آن روی من

جایی برای جاری شدنِ چیزی که هستم

آن روی من

جایی برای جاری شدنِ چیزی که هستم

آن روی من

بعضی حرف ها رو نمیشه زد ...
بعضی حرفا رو باید توی دلت دفن کنی ..
شاید برای اینه که ارزش دوستی بیشتر از اینه که با یه حرف نابجا خرابش کنی ! ارزش هر رابطه ای ...

#inner_peace

-----------------------
پ.ن.1: اینا بیان صدرای 21 ساله‌ست... دلم نیومد عوضش کنم :)

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۲۷۶ مطلب با موضوع «دغدغه ها» ثبت شده است

این نیز بگذرد

اینجا دقیقا اوایل ترم اولم توی رشته‌ی جدیدم بودم...

تازه کتابای کت و کلفت این ترممو خریده بودم و درگیر انتخاب بین چندتا پیش‌نهاد کار جدی و جذاب (هرکدومشون از جنبه‌ای) بودم...

خلاصه که هنوز نتونسته بودم تعادلی بین زندگی و کار و درس پیدا کنم!

 

خب، این احساسا و فکرا چیز جدیدی برام نبودن، توی لیسانس زیاد تجربه‌شون کرده بودم و بلد بودم با حضورشون به زندگیم ادامه بدم.. -هرچند به سختی-

ولی این بار خیلی زودتر از چیزی که فکرشو می‌کردم تونستم از پسشون بر بیام و مثل اکثر اوقات باهاشون منفعل برخورد نکردم! :)

 

حالا این یعنی چی؟

یعنی اینکه یه برنامه ریزی کردم برای درسایی که باید تو طول ترم بخونم (هرچند خیلی توی اجرای برنامه‌م موفق نبودم تا حالا :دی)، از بین پیش‌نهادهای کاری دوتاشونو انتخاب کردم که در مجموع ارزش‌هام و نیازم به استقلال مالی رو هم‌زمان پوشش بدن و به زندگی شخصیمم دارم با کیفیت زیاد (البته کمیتِ کم) می‌‌رسم و خلاصه که از چیزی که الآن هست و هستم راضیم....

دیروز رفتم پیش وحید مشاوره، بهش گفتم همه چیز به طرز مشکوکی خوبه و مدتیه که راضیم :))) خندید و گفت این نیز بگذرد....

 

آره!! این نیز بگذرد؛

ولی میدونی خوبیش چیه؟ خوبیش اینه که می‌دونم که این نیز بگذرد، و همون‌قدر هم می‌دونم که هرچیزی که بعد از این بیاید نیز بگذرد و ......

و

بخاطر دونستن این قضیه خودمو از تجربه‌های قشنگی که می‌تونم توی "الآن" داشته باشم محروم نمی‌کنم :)

 

------------------------

پ.ن.2: هر تجربه‌ای، حتی اگه تکرار بشه هم، دقیقا اون قبلیه نیست.. خلاصه که هر ثانیه داریم با یه "این نیز بگذرد" یا درست‌تر بگم، با یه "این نیز گذشت!" روبرو می‌شیم...

پایان شب سیه

پنج سال پیش به خودم قول دادم که «هفت سال دیگه جوری پول در میارم که هیچ‌کدوم از این دوستایی که پشت سرم میگن این نمی‌دونه با زندگیش چیکار بکنه حتی فکرشم نتونن بکنن!»

از اون هفت سال، دو سالش مونده... و نکته‌ی قشنگش اینجاست که از الآن دارم نشونه‌هایی از اون دو سال دیگمو می‌بینم :)

 

آره! این زمستون (اگه گوش شیطون کر بشه) آخرین زمستون سخت صدراست ایشالا..

هجده

بچگیام با تمام وجود می‌خندیدم

قدیما با چشمام

یه بازه‌ای که خیلی هم دور نیست، با لبم..

و الآن، با دلم!

یه وقتاییش چشممم توش دخیل میشه.. اما نه همیشه

اصلا یه جاهایی هست که ظاهرم تغییر نمی‌کنه اما دارم می‌خندم!

 

خنده‌ی الآنم نادر و عمیقه

خنده‌ی قدیمام قشنگ بود

خنده‌ی بچگیم پر از زندگی

و من

گاهی دل‌تنگ انواع دیگه‌ی لبخندم میشم :)

نوزده

+ تا کی باید دوید آیا؟!

