بهم میگفت «تو الآن در مهد آدمای مهربون و کمیابی»!
بهش گفتم «وقتی احساس تنهایی میکنی، تهران و ونکوور فرق زیادی نمیکنه.. آدما زندگی خودشونو دارن و انقدر خودشون دغدغه و درگیری دارن که دیگه روت نمیشه بهش بگی بیا به منم گوش بده..»
حرفای زیادی بهش زدم.. هم حضوری هم غیره! هیچوقت صمیمی نبودیم ولی از همون اول راحت و گرم بود.. و این اواخر فهمیدم که خیلی دوستش دارم (as a friend)
و اما دربارهی تنهایی!
اولش ازش فرار میکنیم.. برای ندیدن تنهاییمون به بغل هر کسی پناه میبریم...
بعد کم کم میفهمیم هر بغل و همصحبتیای هم ارزش نداره! شروع میکنیم به انتخاب همصحبتامون.. ولی هنوز داریم پنهانی ازش فرار میکنیم...
بعد از یه مدتی بازم فرار میکنیم ازش ولی ایندفعه با کار و ورزش و فعالیتهای مسخرهی دیگه...
کم کم، وقتی به هر روشی فرار کردیم و باز هم چشممون رو که بستیم توی دو قدمیمون حسش کردیم، یه جایی میفهمیم که "نه! ظاهرا قرار نیست دست از سرمون برداره..."
اونجاست که اگه شجاع باشیم و خودمونو گول نزنیم و هزارتا "اگه"ی دیگه، باهاش مواجه میشیم..
دربارهی مواجهه یه حرفی میزنن، میگن وقتی با یه مسئلهای که ازش میترسیدی مواجه میشی، میفهمی که اون مسئله رو چقدر غیر واقعی سخت میدیدی و ترس نداشت و ...
ولی "تنهایی" چیزیه که از درون و وقتی باهاش مواجه میشی هم چیز سادهای نیست اصلا!
در نهایت، اگه خوش شانس باشی بالاخره روزی میرسی به سطحی که بتونی "خودت برای خودت کافی باشی و تنهاییتو بپذیری و باهاش کنار بیای"
به امید اون روز.. :)
دیروز روز عجیبی توی این روزای عجیب بود!
بعد از 4شنبهی عالیای که داشتم (دیدن چند تا از بهترین دوستام، یکیشون بعد از مدتها / تولد و سورپرایز و خوشحالی از خوشحالیش / بام رفتن / سنتور زدن بعد از مدتهااا / و ...) و بعد از یه سری حرف که فکر میکردم دارم زندگیشون میکنم و ...
اولین اتفاق 5شنبه ی عجیبم خوابی بود که دیشبش دیدم! از اون خوابا بود که وقتی بیدار میشی تا مدت زیادی فلجی انگار! از اون خوابا که همهی حس های منفی دنیا رو تو خودشون جا دادن ....
وقتی بیدار شدم هنوز همه خواب بودن .. حدود نیم یا حتی 1 ساعت گذشت که صدای اذان باعث شد به خودم بیام و بلند بشم و خوابمو بنویسم ... دستام میلرزیدن :|
بماند که بعدش درست خوابم نبرد دیگه :))
تمام صبح داشتم نماد سازی و تحلیل میکردم خوابم رو
بعد از ناهار از خونه زدم بیرون .. توی مسیر به مهدیار زنگ زدم و رفتم پیشش ... کلی حرفای عمیق و دقیق درمورد خوابم و state این روزام زدیم ...
بعدش که از کافه در اومدم داشتم پیاده میرفتم سمت تئاتر شهر که "روزهای بی باران" سجاد افشاریان رو با حسین ببینم .. از معدود زمانهایی بود که هندزفری تو گوشم نکردم و میخواستم فکر کنم ....
یه دختر و پسر تمااام مسیر جلوی من داشتن راه میرفتن! چند تا از جملههای دختر رو که شنیدم احساس کردم داره با من حرف میزنه! اصن یه وضعی!! در حدی که گوشیمو باز کردم و چند تا از جملههاش رو توی نوت گوشی یادداشت کردم:
روزای خوبی رو دارم سیر میکنم :)
البته دقیقتر بخوام بگم صرفا دارم میتونم قدر روزامو بدونم و خوشحالیهای کوچیک رو ببینم و باهاشون شادی کنم ...
