آن روی من

جایی برای جاری شدنِ چیزی که هستم

آن روی من

جایی برای جاری شدنِ چیزی که هستم

آن روی من

بعضی حرف ها رو نمیشه زد ...
بعضی حرفا رو باید توی دلت دفن کنی ..
شاید برای اینه که ارزش دوستی بیشتر از اینه که با یه حرف نابجا خرابش کنی ! ارزش هر رابطه ای ...

#inner_peace

-----------------------
پ.ن.1: اینا بیان صدرای 21 ساله‌ست... دلم نیومد عوضش کنم :)

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۲۷۶ مطلب با موضوع «دغدغه ها» ثبت شده است

بیایم حاصل‌خیزتر بشیم!

«اگر زمین حاصل‌خیزی بودیم

اساسا نمی‌گذاشتیم هیچ چیزی بی‌استفاده از بین برود

و در هر رویدادی چیزی می‌دیدیم

و از کود استقبال می‌کردیم...»

نیچه

 

مرگ!

این دردناک‌ترین (برای من)

این قادر بی‌رحم -که گاهی منطقش را نمی‌فهمم-

این مفهومی که سالی چند بار برایمان یادآوری می‌شود...

آن هنرمند، این دوست، فامیلِ دور یا نزدیک...

چه می‌خواند درِ گوشم؟

چه می‌گوید که من فهمیده یا نفهمیده از کنارش می‌گذرم..؟

می‌گذرم و منتظرِ اتفاق بعدی...

آن هنرمند، این دوست، فامیلِ دور یا نزدیک...

صدرا

 

این مرگی که ازش گفتم، همون کودی هست که نیچه میگه...

توی همین اتفاقات اخیر، همه درد داشتن.. همه ناراحت بودن...

من با "همه" کاری ندارم! چون ممکنه یکی نزدیک‌تر بوده باشه و یکی دورتر! پس عمق دردشون و حرارت آتیشی که درونشون به پا شده بود متفاوت بوده قطعا..

اما آدمای شبیه رو که نگاه می‌کردم -که مثلا عامل صمیمیتشون تقریبا نزدیک به هم بوده-، هرکدوم مدت زمان متفاوتی نیاز داشتن برای تسکین!

توی روان‌شناسی، تسکین رو به خیلی چیزا نسبت میدن؛ درست! اما من الآن می‌خوام از یکی از این "چیزا" حرف بزنم که به نظرم خیلی مهمه...

 

یه هواپیما سقوط کرد

176 نفر تلف شدن

176 نفر جوان. پر از آرزو. پر از زندگی‌هایی که نزیسته بودنشون. پر از برنامه برای آیندشون....

تموم شد!!

به گمان من، اولین چیزی که هممون رو -خودآگاه یا ناخودآگاه- آزرد این بود که یه بار دیگه خیلی جدی دیدیم که این زندگی‌ای که داریم براش به هر روشی دست و پا می‌زنیم، چقددر ناپاینده‌ست! و خیلی‌هامون (اونایی که برای خوش‌بختی آیندشون، امروزشون رو دارن فدا می‌کنن) از این‌که آینده‌ای وجود نداشته باشه ترسیدیم....

 

+ میای فیلم ببینیم؟

- نه الآن کار دارم!

+ میای بریم بیرون حال و هوامون عوض بشه؟

- نه تا فردا باید این پروژه رو برسونم!

+ امروز میشه زود کاراتو جمع کنی تا با هم بریم پارک؟

- امروز که اصلا حرفشو نزن! آخر ماهه و کلی کار ریخته رو سرم!

..........

 

چی‌کار داریم می‌کنیم با زندگیمون؟!!

چیو داریم به چی می‌فروشیم؟؟ به چه قیمتی آخه؟!

برای چه چیزی داریم زندگی می‌کنیم؟

چیزی از ارزش‌های شخصیمون می‌دونیم؟ یا همون اراجیفی که از خونواده و مدرسه و جامعه و فرهنگ و رسانه‌ها بهمون خورونده شده رو داریم زندگی می‌کنیم؟!

 

یکی از چیزایی که منو توی فاجعه‌ی اخیر تسکین داد، این بود که پونه و آرش زندگیشونو کردن. تمام چیزهایی که آرزو داشتن رو انجام دادن. خوشحال بودن... و تو اوج خداحافظی کردن!

داشتم به این فکر می‌کردم که اگه بهم بگن 1 ماه دیگه می‌میری چه حسی دارم و چی‌کار می‌کنم؟!

خیلی کارها هست که دوست داشته باشیم بکنیم... نه؟

سفر بریم، دوستامونو بیشتر ببینیم، توی یک کلام: "زندگی کنیم"...

اما تهش دیدم که واقعا لایف‌استایلم تغییر چندانی نمی‌کنه!

