آن روی من

جایی برای جاری شدنِ چیزی که هستم

آن روی من

جایی برای جاری شدنِ چیزی که هستم

آن روی من

بعضی حرف ها رو نمیشه زد ...
بعضی حرفا رو باید توی دلت دفن کنی ..
شاید برای اینه که ارزش دوستی بیشتر از اینه که با یه حرف نابجا خرابش کنی ! ارزش هر رابطه ای ...

#inner_peace

-----------------------
پ.ن.1: اینا بیان صدرای 21 ساله‌ست... دلم نیومد عوضش کنم :)

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۲۷۶ مطلب با موضوع «دغدغه ها» ثبت شده است

پنجاه گام برای ساده کردن زندگی

#پنجاه_گام_برای_ساده_کردن_زندگی
پست شماره 6

اولویت‌های مهم و اصلی زندگیتون رو پیدا کردین؟ آماده‌این برای فعالیت بعدی؟ :)

گام بعدیمون میشه اینکه فعالیت سیستم کنترل خودکار مغزمون رو تا حد ممکن کم کنیم و کارهامون رو آگاهانه انجام بدیم! حالا این یعنی چی؟
ما روزانه با کارهای روتین، مسیرهای روتین، فعالیت‌ها و وظایف روتینی درگیر هستیم که این روتین بودنه باعث میشه کمتر به نحوه‌ی انجامش فکر کنیم. کیه که هر روز مسیر رفتن خونه به دانشگاه یا محل کارش رو "انتخاب" کنه؟!
این یکی از کارکردهای مغز انسان خردمنده که اتفاقات تکراری رو به محلی مثل سیستم کنترل خودکار میفرسته تا انرژی کمتری مصرف کنه، اما امروزه این اتفاق نمیتونه خروجی خوبی برامون به بار بیاره...
عملکرد خودکار زندگیمون رو به نحوه‌های مختلف پیچیده می‌کنه.... اینجاست که خالی کردن بخشی از زندگیمون و تفکر کردن نتیجه‌ی خودشو نشون میده :) شاید بد نباشه که هر از گاهی تغییری توی برنامه‌های تکراری زندگیمون ایجاد بکنیم. چرا که هرچی آگاه‌تر باشیم، آسون‌تر می‌تونیم مهار زندگیمون رو دست خودمون بگیریم...
بخصوص توی سبک زندگی جدیدی که کرونا بهمون تحمیل کرده، خوبه که روتین‌هامون رو بشکونیم و روش‌های جدیدی برای انجام کارهای قدیمیمون پیدا کنیم..

یه نکته که توی ساده سازی زندگی باید حواسمون بهش جمع باشه، اینه که ما قراره به تعادل برسیم! نه که همه چیزو از زندگیمون حذف کنیم! مثلا کسی که توی خونه‌ش گل و گیاه زیاد داره، قرار نیست یک شبه با شعار ساده سازی جهادی کل گل‌هاش رو از خونه بندازه بیرون :)) ولی اگه زمان زیادی از روزش (بیش‌تر از ارزشی که براش داره) رو داره صرف گل‌ها میکنه، خوبه که تعدادیش رو به دوستان و آشنایانش ببخشه :)

کلا، هر کاری که خواستیم بکنیم، خوبه که از خودمون این سوال رو بکنیم که "آیا این اقدام (خرید، رفتن به مهمونی، قبول کردن یه کار جدید و ...) زندگی من رو ساده‌تر می‌کنه و در جهت ارزش‌های شخصیم هست؟"
خلاصه که باری رو که زندگی رو بی‌نظم و درهم می‌کنه، زمین بذاریم... ببینیم چی میشه :)


#رشد_فردی #کتاب_بخوانیم #سبک_زندگی #مینیمالیسم

 

---------------------------

پ.ن.1: اینی که خوندین، متنِ پست ششم از احتمالا سیزده تا پستی هست که از کتابی به همین نام (پنجاه گام برای ساده کردن زندگی) توی اینستاگرامم دارم منتشر می‌کنم.

پ.ن.2: این پست رو امروز منتشر کردم.

