آن روی من

جایی برای جاری شدنِ چیزی که هستم

آن روی من

جایی برای جاری شدنِ چیزی که هستم

آن روی من

بعضی حرف ها رو نمیشه زد ...
بعضی حرفا رو باید توی دلت دفن کنی ..
شاید برای اینه که ارزش دوستی بیشتر از اینه که با یه حرف نابجا خرابش کنی ! ارزش هر رابطه ای ...

#inner_peace

-----------------------
پ.ن.1: اینا بیان صدرای 21 ساله‌ست... دلم نیومد عوضش کنم :)

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۲۷۶ مطلب با موضوع «دغدغه ها» ثبت شده است

به وقت خستگی

پیش نوشت: اینو 5 شب پیش نوشتم! ولی انقدر حال نداشتم که لپتاپو باز کنم و ثبتش کنم :))

--------------------------


دارم با بی‌علاقه‌ترین حالتی که از خودم سراغ دارم درس می‌خونم

روانشناسی مرضی یا همون آسیب‌شناسی روانی یا به صورت ساده "مرض"!

حتی OS و MIR و درس‌های دوست نداشتنی دیگه‌ی لیسانس هم به لطف جمع‌خوانی راحت‌تر خونده می‌شدن و پیش می‌رفتن....

اون موقع‌ها، دلبری بود که هروقت خسته می‌شدم یه لمس ساده‌ی دست یا حتی یه نگاه به چشمای قشنگش کافی بود تا دوباره انرژی بگیرم و بتونم با همه چیز مبارزه کنم... در حد همون صدرای رشد نایافته‌ای که بودم..

ولی الآن فقط عشق به مسیری که انتخابش کردم باعث ادامه دادن خوندن این کتاب کلفت با همه‌ی تنش‌ها و بی‌علاقگیم میشه!

نه که این عشق چیز کمی باشه، نه که محرک خوبی نباشه، که اگه اینا بود من الآن اینجا نبودم! ولی بیایم با خودمون رک باشیم... صدرا هنوز باید بیشتر از این حرفا رشد کنه تا بتونه بخاطر عشق به چیزی غیر مادی، انرژی‌ای که برای غلبه به پستی و بلندی‌های زندگی نیاز داره رو به دست بیاره :/


اوضاع درس‌ها بد نیست... زبان رو از مینیممی که نیاز باشه بیشتر می‌زنم، علم النفس هم خوبه وضعش.. فیزیولوژی رو هم به لطف موجود ارزشمندی که بخاطر همین کنکور (نمی‌دونم بگم لعنت الله علیه یا رحمت الله علیه!) باهاش آشنا شدم می‌تونم درصد معقولی بزنم :)

رشد و بالینی هم واقعا اگه کم بزنم جای تعجب داره 😅

ولی برای بهشتی شدن، نیازه که همه‌ی درس‌ها رو خوب زد! نیازه که آمار ملعون و مرض بی‌ناموس رو هم به اندازه‌ی درس‌هایی که توشون وضعم خوبه خوب بزنم.


دلم برای "کتاب خوندن" تنگ شده! اگه این حرف رو صدرای ۳ سال پیش می‌شنید خنده‌ش می‌گرفت :)) ولی الآن واقعا دلم می‌خواد یه کتاب درست حسابی بگیرم دستم و تا خود صبح کتاب بخونم... آخرین بار هری پاتر نمی‌دونم چند بود که وقتی بعد از آخرین امتحان مدرسه برگشتم خونه روی میزم دیدمش و ۲ جلد رو تا ظهر فرداش تموم کردم و بعد تا صبح پس‌فرداش خوابیدم 😅


خودمونیم! دلم برای خیلی چیزا تنگ شده!! حتی برای دانشگاه! حتی برای خونه‌ای که ازش اومدم بیرون! برای ASP و کافه گرافش.. برای پیاده‌روی‌های بی‌هدفی که وقتای دلتنگی میشد عادت شب و روزم... یادمه یه روز ۴۰۰۰۰ قدم راه رفتم و خود SHealth پیام داد که "حاجی پشمام! بس کن، نگرانتیم" :)) (پیاده از خونه تا نیمکت بعد از چشمه‌ی بام!)


این کتاب بی‌شرف جلوم نشسته و تو چشمام زل زده که بیا منو بخون تا بتونی بخوابی :/

دیدین وقتی یکی تو چشمتون زل می‌زنه چقدر معذبین؟! هی چشمتونو می‌دزدین تا نبینینش... ولی چه سود؟


برم تا بیش‌تر از این عذابم نداده چشمشو در بیارم....

