق شدم، نابودگرو دیدم، آفرینش‌گرو حس کردم و یه شمّه‌هایی ازش چشیدم، حکیم شدم و پرونده‌ی یه سری چیزها رو توی ذهنم کاامل بستم و این جمع‌بندی‌هایی که اینجا می‌خونیم برکت حکیمی بود که درونم زبان باز کرد :)
  • توی غار بود که من فهمیدم که "عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی".....
  • به دلایل مبهم و غیرمبهمی تصمیم گرفتم یه کلاس رزمی ثبت‌نام کنم... چیزی که الآن تو ذهنم هست جیت‌کان‌دوئه! یا کلا از زیرشاخه‌های کنگ‌فو.. کسی پیشنهادی داره؟ :پی

وصیت‌نامه

عزیزانم!


  • هرکاری که تو زندگی می‌کنین رو از صمیم قلب بکنین... اگه واقعا نمی‌خواین اون کار رو انجام بدین و براتون ارزشمند نیست قبولش نکنین...
  • علیکم به خودشناسی... از لحظه‌ای که 18 سالتون میشه دنبال پیدا کردن مسیر خودتون برای خودشناسی باشین و مستمر توش پیش برین... نکنه اتفاق بد قابل پیشگیری‌ای بخاطر ندونستن و نشناختن خودتون براتون اتفاق بیفته!
  • بعضی وقتا باید بگذاری و بگذری... just let it go! ولی بعضی وقتا هم باید واستی و بجنگی don't give up without a fight :) زندگی درست یعنی تشخیص همین جاها...
  • سوگوار بودن و حسرت خوردن چیز بدی نیست... حسیه که تو زندگی به ناچار تجربه‌ش می‌کنین... ولی نکنه مدت زیادی احساس قربانی بودن بکنین! هیچ وقت اجازه ندین به قدری احساس ضعف بهتون القا بشه که حس کنین قربانی این دنیا و قدرتاش هستین و کاری از دستتون بر نمیاد!
  • تا می‌تونین سفر برین! بیرونی و درونی :) سفر برای آرامش و پیدا کردن خودتون وقتی که بین دغدغه های روزمره گم شدین خیلی خوبه ...
  • یه سری تغییرات و تصمیمای زندگی رو خوبه که بنویسینشون برای خودتون :) بعدا که نگاهش می‌کنین از حجم بزرگ شدن خودتون و بالغ شدن فکرتون تعجب می‌کنین :) یا اینکه تلنگری میشه براتون که نکنه به اندازه‌ای که باید و شاید رشد نکردم؟!
  • اگه دنبال "دردانه" می‌گردین، تو ساحل امن نمی‌تونین پیداش کنین عزیزانم! باید سفر برین ... سفر بدون نقشه .. سفر درونی! باید زندگی کنین نه که زنده باشین!
  • هیچ چیز ارزش اینو نداره که دل کسی رو بشکنین! سعی کنین خودتون هم کم دل ببندین تا دلتون تا حد ممکن کمتر بشکنه! ولی اگه شکست، قدر ترکهایی که روش افتاده رو بدونین :)
  • یه وقتایی سعی کنین تنهاییتون رو قبول کنین و سریع با حضور یکی یا با یه کاری پرش نکنین... تنهایی رو زندگی کنین! بذارین خدا وقتی که تنهایین بهتون تجلی کنه!
  • یه وقتایی هم با خودتون تجدید پیمان کنین... حداقل سالی دوبار! یاد خودتون بیارین که چی می‌خواستین بشین و چیکارا می‌خواستین بکنین... اگه تو مسیرش هستین که دمتون گرم :) ولی اگه نیستین سریعتر براش یه فکری بکنین ...
  • آدما توی زندگیتون میان و میرن... جفت این اتفاقا هم به وقتش میفته! زندگی (وقتی که توشی) خیلی پیچیده‌ست! ولی وقتی که یه اتفاقی رد میشه خیلی همه چیز ساده و بدیهیه... اصلا انگار یه پازلیه که با صبر و حوصله داره تکمیل میشه :) همین تجربه‌ی "ساده بودن چیزها وقتی ازشون زمان خوبی می‌گذره"ست که کمکتون می‌کنه به اتفاقای پیش رو هم ساده‌تر نگاه کنین!
  • عاشق بشین، حتی اگه می‌دونین که نتیجه‌ش درد و اذیت شدنه! تک تک لحظه‌های زندگی رو، شیرین یا حتی تلخ، "زندگی" کنین! خودتونو از هیچ تجربه‌ی منطقی و reasonable ای محروم نکنین...
  • چایی رو "زندگی" کنین! رابطه‌هاتون رو "بو" کنین! برای زندگی و اهدافتون بجنگین.... به زنده بودن اکتفا نکنین!