پ.ن.3: پیش خودم فکر کردم که ممکنه به درد کسی که اینجا رو می‌خونه ولی اونجا رو نداره هم بخوره :)

پ.ن.4: اهل تبلیغ خودم نیستم واقعا! ولی اگه می‌خواین قبلیا رو هم بخونین و منتظر بعدیا هم باشین پیج اینستای من @m.r_s.a.d.r.a هستش!

پ.ن.5: مرسی که هستین :)

برگرفته از "هنر صلح، آی‌کی‌دو"

هر از چندی، لازم است به تنهایی، در کوه‌های بلند و دره‌های عمیق خلوت گزینی تا ارتباط خود را با منبع حیات -گایا، مادرِ زمین- بازیابی...

نفس بکش و با دم، کائنات را به وجود خود دعوت کن و با بازدم، تا کرانه‌های هستی به پرواز درآ.... تمام باروری و تپشِ زمین را تنفس کن.

 

انرژی‌ای را که در جنگ با هرچه ناخواستنی در دنیای بیرون صرف کردی، مادرِ زمین با سخاوتی مثال زدنی به تو بازمی‌گرداند، اگر شنوایش باشی... اگر لمسش کنی و اگر ببینی‌اش... اگر ببوئی‌اش و اگر بچشی‌اش....

 

مراقبه!

در دشتی صاف و پهناور، روی تخته سنگی که از علف‌ها و چمن‌ها سربرآورده، رو به دماوند و پشت به سدی پر آب، نشسته بود و نظاره می‌کرد... هرچه شنیدنی و دیدنی بود را شنید و دید... صدای پرندگان، صدای باد در علفزار، صدای پرواز حشرات و گوسفندان در دوردست.... ابهت کوهِ سپیدِ پای در بند، سبزیِ علفزار، آبیِ آسمان و .... هرچه لمس کردنی بود، گرمای خورشید، خنکای باد بر شانه‌هایش، قطرات عرق روی پوستش و سختیِ سنگِ زیر پایش... همراهی تمام این منظره با بوی آویشن کوهی و بوی ضعیفِ گوسفندانِ از دور...

اما این فقط نیمی از منظره بود!

چشم‌هایش را بست... به درونش نگریست...

خستگی عضلات، هیجان، اندوهی قدیمی، هیجان، لبخند، عشق، آرامش، عشق، آرامش، آرامش....

خستگی روح از موانع همیشگی، هیجان، اندوه، عطش، صبر، صبر، هیجان، عشق، آرامش، عشق، آرامش...

رهایی... باد بودم! وزیدم... آب بودم! جاری شدم... خاک بودم! ماندم... آتش شدم! سوختم هرچه سوختنی بود....

هرچه هست من بودم... هرچه هست تو بودی.... :) با عشق و عطش، با صبر و آرامش!

 

و باز منم و جهانی بی‌رحم اما زیبا :)

و باز منم و آرزوهایی این بار دست‌یافتنی‌تر از همیشه...

و باز منم و شمشیری در نیام که به وقتش بیرون خواهد آمد....

و باز منم، صدرایی حامی برای خودش و عزیزانش

و باز منم و جستجو، عشق

و باز منم و نابودی و بودش

و باز منم. منی ضعیف‌تر از فردا، منی قدرت‌مندتر از دیروز :)

و باز منم و جنگی بی پایان... تا زنده‌ام :)

 

----------------------

پ.ن.1: ببخشید اگر درک خودگویه‌هایم سخت‌تر از همیشه شده! :)

برنامه‌ریزی توی روزهای برنامه‌ریزی-ناپذیر :))

دوباره انگار 23 ساله شدم!

انرژی دارم ولی حال کار کردن نه :))) دوست دارم سر به هوا باشم! دوست دارم به چیزی فکر نکنم... مخصوصا آینده :)

دقیقا برعکس این 3-4 سال!