تک تک کارهایی که دارم انجام می‌دم توی این روزهای زندگیم رو دوست دارم و برام معنا و ارزش دارن!

پس اگه من هم جای اونا بودم مشکل زیادی با ترک کردن این دنیا نداشتم احتمالا :)

 

خیلی از دوستای من

بعد از اتفاقات اخیر

ناخودآگاه یه بازبینی توی سبک زندگیشون کردن

یه نگاه دقیق‌تر به ارزش‌هاشون انداختن

خود من هم همین‌طور...

بد نیست یه وقتایی بدون بهونه‌های از این دست

با خودمون همین کار رو انجام بدیم!

شاید این هم یکی از راه‌هایی باشه که خون اونا بی‌ثمر نمونه :)

 

خلاصه

آدمای شبیه رو که نگاه می‌کردم -که مثلا عامل صمیمیتشون تقریبا نزدیک به هم بوده-، هرکدوم مدت زمان متفاوتی نیاز داشتن برای تسکین!

هرکسی به میزانی که قبل از اتفاقات با خودش روراست‌تر بوده و داشته توی مسیر زندگی خودش (با همه‌ی سختیاش) قدم می‌زده، زودتر هم تونسته به زندگی برگرده....

 

این از نظر من!

نظر شما چیه؟ برام بنویسین لطفا

 

---------------------

پ.ن.1: بیایم کمی بیشتر فکر کنیم..!

پ.ن.2: حرف این متن، خیلی ساده، "عمل براساس ارزش‌هامون"ه

پ.ن.3: این متن، یه جورایی ادامه‌ی این متنه...

از شازده کوچولو...

شازده کوچولو به سیاره‌ی دوم رفت. آنجا فقط یک پادشاهِ تنها زندگی می‌کرد؛

بعد از ملاقاتی کوتاه، شازده کوچولو خواست که سیاره را ترک کند. اما فرمانروا که دلش می‌خواست او را نگه دارد گفت «نرو، تو را وزیر دادگستری می‌کنیم!»

شازده کوچولو گفت «اینجا کسی نیست که من او را محاکمه کنم»

فروانروا گفت «خب، خودت را محاکمه کن! این سخت‌ترین کار دنیاست... اینکه بتونی درباره‌ی خودت قضاوت درستی داشته باشی و عادلانه خودت رو محاکمه کنی...»

 

-----------------------------

پ.ن.1: فرمانروا درست می‌گفت....

مدتیه که خودش نمی‌نویسه!

اوکی!

 

از وقتی که این رو نوشتم، دست و دلم به نوشتن نرفته... انگار جوی آبی که از ناخودآگاهم بالا میومد و من اسمش رو "خودش می‌نویسه" گذاشته بودم خشک شده باشه....

می‌دونم که هروقت وقتش بشه خودش دوباره شروع به جوشیدن می‌کنه و بهش اعتماد دارم واقعا! بخاطر همین هم بود که برخلاف میلش شروع به نوشتن نکردم! (بخصوص توی این چند روز اخیر..)

 

اما اینجا

می‌خوام بهش اعلام کنم که من آماده‌م.

می‌خوام دعوتش کنم به جوشیدن..

می‌خوام بهش بگم که دلم براش تنگ شده...

 

------------------------------

پ.ن.1:                                                     

پ.ن.2: مرسی!

به که باید گفت؟!

سرنوشتم اگر این است که من می‌بینم

حکم تغییر قضا را به که باید گفت؟

هر نفس آهی و هر آینه اشکی شد

وضع این آب و هوا را به که باید گفت؟

شکوه از هرچه و هرکس به خدا کردم

گله از کار خدا را به که باید گفت؟

 

----------------------------

پ.ن.1: قیصر امین‌پور

من مسئولم!

پیش نوشت: این متن پیش‌نویسی از چیزیه که قراره به امید خدا به شکل گسترده‌ای منتشر بشه

-------------------------

 

من تحلیل‌گر سیاسی نیستم! جامعه‌شناس و فعال حقوق بشر هم نیستم! من دانشجوی روان‌شناسی‌ای هستم که لیسانس کامپیوترم رو توی دانشگاه شریف خوندم. همون‌جایی که با آرش و پونه آشنا شدم... دوست شدم... و به مرور از بهترین دوستام شدن..

من نمی‌دونم تا کی قراره من و دوستام دنیا رو تاریک ببینیم، ولی از یک چیز مطمئنم. اینکه من مسئولم! مسئول زنده نگه داشتن یاد دوستایی که دیگه توی این دنیا نیستن. مسئول بی‌ثمر نموندن خونشون. مسئول روشن کردن دنیایی که توش دارم زندگی می‌کنم، حتی به اندازه‌ی یک شمع.