- تا توانستن

+ توانستنِ چه؟

- کنترل آنچه قابل کنترل است، پیش‌بینیِ آنچه قابل پیش‌بینی‌ست، و فهم آنچه قابل فهم است....

 

این روزا دارم زیاد می‌دوم... اما آخر شب، با همه‌ی خستگی و کوفتگیِ تن، قلبم آروم و راضیه :) و به نظرم تنها معیارِ درست بودن یا نبودن هر تلاشی همینه..

شگفتی‌های پنهان در یک لبخند..

دیشب داشتم به این فکر می‌کردم که ما آدما چقددددر همه چیزو به خودمون و دیگران سخت می‌کنیم!

با حرف نزدن، با حرف زدن!!، با تفکراتمون، با کنترل‌گریمون، با بالا اوردن احساساتمون روی طرف مقابل، با عادتمون به بله گفتن، با عادتمون به بله شنفتن......

داشتم فکر می‌کردم که چقدددر می‌تونست زندگیامون راحت‌تر و قشنگ‌تر باشه اگه یذره آگاه‌تر می‌زیستیم :/

روح جمعی انسان، بیمار است..

 

همین دیشب یکی از کتابای فریدون مشیری رو برداشتم و بازش کردم و این شعر اومد!

حرف بیشتری نمی‌زنم که نیازی به حرف بیشتر زدن نیست....

 

من نمی‌دانم

-و همین درد مرا سخت می‌آزارد-

که چرا انسان

این دانا، این پیغمبر

در تکاپوهایش

-چیزی از معجزه آن‌سوتر-

ره نبرده‌ست به اعجاز محبت

چه دلیلی دارد؟

 

چه دلیلی دارد که هنوز

مهربانی را نشناخته است؟

و نمی‌داند در یک لبخند

چه شگفتی‌هایی پنهان است

 

من بر آنم که در این دنیا

خوب بودن

به خدا سهل‌ترین کار است

و نمی‌دانم

که چرا انسان

تا این حد

با خوبی بیگانه‌ست

 

و همین درد مرا سخت می‌آزارد

تناقض همیشگی بین کار و درس و زندگی :))

خب! دانشگاه به صورت جدی و رسمی استارت خورد! همین هفته‌ی پیش...

خیلی از حجم مطالب و انرژی‌ای که باید بذاریم برای "ارشد" جا نخوردم! انتظارش رو داشتم که توی هر ترم نیاز باشه چندتا کتاب رو (خیلی جدی) بخونم و غیره و غیره :)) ولی دیگه ناموسا 4تا کتاب 700-800 صفحه‌ای برای دوتا درس؟؟ بابا مصّبتو شکر :)))

 

دغدغه‌های زیادی توی سرم دارم که بعضی وقتا باعث میشن نتونم 100% انرژیمو بذارم برای خودم و کارهام.. می‌خوام اینجا خالیشون کنم تا هم دسته بندی بشن و هم از توی سرم خارج بشن...

  • کار: چند تا پیشنهاد مختلف و جذاب دارم که هرکدوم مزیت‌های خودشون رو دارن (یکی پول بیشتر، یکی کانکشن‌های خفن، یکی در راستای آینده‌ی صدراست، یکی خیریه‌ست، یکی دیگه هم هست که اوکی شده و مستقل از انتخاب یا عدم انتخابِ گزینه‌های دیگه داره پیش میره..) تعداد جلسات و تعداد ساعت‌هایی که باید بذارم برای فکر کردن و رسیدن به یه نتیجه‌ی درست داره سر به فلک می‌کشه :|
  • دانشگاه: جدید بودن فضای ذهنی و نیاز به عادت کردنم به دنیای علوم انسانی، هم‌پوشانی کلاس ژرف با یکی از کلاس‌ها که هنوز راه حلی براش پیدا نکردم، ارتباطات انسانی توی دانشگاه جدید و ...
  • زندگی شخصی که باااز هم تو اولویت چندم قرار گرفته و نمی‌تونم بهش برسم و ارضاءش کنم :| مثلا کوه نمیرم! البته "دیدن دوستان" که برام توی این کَتِگوری از هر چیز دیگه‌ای مهم‌تر هست رو دارم انجام میدم، ولی واقعا فشار زیادی داره میاره و نمی‌دونم تا کی قراره اینجوری پیش بره؟!
  • حالا این وسط دارم همه‌ی تلاشمو می‌کنم که یه جایی هم برای ارزش‌های دیگه‌م باز کنم... باشد که رستگار شویم :دی

 

خیلی یهویی؛ پایان!