این 3-4 سال با کار کردن از زیر فشار بودن (حالا هر فشاری) فرار می‌کردم... رسیده بودم به جایی که صبح که از خواب بیدار می‌شدم از خونه می‌زدم بیرون و تا خود شب -قبل از شام و خواب- کار داشتم (شما بخوانید کار می‌تراشیدم برای خودم) و کار می‌کردم!

ولی دو-سه هفته‌ست که برعکس شدم!! مثل 5 سال پیش، اون روزایی که صدرا تو اوج خوشی بود! :)

 

می‌دونم زوده و روحم بیشتر می‌خواد این حالت رو... می‌دونم عطش چند ساله‌ی یک انرژی خاص، با دو سه هفته و حتی دو سه ماه جبران نمیشه! ولی چاره‌ای نیست.... باید مدیریتش کرد وگرنه بالاخره یه جایی گند میزنه!

توی این سال‌ها صبر کردن رو خوووب یاد گرفتم! یاد گرفتم برای هر چیزی قدری صبر نیازه.... به اندازه‌ی قدر اون چیز نزد تو، هرچی بزرگ‌تر، صبر بیشتر :)

 

-----------------------

داری نیگام میکنی :)

-----------------------

 

خلاصه اومدم که اینجا از کارهایی که دارم و برنامه‌م برای انجامشون بگم، بلکه بتونم به برنامه‌ی کاری و درسی سفت‌تر بچسبم و اون تعادلی که می‌خوام رو ایجاد بکنم!

  • فردا 7.5 صبح تا تقریبا ظهر دوتا جلسه‌ی کوچینگ دارم
  • جمع و جور کردن برنامه‌ها قبل از سفر
  • 4شنبه تا جمعه سفرم... برای رها کردن انرژی‌ای که باید رها شه تا بتونم به کارهام برسم... برای دور شدن موقتی از مرکز دغدغه‌هام -تهران- تا بتونم اون جایی رو که زخم شده پانسمان کنم و برگردم :)
  • شنبه تا 2شنبه تهران، چندتا کوچینگ و چندتا جلسه‌ی مشاوره، باید نوشتن مقاله‌ی اولم رو تموم کنم تا آخر هفته‌ی دیگه! thats HARD deadline
  • هفته‌ی بعدش، یه سری قرار ملاقات :)))) / احتمالا یک سفر دیگه / خوندن درس برای دادن یکی از مهم‌ترین امتحان‌های این ترمم (4 تیر) / مجازی-پارتی برای تولد برنا :)
  • بازم کلی ملاقات قشنگ / درس خوندن (تقریبا 700 صفحه کتاب) برای یه امتحان دیگه (11 تیر) / تکمیل پروپوزال و ترجمه برای یکی دیگه از درس‌هام (14 تیر)
  • میمونه یدونه مقاله‌ی مروری دیگه و دوتا امتحان کتبی که سوال‌هاش رو از الآن داریم و باید ریسرچ کرده، پاسخ دهیمشان :))) تا تاریخ 5 مرداد

با این توضیح که برای مشاوره‌ها و کوچینگ‌ها از الآن نمیشه بیش از 2 هفته برنامه ریزی کرد.

در باب فشارهای جمعی این روزها...

پیش‌نوشت: لطفا چند دقیقه وقت بگذارید و بخوانید...

-------------------------

 

این روزها

با هر کسی که حرف می‌زنی

یا بلاگ هر کسی روکه می‌خونی

یا ....

دغدغه‌های مشترک‌تری رو به نسبت هر زمان از تاریخ (تاریخی که من یاد دارم) به گوش و چشمت می‌خوره..

 

این روزها

همه‌ی آدما به نحوی از خستگی مِن باب تلاش برای زنده موندن و فرار از کرونا حرف می‌زنن

اینکه "دلتنگ سینما رفتن هستم"، یا "دلم مهمونی و رها بودن می‌خواد" یا حتی مستقیم‌ترش: "دوست دارم مثل قدیم با خیال راحت بغلت کنم"

آیا همه‌ی اینا ریشه‌ی مشترکی ندارن؟

 

فشار روانی، نه شاخ داره نه دم! فشار روانی رو دقیقا از همین دل‌تنگی‌های ساده، همین خستگی‌های ساده و همین کلافگی‌ها و نشستن و کاری نکردن‌های ساده میشه سراغ گرفت....