گذشته، آینده یا حال؟

وقتی توی اتوبوس نشستی و داری آهنگ گوش می‌کنی و چشمت به منظره‌های خیابون انقلاب دوخته شده، چند حالت برای آگاهیت می‌تونه وجود داشته باشه..

  • می‌تونی چیزی نبینی و نشنوی و توی خاطراتت غرق شده باشی یا به آینده‌ای که هنوز نیومده فکر کنی و از ترس اینکه "چی میشه اگه کنکور فلان.." یا هر کوفت دیگه‌ای زهره ترک شی!
  • می‌تونی چیزی نبینی و به جز اول آهنگ چیزی هم نشنوی و تو خاطراتی که تنها نقطه‌ی اشتراکشون اون آهنگه غرق شی و دستی دستی خودتو بدی به دست احساساتی که احتمالا ۹۰٪شون غم و حسرته!!
  • می‌تونی منظره رو ببینی و توی دونه دونه‌ی مولکول‌های سنگ‌فرش خیابون دنبال خاطره‌های خاک خورده‌ت بگردی و خودت از حجم حافظه‌ای که داری تعجب کنی... این‌جور وقتا معمولا چشمت یهو به یه نقطه خیره میشه و برای ثانیه‌ای از دنبال کردن طبیعی خیابون عاجز میشی! بعلاوه اینکه کم پیش میاد چیزی که داره گوشی بدبخت پلی می‌کنه رو بشنوی... "I set fire to the rain، عه فلان خاطره :|" واقعا بقیه‌ی این آهنگ چیه؟!


اما قشنگ‌ترین اتفاق به گمان من وقتیه که فارغ از هرچی گذشته و آینده‌س بشینی، "hold your breath and count to ten" کنی، در همین لحظه از هرچی که هست لذت ببری :)

خیابونو ببینی

آهنگ رو با صدای اَدِل گوش کنی

گرمای صندلی زیرتو حس کنی

خنکای خشک شدن عرقت... آآخ


از چه دل‌تنگ شدی؟ دل‌خوشی‌ها کم نیست :)


-----------------------------

پ.ن.1: یکی از تاثیرگذارترین مونولوگ‌ها توی پاندای کنگ‌فوکار اون تیکه‌ی استاد اوگوِی بود که می‌گفت «دیروز جزء تاریخه، فردا یه رازه، ولی امروز یک هدیه‌ست» :)

TODO list

این کنکور اردیبهشت انقد وقتمو پر کرده که نمی‌دونم کی می‌خوابم و کی غذا می‌خورم و کی درس می‌خونم :/


می‌خوام چند تا پست بذارم برای خودم، مث پارسال.. هنوز وقت نشده! فعلا تیترهاشو اینجا میگم که ذهنم خالی شه تا ایشالا سر فرصت بیایم سراغ تک تکش....

  • یه چیزی تو مایه‌های 4تا پست پارسالم درمورد سالی که گذشت.. (پست اخیرم یه شمای کلی‌ای از سال توش بود ولی میخوام دقیق‌ترش کنم که یادم نره چه اتفاقاتی توی 97 افتاد که شد اینکه شده...) یه همچین چیزی
  • یه همچین چیزی باید برای امسالم دوباره بنویسم (و توش تحلیل کنم که پارسالیا رو چقد انجامشون دادم)
  • و یه چیز دیگه که بهتره تو سرم نگهش دارم :)

------------------------------
پ.ن.1: پیشنهاد میکنم شما هم همچین کاری بکنین برای خودتون :)

بیان ادبی احساس بعد از دیدن فیلم انجمن شعرای مرده

نیل مُرد،

تو نمیر!


نیل بخاطر انتظارات فراتر از توانش مُرد

تو بخاطر توان فراتر از انتظاراتت نمیر...


نیل نتوانست پدرش را نزید!

نیل انتخاب کرد پدرش را.... بزید؟!

نه! هیچ‌کدام را نزیست..


تو خودت را بزی...

تو باش!

خودت باش


نمی‌توانی بقیه را زندگی کنی!!

ولی خودت را زیستن را

بخاطر سختی شرایطت،

بخاطر انتظارات زیاد،

حتی بخاطر پدر و مادرت

فراموش نکن


خودت را زیر پایت نگذار....

وقتی اصیل شدی،

همه متوجه خواهند شد

که هیچ‌چیز ارزش میرایی تو را نداشت....

حتی خودشان!


آری!

نیل مُرد؛

تو نمیر.....