فرق آرامش با افسردگی یا چگونه با وجود خستگی راضی باشیم؟

می‌دونی؟

یه وقتایی خسسسته‌ای، ولی ته دلت از خودت و انتخاب‌هات و حتی چلنج‌هایی که توی مسیرت وجود داره راضی هستی...

این رضایته یکی از بروزهاش می‌تونه آرامش باشه.. می‌تونه باعث بشه که درونت و در ازاش بیرونت به آرامش قشنگی فرو بره... آرامشی که حتی به آدمای اطرافت هم منتقل میشه! و این اتفاق برای صدرا ارزشمنده :)

 

چالش که همیشه هست! مگه زندگی بدون چالش هم داریم؟ مگه میشه یه روز بگذره اما حال روحت بالا و پایین نشه؟ نه که نشه‌ها! ولی خییلی استثناست!

به گمان من مهم اینه که چالشت رو خودت انتخاب کنی... چالشی رو باهاش دست و پنجه نرم کنی که نتیجه‌ی انتخاب‌های آگاهانه‌ی خودِ خودت باشه!

 

مثلا کدوم خریه که ارشد شریف رو رها می‌کنه تا کنکور روانشناسی بده؟

خب من!

ولی این من، یه جا نشست دو دوتا چهارتا کرد، دید که نمی‌خواد چالشِ دوست نداشتنِ کارِ پول‌سازش رو برای 20 سال برداره!

 

امروز یکی برگشت بهم گفت حیف نبود شریفو ول کردی؟

جوابی به جز تاسف نداشتم که تحویلش بدم... ولی ته زورمو زدم و بهش گفتم "حیف من و توییم که داریم راجع به مدرک حرف می‌زنیم نه اونی که قراره به مدرک اعتبار بده"

خودمونیم... نفهمید چی گفتم بهش!

 

از بحث خودمون دور نشیم!

می‌خواستم اینو بگم که وقتایی که خسسسته‌ای اما دروناً آروم هستی، نمود بیرونیش درست شبیه وقتاییه که افسرده‌ای :))))

ولی وااقعا فرق دارن با هم! believe me ;-)

 

 

آدما تو زندگی میان و میرن - شماره‌ی 2!

توی مرور بلاگم رسیدم به این پست... حس عجیبی داشت برام! درست مثل اکثر پست‌ها چند دقیقه روش متمرکز شدم و با حسم شنا کردم و یاد اون روزا افتادم و ......

گذشته از اینکه تقریبا سر هر پست به خودم میگم "پسر! چه چیزایی رو پشت سر گذاشتیا!!"، سر این پست یه اتفاق عمیق‌تر افتاد.. اینکه دیدم هنوزم دارم چه چیزایی رو پشت سر می‌گذارم! دیدم هنوز هم زنده‌ام و تا وقتی که زنده باشم همینه داستان! همینه زندگی...

 

مثلا اونجا نوشته‌م که کیا توی زندگیم بودن و الآن (اون موقع) دیگه نیستن، و همین‌طور نوشتم که کیا تو زندگیم بودن که هنوز نقششون ادامه داره....

و الآن می‌تونم ببینم که باز هم این لیست تغییر کرده! :"

  • امین جون و عمین و محسن
  • بیژن و کیان ... برنا و پونه ... نگار و زهرا و توتیا و شاهین و رضا ... حتی قبل از اونا امیر تو دوره‌ی المپیاد ... حسین حجازی و امیر و علی و محمد و کلا 90یا ... یاسی و پردیسیا ...
  • حورا و امین و تینا... (از اینجا به پایین توی همین 1 سال اضافه شدن!)
  • بچه‌های خانه نوآوری...
  • مهدیار و زک و حسین کمال...

اما در کنار کسایی که از زندگیم رفتن، یه سری آدمایی هم هستن که توی این 1 سال توی دنیای صدرا متولد شدن :)

  • حمید و امین و میلاد برزگر (هنوز هستن؟ یا دارم مثل بقیه‌ای که رفتن به زور نگهشون می‌دارم تا اینکه یه روز این حقیقت بخوره تو صورتم؟!)
  • ژرفی‌ها...
  • فاطمه و زهرا (تنها بازماندگان خانه نوآوری که البته همینا هم تقریبا دارن میرن :دی)
  • مبینا و تک و توک از دوستاش... (تنها اضافه شوندگان...)

 

خلاصه که قدر داشته‌هامونو تا وقتی که داریمشون بدونیم...