معمولا آدمی، تحت فشار روانی نمی‌تونه زندگی ایده‌آل یا حتی عادی‌ای که از خودش سراغ داره رو داشته باشه... مگه با تلاشی بیشتر به نسبت حجم فشاری که روشه..

 

توی رویکردهای مختلف روان‌شناسی، راه‌های مقابله‌ای متفاوتی برای روبرو شدن با فشارهای روانی -از هر جنسی- وجود داره، ولی همه‌ی اون راه‌ها توی چندتا چیز مشترکن:

اول از همه اینکه گفته میشه نوع نگاهت رو به داستان عوض کن... این حتی توی کوچینگ (coaching) هم وجود داره که «سوالت رو عوض کن تا زندگیت رو عوض کنی»!

دوم اینکه روی مفهوم تاب‌آوری و بزرگ کردن ظرف وجودی صحبت میشه... که وجودت رو انقدر رشد بدی تا دنیا نیاز به طوفان‌های بیش‌تری برای تکون دادنت داشته باشه...

و سوم: میگن شرایط جدید نیاز به رویه‌های جدیدی داره... یعنی تو نمی‌تونی انتظار داشته باشی با سبک زندگی قدیمیت، بتونی توی شرایط جدید دنیا دوام بیاری...

 

درمورد هرکدوم این موارد (و موارد بسیار زیاد دیگه) میشه روزها بحث کرد

اما من الآن می‌خوام درمورد سوم کمی افاضه کنم :))

دیدیم که دانشگاه‌ها و مدارس غیرحضوری و اصطلاحا مجازی شدن.. همین‌طور بسیاری از کارها (مشاغل) مثل همین مشاوره و کوچینگ که من انجام میدم... این خودش به نوعی تغییر در سبک زندگیه و وای به حال کسی که توان تغییر رو نداشته باشه!

اما به گمان من مسئله‌ی مهم‌تر از داشتن یا نداشتن توان تغییر، اینه که هممون به میزانی -هرچند اندک- از تغییر واهمه داریم! حالا این یعنی چی؟

اکثر ما، تا جایی که فقط به خودمون مربوط نمیشه و قضیه‌ای جمعی حاکمه، حاضریم تغییر کنیم که این نمونه رو توی مجازی شدن دانشگاه‌ها و مدارس به وضوح میشه دید...

اما وقتی مسئله فقط مال خودمونه چی؟ وقتایی که قبلا میرفتیم -مثلا- باشگاه انقلاب و می‌دویدیم چی؟ آیا جایگزینی براش توی این 4 ماه پیدا کردیم؟ مثال‌های خیلی زیاد دیگه‌ای هم میشه در توضیح این قضیه گفت که می‌سپرمشون به خودتون :)

 

ما می‌تونیم روابطمون رو تا جای ممکن غیرحضوری‌تر کنیم، بحث معنویمون -فارغ از دین و آئینی که داریم- رو فردی‌تر کنیم و ...

ولی باید حتما براش وقت بذاریم و بهش فکر کنیم و راه خلاقانه و جدیدی برای رسیدن به نیازهامون پیدا کنیم تا قبل از اینکه خیلی دیر بشه!

ما نیاز داریم تا برای تفریحات قدیمی‌مون جایگزین پیدا کنیم. برای ارتباطاتمون روش جدید پیدا کنیم تا پویا نگهشون داریم. برای کارمون و .....

 

دنیایی که توش زندگی می‌کنیم شاید بی‌رحم باشه، ولی ما می‌تونیم با آگاه شدن هرچه بیش‌ترمون باهاش کنار بیایم و هر روز راه جدیدی برای زندگی کردن پیدا کنیم :)

یکی از این راه‌ها غر زدنه! آره! :)) واقعا بعضی وقتا آدم نیاز داره تا کسی باشه تا براش غر بزنه و ظرفش رو خالی کنه تا آمادگیشو برای ادامه‌ی زندگی حفظ کنه... این غر زدن می‌تونه با یه دوست یا حتی یه مشاور مطمئن و کار درست باشه.