-----------------------

پ.ن.1: به تعریف و بیان وحید اینی که من نوشتم شعره :)))

پ.ن.2: به تعریف و بیان کیانا اینی که من نوشتم "بیان ادبی احساسم بعد از دیدن فیلم انجمن شعرای مرده" ست :)))))

ما نمی‌بازیم! یا می‌بریم، یا می‌آموزیم...

به یاد داشته باش که همه چیز یک هدیه‌ست

هرچه از سر گذرانده‌ای، تمام دردها و لذت‌ها، تمام ناخوشی‌ها و خوشی‌ها، تمام فراز و نشیب‌ها...

همه چیز زیباست، زیرا همه چیز در جهت رشد و شکوفایی تو عمل می‌کند؛ اگر که آگاه باشی :)

--------------------------------


داشت به دونه های ریز و درشت برف که توی هوا آروم آروم می‌رقصیدن و پایین می‌رفتن نگاه می‌کرد و به مسیری که تا حالا ازش گذشته -تا جایی که یادش میومد- فکر میکرد..

چه پستی و بلندی‌ها، شادی و غم‌هایی که تا حالا پشت سر نذاشته بود.. و البته انتظاری جز این هم از زندگی نداشت :)

شروع کرد به فکر کردن و نوشتن.....:


وقتی به دنیا اومد، پدری داشت خشن، سخت‌گیر و خودخواه و مادری مظلوم، بی‌پناه و منفعل

وقتی بزرگ شد، یا دقیق‌تر بگم! از وقتی قهرمانش متولد شد، دوتا معلم داشت که هر دوی اونا توی درس‌هایی که قرار بود بهش بدن جدی، پی‌گیر، منضبط و به معنای واقعی کلمه، "بهترین" بودن و صرفا تفاوتشون توی جنس درس‌هایی بود که قرار بود بهش یاد بدن!


میخوام براتون از آخرین درسی که گرفت بگم:

سه هفته‌ای میشد که معلم اول (پدر)، برای یاد دادن آخرین درس بهش، کمکش کرد تا از منطقه‌ی امنش خارج بشه... آخرین درس (تا حالا) استقلال بود. برای مستقل شدن -مالی، روحی و احساسی- باید از خونه‌یی که 25 سال توش زندگی کرده بود خارج میشد و همینطور باید همه‌ی متعلقات زندگی قبلیش ازش گرفته میشد...

همینطور هم شد! بعد از خارج شدن از خونه، گوشی‌ای که 1 ماه بود دستش رسیده بود رو دزد زد و همون اتفاق باعث شد جدیتِ زندگیِ مستقل رو توی سطح دیگه‌ای درک کنه...

نقشی که معلم اول بعد از تکمیل درس براش انجام داد (دعوایی که با پدر داشتم سر اینکه من چقدر احمقم که گوشیمو دزد زده!!!) باعث تثبیت چیزهایی شد که توی این مدت یاد گرفته بود... مثل تمرین‌های آخر فصل فیزیک 2!


توی کتاب «وقتی نیچه گریست» یه جمله از نیچه منو تکون داد!

میگفت "یک روان‌درمانگر، یک شفادهنده‌ی روح، باید سختی‌های زیادی را پشت سر گذاشته باشد؛ وگرنه مراجعان خود را در آبی کم ژرفا غوطه ور خواهد کرد.."

وقتی این جمله رو می‌خوندم یاد یه اسلاید از یتیم توی همین کلاس ژرف افتادم که می‌گفت "کسی می‌تونه زخمی رو درمان کنه که خودش قبلا زخم خورده باشه... موهبت یتیم، فهم زخم دیگرانه و ...."


از همه‌ی شما که با انرژی خوبتون از آرزوی من برای روان‌درمانگر شدن حمایت کردین و برای خیر من و همه‌ی هستی‌یافتگان دعا کردین با تمام وجودم سپاسگزارم و دست تک تکتون رو می‌بوسم 3> :)


--------------------------------------

پ.ن.1: درس‌هایی که توی این اتفاقات اخیر گرفتم انقدر زیاده که تقریبا سبک زندگیمو عوض کرده! هنوز همه‌ش به سطح آگاهیم نیومده ولی دارم می‌فهمم که یه چیزایی اون زیر داره برای بار چندم عوض میشه :) تا حالا، توی مراحل قبلی، از این عوض شدنه یه ترس کوچیکی داشتم ولی الآن فقط خوشحالم! چون تجربه‌م بهم میگه که لزوما در جهت مثبت عوض خواهم شد...