من مسئولم! نمی‌خوام با گفتن این حرف، مسئولیت آدم‌هایی که مسبب این درد بودن رو پاک کنم! که اونا قطعا باید پاسخ‌گوی کار خودشون باشن. ولی اگه اونا ۹۹تا مسئولن، من هنوز یکی مسئولم و این یک رو نمی‌تونم و نباید بخاطر اون ۹۹ به هیچ انگارم...

من حتی مسئول فشرده شدن اون دکمه‌ی لعنتی هم هستم! بله، منم توی اون درد نقش داشتم! با سکوتم، با ایفا نکردن نقشم توی جامعه‌ای که دارم توش زندگی می‌کنم.. جامعه‌ای که متلاطم شده بود و یک صدا (چه موافقین چه مخالفین) داشت #انتقام_سخت رو ترند می‌کرد.... و من بخیل بودم که وقتی برای آروم کردن این فضا نگذاشتم. که اگه می‌گذاشتم، اگه حتی اندازه‌ی یه شمع روشنی هدیه می‌کردم به اون روزهای مملکتم، شاید اون اتفاق نمی‌افتاد... کسی چه می‌دونه؟! وقتی پر زدن یه پروانه می‌تونه منجر به طوفان توی اون‌سر دنیا بشه، چطور حرف زدن من نتونه کاری بکنه؟! ولی من حرفی نزدم و افتاد اتفاقی که نباید می‌افتاد...

و الآن؛ من می‌خوام مسئولیتم رو گردن بگیرم. دردی که این روزها دارم می‌کشم بخشی از همین مسئولیته، ولی می‌خوام زبونم رو هم باز کنم. می‌خوام از چیزهایی بگم که باید زودتر از این‌ها می‌گفتم.

آره! دوستام رفتن و دیگه هم برنمی‌گردن، ولی اگه حرف من و امثال من باعث بشه از هزار تا فاجعه‌ای که قراره در آینده رخ بده یکی کم بشه، می‌تونم امیدوار باشم که خون پونه و آرش عزیزم بی‌ثمر نمونده...

 

اما حرفی که می‌خوام بزنم

خیلی ساده‌ست؛

صلح....

 

-------------------------

پ.ن.1: ادامه دارد....

پ.ن.2: همه‌ی "من" ها رو "ما" بخوانید....

لطفا بخوانید، لطفا بیندیشید، خواهش می‌کنم منتشر کنید....

پیش نوشت 1: با اندکی تصرف و تلخیص

پیش نوشت 2: لطفا بخوانید، لطفا بیندیشید، خواهش می‌کنم منتشر کنید....

-----------------------

 

این‌را می‌نویسم برای نور

که تاریکی او را می‌جوید

هر قدر هم که باشد دور

تو نوری شعله‌ی خود پاس بدار

که گوهری نیست جز تو ای یار غار

 

برای آن‌هایی که چشمی برای دیدن و گوشی برای شنیدن دارند، آن‌چه در این روزها بر ما گذشت، همه‌اش نورِ آگاهی‌ست. مرگ، به حقیقتِ زندگی‌ست و چه بسا حقیقی‌تر از آن؛ چو در حالی که زندگی فقط یک ممکن است، مرگ همواره حتمی‌ست.

اما مرگ‌آفرینیِ ما آدم‌ها به‌کلی حکایتِ دیگری‌ست. ما دست‌به‌دست هم می‌دهیم، نفس‌به‌نفس هم می‌دهیم تا چه شود؟ چرا پس این شگفتیِ بودن‌مان را خود به تباهی می‌افکنیم؟

ما مردمانِ این دیار تا فریادمان #مرگ_بر باشد، منادی نابودی خواهیم بود، نه فقط برای او که مشت‌مان را به‌سوی‌اش گره کرده‌ایم که برای خودمان پیش‌تر. بنگرید که این کوهِ جهان است و این صدا از ندای خودمان. ببینید که چه آتشی به جانِ خود در انداختیم با ولوله‌ی انتقام_سخت! چه سخت گرفتیم و چه سخت‌اش کردیم. و همواره نیز می‌توانیم سخت‌ترش هم بکنیم. مگر می‌شود زندگی کرد بدون #خطای_انسانی؟ نه نمی‌شود و چه خوب هم که نمی‌شود! ما همواره از خطاهای خود آموخته‌ایم. آن‌ها که خطا نکرده‌اند چیزی هم نیاموخته‌اند. اما قومی که از خطاهایش نمی‌آموزد را چه می‌شود؟ باور کنید تکرار تاریخ مصیبت نیست، مُضحک است. 