دیدن یه دوست، رفتن به یه کافهی دنج و خلوت، طعم تلخ قهوه با سیگار و خوندن کتابی که دوستش داری، تولد گرفتن برای کسی و دیدن ذوق و شادیش، تئاتر، شنیدن تجربههای زندگی شخصی یه آدم رندوم، دیدن اینکه آدما هرکدوم دغدغههای خودشونو دارن، صبح بیدار شدن با صدای جیک جیک گنجیشکا، چشیدن طعم یه سری نوشیدنیا، بغل کردن کسایی که واقعا دوستشون داری، چت کردن با یه دوست قدیمی که اون سمت دنیا تازه از خواب بیدار شده و صبح بخیر گفتن و شب بخیر شِنُفتَن، دادن یه آبنبات به یه بچهای که کنار خیابون نشسته و داره نقاشی میکشه .....
هممون تقریبا همهی این اتفاقا رو تو زندگیمون داریم یا میتونیم داشته باشیم ... مثل من که اینا رو داشتم، ولی نمیدیدمشون!
دیشب داشتم به فاطمه میگفتم که
نمیدونم چرا باید حتما یه چیزیمون بشه تا قدر زندگیمونو بدونیم!!!
از اونایی که داری تا وقتی داریشون لذت ببر
چون یه روزی دیگه نداریشون
...
بابا زنده بودن واقعا ارزش نداره :)
زندگی کن .. گریه کن ... بخند با دوستات
بابا یار رفت که رفت! کاش نمیرفت، ولی حالا که رفته
ولی به قول چهرازی ببین نارنجیا رو! زندگی هنوووز قشنگیاشو داره
...
تا حالا
هر اتفاقی که افتاده
سر جاش و به موقع و وقتی که من آمادگیشو داشتم افتاده
...
این فرق معصوم خام و معصوم پختهس
خام فکر میکنه دنیا جای خوبیه و توش قراره اتفاقایی بیفته که منو خوشحال کنه
پخته میدونه دنیا جای قشنگیه و هر اتفاقی بیفته برای رشد خودشه و لزوما اتفاق خوبیه :)
...
رها کن
کاری کن که عمیقا دوست داری و برات معنی داره
زندگی ارزشش بیشتر از اونه که تَلَفِش کنی
و خیلی کوتاه تر از چیزی که فکر میکنیم
متاسفم که اینو میگم
ولی واقعا به کسی تعهد نداده که تا فلان سالگی زنده میمونی
----------------------
پ.ن.1: کلا قدر دونستن چیز خوبیه :)
پ.ن.2: حتی تو این شرایط حساس کنونی هم خوشحالیهای کوچیک کم نیستن، ببینیمشون...
پ.ن.3: بمیرید قبل از آنکه بمیرید! جدی!
خانه دلتنگ غروبی خفه بود
مثل امروز که تنگ است دلم
پدرم گفت چراغ، و شب از شب پر شد
من به خود گفتم یک روز گذشت ..
مادرم آه کشید، "زود برخواهد گشت"
ابری آهسته به چشمم لغزید
و سپس خوابم برد
که (چه کسی) گمان داشت که هست اینهمه درد
در کمین دل آن کودک خرد؟..
آری آن روز چون میرفت کسی، داشتم آمدنش را باور
من نمیدانستم معنی "هرگز" را
تو چرا باز نگشتی دیگر؟
آه ای واژه ی شوم خو نکرده ست دلم با تو هنوز
من پس از اینهمه سال، چشم دارم در راه، که بیایند عزیزانم
آه
"هوشنگ ابتهاج"
-----------------
پ.ن.1: اعتقاد دارم «اگه اعتقاد داریم که با نامحرم دست ندیم، پس باید با هیچکدومشون دست ندیم! اما اگه همچین اعتقادی نداریم، میشه با همشون دست داد!»
پ.ن.2: 2تا تفسیر از دیشب به ذهنم میرسه.. یا فک میکنی من حالم بد میشه که حق نداری به جام تصمیم بگیری، یا خودت حالت بد میشه که حق دارم درموردش بدونم!
پ.ن.3: متن شعر به پینوشتها مربوط نیست.. این پایین یه گلهای بود که انجام شد، اون بالا یه شعر قشنگ بود که امروز شنیدم!