یکی دیگه‌ش سفر رفتنه... البته نه به روشی که معمولا میریم! یه زمان نسبتا خلوت‌تر رو انتخاب می‌کنی و با یه جمع کوچیک‌تر میری و سعی می‌کنی تا جای ممکن از خونه، ویلا یا جایی که توشی بیرون نری... مثلا اگه میری شمال، این دفعه به جای دریا (که همه میرن)، برو جنگل! نوع جدیدی از تفریح و لذت بردن از زندگیمون رو کشف کنیم :)

یا میشه مراقبه کرد! تا حالا کردین؟

حتی!

حتی میشه توی همین شرایط مزخرف رابطه‌ای جدید -از هر نوعش- استارت زد! :)

 

در مجموع، میشه سهراب گوش داد که میگه

چشم‌ها را باید شست

جور دیگر باید دید....

 

---------------------

پ.ن.1: باشد که زیر این فشارها و فشارهای فردی‌ترمون کم نیاریم تا بتونیم روزی که دنیا روی خوش‌تری از خودش رو بهمون نشون داد، به خودمون افتخار کنیم :)

روزی در شب‌های من

شب از پس روز

روز از پس شب

-چه شبانه روزهای پر تب و تابی!-

 

وقتایی که دنیای واقعی اطرافت تاریکه، یکی از کارهایی که می‌تونی بکنی اینه که پناه ببری به دامن تخیلاتت.... اونجا همیشه می‌تونه روز باشه، البته به شرطی که امیدی برای روز شدن در حالت کلی داشته باشی... که من دارم این مورد اخیر رو :)

صدرا هنوز نیاز داره تا ریشه‌هاش از اینی که هست قدرتمندتر بشن! هنوز -نه با هر بادی، ولی- با طوفان‌های گاه و بی‌گاه زندگی جابجا میشه و این چیزیه که آرامش موجود زنده رو به هم می‌زنه....

 

همین الآن که دارم اینا رو تایپ می‌کنم یاد یه حکایت افتادم:

حکیمی از کنار رودی می‌گذشت.. جوانی رو دید که با حال خراب کنار رود نشسته و داره فکر می‌کنه. حکیم به جوان گفت چه می‌خواهی؟ جوان گفت می‌خواهم آرامشی کسب کنم که چیزی آن را خراب نتواند کرد...

حکیم اول سنگی به داخل رود انداخت و بعد برگی.... به جوان گفت آرامش سنگ را می‌خواهی یا آرامش برگ را؟

جوان خشتک درید :)))

حکیم گفت آرامش سنگ اینگونه است که با هر موجی سر جای خودش ثابت نشسته و جم نمی‌خورد.... درونش انقدر مستحکم و قدرتمند است که با هیچ ناملایمات بیرونی‌ای آرامشش به هم نمی‌خورد..

و اما آرامش برگ.... برگ خود را به دست موج سپرده، آرام و رها... مشتاق آن است تا ببیند آب او را با خود به کجا می‌برد؟ :)

 

شاید تو فاصله‌ای که داریم زور می‌زنیم تا به آرامش سنگ برسیم، بد نباشه به آرامش برگ هم یه نیم نگاهی داشته باشیم....

 

فرزانه ذهنی از خود ندارد.

او با ذهن مردم کار می‌کند....

او با کسانی که خوبند، خوب است

و با کسانی که خوب نیستند نیز خوب است....

این، خوبیِ واقعیست...

 

-----------------------------

پ.ن.1: خوبه که دارمت :)

آنچه گذشت.... و ادامه‌ش

خب بالاخره به نظرم وقتشه که دست به قلم بشیم :) (یا به قولی، دست به تایپ!)

مدتیه (دقیقا 1 ماه و یکی دو روز) که بازم اپیزود جدیدی از تجربیات زندگی به روم باز شد و منم مثل همیشه مدتی طول کشید تا بتونم باهاش کنار بیام و بهش عادت کنم و به روتین جدیدی برای شرایط جدید زندگیم برسم.... حقیقتشو بخوام بگم خیلی هم روتین بدی نیست، ولی خب سختیای خودشو داره..

