آن روی من

جایی برای جاری شدنِ چیزی که هستم

آن روی من

جایی برای جاری شدنِ چیزی که هستم

آن روی من

بعضی حرف ها رو نمیشه زد ...
بعضی حرفا رو باید توی دلت دفن کنی ..
شاید برای اینه که ارزش دوستی بیشتر از اینه که با یه حرف نابجا خرابش کنی ! ارزش هر رابطه ای ...

#inner_peace

-----------------------
پ.ن.1: اینا بیان صدرای 21 ساله‌ست... دلم نیومد عوضش کنم :)

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۲۷۶ مطلب با موضوع «دغدغه ها» ثبت شده است

سالی که گذشت (زمستان)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

سالی که گذشت (پاییز)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

سالی که گذشت (تابستان)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

مبارک باشد این روز و همه روز

جدیدا فهمیده‌م که نوشتن با خودکار رو بیشتر از تایپ کردن توی بلاگ دوست دارم ...

یه دفتر هم از سفر قشمم برا خودم برداشتم که توش اون اتفاقه بیفته :)


برای سال نو هم اول می‌خواستم اینجا یه چیزایی بنویسم اما بعدش دیدم دلم می‌خواد توی دفتر باشه، پس شد آنچه شد :)

الآنم اومدم اینجا که فقط بگم عید همه مبارک، ایشالا سگ 97 بهتر از خروس 96 با هممون تا کنه و حداقل (اگه کمکی نمی‌کنه) بذاره زندگیمونو بکنیم :)))


یه سری هدف‌ها گذاشتم برا خودم که اینجا می‌گمشون، معمولا بهم کمک می‌کنه که چون اعلامش کردم بهشون پایبندتر باشم ...

  1. تبدیل شدن به کسی که میتونه پست "مدیریت منابع انسانی" یه شرکتی رو به دست بگیره و به همه جاش آگاه باشه تا آخر تابستان 97
  2. شروع رسمی تدریس‌هام با MBTI توی بهار 97
  3. انتشار کتابم و تاییدیه گرفتن از شیری و رضایی
  4. ارتباط عمیق‌تر و درونی‌تر با خودم! :)
  5. اصلاح و بازدید روابط خونوادگی ....
دوتا مورد آخر کل سال رو در بر می‌گیره...

سالی که گذشت (بهار)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

آماده سازی برای 97

  1. یه کار قشنگی که از اول امسال (96) کردم این بود که توی یه سال‌نامه، هر روزی که اتفاق خاصی میفتاد یه "خاطرک"ی مینوشتم .... خیلی روزها حوصله‌ی دست به قلم شدن رو نداشتم برای همین هم اکثرا چیزهایی که نوشتم شبیه نوت برداری از تخته‌ی کلاسه تا خاطره! :))
  2. دیشب یا پریشب بود که یه وویس از دکتر شیری (مد ذله العالی :دی) گوش می‌کردم که می‌گفت «آخر سال شده، بعضی‌ها به این فکر می‌کنند که سال خوبی بوده یا نه ... اما یه خطای شناختی اینه که فقط یکی دوماه گذشته رو نگاه می‌کنیم و راجع به کل سال نتیجه‌گیری میکنیم!» وی در ادامه افزود «پیشنهاد می‌کنم کل "یک سال"ِ گذشته رو بررسی کنین، به این فکر کنین که "الآن کجام؟" و اینکه "میخوام کجا برم؟"»
خلاصه که به فکر افتادم چیزایی که نوشتم توی سال‌نامه رو یه دور دیگه نگاه کنم و اینجا برای خودم مهم‌ترین‌هاش رو بنویسم تا هم یادم بیاد چه سالی بر ما گذشت، هم بتونم به بقیه ش نگاه درست تری داشته باشم :)

----------------------------
پ.ن.1: اولش می‌خواستم همینجا بنویسم ولی دیدم یه جاهاییش دیگه زیادی خصوصیه! 4تا پست بعد احتمالا پابلیک نباشن!

این روزا ..

حس این روزام

خفگی، کلافگی، سردرگمی، بی حوصلگی/کسلی، ضعف، اجبار، انرژی کم/خستگی، ، بعضی وقتا خشم .....


جدیتی که لازم دارم رو هنوز ندارم

هیچی برام شفاف نیست

با خودم در صلح نیستم


نیازهام

صداقت، شفافیت، صمیمیت، ارزشمندی، تعلق ...


دلم برا خودم تنگ شده :(


یذره پایین‌تر از دانشگاه ...

یذره پایین‌تر از دانشگاه تابلو زده بود که «دیپلم بگیرید» ...!!