آن‌ها که خود را به خواب زده‌اند که هیچ، سخن گفتن با ایشان تنها شکستن حرمت سکوت است. اما نیک که می‌نگری باید دل‌شاد بود نه دل‌گیر، چو این #سفیر_کین پرِ رویاهای‌مان را چید. باشد که با این زمین خوردن، خیلِ عظیمی از خوابِ غفلت بلند شوند.

اگر ما دگر مرگ نخواهیم، و اگر #زنده_باد باشیم یک بنی‌آدم را، و اگر بی‌شعار بایستیم پای آن‌چه که می‌خواهیم، می‌شود. می‌شود صلح کرد با همه مردم جهان، اگر صلح را با خود آغاز کنیم.

ما #همه_با_هم شدیم سوختِ آن موشک: با جهل، خموشی و تعصب. و به زیر کشیدیم ‌پرنده‌ای را که خود بوده‌ایم، پرنده‌ی رویاهای‌مان. چنین است که قرن‌ها در حال سوزاندنِ پر پرنده‌ی امیدیم. چه‌قدر جوانیِ نتابیدهْ غروب‌کرده، چه‌قدر فرزندِ به‌دنیا نیامده داریم ما.

اما چه باک که ققنوس همواره از دلِ خاکسترِ خویش بال‌وپرِ تازه برمی‌آرد. ما هم دگر بار برخواهیم خواست، دگر بار جانِ دوباره خواهیم یافت، چشمِ فروغ خواهیم داشت، رنج‌مان را معنا خواهیم کرد و جهان‌مان را از نو خواهیم ساخت. امروز، فردا، نمی‌دانم کدامین روز، اما می‌دانم که رفتنِ این راه را گریزی نیست.

ما نه #همه_همدردیم که #همه_همدرسیم. آخر درد کجاست او را که از خطای خود آموزد چگونه با زندگی دوباره آمیزد. اگر آموختیم که دشنام‌های‌مان، مُشت‌های گره‌کرده‌ی‌مان، فریاد خون‌خواهی‌مان، خودی-غیرخودی کردن‌های‌مان، ما می‌فهمیم-بقیه نفهمندهای‌مان، آنفالو و بلاک‌کردن‌های‌مان را به #گفتمان بدل کنیم، آن‌گاه پرنده دوباره از خاک بلند خواهد شد، نه یک که جای هر یک هزاران بلند خواهد شد.

#بیایید_باهم_حرف_بزنیم

 

-----------------------

پ.ن.1: #وحیدشاهرضا

پ.ن.2: #روانکاوی #خودشناسی #خودشکوفایی #مشاوره #رواندرمانی #روانشناسی_تحلیلی #یونگ #تغییر #تغییر_نگرش

پ.ن.3: ‏telegram: @jarfgroup

ربّنا ولا تُحَمِّلنا ما لا طاقة لنا به

ربّنا ولا تُحَمِّلنا ما لا طاقة لنا به

ربّنا ولا تُحَمِّلنا ما لا طاقة لنا به

ربّنا ولا تُحَمِّلنا ما لا طاقة لنا به

ربّنا ولا تُحَمِّلنا ما لا طاقة لنا به

ربّنا ولا تُحَمِّلنا ما لا طاقة لنا به

ربّنا ولا تُحَمِّلنا ما لا طاقة لنا به

ربّنا ولا تُحَمِّلنا ما لا طاقة لنا به

ربّنا ولا تُحَمِّلنا ما لا طاقة لنا به

ربّنا ولا تُحَمِّلنا ما لا طاقة لنا به

ربّنا ولا تُحَمِّلنا ما لا طاقة لنا به

نگاهی متفاوت به اتفاقات اخیر...

قدمی به‌عقب برداشتن و نگاه‌کردن، تنها راهِ #انتخاب کردن است. جز این همواره منفعل خواهیم بود. شاید تصور کنیم که عمل‌مان را برمی‌گزینیم، ولی میان تصورِاختیار و اختیار فاصله‌ی زیادی وجود دارد. اغلب رفتارهای ما واکنشی هستند، واکنشی به محرک‌هایی که از محیط دریافت می‌کنیم‌. محرک‌ها هیجان‌هایی را در ما برمی‌انگیزند و‌ رفتارهای ما نیز در نهایت صرفا پاسخی واکنشی به آن هیجانات هستند.