 

این بار اما با پیدا کردن یه حس نوستالژیِ فراموش شده دارم به زندگی برمی‌گردم :)

- برق می‌زنن چشمام! -

مثل وقتایی که بچه بودم و مامانم با ظرف میوه‌ی تازه شسته شده از آشپزخونه میومد بیرون :))) باد خنک کولر و بوی نم خورده ی خاک و رنگ قرمز گیلاس ^_^ یه قلقلکی میفتاد تو شکمم و حاضر بودم تا ابد تو اون حال بمونم :)

یه چیزی تو این مایه‌ها خلاصه!

اینا رو می‌نویسم که بمونه برام:

یه مشاوره، یه سری مکالمه، یه تداعی آزاد، یه جفت مراقبه، یه مکاشفه، یه سری اتفاقات دیگه :)

 

و اما بعد....

آقا ما روزای شدیدا سنگینی رو از بابت فشار کاری و روزهای به شدت مسخره‌ای رو به لحاظ انجام دادن اون کار داریم می‌گذرونیم! (از روزهام راضیم ها! مشکل متناسب نبودن حجم کار انجام شده و کار باقی مونده به ازای هر روزه :/)

اول ترم گفتن کلاسا غیر حضوریه برای سنجش سواد شما کار پژوهشی به جای کار کلاسی تعریف میشه، گفتیم اوکی! چند وقت بعدش گفتن امتحان پایان ترم احتمالا نداریم و برای سنجش سواد شما کار پژوهشی بیشتری به جاش تعریف میشه، یه کم فشار اومد ولی گفتیم باشه :)) آخر ترم اومدن گفتن امتحان هم داریم!! :))))))))

نمی‌خوام غر بزنم ولی دیگه عنشو در اوردن حقیقتا :|

کارایی که کردم تا اینجای ترم که دیگه اهمیتی ندارن، اینا رو لیست میکنم از کارایی که باید بکنم تا این ترم لعنتی تموم بشه:

  • درس کودکان استثنایی: امتحان شفاهی توی سیستم مجازی دانشگاه (کار پژوهشیاشو کردم قبلا)
  •  روش تحقیق: هنوز چیزی درمورد اتحان نگفته! نوشتن یه پروپوزال کامل درمورد یه موضوع پژوهشی (مثلا پایان نامه‌مون) (بخشیشو تا حالا انجام دادم ولی تقریبا نصفیش مونده)
  • نظریه‌های شخصیت: خوندن کل کتاب (حتی فصولی که تدریس نشده) و برگزاری آزمون تستی توی سیستم مجازی :|
  • نظریه‌های یادگیری: نوشتن یه مقاله‌ی مروری بعنوان کار پژوهشی کلاسی (در دست احداث) + یه امتحان میخواد بگیره، 4 تا سوال داره که برای هرکدومش باید مینیمم 2تا مقاله بخونیم :|
  • روان‌شناسی احساس و ادراک: نوشتن یه مقاله‌ی مروری بعنوان کار پژوهشی کلاسی + یه امتحان میخواد بگیره، 4 تا سوال داره که برای هرکدومش باید مینیمم 2تا مقاله بخونیم :|

12 واحده! ولی اندازه‌ی 24 واحد لیسانس فشار داره میاره لامصب....

 

-------------------------

پ.ن.1: خودم میدونم یه حال متفاوتی داره این نوشته! شما به بزرگواری خودت ببخش..

پ.ن.2: و یه عالمه سوال و مکاشفه‌ی ناب و دسته اول که توی این مدت داشتیم و داریم..