پ.ن.2: چند تا از چیزای کوچیکی که توی اتفاق دزدیده شدن گوشیم فهمیدم اینه:

  • میشه 1 ساعت توی تاکسی از تهران‌پارس به رودهن نشست و فقط "بود" و فقط "نگاه بود" و فقط "گوش بود" و این اتفاق فوق‌العاده‌س!
  • میشه آهنگ گوش نکرد، اینستاگرام رو هر 20 دقیقه چک نکرد، حال خوب رو به جای شاره کردن توی اینستا، با خودت! با آدمای واقعی دورت شاره کنی، میشه با آدما کار داشت ولی تلگرام و حتی گوشی تلفن نداشت! :) میشه بدون گوشی هم زندگی کرد....
  • می‌توان "زندگی کردن و فقط زنده نبودن"!
پ.ن.3: قدر زندگیمونو بدونیم :) واقعا بیخود ناراحت و غمگین میشیم خیلی وقتا! لبخند بزنیم و یه کم از خودمون خجالت بکشیم :)

من مرد تنهای شبم

من مرد تنهای شبم


تب و ضعف باعث بیداریش شد

یه نگاه به ساعت کرد

کمی از ۵ گذشته بود

خواست بلند بشه و آبی به دست و صورتش بزنه که کمی از تب فروکش کنه

ولی ضعفش بیشتر از چیزی بود که فکرشو می‌کرد

خواست گوشی موبایلشو برداره تا حداقل کمی باهاش سرگرم شه

از چیزی که به دستش اومد برای بار چندم شوکه شد

به جای نوت۸ نازنینش یه گوشی اسقاطی و درب و داغون اومد تو دستش

آخه گوشیشو دزدیده بودن

همین چند روز پیشا

یه کم به زمین و زمان فحش داد و عصبانیتش کمکش کرد از زمین بلند شه!

کمی آب خورد

دید دهنش چقدر خششک بوده!!

کمی آب به صورتش زد

دید صورتش انگار داشته میی‌سوخته!!

نشست روی کاناپه و شروع کرد به تکست دادن به تنها سنگ صبور غرهای این روزاش

نوشت: من مرد تنهای شبم.....


--------------------------

پ.ن.1: من باید می‌رفتم نویسنده می‌شدم! حداقل آرمان آرینی چیزی بودم برای خودم :))

پ.ن.2: تو باید به دنیا میومدی و همین مرد تنهای شب می‌شدی که هربار دیدن اسمش لبخند بیاره رو صورت دخترکی که توو سوز لحظه‌های زمستونیش دستاش توو دستای اون مرد گرم میشه

پ.ن.3: خدایا! کرمتو شکر!!

another level-up begins

وقتی یه بخش از زندگی تموم میشه، انگار باید همه‌ی خاطراتش هم باهاش تموم بشه...

حالا این گزاره به اندازه‌ای که تموم شدن اون بخشه مهم باشه درست‌تر به نظر میرسه!


وقتی بخوای از خونه و خونواده مستقل شی، گوشی‌ای که پدر برات خریده رو باید دزد بزنه تا نابودگر کامل کارش باهات تموم شه (تموم شده واقعا؟! یا بازم میخواد کاریم کنه؟!!) و تو باید همه‌ی این فشارها و دردسرها (همون نگهبانان آستان) رو از سر بگذرونی تا بهت اجازه داده بشه که با آفرینش‌گر دست بدی!

آره! گوشیمو دزدیدن و کلی چیز دیگه از جنس دغدغه و فکر و ضعف و غیره که حال گفتنشو ندارم..


دیشب یه دوستی بهم می‌گفت «شرایطت سخته صدرا، ولی دلم روشنه که روزای خوبی رو می‌بینی».. درست می‌گفت! البته با این کامنت که شرایط سخت نیست! افتضاحه!! و "روزای خوب" رو دوست ندارم! می‌دونم قراره روزایی رو ببینم که از به‌ترین چیزی که تصورشم بتونم بکنم بهتر باشه! :)


دیشب بعد صحبت‌هام با اون دوست عزیز برای خودم نوشتم:

«میدونی چیه؟ زندگی، خوب یا بد، میگذره! و این اتفاق خوبیه :)

چیزایی که الآن توی زندگیم دارم تعدادشون کمه، ولی کیفیتشون به قدری زیاده که روم نمیشه شکر گزارشون نباشم 3>

دوستای خوب، خونواده‌ی پشتیبان، خانواده‌ی ژرفم، شخصیت و جهان‌بینی خودم (تعریف از خوده؟ دوست دارم که تعریف کنم :دی)، فرصت زندگی کردن! :))»


شب و روزگارتون خوش :)

خودش می‌نویسه....

