چشمهایش
- يكشنبه, ۹ تیر ۱۳۹۸، ۱۱:۲۹ ب.ظ
از وقتی یادم میاد "چشمها"ی آدما برام اِلِمان خیلی معنیدار و مهمی بوده...
حتی از قبل اینکه بفهمم کتاب "چشمهایش" مال بزرگ علویه..!
حتی قبل از وقتی که بدونم کتابی به اسم "چشمهایش" وجود داره..
تو اتوبوس واستادم و دارم به مردم نگاه میکنم...
یه لحظه نگاهم به چشم یه پسر بچه میفته و میرم توی دنیاش :)
دنیای بچگانه با دغدغههای ساده و نگاه سادهش به دنیا... خیلی ساده.. خیلی خیلی ساده...
از شدت سادگیش کلافه میشم، یاد جملهی عیسی میفتم که توی یه کتاب خوندم
"وارد بهشت نخواهید شد تا وقتی که کودک نشوید.."
آره
ما هنوز تو هملت گیر کردیم، راه برگشتی به دن کیشوت هم نداریم... از شدت کلافگی رومو برمیگردونم و چشمم به چشمای یه مرد میانسال میفته
اونم توی هملتشه ظاهرا! باهاش راحتترم... به این فکر میکنم که چه چیزی ممکنه انقدر درگیرش کرده باشه که اینجوری روح رو از چشماش پس زده...
این دفعه از حجم زیاااد هملت به ستوه میام و سرمو میندازم پایین :/
دفعهی بعدی که سرمو میارم بالا چشمای یه جوون چند سال بزرگتر از خودم منو جذب میکنه...
این یکی تو چشماش یه شوری هست... انگار که یه خاطراتی رو داره مرور میکنه و از مرورشون پر از شعف میشه :)
یاد این بیت میفتم:
زندگی کن حتی بی نشونه... بقیشو یادم نیست!
و یاد روزای خوب خودم میفتم...
به اینکه چقدر ازشون دورم!
چقدر دلم برای روزایی که بی دغدغه یا با دغدغه دلم خوش بود به داشتن یه فرشته تو زندگیم... به بودن تو زندگی یه فرشته..
میدونم که آمادگی بودن توی یه رابطهی جدید رو دارم
اما همونقدر میدونم که دیگه نمیتونم به سادگی وارد رابطه با آدما بشم... ساده نیست پیدا کردن آدمی که اِلِمانهای توی ذهن منو داشته باشه.. اِلِمانهای معنی دار و مهم.. مثل چشمهایی که برام خاص باشن!
همینقدر بی سر و ته
همینقدر بی حوصله
------------------------
پ.ن.1: از بعد از کنکور روزای خاصی رو گذروندم.. اولاش استراحت مطلق بود :) بدون دقیقهای مفید (از نظر اجتماعی).. کم کم دوباره سر و کلهی دغدغههای ریز و درشتی که جمع شده بودن و بخاطر کنکور بهشون نپرداخته بودم پیدا شد.. این اواخر هم که دوباره رفتم زیر سرم!
پ.ن.2: باشد که روحمون از کلافگیها و خستگیامون بزرگتر بشه..
- ۹۸/۰۴/۰۹