پ.ن.4: به پینوشتها دقت نکنین لطفا....
مدتیه داره یه تصمیمی توی من شکل میگیره و بزرگ میشه ... الان که دارم به روند شکل گیریش فکر میکنم، میشه گفت 6 ماه یا بیشتر پخته شدن و به آگاهی اومدن این تصمیمه زمان برده!
چیزی که الآن به آگاهیم اومده و میتونم با یه سری واژه بیانش کنم اینه که «تصمیم گرفتم انقدر قوی باشم که دیگه "خواستم، ولی نشد"ی توی زندگیم اتفاق نیفته» ... و برای این اتفاق هم هرر کاری میکنم!
البته با وجود احترامی که برای "شعور کائنات"، "دست خدا" یا هر چیزی که اسمشو میذاریم قائلم ... درواقع ACT هنوز برقراره و پذیرش چیزایی که "آدمی" توشون دست نداره رو دارم واقعا (یا حداقل فکر میکنم داشته باشم!) ولی چیزایی که میتونه بخاطر ضعف من دستم ازشون کوتاه بشه دیگه قرار نیست اتفاق بیفتن ..
توی این مسیر (از 6 ماه پیش تا حالا) و از این به بعد قربانیهای زیادی دادم و باید بدم ... سادهترینش ادامهی تلاش و رشد حتی وقتی خستهای میتونه باشه .. یا مثلا قربانی کردن احساسهایی که دارم .. دلتنگی، همون خستگی و هزارتا حس دیگه ..
حرف زدن کافیه! بریم یذره هم به عمل برسیم ...
-----------------------
پ.ن.1: سریال black list رو حتما ببینین! مستقل از جنبهی فیلم سازی و جذابیتهای هالیوودیش، کلی چیز میشه ازش یاد گرفت ..
نزدیک به 3 ماه میشه که زندگیم یه تغییرای بنیادینی داره توش اتفاق میفته ... درواقع دارم چیزایی رو برداشت میکنم که چندین ماه یا حتی چندین سال پیش کاشته بودمشون! همزمان با این تغییرها به یه ثبات روحی و احساسی خوبی هم رسیدهم :)
حتی ثبات توی اتفاقای روزانه ... اما این منظور اصلا روزمرگی نیست! یه چیز باحالی ^_^
صبحها معمولا یذره بدنم رو کش میدم که عضلهها از هم باز بشن :))) بعدش یذره کتاب میخونم (کتابی که الآن دستمه و صبحها میخونمش "وقتی نیچه گریست"ه ..)
بعد از خونه میزنم بیرون، ممکنه برم شرکت و کارهای شرکت و استارتآپ سنجمان که همزمان باهاشون دارم همکاری میکنم رو انجام بدم، ممکنه برم پیش حسین و کارهای "راهحل" خودمون رو انجام بدیم :) بسته به برنامهی حسین و کارهای خودم توی شرکت تصمیم میگیرم کدومش رو باید انجام بدم ...
عصرها هم معمولا میرم (کافه) پایون و تا شب کتاب میخونم (کتابی که الآن دستمه و عصرها میخونمش "ارتباط بدون خشونت"ه ..) و با دوستام گپ میزنیم و با انرژی خوب میرم خونه
خونه که میرسم بعد از یکی دو ساعت استراحت و شام و غیره معمولا یا سریال black list رو میبینم یا خندوانه رو نت رو چک میکنم و دیگه میخوابم :)
خلاصه که شما هم اگه تصمیم دارین یه روتینِ جذاب تو زندگیتون داشته باشین تحمل کنین و چندین ماه براش تلاش کنین ... بالاخره روزی میرسه که بتونین تلاشهاتون رو برداشت کنین و لبخندش به لبتون بیاد :)
بسیار سفر باید تا پخته شود خامی
صوفی نشود صافی تا در نکشد جامی
سعدی به لب دریا دردانه کجا یابی
در کام نهنگان رو گر میطلبی کامی
یونگ میگه خود سفر پاداش سفره ... درواقع منظورش اینه که معنای داخل سفره که پاداشه .. معنایی که هیچجای دیگه نمیتونی پیداش کنی!
اما منظور یونگ از سفر اصلا سفر زمینی نیست واقعا ... چه بسیار فرزانگانی (مثل حضرت حافظ) که اصلا از دیار خودشون بیرون نرفتن ولی چه سفرها که نکردن!