 

لحظه‌ای مکث کنیم و پیش از آن‌که خبری را تایید یا رد کنیم، بنگریم. لحظه‌ای تامل کنیم و پیش از آن‌که مرگ یک انسان را جشن‌گرفته یا به‌عزا بنشینیم، بنگریم. آن‌چه همواره اهمیت دارد تاثیر عملکرد ماست، چه رفتار کلامی و چه رفتار غیرکلامی ما باشد. چه‌چیزی ‌را تایید می‌کنیم و یا در مقابل چه‌چیزی موضع می‌گیریم؟ اگر تصویر بزرگ‌تر را نبینیم، اگر به افق نگاهی نداشته باشیم صرفا دور خود خواهیم گشت. رفتارها زمانی موثرند که در راستای ارزش‌های قلبی‌مان باشند؛ و تصریح ارزش‌ها فرایندی‌ست که نیاز به مراقبه و گزینش آگاهانه دارد. جز این، جوگیرِ رسانه‌-دیگری راه خواهیم پیمود و تنها حمالِ مزرعه‌ی دیگران خواهیم بود و بذری که ایشان کاشته‌اند را بارور خواهیم ساخت. صدای من چه انعکاسی خواهد داشت؟ عملِ من چه به بار خواهد نشاند؟ آهْ که این‌ها سئوال از وجدانی‌ست که بیدار است و احساس مسئولیت می‌کند، آن‌هم در میانِ  سیلِ انبوهِ خفتگانی که در خواب راه می‌روند.

برخی می‌گویند او به کشور خدمت کرده است، جنگ را بیرونِ مرزها نگاه داشته است و به این ترتیب امنیت را به ما هدیه کرده است. گروه دیگر می‌گویند که او عاملِ نظامی‌ست که هرگونه اعتراض و انتقادی را به‌شکل سازمان‌یافته‌ای سرکوب می‌کند، پس چه خوب که کشته شده است. این دو نگرش، در ظاهر در مقابل هم قرار دارند و طرف‌داران هر یک با دیگری سر ناسازگاری دارند ولی عمیق‌تر که می‌نگریم یکسان‌اند. یک‌چیز در هر دوی این نگاه‌ها یکسان است و آن باور کردن دشمن و دشمن‌پروری در هر دوی آن‌هاست. ما سال‌هاست که رویکردی خصمانه نسبت به کسانی که نظری متفاوت از ما دارند، داریم. فقط چند صباحی شعار «زنده باد مخالف من» در تریبون‌های سیاسی این کشور شنیده شد و به‌سرعت باز هم جای خود را به «مرگ بر» داد. این گروهْ مرگِ آن گروه را می‌خواهد، آن گروهْ مرگِ این گروه را می‌خواهد و هر دوی ایشان مرگ گروه سوم را! نتیجه همواره یک‌چیز است: مرگْ و نه زندگی.

 

چرا من باید به‌جای گفتمان، به ستیزه روی آورم؟ نه‌مگر مواجهه با غیر را برنمی‌تابم. که اگر تاب‌آورم رنگِ دگر را، رنگین‌کمان می‌شوم و اگر تاب‌آورم جنسِ دگر را چند صدا می‌شوم و اگر #فردیت را پاس بدارم همواره نیازمند تامل‌کردن و بازاندیشیدن و بازسنجیدن پاسخ‌هایم می‌شوم. و در یک‌کلام این‌ها همه دشوارند. نتیجه می‌شود که او را #اهریمنی کنم، خودم را #اهورایی کنم، دیکتاتوری را به او #فرافکنی کنم و خودم را به آزادی‌خواهی شناسایی کنم، با وی بستیزم و تا به خود آیم عینِ او هیولایی کنم! در هر جنگی، طرفینِ درگیری آن دیگری را شرور می‌نامند و تِرور می‌کنند.  به این‌ترتیب، از من که می‌میرد نامش می‌شود شهادت و از او که می‌میرد نام می‌گیرد هلاکت.

جنگ، جنگ است؛ چه داخل مرزها باشد و چه خارج از آن. مرگ، مرگ است؛ چه از خودی باشد و چه از غیرخودی. چه فرقی‌ست آخر میانِ جانی که از افغانی و ایرانی و عراقی و سوری و یمنی و آمریکایی گرفته می‌شود. خونِ کدامین‌شان سُرخ نیست؟ مگر مرزها جز قراردادند؟ هر لفظ و هر عمل ما می‌تواند در راستای تایید یک قرارداد و یا بازبینی آن باشد. تا کی هر کدامِ ما می‌شویم آجری بر آجرِ دیگرِ این دیوار؟ من حتی ترجیح می‌دهم که مخالف جنگ هم نباشم، بلکه تنها موافق گفتگو باشم. ترجیح می‌دهم که به حجاب اجباری نه نگویم، بلکه به حجاب اختیاری آری بگویم. فرقی نمی‌کند که در نزاع بین پدر و مادر حق را به کدام‌شان می‌دهی، چراکه در هر دو صورت حق را به نزاع داده‌ای. راه سومی هم هست. من می‌توانم در آغازِ یک دهه‌ی تازه برای جهان، سومین جنگ را طلب نکنم!