از وقتی با تو آشنا شدم که هیچ!

حتا از وقتی از تو جدا شدم هم

هییچ فکر نمیکردم اگر روزی با تو و دختر دیگری صحبت کنم

از دلتنگیم برای تو، با او بگویم...

 

از مدتها پیش،

آنقدر پیش که حتی متولد نشده بودم،

هییچ فکر نمیکردم که با رفتن دختری شهرستانی، احساس تنهایی کنم...

احساس دلتنگی‌ای که قرار بود تا همیشه مختص تو باشد.....

 

هنوز هم باور دارم عشق نمی‌میرد!

اما باید قبول کنم که انسان می‌تواند عاشق چیزهای زیادی بشود......

خلاصه‌ای از «منِ بهتر»

داشتم saved message های تلگراممو مرتب می‌کردم و چیزایی که الکی ذخیره کرده بودمو پاک می‌کردم که رسیدم به فروردین امسال! کلاس «منِ بهتر» دکتر شیری...

بعد از کلاس، شیری تو گروه تلگرام گفت که هرکدوم یه جمله‌ای که براتون خیلی تاثیرگذار بود رو از کلاس بنویسین..

این جمله‌های زیر تعدادی از اون اتفاقاست :)


  • درنگ مقدس.. هرچی که میشه، یه لحظه درنگ کن! "واکنش" نشون نده! "کنش‌گر" باش....
  • این رو «ببین» که یه دست دیگه غیر از تو هم «هست» که داره داستان رو می‌نویسه، ولی یادت نره که نیم‌نگاهی هم به دست تو داره...
  • بالغانه مسئولیت افکار و اعمالت رو بعهده بگیر.. نیاز روانی خودت رو به‌طور سالم و درست اعلام کن.
  • اگر ما اهل این باشیم که بگیم خدایا من اندازه فهمم متعهدم و ازت ممنونم چقدر خوبه! :)
  • سایه جنبه‌ی نادیده‌ی زندگى ماست.. انکارش که بکنى تسخیرت مى‌کنه! اما وقتی با سایه و تله‌هات مواجه میشى و انکارشون نمى‌کنى، هدیه‌شون رو بهت میدن!
  • وقتی چیزی از کسی می‌شنوی، تفسیری که تو ذهنت می‌کنی، اگه آگاه نباشی بهش، میفته دست تله‌هات! برای همینه که معمولا اشتباه برداشت می‌کنی و ممکنه ناراحت بشی و ... تریبون درون خودت رو از دست تله‌هات بگیر و برای شفای اونا انضباط و تعهد داشته باش.
  • ما یکتا بدنیا مى‌آییم و یکتا زیست می‌کنیم.. ما فردیت خودمون رو داریم! فقط شانس این رو داریم که در کنار یک نفر دیگه، یه وجه اشتراکمون رو رشد بدیم :) سفر زندگى ما و همسرمون واقعا جداست! فقط یاد می‌گیریم احترام بگذاریم به هم.... با باور مرکزى درست! این باعث میشه به روابطمون کمک کنیم
  • واکنش، رفتار و کاری انجام بده که در راستای هدفت، موثر و کارآمد باشه.. در غیر این صورت انجامش نده!
  • دهندگی بقیه رو فلج نکن، مراقب گیرندگی خودت هم باش.
  • گذشته، نگذشته... روان، زمان نداره... ممکنه تو 3 سالگی یه اتفاقی برات افتاده باشه، الآن 33 سالته ولی هنوز زخمش برات تازه و دردناکه...
  • در زمین دیگران خانه مکن / کار خود کن، کار بیگانه مکن
  • ازدرون احساس ارزشمندى می‌کنی؟ می‌دونی که برای احساس ارزشمندی نیازی به شخص خارجی نداری؟
  • دو کلمه عصاره تمام اسکیما تراپی است: تحمل جفای خلق و شفقت بر خلق
  • تمام رشدهایی که محصول جبرانِ افراطیِ تله هستن، رشد کاذب و پوشالی محسوب میشن.
  • موضوعات زندگى رو یا حلشون کن یا هضمشون کن
  • صداقت بى‌رحمانه باخودت داشته باش
  • صنعت مد روی تله‌ی بی‌ارزشیه، بهت ثابت می‌کنه که زشتی‌، بعد میگه فلان چیز قشنگت میکنه و...
  • مثل یه ساختمون، تیکه تیکه فردیتت ساخته میشه، ته زندگی آدم میبینه این آجر شکسته چقدر میاد به بنایی که ساختم :)
  • دیدن تاثیر به جای تقصیر در روابط و رویدادهای زندگی
  • عوامل ایجادکننده‌ی تله‌هات دست خودت نبوده، درست! اما عوامل تداوم‌بخش که دست خودته! :) عنان زندگیت رو دست بگیر..
  • در دو چشم من نشین / ای آنکه از من من تری
  • تمام کمال‌طلب‌های منفی چندتا ویژگی زیر رو دارن:
    • کارها و رویاهای شروع نکرده
    • مجردی‌های طولانی
    • اهمال‌کاری
    • لذت نبردن از چیزهای بسیار