سفر یونگی، سفر زندگی -یا به بیان خودش "سفر قهرمانی"- هستش :) اگه اینجوری به قضیه نگاه کنیم میتونیم خیلی راحتتر تجربههای تلخ و شیرین زندگی رو بپذیریم و درسشونو بگیریم و ازشون رد شیم .... کردم که میگم :))
"جام"ی که تو مصرع دوم ازش حرف میزنه هم اتفاقا همین تجربههای تلخ و شیرینه .. جام زهره یه جورایی ...
درواقع سعدی هم داره همون حرفی رو میزنه که یونگ و خیلیای دیگه میگن! میگه که اگه دنبال "دردانه" میگردی، تو ساحل امن نمیتونی پیداش کنی برادر من!
باید سفر بری ... سفر دریایی ... سفر بدون نقشه .. سفر قهرمانی :)
خیلی از وحید شاهرضا و گروه ژرف و عزیزش ممنونم که توی این روزا و تجربههام انرژی و آگاهی بهمون ارزونی کردن ❤️😏
---------------------------
پ.ن.1: #منزل_پنجم_سفر_قهرمانی #آرکتایپ_جستجوگر#سفر_قهرمانی #حضرت_حافظ#حضرت_سعدی #کارل_یونگ #معنا #پذیرش#ACT #دوشنبههای_ژرف
پ.ن.2: @m.r_s.a.d.r.a
برای چندمین بار توی این بیست و پنج سال، وارد دورهی جدیدی از زندگیم شدم ...
اولین تغییر جدی توی زندگیم ورود به دانشگاه شریف بود! تا قبلش یه پسر سر به زیر و حرف گوش کن بودم که زندگی روتینی داشت (درسش خوب بود، کلاس زبان میرفت، رمان میخوند و یه سری کارهایی که تقریبا همهی بچههایی که قراره بعدا موفق بشن (به دید خونوادشون!) انجام میدن)
دومین تغییر جدیم وقتی بود که شدیم و نشد! (اگه متوجه نشدین قضیه چیه احتمالا نباید متوجه میشدین :D) ... کلاسها و کتابهای روانشناسی و اصول مذاکره و ارتباط موثر و .....
چهارمین دورهی زندگیم که اثرات تخریبی نسبتا زیادی هم داشت از شهریور پارسال شروع شد .. تموم شدن یه اتفاق قشنگ پنج ساله که کم کم به این نتیجه رسیده بودیم که کار نمیکنه ... حداقل توی شرایطی که داشتیم کار نمیکرد ..
و اما این روزها که وارد مرحلهی جدیدی شدم :)
مرحلهای که تهش احتمالا از یه سری بندهای گذشته رها شدم و یه سری ریسکهایی کردم (که حداقل سعیم اینه که تا بشه ریسکهای حساب شدهای باشن) و مطمئنم مستقل از نتیجههایی که به دست میاد مثل دورههای قبلی ازش راضیم ...
اتفاقهایی که فکر میکنم توی این مرحله برام میفته استقلالم (از همه نظر) و استِیبِل شدن کارم هستش.
نکته ش اینجاست که برای رفتن از هر مرحله به مراحل بعدی نیازه که یه سری چیزا رو قربانی کنی و از یه سری ترسهات بگذری و باهاشون روبرو بشی و ....
باشد که رستگار شویم (یا همون "طلب خیر" خودمون)
این روزا زیاد میرم پایون (یه کافهای توی خیابون ونک - پارک سئول) ... کارامو میکنم و دوستامو (بیشتر از توی دانشگاه!) میبینم و روزامو میگذرونم
تو راه پایون بودم، داشتم آهنگ گوش میکردم، رسید به آهنگ خواجه امیری ...
اگه این زندگی باشه، اگه این سهمم از دنیاست، من از مردن هراسم نیست
یه حسی دارم این روزا، که گاهی با خودم میگم، شاید مردم حواسم نیست
........
همزمان با راه رفتن داشتم مراقبه میکردم ... یکی از زمانهای مورد علاقهی من برای مراقبه کردن و مایندفول بودن تایمهاییه که دارم راه میرم :)
داشتم این آهنگ رو "گوش میدادم" (نه که فقط بشنومش!) که یه لحظه به این فکر کردم که دفعات قبل که پلیلیست به این آهنگ میرسید چقدر دلم میگرفت و تنگ میشد! ولی این دفعه مثل آهنگای دیگه داشتم فقط لذت میبردم ازش ...