و البته که وقتی دیگه قرار نیست داشته باشیمشون، برای داشتنشون دست و پا نزنیم... که فقط منجر به خسته شدن خودمون میشه و بس...

همیشه در لحظه زندگی کنیم و از چیزایی که هست لذت ببریم و حسرت گذشته یا حرص آینده رو نخوریم.. دنیا دو روزه واقعا!! از این دو روزی که بهمون هدیه دادن استفاده کنیم، لبخند بزنیم :)

بشتابییید؛ آخرین خبر....

خب

نتایج انتخاب رشته‌ی ارشد هم اومد!

یادم به این پستم افتاد که چقدر هیجان داشتم، و چقدر مطمئن بودم تهران قبول نمیشم :))

 

هرچند ادعا داشتم (و دارم) که "پذیرفتم هرچی پیش بیاد خیرم توشه و هرجا قبول بشم چلنج‌های خودشو داره و میرم که تجربه کنم و ...." ولی واقعا نمی‌تونم انکار کنم که هیجان و حتی این بازه‌ی اخیر (چند روز) قبل از اومدن نتایج استرسشو داشتم :"

اومد و دیدیم و قبول شدیم :) اولین انتخابم نشد، چیزی که بهش عادت داشتم پیش نیومد... ولی مهم اینه که جای خوبی قبول شدم و از حالا به بعدش دوباره دست خودمه که می‌خوام با این فرصتی که برام پیش اومده چیکار کنم و چطور و چقدر خیر و برکت ازش بیرون بکشم :))

 

پیش به سوی پذیرفته شدن رسمی تو دنیای روانشناسی...

ده

پیش نوشت: شماره‌ی ده، از سری دل‌نوشته‌هایی که اکثرشون قابل شاره کردن نیستند...

--------------------------

 

رشد، رشد، رشد...
خلاصه‌ی چند سال اخیر زندگیم همین بود!
۱۷ سالگی قبول نشدن المپیاد، سخت‌ترین شکستم تا اون موقع..
۱۸ سالگی ورود به دانشگاه بعد از لیترالی ۱ فاکینگ سال فقط درس خوندن... دانشگاه صنعتی شریف، اوووف!
۱۹ سالگی فشارهای دانشگاه و بی‌معنایی‌ای که بین همه‌ی ترم سومی‌ها اپیدمی شده بود...
۲۰ سالگی سالِ خوبِ خوش گذرونی با دوستان و شروع رابطه‌ی عاطفی :) رشد احساسی و فکری
۲۱ سالگی به خاک سیاه نشستن! :))))
۲۲ سالگی شفای کودک درون، کلاس‌های غیر حضوری مختلف و شروع سیر مطالعات روان‌شناسی
۲۳ سالگی ادامه‌ی کلاس‌های حضوری و غیر حضوری و مطالعات و ...
۲۴ سالگی سال سیاه زندگی صدرا به بیان صدرای ۲۴ ساله! تمام شدن رابطه، شروع کار و شرایط جدید زندگی... بیش‌ترین میزان رشد در تاریخ زندگی صدرا توی یک سال..
۲۵ سالگی تثبیت و تقویت و ترمیم صدرای خودساخته، آگاه و توان‌مند
۲۶ سالگی استارت استقلال کامل (فکری، روانی، عاطفی و مالی) و شروع قلقلک‌های عاطفی جدید....

 

به یه بیان دیگه مرور کنیم
سرخوردگی آپولو
سرافرازی آپولو
سرک کشی هادس
آزادی پوسایدون و دیونوسوس
دزدیده شدن توسط هادس
همراهی هرمس اما هنوز دست و پا زدن در هادس
ادامه‌ی همراهی هرمس و آرام آرام بلند شدن از خاک، بزرگ‌تر شدن ظرف وجود..
بار دیگر هادسِ مرگ‌بار و جدی، ظهور مجدد آپولو و بیرون شدن موقت از فضای احساس
هم‌کاری هرمس و آپولو، خاموشی پوسایدون
غنچه‌هایی از زئوس.. بازگشت پوسایدون به میادین!

 

توی این سال‌ها، از یه صدرای لوسِ بی‌اراده و خام و کودک، به یه صدرای آرامِ محکم و با فکر تبدیل شدم که اگه به جمع‌بندی برسه برای انجام کاری، هرچی در توان داره (از صبر و جنگندگی بگیر، تا هزینه‌های مالی و روانی و فکری) برای رسیدن به خواسته‌ش انجام میده... خواسته‌ای که با هیجان و از سر هوس بهش نرسیده! خواسته‌ای که براش دلایل زیادی در تنهایی خودش داره....