غر، غر، غر...

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

وصیت‌نامه

عزیزانم!


  • هرکاری که تو زندگی می‌کنین رو از صمیم قلب بکنین... اگه واقعا نمی‌خواین اون کار رو انجام بدین و براتون ارزشمند نیست قبولش نکنین...
  • علیکم به خودشناسی... از لحظه‌ای که 18 سالتون میشه دنبال پیدا کردن مسیر خودتون برای خودشناسی باشین و مستمر توش پیش برین... نکنه اتفاق بد قابل پیشگیری‌ای بخاطر ندونستن و نشناختن خودتون براتون اتفاق بیفته!
  • بعضی وقتا باید بگذاری و بگذری... just let it go! ولی بعضی وقتا هم باید واستی و بجنگی don't give up without a fight :) زندگی درست یعنی تشخیص همین جاها...
  • سوگوار بودن و حسرت خوردن چیز بدی نیست... حسیه که تو زندگی به ناچار تجربه‌ش می‌کنین... ولی نکنه مدت زیادی احساس قربانی بودن بکنین! هیچ وقت اجازه ندین به قدری احساس ضعف بهتون القا بشه که حس کنین قربانی این دنیا و قدرتاش هستین و کاری از دستتون بر نمیاد!
  • تا می‌تونین سفر برین! بیرونی و درونی :) سفر برای آرامش و پیدا کردن خودتون وقتی که بین دغدغه های روزمره گم شدین خیلی خوبه ...
  • یه سری تغییرات و تصمیمای زندگی رو خوبه که بنویسینشون برای خودتون :) بعدا که نگاهش می‌کنین از حجم بزرگ شدن خودتون و بالغ شدن فکرتون تعجب می‌کنین :) یا اینکه تلنگری میشه براتون که نکنه به اندازه‌ای که باید و شاید رشد نکردم؟!
  • اگه دنبال "دردانه" می‌گردین، تو ساحل امن نمی‌تونین پیداش کنین عزیزانم! باید سفر برین ... سفر بدون نقشه .. سفر درونی! باید زندگی کنین نه که زنده باشین!
  • هیچ چیز ارزش اینو نداره که دل کسی رو بشکنین! سعی کنین خودتون هم کم دل ببندین تا دلتون تا حد ممکن کمتر بشکنه! ولی اگه شکست، قدر ترکهایی که روش افتاده رو بدونین :)
  • یه وقتایی سعی کنین تنهاییتون رو قبول کنین و سریع با حضور یکی یا با یه کاری پرش نکنین... تنهایی رو زندگی کنین! بذارین خدا وقتی که تنهایین بهتون تجلی کنه!
  • یه وقتایی هم با خودتون تجدید پیمان کنین... حداقل سالی دوبار! یاد خودتون بیارین که چی می‌خواستین بشین و چیکارا می‌خواستین بکنین... اگه تو مسیرش هستین که دمتون گرم :) ولی اگه نیستین سریعتر براش یه فکری بکنین ...
  • آدما توی زندگیتون میان و میرن... جفت این اتفاقا هم به وقتش میفته! زندگی (وقتی که توشی) خیلی پیچیده‌ست! ولی وقتی که یه اتفاقی رد میشه خیلی همه چیز ساده و بدیهیه... اصلا انگار یه پازلیه که با صبر و حوصله داره تکمیل میشه :) همین تجربه‌ی "ساده بودن چیزها وقتی ازشون زمان خوبی می‌گذره"ست که کمکتون می‌کنه به اتفاقای پیش رو هم ساده‌تر نگاه کنین!
  • عاشق بشین، حتی اگه می‌دونین که نتیجه‌ش درد و اذیت شدنه! تک تک لحظه‌های زندگی رو، شیرین یا حتی تلخ، "زندگی" کنین! خودتونو از هیچ تجربه‌ی منطقی و reasonable ای محروم نکنین...
  • چایی رو "زندگی" کنین! رابطه‌هاتون رو "بو" کنین! برای زندگی و اهدافتون بجنگین.... به زنده بودن اکتفا نکنین!