 

-------------------------------------------

پ.ن.1: #وحیدشاهرضا

پ.ن.2: #روانکاوی #خودشناسی #خودشکوفایی #مشاوره #رواندرمانی #روانشناسی_تحلیلی #یونگ #تغییر #تغییر_نگرش

پ.ن.3: ‏telegram: @jarfgroup

یک چیزی

سلام

یک چیزی از من بپرسید / یک چیزی از من بخواهید / یک چیزی به من بگویید / یک چیزی از-با-بر-در-به من .... :)))

انتقادی، پیشنهادی، هرچی :)

مراقبه از نوع سماع!

کلافگی، سردرگمی، شلوغی و بی‌نظمیِ درونی...

به دنبال راهی برای فرار، سکوتی از اختیار...

 

چشم‌آذر می‌نواخت و من می‌شنیدم

او می‌نواخت و من می‌خندیدم :)

می‌نواخت و می‌رقصیدم....

 

یک دست جام باده و یک دست زلف یار

رقصی چنین میانه‌ی میدانم آرزوست...

نه!

گوشی نوای آذر و گوشی سکوت عشق

رقصی چنین جدای رقیبانم آرزوست....

 

رقصی آزاد از چهارچوب و قاعده

رقصی بدون مرز، از جنس لوده

 

آروم شدم؟

نسبتا

منظم شد ذهنم؟

نه زیاد!

 

------------------------

پ.ن.1: ناصر چشم‌آذر، باران عشق

پ.ن.2: چیزی که توی این مراقبه‌ها یاد گرفتم اینه که نباید ازش انتظار موهبت خاصی داشته باشم... هرکدوم موهبت خودشو داره! اگه به قصد آروم شدن -یا هر چیز دیگه‌ای- شروع به مراقبه کنم، کارم با روحِ مراقبه در تناقضه...

پ.ن.3: توی مراقبه توجهم به ابرازهای بدنیم هست... هیچ استاندارد خاصی نداریم! اگه می‌خواد به رقص در بیاد، به اشک در بیاد، یا هر ابراز دیگه‌ای، من پذیراشم :)

همون آش؟ همون کاسه؟! نه!

بابام دوباره شروع کرده :))))

ولی من تو بازیش شرکت نمی‌کنم!

 

چند ماه پیش که من خونه نبودم و به اصرار خود پدر نشستیم چند جلسه صحبت کردیم که من اصلا کی هستم و تحت چه شرایطی برمی‌گردم به خونه‌ش، این مواردی رو که الآن دوباره داره بابتشون ناراحتی می‌کنه و بخاطر تاثیر نداشتن ناراحتیش روی تصمیمات من باهام قهر کرده رو کاملا روشن کرده بودم....

پس من کاری که باید بکنم رو کردم.. بقیه‌ش رو مسئولیت خودم نمی‌دونم :) نه عذاب وجدان می‌گیرم بابت عمل کردن به توافقی که ازش چند ماه می‌گذره، نه سبک زندگی و تصمیمم رو بخاطر مخالفتی بیرونی عوض می‌کنم!

 

باشد که رستگار شویم.....

چرند و پرند....

روزها پی در پی می‌گذرند و من

در پی فرصتی برای زیستنی متفاوت

فرصتی برای خوانشی دیگر از زندگی

فرصتی برای نگاهی دوباره به خویشتن...

 

ماه‌ها یک به یک می‌گذرند و من

به دنبال یک فرصت برای فرار از ملال یک‌نواختی

فرصتی از جنسی متفاوت

فرصتی برای خلوت با خود

 

سال‌ها، آه

هر سال مالامال از تجاربی تلخ و شیرین

مالامال از لحضاتی به زیبایی گل

لحظاتی به شیرینی آب

 

دلم می‌خواست هفته‌ها 10 روز داشتن! که وقت بکنم قبل از اینکه آخر هفته نقطه بذارن و برگردن سر خط، قبل از اینکه همه‌چیز از نو بشه و از اول جلسه‌ها و کلاس‌ها و درس خوندنا و ... به صف بشن، دو سه روز برای خودم داشته باشم تا بتونم کتابایی که توی این 7 روز وقت نمی‌کنم بخونم رو بخونم، فیلمایی که توی این 7 روز وقت نمی‌کنم ببینم رو ببینم، متنایی که توی این 7 روز وقت نمی‌کنم بنویسم رو بنویسم، دوستایی که وقت نمی‌شه ببینم رو ببینم، سفرایی که ... تفریحایی که ... عشق‌بازیایی که ...

 

عشق باشد و نور

آگاهی و شور

خیر و برکت

دل‌تنگی، غرور...

 

نمی‌دونم چه ربطی داشت! اما یاد گرفتم که ربطش مهم نیست :) مهم اینه که جلوی چیزی که از دل داره میاد رو نگیرم....