خلاصه‌ش میشه اینکه راه درست خودتون برای زندگی کردن رو پیدا کنین و بعد فقط زندگی کنین :)


------------------------

پ.ن.1: واقعا شهودی نداشتم که وصیت‌نامه چه شکلیه :" شما به بزرگی خودتون ببخشین :))

پ.ن.2: تمرینمه خب!

پ.ن.3: این سه تا پست هم که اینجا و اینجا و اینجا لینک دادم بهشون وصیت-طور هستن.. دوستشون دارم :)

آدما تو زندگی میان و میرن...

بعضی وقتا خودت باید به زور برای خودت فرصتی ایجاد کنی که توش بتونی به خودت و درونت توجه کنی ... مثلا وسط کلی کار و دغدغه و درگیری پاشی بری سفر! :)
البته باید حواست هم به این باشه که زیادیش نکنی دیگه!! شورشو در نیاری..

من 8 روز سفر بودم...
تهران - سمنان - همدان - کرمانشاه - طاق‌بستان - ایلام - مهران - کوت (عراق) - کربلا - مهران - کرمانشاه - سنندج - بانه - یادم نیست :دی - بیجار - ابهر - قزوین - کرج - تهران :)
یه سری از اینا فقط برای ناهار یا همچین چیزی توقف داشتیم، یه سریشونم دو روز توش بودیم...

توی این سفر اتفاق زیاد افتاد... البته اکثرا درونی بود.. چون مدت زیادی تو راه بودیم و کاری جز آهنگ گوش کردن نداشتیم (و البته بخاطر یه سری مشاهداتی که نمی‌خوام تعریفشون کنم) زیاد پیش میومد که تو خودم برم و یه دل‌نوشته‌هایی هم دارم که یه نمونه‌ش رو الان می‌خوام تایپ کنم:

تنهایی

بهم می‌گفت «تو الآن در مهد آدمای مهربون و کم‌یابی»!

بهش گفتم «وقتی احساس تنهایی می‌کنی، تهران و ونکوور فرق زیادی نمی‌کنه.. آدما زندگی خودشونو دارن و انقدر خودشون دغدغه و درگیری دارن که دیگه روت نمیشه بهش بگی بیا به منم گوش بده..»


حرفای زیادی بهش زدم.. هم حضوری هم غیره! هیچ‌وقت صمیمی نبودیم ولی از همون اول راحت و گرم بود.. و این اواخر فهمیدم که خیلی دوستش دارم (as a friend)


و اما درباره‌ی تنهایی!

اولش ازش فرار می‌کنیم.. برای ندیدن تنهاییمون به بغل هر کسی پناه می‌بریم... 

بعد کم کم می‌فهمیم هر بغل و هم‌صحبتی‌ای هم ارزش نداره! شروع می‌کنیم به انتخاب هم‌صحبتامون.. ولی هنوز داریم پنهانی ازش فرار می‌کنیم...

بعد از یه مدتی بازم فرار می‌کنیم ازش ولی این‌دفعه با کار و ورزش و فعالیت‌های مسخره‌ی دیگه... 

کم کم، وقتی به هر روشی فرار کردیم و باز هم چشممون رو که بستیم توی دو قدمیمون حسش کردیم، یه جایی می‌فهمیم که "نه! ظاهرا قرار نیست دست از سرمون برداره..."

اون‌جاست که اگه شجاع باشیم و خودمونو گول نزنیم و هزارتا "اگه"ی دیگه، باهاش مواجه می‌شیم..


درباره‌ی مواجهه یه حرفی میزنن، میگن وقتی با یه مسئله‌ای که ازش می‌ترسیدی مواجه میشی، می‌فهمی که اون مسئله رو چقدر غیر واقعی سخت می‌دیدی و ترس نداشت و ...

ولی "تنهایی" چیزیه که از درون و وقتی باهاش مواجه میشی هم چیز ساده‌ای نیست اصلا!


در نهایت، اگه خوش شانس باشی بالاخره روزی می‌رسی به سطحی که بتونی "خودت برای خودت کافی باشی و تنهاییتو بپذیری و باهاش کنار بیای"

به امید اون روز.. :)

بوی خوش زندگی..

روزای خوبی رو دارم سیر می‌کنم :)

البته دقیق‌تر بخوام بگم صرفا دارم می‌تونم قدر روزامو بدونم و خوشحالی‌های کوچیک رو ببینم و باهاشون شادی کنم ...


دیدن یه دوست، رفتن به یه کافه‌ی دنج و خلوت، طعم تلخ قهوه با سیگار و خوندن کتابی که دوستش داری، تولد گرفتن برای کسی و دیدن ذوق و شادیش، تئاتر، شنیدن تجربه‌های زندگی شخصی یه آدم رندوم، دیدن اینکه آدما هرکدوم دغدغه‌های خودشونو دارن، صبح بیدار شدن با صدای جیک جیک گنجیشکا، چشیدن طعم یه سری نوشیدنیا، بغل کردن کسایی که واقعا دوستشون داری، چت کردن با یه دوست قدیمی که اون سمت دنیا تازه از خواب بیدار شده و صبح بخیر گفتن و شب بخیر شِنُفتَن، دادن یه آبنبات به یه بچه‌ای که کنار خیابون نشسته و داره نقاشی می‌کشه .....