خواستم این لحظه رو اینجا ثبت کنم که یادم نره این حس قربانی بودن لعنتی که هممون فقط همونو بلدیم، چقدر حس مسمومیه و اگه بتونیم ازش نجات پیدا کنیم و سوگواری بحرانی که برامون اتفاق افتاده (هرچی که بوده) رو که میگذرونیم، چقدر میتونیم به خودمون افتخار کنیم! :)
البته بدیهیه که کسی نمیتونه ادعا کنه بعد از گذر از سوگواری و حل یا هضم کردن مسئلهای که داشته، دیگه هیچوقت تاسف و ناراحتی یا حتی ناامیدی سراغش نمیاد! ولی هر کسی خودش میتونه بفهمه که فرق احساس قربانی بودن با احساس حسرت چیه :)
به قول حسین میتونیم وجدان کنیمش!
------------------------
پ.ن.1: نه که رها شده باشم، نه که تموم شده باشه برام همه چیز، نه که اگه یه روزی شرایط جور باشه نخوام برگردی پیشم، ولی خوشحالم!
پ.ن.2: دیشب خوابتو دیدم! دوباره ... میدونی قشنگترین چیزمون چی بود؟ :) understanding ای که همیــــــشه بینمون وجود داشت ... خواب دیشبم مثل فیلمهای صامت بود! ولی کلّی حرف زدیم :) دلم تنگ شد .... ولی خوشحالم!
دارم مراحل آخر کنده شدن از خونه رو میگذرونم ...
چیزی نمونده که بتونم بهش دل ببندم و امید داشته باشم اوضاع بهتر بشه! :/
ضمناً
4 ساله که دارم با یاد گرفتن روانشناسی و مذاکره و هزارتا چیز دیگه تلاش میکنم تعامل مؤثری برقرار کنم، اما تا وقتی طرف مقابل نخواد نمیشه ....
-------------------------
پ.ن.1: بابت این قضیه "ناراحت" نیستم ... "متفکر" چرا !
پ.ن.2: این اتفاق حداقل از طرف من یه تصمیم موقتیه، یه چیزی حدود 1 سال ..
اگر من به زبان فرشتگان با شما گفتگو کنم اما در قلبم عشقی به شما نداشته باشم، فقط ناقوسی پر سر و صدا یا سنجی بودهام که به شدت به هم کوبیده میشود.
اگر قدرت پیامبران را داشته باشم و از تمام رموز و دانشها آگاهی داشته باشم، یا حتی اگر ایمانی داشته باشم که با آن بتوانم کوهها را جابجا کنم اما فاقد عشق باشم، درواقع "هیچ" هستم.
اگر تمام آنچه را دارم ببخشم و جسمم را در آتش بسوزانم اما عاشق نباشم، در قبال این کارها هیچ چیز نصیبم نخواهد شد.
عشق صبور و مهربان است.
عشق به دور از حسادت و خود ستاییست.
عشق به دور از خودبینی و گستاخیست.
عشق، به دور از تعصبات کورکورانهست.
عاشق زودرنج و کج خلق نیست و از صداقت و درستی سرخوش و لبریز میشود.
با عشق، همه چیز قابل تحمل است، همه چیز باورپذیر میشود.
عشق با خود امید میآورد، با عشق همه چیز را صبورانه میپذیریم.
عشق، بیپایان و جاودانهست.
-----------------------------------------
پ.ن.1: پائولو کوئیلو
پ.ن.2: شهامت میخواهد که با فقدانهای اجتنابناپذیر روبرو شویم و با این وجود، باز هم عاشق و پذیرای زندگی بمانیم ... «فردریکسون؛ کتاب همآفرینی تغییر» ...
پ.ن.3: ولی هنوز هم برای من، دل عاشق قشنگتره تا سر عاقل! :)
یکشنبه شب
میخواستم یه متنی بنویسم اینجا
بیرون بودم، وویس گرفتم برای خودم که بعد بتونم یادداشتش کنم ...
ولی
دیشب
دیدمت و اون حرفا رو زدیم
نمیدونم چرا یه امید ریز، وقتی هیچ چیز دیگهای وجود نداره اینقدر بزرگ میشه!