خلاصه‌ش میشه اینکه راه درست خودتون برای زندگی کردن رو پیدا کنین و بعد فقط زندگی کنین :)


------------------------

پ.ن.1: واقعا شهودی نداشتم که وصیت‌نامه چه شکلیه :" شما به بزرگی خودتون ببخشین :))

پ.ن.2: تمرینمه خب!

پ.ن.3: این سه تا پست هم که اینجا و اینجا و اینجا لینک دادم بهشون وصیت-طور هستن.. دوستشون دارم :)

مشاوره‌های سنگین

مشاوره رفتن پیش یه مشاور خوب همیشه اتفاق خوبیه، ولی لزوما همیشه خوب و راحت نیست :))


چند روز پیش رفتم مشاوره، یه سری سوال جدی مطرح شد که برای اینکه یادم نره اینجا می‌نویسمشون...

  • کجاها توی زندگیم تلاشمو می‌کنم و هزینشو میدم اما برای نتیجه‌ش نمی‌ایستم؟!
  • نتایجی که از کار توی کافه می‌خوام دقیقا چیاس؟ بنویسمشون..
  • آیا ترس از قضاوتی دارم که منو به سمتی هل میده که به جای ساختن نتایجی که بقیه بتونن قضاوتش کنن میرم تو کار تحلیل بقیه؟ ینی آیا ریشه‌ی جذب شدن من به روانشناسی اینه؟! :|
  • آیا پیوندجویی و ترس از تنهایی‌ای دارم که باعث میشه این رشته رو انتخاب کنم؟!
  • اصلا ممکنه گرایشت به اجتماع و کار گروهی و ... برای جبران حس تنهاییت باشه؟ یا مثلا برای پخش کردن مسئولیت کارها => قضاوت نشدن!
  • حواست هست میل به استقلالت از کجا داره میاد؟ نکنه سایه-طور باشه! نکنه اینه که داره جلوی توان خلق و آفرینشت رو سد می‌کنه؟!

دیشب هم توی کلاس ژرف دوتا تمرین سنگین بهمون داد :))
  • یه مراقبه که توش لحظه‌ی مرگت رو تصور می‌کنی، از زاویه دید روحت کل زندگیتو مرور می‌کنی
  • بعدش باید وصیت‌نامه‌مون رو بنویسیم!

گزارش

اینجا گفتم که "با حال خوب یا بد، کاری که "باید" بکنم رو می‌دونم چیه و انجامش میدم."

الآن اومدم گزارش بدم :)


روز قبل اون پست، حالم بد بود! بهش یه مشاوره‌ی جدی و عمیق هم اضافه شد که مثل پتک خورد تو صورتم...

خداروشکر که "خواستم" بلند شم... قوی‌تر :)


چند روز بعد اون پست یه سفر 9 روزه رفتم... نتایج خوبی برام داشت و اتفاقا و هم‌زمانی‌هایی برام داشت که کمک‌م کرد از یه بندهایی رها بشم...


و الآن بعد 23 روز می‌تونم بگم که 70% به اون پیمانی که با خودم بستم عمل کردم.. هنوز جای کار داره ولی راضیم از خودم :)

تجدید پیمان

می‌خوام با خودم تجدید پیمان کنم!


من به این دنیا نیومدم که بدون انجام کار بخصوصی ازش خارج شم!

قرار نیست بخاطر باختن توی یه زمینه همه چیزو ببازم!

قرار نیست تا ابد روی زمین بشینم و اجازه بدم عقده‌ی مادر لعنتی بهم افسار بزنه و هرکاری که میگه رو بکنم...


دوباره می‌خوام بلند بشم، این دفعه قوی‌تر.. به موود و فکرای لعنتی‌ای که تو ذهنم هستن هم اهمیتی نمیدم... با حال خوب یا بد، کاری که "باید" بکنم رو می‌دونم چیه و انجامش میدم.

  • پیگیری سحاب
  • کارهای نیمه تمامی که دارم رو زودتر سر و سامون بدم
  • کارهای مهمی که باید انجام بدم و لیستشون کردم رو زودتر انجام بدم
  • کارهایی که همیشه دوست داشتم انجام بدم رو برم سراغشون


------------------------

پ.ن.1: دیگه هرچی بگم اضافه گوییه!