 

روزی از پی روزی دگر

زیستن ارزش‌های شخصی

دادن هزینه‌های متفاوت بودن

ندانستن آنچه در آینده است

 

آقا سخته متفاوت زندگی کردن خب! سخته خلاف جهت آب شنا کردن! ولی از اون سختیاییه که انتخاب کردم داشته باشمش... ازونایی که وقتی به گذشته نگاه می‌کنم بهشون افتخار می‌کنم :)

 

فرو ریختن دلی آشوب‌ناک

یک لحظه، یک نگاه

نگاهی شیرین و شور

نگاهی شبیه 15 آبان

 

من اما هر روز منم

منی که نظم و عادت نتواند

منی که به کوچک‌ترین فرصتی تازه می‌شود

منی اما متفاوت از دیروز...

 

آره دیگه! :))

 

--------------------------

پ.ن.1: بذارین خودش بنویسه :)

پ.ن.2: دلم آب میخواد!

پ.ن.3: در دوردست آتشی اما نه دودناک.....

what is wrong with this world?!

چند هفته پیش داشتم برای بار چندم 3گانه‌ی ماتریکس رو می‌دیدم... فقط این بار تفاوتش توی این بود که به فیلم به چشم یه فیلم اکشن و ماجرایی و جذابِ هالیوودی نگاه نمی‌کردم! بیش‌تر از جنبه‌های رزمیش به حرفاشون گوش کردم... حرفای مورفیوس، حرفای اوراکل، حرفایی که نئو با آرکیتکت زدن....

حرف زیاد داره و اگه بخوام همشو بگم باید یه کتاب بنویسم (برای توجیه حرفم شما رو به کتاب "ماتریکس و فلسفه‌ی زندگی" ارجاع میدم!)

اما چند تا از نکته‌هاییش که برای خودم خیلی عمیق بود رو می‌خوام اینجا بنویسم تا بماند به یادگار.. :)

  1. گفتمان اصلی فیلم که می‌خواد بگه "آقا! خانم!! خودتو از موج تبلیغات و دنیایی که رسانه برامون ساخته بکش بیرون! فردیتت رو از دست نده! تصمیمی که می‌گیری براساس تبلیغات و چیزی که "میگن خوبه" نباشه خب!! براساس ارزش‌های شخصیت باشه..."
  2. خودت رو بشناس... یا به قول نیچه "بشو آنچه هستی"
  3. سومیشم عبارتیه که توی عنوان ازش استفاده کردم..

 

اینم چند تا نقل قول خیلی عمیق از خود فیلم:

  • I'm trying to free your mind, Neo. But I can only show you the door. You're the one that has to walk through it.
  • What are you trying to tell me? That I can dodge bullets? ----- No, Neo. I'm trying to tell you that when you're ready, you won't have to.
  • If real is what you can feel, taste, smell and see, then "real" is simply electrical signals interpreted by your brain.
  • The matrix is a system Neo, that system is our enemy
  • You have to let it all go Neo. Fear, doubt and disbeliefe.. Free your mind.
  • Wellcome to the desert of reality!

خدا رو شکر....!!

خدا رو شکر فقط یک عبارت یا یک عادتِ بیانی (تکیه کلام) نیست! یک نوع نگاه به دنیاست... یک نوع سبک زندگی!

این عبارت -که فقط یک عبارت نیست- به زبان شعر می‌شود "هرچه پیش آید خوش آید"... یا به بیان حکیم می‌شود "این نیز بگذرد"...

 

می‌توانی به خداحافظی تلخ یک دوست لبخند بزنی؟ اگر می‌توانی یعنی به این حکمت -حکمت شادان زندگی- دست یافتی...

می‌توانی بدون حسرت از گذشته یا ترس از آینده لحظه‌ات را دریابی؟

می‌توانی ACT را در روزمره‌ات زندگی کنی؟

می‌توانی به خدا، دست سرنوشت، ناخودآگاه، کارما، تائو یا هر نام دیگری که برایش درنظر داری اعتماد کنی؟

می‌توانی به ناشناخته‌های پیش رویت چشم بدوزی و با وجود هیبت ترسناکشان به آنها اجازه دهی تا از طریق تو تجربه شوند؟

اگر این‌چنین است، تو حکیمی لوده هستی! :)

اگر چنین است بگذار دستت را بفشارم و به تو تبریک گویم که به یکی از بالاترین درجات معنوی نائل آمده‌ای....

درست مثل آن دختر جوانی که در پیاده روی اربعین به آرامشی لایزال دست می‌آویزد... یا مثل آن مرد جوانی که در سکوتِ مراقبه‌های دوره‌ی ویپاسانا به صلح و یگانگی با جهان می‌رسد....