 

اینکه بگم از رشد کردن خسته‌م حقیقتا غرغرهای صدرای خسته(بخوانید گشاد!) ی درونمه :))

اما اینکه بگم مشتاق به همین مدل رشد کردن بی‌وقفه هستم هم چرت محضه!! :)))

یه چیزی بینابینم آرزوست....

باشد که چنین شود :)

 

---------------------

پ.ن.1: به تاریخ 25/مرداد/98

انتخاب رشته، انتخاب آینده..

همین الآن انتخاب رشته کردم!

اولین باریه که توی عمرم برای انتخاب رشته استرس داشتم و برام ترتیب دانشگاه‌هایی که می‌زدم مهم بود!

حتی اولین باری بود که توی عمرم مجبور می‌شدم بیش از 3-4 تا رشته انتخاب کنم!!

تا قبل از این، هم توی کارشناسی هم توی ارشد، اولین رشته‌ای که انتخاب کرده بودم رو قبول می‌شدم...


کارشناسی: مهندسی کامپیوتر - نرم‌افزار دانشگاه صنعتی شریف (رتبه 21)

کارشناسی ارشد: مهندسی کامپیوتر - الگوریتم دانشگاه صنعتی شریف (رتبه 7)


ولی این دفعه رتبه‌م به اون خوبی‌ای که عادت داشتم نشد! "بد" هم نشدا! ولی تهران قبول نمی‌شم خب.... (رتبه 725)


این دفعه 34 تا رشته و دانشگاه انتخاب کردم!

می‌دونم که هرچی پیش بیاد و هرجا قبول بشم خیرم توی همونه.... من کار خودمو کردم، حالا وقت اونه که نتیجه رو رها کنم و بقیشو به دست کائنات بسپرم :)


مرسی!


---------------------------------

پ.ن.1: از سری نوت‌های عجله‌یی (نه بخاطر اینکه عجله دارم! بخاطر اینکه هیجان دارم! نمی‌تونم بشینم یه جا :دی)

پ.ن.2: بعد از مدت‌ها "دانشگاهی‌جات" نوشتم :)

چشم‌هایش

از وقتی یادم میاد "چشم‌ها"ی آدما برام اِلِمان خیلی معنی‌دار و مهمی بوده...

حتی از قبل اینکه بفهمم کتاب "چشم‌هایش" مال بزرگ علویه..!

حتی قبل از وقتی که بدونم کتابی به اسم "چشم‌هایش" وجود داره..


تو اتوبوس واستادم و دارم به مردم نگاه می‌کنم...

یه لحظه نگاهم به چشم یه پسر بچه میفته و میرم توی دنیاش :)

دنیای بچگانه با دغدغه‌های ساده و نگاه ساده‌ش به دنیا... خیلی ساده.. خیلی خیلی ساده...

از شدت سادگیش کلافه می‌شم، یاد جمله‌ی عیسی میفتم که توی یه کتاب خوندم

"وارد بهشت نخواهید شد تا وقتی که کودک نشوید.."


آره

ما هنوز تو هملت گیر کردیم، راه برگشتی به دن کیشوت هم نداریم... از شدت کلافگی رومو برمی‌گردونم و چشمم به چشمای یه مرد میانسال میفته

اونم توی هملتشه ظاهرا! باهاش راحت‌ترم... به این فکر می‌کنم که چه چیزی ممکنه انقدر درگیرش کرده باشه که اینجوری روح رو از چشماش پس زده...

این دفعه از حجم زیاااد هملت به ستوه میام و سرمو میندازم پایین :/


دفعه‌ی بعدی که سرمو میارم بالا چشمای یه جوون چند سال بزرگ‌تر از خودم منو جذب می‌کنه...

این یکی تو چشماش یه شوری هست... انگار که یه خاطراتی رو داره مرور می‌کنه و از مرورشون پر از شعف میشه :)


یاد این بیت میفتم:

زندگی کن حتی بی نشونه... بقیشو یادم نیست!


و یاد روزای خوب خودم میفتم...

به اینکه چقدر ازشون دورم!

چقدر دلم برای روزایی که بی دغدغه یا با دغدغه دلم خوش بود به داشتن یه فرشته تو زندگیم... به بودن تو زندگی یه فرشته..