پ.ن.3: از گرفتگی دلمون بابت کثافت دنیا که بگذریم، حال من خوب است و این بار تو باور بکن :)

چالش همگانی

پیش نوشت: برگرفته شده از این صفحه، بدون تصرف و تلخیص :)

--------------------------------------

 

موضوع خشونت به هر نحویش موضوعی نیست که بشه ازش به سادگی عبور کرد و سکوت کرد 

میخوام شروع کنید به نوشتن 

بنویسید از تمام وقتایی که به هر شکلی مورد خشونت قرار گرفتید

از ماجراش از حستون از هرچی که باید گفته میشد و مدتها سکوت کردید 

این موضوع جنسیت نداره 

بنویسید و حتما بهم بگید تا بخونمتون 


---------------------------------

پ.ن.1: بنویسید، بخوانند، شاید تاثیری در این جهانِ بلبشو گذاشتیم....

پ.ن.2: منم به وقتش می‌نویسم :)

یلدا شیرازی در جستجوی معنا!

پیش نوشت: برگرفته شده از این صفحه، بدون تصرف و تلخیص :)

--------------------------------------

 

احتمالا همه ماها با این سوالا روبه‌رو شدیم که: زندگی چیه؟ بعد مرگ چی میشه؟ از کجا اومدم؟ کجا میرم؟ و سوال‌های مشابه که میشه همه‌شون رو جمع کرد توی یه سوال: حقیقت چیه؟
این سوال خیلی بزرگه، اونقد بزرگ برای نزدیک شدن به جوابش، انسان‌ها چهار روش رو پیش گرفتن: دین، علم، فلسفه و هنر!
یعنی در واقع دین و علم و فلسفه و هنر خیلی مشابه‌ان، خیلی نزدیک همن، شاید یکی نباشن اما هر چهارتا به دنبال جواب یه سوال هستن.
عجیبه نه؟ اینکه هنر و دین، هنر و علم، دین وعلم و ... همه یه هدف دارن.
اما ابزار هر کدوم از اینها متفاوته: دین از طریق وحی، علم با تجربه و آزمایش، فلسفه با تفکر و هنر با تخیل و احساس سعی می‌کنه به این سوال پاسخ بده.
من برای جواب دادن به این سوال‌ها، از دین شروع کردم. چون طبیعتا دین اولین چیزیه که باهاش آشنا شدم. بعد از اون علم، بعد کمی فلسفه و بعد چیزی که هیچ‌وقت فکرش رو نمی‌کردم: هنر!
هیچ وقت فکرش رو نمی‌کردم که سمت این یکی بیام! اما تصادفی پیداش کردم و خوشحالم از این بابت. مدت کوتاهیه که با یه مدرسه خوب توی شیراز آشنا شدم که حرفه‌ای سعی می‌کنن هنرمند (به معنای واقعی کلمه) تربیت کنن.
احتمالا به زودی از تجریباتم از هنر بیشتر بگم. چون اینقدر این فضا برای من بزرگ، دور و عجیب هست که هنوز معتقدم که نونم نبود، آبم نبود، چرا رفتم سراغ این یکی!

شما از کدوم روش استفاده می‌کنین؟ یه جواب رسیدین؟


*اینکه هنرمند کیه و اصلا هنر واقعی چیه بحث مفصل و جداگونه‌ایه.


---------------------------------

پ.ن.1: واقعا زیبا بود! :)

عادت، این موهبت الهی!

عادت! این عالی‌ترین کارکرد مغز انسان! این زنده نگاه دارنده‌ی موجود زنده....

ما به همه چیز عادت می‌کنیم!! همه چیز... خوش‌بختانه یا متاسفانه این حقیقت داره که هررر شرایطی که توی زندگی هر کسی پیش بیاد، با وجود همه‌ی درد، غم، هیجان، تلاطم یا هر احساس دیگه‌ای، خیلی زودتر از چیزی که فکرشو بکنیم برامون عادی میشه.... درست مثل بوی این عود که کمتر از نیم ساعته روشنش کردم ولی دیگه احساسش نمی‌کنم! :/

 

رابطمون از کفمون رفت و تنها شدیم، عادت کردیم

با یه سری آدم توی زندگیمون مسئله داریم، به اونا و به مسئله‌هامون عادت می‌کنیم

دغدغه‌هایی داریم که هرکدومش برای دیوانه شدن یک موجودِ عادت-نکن کافیه، ولی بخاطر عادت کردن به تک‌تکشون زندگی رو می‌گذرونیم...