البته که این آرامش، این صلح و این یگانگی ابدی نیست همان‌طور که ازلی نبوده است! البته که ما انسانیم و ذاتا فراموش‌کار... انسان بودنمان به ما اجازه نمی‌دهد بی‌وقفه در تائو متمرکز بمانیم، اما به میزانی که بیش‌تر در آن باشیم آرامش و زیباییِ درونمان بیش‌تر خواهد شد... :)

 

------------------------------------

پ.ن.1: چند شب پیش، قبل از خاموش کردن لامپ اتاق خوابم، یه نگاه به اتاقم کردم و شعفی بی‌دلیل احساس کردم.... پیش خودم فکر کردم "دارم توی یه سپاس‌گزاری عمیق از کائنات غوطه می‌خورم..." انگار بعد از مدت‌ها اولین بار بود که داشتم اتاقم رو می‌دیدم! :)

پ.ن.2: منم بخاطر نداشتن اینترنت، بخاطر حماقت سران مملکتم و بخاطر خیلی چیزهای دیگه ناراحت و کلافه‌م... اما هرگز اجازه نخواهم داد این کلافگی جلوی لذت بردنم از لحظه لحظه‌ی زندگیمو بگیره! یا باعث بشه خودمو به روی تجربه‌های قشنگ و شاید جدیدی که پیش روم قرار دارن ببندم! با خودم که لج ندارم! :)

پ.ن.3: به علت وقت نداشتن، با تاخیر منتشر شد....

حالتون چطوره؟

امروز یاسر ازم پرسید حالت چطوره؟

و من متفاوت با همیشه‌م که می‌گم "شکر" یا می‌گم "خسته و خوب! :))"، یه کم فکر کردم و جواب دادم "تو به‌ترین موود (mood)م نیستم ولی حالم خوبه :)"

امروز به سوال همیشگی جوابی همیشگی ندادم... ریئکشن نبود!

فکر کردم که "صدرا! واقعا حالت چطوره؟!"

 

سیر تفکرم منو برد به دو سال پیش...

به خودم گفتم که این خوب بودن حالت از کجا میاد؟

جواب دادم از نگاهی که به دنیا و اتفاقاتش پیدا کردم....

پرسیدم نگاهت از کجا میاد؟

جوابش مشخص بود! از تلاشی که خودم برای رشدم کردم.. و از همراهیِ دوره‌ی ژرفم....

از تخلیه‌ی هیجانیِ یتیمم

از بیدار شدن جنگجوم

از اصلاح ساختاری حامیم

از بسته شدن پرونده‌ی یه رابطه تو عاشق

از آشتی با نابودگر و نترسیدن ازش

از قدرت گرفتن آفرینش‌گرم

و.....

 

اما از حق نگذریم جدای از نگاهی که گفتم شرایط زندگی هم به طرز مشکوکی خوب شده :))

(این حرفی بود که تو جلسه‌ی مشاوره‌م به وحید زدم؛ اونم یه لبخندی زد و گفت "این نیز بگذرد"...؛ منم پوکرفیس شدم :|)

 

---------------------------------

پ.ن.1: یتیم و بقیه‌ی دوستاش از منزل‌های مختلفِ "سفر قهرمان" هستن... برای اطلاعات بیشتر بعد از اینکه اینترنت رو خدا آزاد کرد می‌تونین "سفر قهرمانی + جوزف کمپبل" رو گوگل کنین :)

پ.ن.2: بماند به یادگار برای سری بعدی که خواستم بلاگمو مرور کنم که فکر نکنم تو کل زندگیم غری برای زدن وجود داشته! امروز و این روزها خوبن... شلوغن ولی خوبن :)

ما که خندان می‌رویم... :)

دارم به مقام "هرچه پیش آید خوش آید" می‌رسم!! :))

 

نه که منفعل باشم و منتظر باشم اتفاقات بیفتن!

اتفاقا به نسبت همیشه‌م -تا جایی که خاطرم هست- فعال‌تر و هدف‌مندتر شدم و دارم با سرعت خوبی -به نسبتی که از خودم سراغ دارم- پیش می‌رم...

ولی نکته این‌جاست که همیشه اتفاقاتی می‌افتن که از کنترل تو خارجن... نقطه‌ی اثر این به اصطلاح «مقام»ی که گفتمش همین‌جاست..

این‌جوری که وقتی توی برنامه‌ای که برای روزت داری اتفاق غیر منتظره‌ای می‌افته و مجبور می‌شی کار دیگه‌ای بکنی، به جای کلافه شدن -که حالی بود که قبلا ناخودآگاه دچارش می‌شدم- به استقبالش بری و سعی بکنی ازش برکت‌هایی که داره رو استخراج کنی :)

درست شبیه یه کارگر معدن... یه حفار..