یذره پایین‌تر از میدون آزادی! از دانشگاه که هیچی! از دانشکده می‌خواستی پیاده بری تا اونجا 15 دیقه بیشتر طول نمی‌کشید ...

داشتیم می‌رفتیم بهشت زهرا ... من و یکی از بچه ها .. می‌رفتیم سر مزار صبا :(


یذره پایین‌تر از دانشگاه تابلو زده بود که "دیپلم بگیرید" ...!!

خشکم زد! چقدددر می‌تونه دنیای آدما متفاوت باشه آخه؟! توی فاصله‌ی 10-15 دقیقه‌ای (اونم پیاده!) می‌تونه دنیای آدما از زمین تا آسمون متفاوت باشه ... :/
یکی دغدغه‌ش اینه که چجوری نمره‌ی بیشتری بگیره این ترم تا بتونه دانشگاه بهتری اپلای کنه برای دکترا تا بتونه ..........
یکی دیگه دغدغه‌ش اینه که چجوری یه مدرک حداقلی‌ای بگیره که بتونه باهاش دختری که دوست داره و به بهونه‌ی بی‌سواد بودن بهش نمیدن رو به دست بیاره :"

تو چه دنیایی داریم زندگی می‌کنیم آخه؟!!

خودش سخت هست، سخت ترش نکنیم ..

دیشب با فلانی تو راه کافه گراف صحبت می‌کردم

می‌گفت همین جلسات اخیر کلاس ژرف وحید همچین چیزی گفته که «شل بگیر ولی ول نکن» ...

همون ACT

شل گرفتنِ تعریفهایی که از خودت داری

شل گرفتن if و else هایی که تو ذهنت داری ....

حالت رو خیلی بهتر می‌کنه ....

از بیرون نگاهش کن


وقتی من اینجای کلاس بودم که شما الآن هستین، همون بازه‌ی IOI و بعد از IOI بود ....

همون وقتی که .... می‌دونی دیگه!

همون وقتی که OOD معلوم نبود پاس می‌شه یا نه

که هیچ پلنی برای آینده‌م نداشتم و هیچ انرژی و انگیزه‌ای هم برای پلن ریختن نداشتم ....

دوران عجیبی بود

ولی سعی کردم شل بگیرم ...


می‌خوام اینو بگم که

می‌دونم! بیشتر شبیه شعاره این حرفا

میی‌دونم!! نمی‌تونی (هر آدمی شاید نمی‌تونه) اجراش کنی ... حتی ۵۰% از روزت رو ....

اما اینم می‌دونم که چاره‌ای نیست ....

از همون ۱۰-۲۰% در روز هم که شروع بکنی عالیه

خیلی از استرس و تنش روزانه‌ت کم می‌شه


شل بگیر، به اتفاقات لبخند بزن و پذیرش بده، اما پا روی ارزشهات نذار .....

احساساتت رو ببین اما نخواه که کنترلشون بکنی

با احساست بمون، تاثیرات جسمانیش رو ببین بعد خودتو بغل کن و برای خودت یه قهوه بریز و حتی اگه نیاز هست یه روز به خودت مرخصی بده و برو کوه ...

اون نیمکته که بعد از چشمه هستش و رو به تهرانه و هیییچکس اونجا نیست .... (به جز تو و احساساتت و افکارت و احتمالا خدا)

اونجا می‌تونی گریه کنی، فکر کنی، خودت رو، کودک درونت رو و احساساتت رو حس کنی، با همه‌ی اینا آمیخته شی و تجربشون کنی و به پذیرششون برسی و .....

بعدش آروم(تر) می‌شی .... شک ندارم


--------------------------------

پ.ن.1: کاش نتیجه‌ی بدی نداشته باشه :"

پ.ن.2: #دلنوشت

هیچی

هیچی تلخ‌تر از بی‌تفاوت رفتار کردن نسبت به کسی که بهش بی‌تفاوت نیستی نیست ....

هیچی شیرین‌تر از دیدن لبخند اون آدم نیست وقتی که می‌دونی از درون غمگینه ......

هیچی عجیب‌تر از این دنیا نیست که تلخ‌ترین و شیرین‌ترین لحظه‌هاش توی یک لحظه اتفاق میفتن!

اگه فکر میکنی هست، هنوز توی لوپ باطل این لحظه‌ها گیر نکردی ....


-------------------------------

پ.ن.1: خداروشکر؟

تنها گواه ما ...

دیشب بعد از گودبای پارتی یکی دیگه از دوستای نزدیکمون، این شعر معنی دیگه ای میداد ....


