عجیب
- جمعه, ۲۳ شهریور ۱۳۹۷، ۱۱:۵۸ ق.ظ
دیروز روز عجیبی توی این روزای عجیب بود!
بعد از 4شنبهی عالیای که داشتم (دیدن چند تا از بهترین دوستام، یکیشون بعد از مدتها / تولد و سورپرایز و خوشحالی از خوشحالیش / بام رفتن / سنتور زدن بعد از مدتهااا / و ...) و بعد از یه سری حرف که فکر میکردم دارم زندگیشون میکنم و ...
اولین اتفاق 5شنبه ی عجیبم خوابی بود که دیشبش دیدم! از اون خوابا بود که وقتی بیدار میشی تا مدت زیادی فلجی انگار! از اون خوابا که همهی حس های منفی دنیا رو تو خودشون جا دادن ....
وقتی بیدار شدم هنوز همه خواب بودن .. حدود نیم یا حتی 1 ساعت گذشت که صدای اذان باعث شد به خودم بیام و بلند بشم و خوابمو بنویسم ... دستام میلرزیدن :|
بماند که بعدش درست خوابم نبرد دیگه :))
تمام صبح داشتم نماد سازی و تحلیل میکردم خوابم رو
بعد از ناهار از خونه زدم بیرون .. توی مسیر به مهدیار زنگ زدم و رفتم پیشش ... کلی حرفای عمیق و دقیق درمورد خوابم و state این روزام زدیم ...
بعدش که از کافه در اومدم داشتم پیاده میرفتم سمت تئاتر شهر که "روزهای بی باران" سجاد افشاریان رو با حسین ببینم .. از معدود زمانهایی بود که هندزفری تو گوشم نکردم و میخواستم فکر کنم ....
یه دختر و پسر تمااام مسیر جلوی من داشتن راه میرفتن! چند تا از جملههای دختر رو که شنیدم احساس کردم داره با من حرف میزنه! اصن یه وضعی!! در حدی که گوشیمو باز کردم و چند تا از جملههاش رو توی نوت گوشی یادداشت کردم:
- وقتشه که دیگه جدی باشی!
- تو هنوز اونقدر بزرگ نشدی که بتونی یه آدم عادی باشی!!
- ببین هنوز اونه که ازت خشم داره؟ یا خودتی که از خودت خشم داری؟؟
- .....
- ۹۷/۰۶/۲۳