می‌دونم که آمادگی بودن توی یه رابطه‌ی جدید رو دارم

اما همونقدر می‌دونم که دیگه نمی‌تونم به سادگی وارد رابطه با آدما بشم... ساده نیست پیدا کردن آدمی که اِلِمان‌های توی ذهن منو داشته باشه.. اِلِمان‌های معنی دار و مهم.. مثل چشم‌هایی که برام خاص باشن!


همین‌قدر بی سر و ته

همین‌قدر بی حوصله


------------------------

پ.ن.1: از بعد از کنکور روزای خاصی رو گذروندم.. اولاش استراحت مطلق بود :) بدون دقیقه‌ای مفید (از نظر اجتماعی).. کم کم دوباره سر و کله‌ی دغدغه‌های ریز و درشتی که جمع شده بودن و بخاطر کنکور بهشون نپرداخته بودم پیدا شد.. این اواخر هم که دوباره رفتم زیر سرم!

پ.ن.2: باشد که روحمون از کلافگی‌ها و خستگیامون بزرگتر بشه..

97 خود را چگونه گذراندید (با تاخیر!)

خب!

من امسالم رسما از دیروز شروع شد!! تا قبلش که سرگرمی و دغدغه‌ی روز و شبم شده بود کنکور، این هفته‌ی اخیر هم که استراحت و بیرون کردن انرژی‌های ته‌نشین شده‌ی درونم...

الآن تازه می‌خوام برنامه‌های امسالم رو مرور بکنم و دقیقشون کنم و همینجا به خودم تعهد بدم که قراره ته سال 98 چی شده باشم..


قبلش می‌خواستم ببینم پارسال چیا بهم گذشته.. که توی پست قبل نوشتمش ولی خیلی شخصی بود و رمز دار شد :))

حالا که فهمیدم 97م چه سال عجیبی بوده، که پرونده‌ی یه فصل بزرگ از زندگیم بسته شد و اپیزود اول فصل بعد هم با وقفه‌ی خیلی کوتاهی استارت خورد :|... که چه سال شلوغ و سریعی بود، که چقدر درد کشیدم و چقدر بزرگ شدم و چقدرهای دیگه...

حالا میدونم که قرار نیست 98 ساده‌ای رو پشت سر بذارم! اما همون‌قدر هم قرار نیست کم بیارم و زمین بخورم :) به لطف دوستای قشنگم، انرژی کلاس ژرفم، شخصیت کم و بیش محکمی که خودم از خودم ساختم توی این چند سال، و کمک‌های خدایی که همین نزدیکیست...


آخر سال 96 این جمله رو توی جمع‌بندی‌هام نوشتم:

در مجموع بدترین سال عمر من به بدترین پایان سال دنیا تبدیل نشد و همین جای شکر داره! به 97 امیدوارم ... سال سخت اما قشنگی می‌تونه باشه (به شرطی که سختیاشو درست حسابی تحمل کنم و پیش برم ...)

اتفاق افتاد :)

الآن هم برای ادامه‌ی 98م می‌خوام بگم که میدونم سخته، اما می‌تونم زندگیمو اون‌جوری که بخوام بسازم.. پس به پیش :)


----------------------------------

پ.ن.1: در پستی مجزا از هدفام برای 98 میگم..

97 خود را چگونه گذراندید (با تاخیر!)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

پسفرداست :"

یه فردا رو هم بگذرونم تموم میشه...

#کنکور #نه_به_کنکور #پاره_شدیم :|

خالی کردن مجدد ذهن

پیش نوشت: اینا رو هرکدوم از جایی توی ذهنم مونده بودن و می‌خواستم بریزمشون بیرون طوری که بعدا بتونم دوباره برشون گردونم به CPU
----------------------------------------

  • هیچ‌کس تو زندگیش موفق نمیشه اگه کاری رو که شروع کرده به پایان نرسونه! مسئله‌ی اساسی تو زندگی تداوم و استمراره....
  • قهرمان روئین‌تن نیست! او انسان بودن خودش را قبول کرده و به این طریق به ورای انسانیت سفر می‌تواند کرد. او دردها را هنوز می‌تواند احساس بکند، اما دیگر غم‌هایش غنی شده‌اند و برایش معنا دارند.
  • خیلی وقت پیش یه فیلم دیدم، قهرمان داستان توش کور شد، یه جمله ی خیلی قشنگی گفت... گفت که «I'm blind, not death»
  • I don't know which option you should choose. I could never advise you on that... No matter what kind of wisdom dictates you the option you pick, no one will be able to tell if it's right or wrong until you arrive to some sort of outcome from your choice. The only thing we're allowed to believe is that we won't regret the choice we made