ای ساربان، ای کاروان

لیلای من کجا میبری؟

با بردن لیلای من

جان و دل مرا میبری

ای ساربان کجا میروی

لیلای من چرا میبری


در بستنِ پیمان ما

تنها گواه ما شد خدا

تا این جهان، بر پا بود

این عشق ما بماند بجا


ای ساربان کجا میروی

لیلای من چرا میبری


تمامی دینم، به دنیای فانی

شراره عشقی، که شد زندگانی

به یاد یاری، خوشا قطره اشکی

به سوز عشقی، خوشا زندگانی


همیشه خدایا، محبت دلها

به دلها بماند، بسان دل ما

که لیلی و مجنون فسانه شود

حکایت ما جاودانه شود


ای ساربان، ای کاروان

لیلای من کجا می بری

با بردن لیلای من

جان و دل مرا می بری

ای ساربان کجا می روی

لیلای من چرا می بری


------------------------------

پ.ن.1: هرچند من با همون معنی همیشگی اشکم اومد :"

صدرا ورژن 7.01

آروم، بدون هیچ حس قلیان کننده‌ای!

نه زیادی شاد، نه زیادی غمگین ...

نه وقتی که معمولا عصبی می‌شد زیاد به هم می‌ریزه، نه وقتی که معمولا سورپرایز می‌شد زیاد حس خاصی داره!


----------------------------------

پ.ن.1: ورژن 7 بخاطر "کودکی"، دوتا ورژن توی "مدرسه"، "استارت دانشگاه" و سه تا ورژن دیگه!

پ.ن.2: بالاخره به نظر دارم فارغ می‌شم و سریع با ورود به ارشد جایگزینش کردن برام!

گزارش سالانه؟

از شهریور پارسال تا شهریور امسال خیلی اتفاقا افتاد ...


پرانا رو راه انداختیم، همدیگه رو آموزش دادیم، من MBTI و آرکتایپ و چیزای دیگه یاد گرفتم، اثر مرکب که یکی از تاثیرگزار ترین کتابایی بود که توی این سال خوندمش .....

توی دانشگاه اتفاقای خوب و بدی افتاد ... اینکه فهمیدم دانشگاه و "شریف" اون اهمیتی که برام داشت رو نداره واقعا ... این باعث شد بیشتر به زندگی و کارایی که میخوام برسم اما روی بدش این شد که یه درسیو افتادم و کلا هم نمره‌ها گند خوردن ... :)))

آشنایی با کلاس‌های گروه ژرف و وحید شاه‌رضای عزیز ... عمیق شدن و عوض شدن جهان‌بینی صدرا ...


عید سفر تنهایی و اصفهان خوووب و آرام‌بخش ...

فرزانه .. ته تلاشمون ... چنگ انداختن به هرچیز که دستمون می‌رسید .... کتاب و کلاس و .. حرفای درست اما ... :-همم


رمضان امسال هم خیلی متفاوت با سال‌های پیش بود ... گروهی از بچه‌ها که من رو با خیلی‌ها آشنا کرد و شب‌های زیادی که افطار بیرون بودیم ... شب قدر اول سخنرانی دکتر شیری، شب قدر دوم قم، ...

تابستون و سفر طالقانی که تبدیل به انزلی شد! 4 تا از به‌ترین‌ها ... قمی که با حسین رفتیم و ....


و در نهایت، IOI که بزرگترین تجربه‌ی برگزاری eventها توی ایران بود و من توش بودم و انصافا چه 3هفته‌ی رویایی ای بود ... تنها 3هفته‌ی خوب این تابستونم .. به جز این قسمت، دو روز خوب پیوسته نداشته تا حالا :| :))


-----------------------

پ.ن.1: کی فکرشو میکرد اینجوری بشه ...؟

ابر می‌بارد و من ...

دیشب کنسرت-نمایش "سی" ...


همایون، سهراب پور ناظر

مهدی پاکدل، صابر ابر

بهرام رادان، سحر دولتشاهی

......


داستان زال و رودابه ...

عذاب درونی رستم ....


آهای خبر دار :"

ابر میبارد و من .....



تو بودی و من! تو بودی کنار من ... با هیجانت هیجانم زد .. با اشکت اشکم ریخت ....

درست مثل همین 5 سال .. انگار نه انگار که قرار نیست مثل این 5 سال باشه .. باشیم -_-


گفتی "و به کوتاهی آن لحظه ی شادی که گذشت، غصه هم میگذرد.."