پ.ن.2: چه کسی قول راحتی به شما داده بود؟! مشکل در احساس ناراحتی نیست! مشکل این است که ناراحتی شما برای آنچه باید، نیست... "وقتی نیچه گریست، اروین یالوم"

امروز، امسال، زندگی ادامه داره!

امروز بعد از مدت‌ها (دقیقش رو بخوام بگم میشه بعد از 21 شهریور که آخرین روز خوب و شادی بود که داشتم) خوب شروع شد، خوب ادامه داشت و خوب هم تموم شد :)

نه با حال بدی از خواب بیدار شدم، نه اتفاق بدی افتاد، نه تفکرات ناخودآگاه زیاد بهم حمله کردن، نه اتفاقای روتین این 1 ماه اخیر :))


کلا احساس می‌کنم این مرحله‌ی گذار (که هنوز دقیق نمیدونم گذار از چی!) هم داره تموم میشه و من باز زنده موندم و طبق استقرا قوی‌تر از قبلم قراره بشم...

یه سری اتفاقا افتاده، یه سری اتفاقا داره میفته، یه سری اتفاقا هم به نظرم قراره بیفته ... صرفا شهوده البته!


مثلا چندتا از اتفاقایی که افتاده اینه که تعداد سیگارهایی که تو روز می‌کشم رو به 4 یا حداکثر 5 تا محدود کردم، یه کم انگار جدی‌تر شدم توی یه زمینه‌هایی و بااز درون‌گراتر!

یا مثلا دارم کم کم به حالی میرسم که بتونم به خودم بگم "بسه دیگه!! جمع کن خودتو! وقتشه که بلند شی و شروع کنی..." و واقعا این اتفاق بیفته!!


آهان! داشت یادم می‌رفت!

پریروز روز تولدم بود :)

امسال یه فرقی با سال‌های قبل داشت..

امسال اولین سالی بود که از چند ماه قبل به جدی بودن زیاد شدن سنم فکر کردم! به اینکه تا کی قراره اینجوری ادامه بدم؟! به خیلی چیزا فکر می‌کردم و برای اولین بار حرف داییم که توی تولد 40 سالگیش بهم زد رو فکر می‌کنم تا حدودی فهمیدم!

بهم گفت "روز تولد خیلی روز شادی هم نیست واقعا! روزیه که تو میفهمی یک سال دیگه از وقتی که داشتی گذشت و ..."


امسال یه فرق دیگه هم داشت...

تا پارسال یا انقدر بچه بودم که نمی‌دونستم تنهایی یعنی چی، یا انقدر خوشبخت بودم که تنها نباشم، یا (پارسال) انقدر از ضربه ای که خورده بودم گیج بودم که اصلا نفهمیدم روز تولدم چجوری گذشت!

امسال اولین سالی بود که تنهایی رو از صبح روز تولدم حس کردم... البته به مدلی که شاعر میگه من در میان جمع و فلان.... یعنی از 17 ساعتی که توی اون روز بیدار بودم تقریبا 14 ساعتش رو پیش نزدیک‌ترین آدمای زندگیم بودم (خانواده و دوستان) ولی امسال اولین سالی بود که تنهایی رو از صبح روز تولدم حس کردم... مثل یک ماه اخیر..

و البته که بخاطر این اتفاق می‌تونم قدر دوستای خوبی که دارم رو بیشتر از قبل بدونم :)


--------------------------

پ.ن.1: «یک روان‌شناس، یک گشاینده‌ی معمای روح، بیش از هر کسی نیازمند دشواریست.. در غیر این‌صورت شاگردان و درمان‌جویانش را در آبی کم ژرفا غوطه‌ور خواهد کرد...» "وقتی نیچه گریست؛ اروین یالوم"

تصویرسازی

ناخودآگاهم داره لایه لایه بالا میاره انگار!

هنوز نمی‌تونم با جمله بیانش کنم..

تصویر سازیش می‌تونم بکنم


مثل دریاچه‌ای میمونه که "ژرف" داره همش میزنه...

گل و لجن‌ها از زیر بالا میان و من این بالا نشستم دارم لجن‌ها رو می‌ریزم بیرون..

دوره‌ی "عاشق" خیلی برون ریزی داره برام

نمی‌دونم از کجا میاد... ولی از ۴شنبه‌ی هفته‌ای که عاشق شروع شد خواب‌ها و برون‌ریزی‌هام شروع شده


ادامه‌ش سانسور شد :)