هممون تقریبا همه‌ی این اتفاقا رو تو زندگیمون داریم یا می‌تونیم داشته باشیم ... مثل من که اینا رو داشتم، ولی نمی‌دیدمشون!


دیشب داشتم به فاطمه می‌گفتم که

نمیدونم چرا باید حتما یه چیزیمون بشه تا قدر زندگیمونو بدونیم!!!

از اونایی که داری تا وقتی داریشون لذت ببر

چون یه روزی دیگه نداریشون

...

بابا زنده بودن واقعا ارزش نداره :)

زندگی کن .. گریه کن ... بخند با دوستات

بابا یار رفت که رفت! کاش نمی‌رفت، ولی حالا که رفته

ولی به قول چهرازی ببین نارنجیا رو! زندگی هنوووز قشنگیاشو داره

...

تا حالا

هر اتفاقی که افتاده

سر جاش و به موقع و وقتی که من آمادگیشو داشتم افتاده

...

این فرق معصوم خام و معصوم پخته‌س

خام فکر می‌کنه دنیا جای خوبیه و توش قراره اتفاقایی بیفته که منو خوشحال کنه

پخته میدونه دنیا جای قشنگیه و هر اتفاقی بیفته برای رشد خودشه و لزوما اتفاق خوبیه :)

...

رها کن

کاری کن که عمیقا دوست داری و برات معنی داره

زندگی ارزشش بیشتر از اونه که تَلَفِش کنی

و خیلی کوتاه تر از چیزی که فکر می‌کنیم

متاسفم که اینو می‌گم

ولی واقعا به کسی تعهد نداده که تا فلان سالگی زنده می‌مونی


----------------------

پ.ن.1: کلا قدر دونستن چیز خوبیه :)

پ.ن.2: حتی تو این شرایط حساس کنونی هم خوشحالی‌های کوچیک کم نیستن، ببینیمشون...

پ.ن.3: بمیرید قبل از آنکه بمیرید! جدی!

روتینِ جذاب!

نزدیک به 3 ماه میشه که زندگیم یه تغییرای بنیادینی داره توش اتفاق میفته ... درواقع دارم چیزایی رو برداشت میکنم که چندین ماه یا حتی چندین سال پیش کاشته بودمشون! همزمان با این تغییرها به یه ثبات روحی و احساسی خوبی هم رسیده‌م :)


حتی ثبات توی اتفاقای روزانه ... اما این منظور اصلا روزمرگی نیست! یه چیز باحالی ^_^


صبح‌ها معمولا یذره بدنم رو کش میدم که عضله‌ها از هم باز بشن :))) بعدش یذره کتاب میخونم (کتابی که الآن دستمه و صبح‌ها میخونمش "وقتی نیچه گریست"ه ..)

بعد از خونه میزنم بیرون، ممکنه برم شرکت و کارهای شرکت و استارت‌آپ سنجمان که همزمان باهاشون دارم همکاری میکنم رو انجام بدم، ممکنه برم پیش حسین و کارهای "راه‌حل" خودمون رو انجام بدیم :) بسته به برنامه‌ی حسین و کارهای خودم توی شرکت تصمیم میگیرم کدومش رو باید انجام بدم ...

عصرها هم معمولا میرم (کافه) پایون و تا شب کتاب میخونم (کتابی که الآن دستمه و عصرها میخونمش "ارتباط بدون خشونت"ه ..) و با دوستام گپ میزنیم و با انرژی خوب میرم خونه

خونه که میرسم بعد از یکی دو ساعت استراحت و شام و غیره معمولا یا سریال black list رو میبینم یا خندوانه رو نت رو چک میکنم و دیگه میخوابم :)


خلاصه که شما هم اگه تصمیم دارین یه روتینِ جذاب تو زندگیتون داشته باشین تحمل کنین و چندین ماه براش تلاش کنین ... بالاخره روزی میرسه که بتونین تلاش‌هاتون رو برداشت کنین و لبخندش به لبتون بیاد :)

امید... :)

بعضی وقتا باید let it go ...

بعضی وقتا هم نه! (به اصطلاح پینک فلوید don't give up without a fight...)

مسئله‌ی مهم تصمیم درست بین این "بعضی وقتا"ست ....


می‌روم دل‌مردگی‌ها را ز سر بیرون کنم

گر فلک با من نسازد چرخ را وارون کنم

بر کلام ناهماهنگ جدایی خط کشم

در سرود آفرینش نغمه‌ای موزون کنم


-----------------------------

پ.ن.1: کوتاه‌نوشت

پ.ن.2: معادل مناسبی برای let it go پیدا نکردم که مفهوم رو درست و کامل برسونه! :)

پ.ن.3: ACT (Acceptance & Commitment Therapy)s