امیـــد ...(؟)


-------------------------

پ.ن.1:

ابر می بارد و من می شوم از یار جدا

چون کنم دل به چنین روز ز دلدار جدا

ابر و باران و من و یار ستاده به وداع

من جدا گریه کنان، ابر جدا، یار جدا


ای مرا در سر هر موی به زلفت بندی

چه کنی بند ز بندم همه یکبار جدا


دیده از بهر تو خونبار شد، ای مردم چشم

مردمی کن، مشو از دیده خونبار جدا


ابر می بارد و من می شوم از یار جدا

چون کنم دل به چنین روز ز دلدار جدا

ابر و باران و من و یار ستاده به وداع

من جدا گریه کنان، ابر جدا، یار جدا

خالی کردن ذهن

ساعت 10 صبح

بالاخره بعد از چند ساعت فکر کردن، با حالتی هنوز متفکر از روی مبل بلند شد، رفت توی آشپزخونه و قهوه ای برای خودش ریخت. تصورش این بود که بخاطر صدای پنکه سقفی تمرکز نداره و برای همین به طبقه‌ی بالا رفت ... توی بالکن روی صندلی چوبی قدیمی خودش نشست و شروع کرد به تاب دادن صندلی .. مه داشت از روی کوه‌های سبز و پوشیده از درخت بالا می‌رفت، هوای خنک صبحگاهی رو روی پوست صورتش حس می‌کرد و حتی صدای جوی آبی که از کنار ویلا رد می‌شد و بوی نعناهای باغ همسایه و قهوه‌ی دمی خودش، همه و همه صحنه‌ی عجیبی بوجود آورده بودن! اما حواسش به هیچکدوم این‌ها نبود ... براش تفاوت دنیای درون و بیرونش خیلی شدید بود و کمی آزار دهنده! به آرامش دنیای بیرون حسودی می‌کرد و دلش برای تهران با همه‌ی عجله‌ها و ناآرومی‌هاش تنگ شده بود!

فکرش هنوز براش شفاف نشده بود و برای همین امروز هم مثل روزهای قبل داشت کلافه می‌شد. چند روزی می‌شد که از تهران کنده بود و راه شمال رو پیش گرفته بود. کلاردشت همیشه براش آرامش داشت اما انگار این دفعه با دفعات قبل فرق داره! صبح ها خیلی زود از خواب بیدار می‌شد، نزدیک 1 ساعت و حتی بیشتر توی تخت درازکش به "هیچ" فکر می‌کرد، از تخت بلند می‌شد و قهوه ساز رو راه می‌انداخت و می‌رفت روی مبل می‌نشست، بعد از دو سه ساعت صرفا بخاطر تغییر حالت از مبل بلند می‌شد و برای اینکه صدای اعتراض شکمش رو خاموش کنه قهوه‌ای برای خودش می‌ریخت و میرفت طبقه‌ی بالا، توی بالکن روی صندلی چوبی قدیمی خودش می‌نشست و شروع می‌کرد به تاب دادن صندلی و دیدن، شنیدن، چشیدن، بوئیدن و لمس کردن طبیعت و قهوه، برای ناهار زنگ می‌زد به تنها رستوران مورد علاقه‌ش و می‌گفت همون همیشگی، بعد از ناهار کمی کتاب می‌خوند، عصر می‌رفت و توی شهر قدم می‌زد، بعضا قبل از غروب برمی‌گشت و بعضی وقت‌ها هم که تا عمق جنگل پیش می‌رفت توی تاریکی آرام آرام به سمت ویلا در حرکت بود ...

گه گاه یاد خاطراتش میفتاد، لپتاپ رو باز می‌کرد و عکس‌های قدیمی رو می‌دید و لبخند و اشک رو همزمان تجربه می‌کرد ... تنها خوشحالیش این بود که تنهاست .. به کسی خبر نداده بود که قراره چند روز از روزمرگی‌های زندگی جدا بشه و بره جایی که خیلی وقته باید می‌رفت. نمی‌دونست چند وقت دیگه باید همین حالت رو داشته باشه؟ چند سال طول می‌کشه تا یه تجربه هضم بشه یا حتی فراموش بشه؟

اما جدا از همه‌ی احساس و تجربه‌های کنونیش، امید عجیبی داشت! از اون امیدها که نمی‌دونی از کجا داری اما انقدر قویه که نمی‌تونی ردش کنی! از اون امیدها که نمی‌دونی چطوری، اما درست از آب در میان! از اونا ...

شناور باشیم ..

کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ، 

کار ما شاید این است که در افسون گل سرخ شناور باشیم.


شناور بودن

در لحظه بودن

زنده بودن و زندگی کردن

خواب دیدن

ملاقات با ناخودآگاه ..


نقابتو بردار

سایه‌ت رو به رسمیت بشناس، ببین و بپذیرش

فعلا همین دو مرحله کافیه !