مث یه ستاره تو شب تاریک ...
ولی اون ستاره هه هم یه سو سویی زد و رفت :"
بهت گفتم زندگی ادامه داره ..
سعی میکنم انجامشم بدم
ببخشید که باز یه درگیری ای بهت اضافه کردم، هرچند زود میتونی خودتو جمع کنی و مسیرتو ادامه بدی 3>
مرسی بابت همه چیز، صدرا
وقتی هزار تا چیز توی سرت هست نمیتونی بخوابی ...
آیندهی نامشخص، رشته تحصیلی، کار، زندگی، رابطه عاطفی، روابط خانوادگی، دوستان و ......
من میگم هزار تا، شما میخونین هزار تا، اما واقعا هزااااار تاست! یه جوریه که اصن نمیدونم به کدومش فکر کنم! نمیدونم کدومو کجای دلم و کچای افکارم بچپونم :|
هرکدوم بخشهایی که بالا گفتم رو میشه به کلی زیر-بخش تقسیم کرد :/ به هر بخشی که فکر میکنم یه حسی بهم میگه چیزای مهمتری هم هستن که داری از دستشون میدی!
رشته: الگوریتم؟ روانشناسی؟ انصراف بدم؟ مطمئنم؟ هزینههای هرکدوم انننقدر زیاده که اصن نمیتونم به هیچکدوم فکر کنم هنوز :|
کار: سنجمان، خانهی نوآوری، یا یه شرکت دیگه (مثلا سحاب)؟ کار خودم، طراحی دورهها، کتابم، پوفففف
رابطه: فرزانه؟ میشه هنوز؟ کلا نشدنیه! نه؟ کسی میشه بشه جاش؟ تا کی میخوام دست و پا بزنم و رها نشم و رها نکنم؟
روابط خونوادگی: من و بابام .... یحیی و باباش ..... رودهنی که بهم انرژی قبلو نمیده :""
دوستان: فا.ضی.
یا.خا.
کی.اع.
می.بر.
فر.ها.
بازم هست!
بازم هست!
-------------------------
پ.ن.1: بازم هست!!!
پ.ن.2: ما را همه شب نمیبرد خواب! حتی شبایی که میخوابیم :"
امروز (تکنیکلی دیروز!) توی اینستا آنفالوت کردم ... نه که نخوام عکسا و استوریهاتو ببینم! نه! که هیچوقت بیشتر از الآن نیاز به دیدنشون نداشتم ... آنفالوت کردم چونکه کاری که باید مدتها قبل میکردم همین بود! کار درست، بالغانه، هرچی اسمشو میذاری همین بود!
امروز 3 ساعت به این فکر میکردم که این کارو بکنم یا نکنم!!!! 3 فاکینگ ساعت!!! مسخره به نظر میاد، نه؟ ولی توی تمام اون 3 ساعت من بیشتر از صدرای مسخره یه صدرای درمونده بودم :" یه صدرایی که احساسش توی نقطهی صفر مرزی واستاده بود که "اگه بکنی تمومه!" و منطقش تو مرز اون طرف واستاده بود و همینو میگفت!
درسته که توی ACT یاد گرفتیم که خود زمینه باشیم و به احساس و افکارمون "نگاه" کنیم و کنترلشون نکنیم و براساس ارزشهامون تصمیمگیری کنیم و ...... درسته که این حرفا رو خیلی شیک و مرتب تحویل رفیقای بیزبون خودم میدم (!) .... اما امروز جنگ داخلی داشتیم! اونم به مدت 3 فاکینگ ساعت :|
تازه! فکر میکنی بعد از نوشیدن اون جام زهر و فشردن اون دکمه همه چیز تموم شد؟! احساسی که بهش توجه نشده یه طرف بود و منطقی که از عذاب بعد از این اتفاق سردرگم شده بود یه طرف دیگه! :| اینجا بود که جنگِ داخلیِ قبل از لمس صفحهی گوشی تبدیل شد به فروپاشی نرم امها و احشاءِ صدرا! اصن یه وضعی ....
از اینجا به بعد متن به دلیل شامل بودن مقادیری از زندگی شخصی تو رمز دار میشه ..
-------------------------
پ.ن.1: ACT is based on Acceptance and Commitment Therapy