هواپیمایی سقوط کرد و یک ایران سیاه‌پوش شد و ما دل‌تنگ، به دل‌تنگی هم حتی عادت کردیم!

کرونا اومد سبک زندگیمون رو تغییر داد، عادت کردیم

به زلزله که خیلی وقته عادت کردیم!...

هنوز توی دوران کرونا -و نه پساکرونا!- اتفاقات جدیدی افتاد که زندگیمون رو زیر و رو کرد، به این هم داریم عادت می‌کنیم..... :|

 

میگن این نیز بگذرد... ولی فکر کنم صحیح‌تره اگه بگیم "به این نیز عادت خواهم کرد"....

امشب درسا نامی برام نوشت که «واقعن بلایی نیس ک سرم نیومده باشه»... با اندکی سهل‌گیری قبول دارم حرفشو! البته که هنوز خیلی بلایای طبیعی و غیرطبیعی هستن که سرمون نیومدن! ولی اگه بخوایم حدی براش درنظر بگیریم، مثلا اینکه تا حدی بلا سرمون بیاد که نریم خودمونو بکشیم، فکر کنم حق با درسا باشه!

اما مسئله‌ای که جدید باهاش روبرو شدیم اینه که سرعت رخ‌دادها انقدددر زیاد شده که عادت-دونی‌مون داره پاره میشه!! حتی به مسئله‌ی چندتا قبل هنوز درست عادت نکردیم که جدیده سر و کله‌ش پیدا میشه :))

شاید این هم چیز جدیدیه که باید بهش عادت کنیم! :/

 

---------------------------

پ.ن.1: شاید شما هم مجبور شین به بی سر و ته بودن متن‌های من عادت کنین کم کم!

چطور توی روابطمون آدم باشیم؟! (من مسئولم - 2)

اینجا گفتم «می‌خوام از معنایی که مسئولیت پذیری، آگاهی، صلح، عشق، ارتباطات، بخشش و مفاهیمی از این دست برای من دارن حرف بزنم»

و این، یه دل‌نوشته درمورد پذیرش مسئولیت و دغدغه‌ی صلح هست که در من وجود داره....

 

حالا می‌خوام درمورد معنایی که "مسئولیت و مسئولیت پذیری در روابط" برای صدرا داره حرف بزنم...

توی کتاب شازده کوچولو، روباه یه حرف قشنگی به شازده میزنه... میگه که «تو تا زنده‌ای نسبت به چیزی که اهلیش کردی مسئولی» این حرف رو بعد از دیالوگی که با هم داشتن بهش زد. قسمتی از دیالوگ که برام مهمه، اونجاست که مفهوم اهلی کردن رو داره میگه: «تو الان واسه من یه پسر بچه‌ای مثل صد هزار پسر بچه‌ی دیگه. نه من به تو احتیاج دارم نه تو هیچ احتیاجی به من... اما اگه منو اهلی کنی، هر دومون به هم احتیاج پیدا می‌کنیم! تو واسه من میون همه‌ی عالم موجود یگانه‌ای میشی و من واسه تو...»

 

وقتی این چند خط رو می‌خونیم، دیگه حرف مثبت و مفید بیشتری زدن درمورد مسئولیت سخت میشه! اما می‌خوام به چند تا چیز اشاره کنم:

من (بخوانید "ما") از وقتی به دنیا اومدم، در حال اهلی کردن آدما بودم... مادر، پدر، مادربزرگ و پدربزرگ، دایی‌ها، عمه‌ها و عموها، بچه‌های اونا، دوست‌های مدرسه‌م، حتی معلم‌هام، بچه‌های دانشگاه، شاگردام، هم‌کارام و ...... مسئولیت من در برابر اهلی شدن اونا چیه؟

توی NVC (ارتباط بدون خشونت)، گفته میشه که «ما مسئول احساسات آدم‌ها نیستیم! ما فقط مسئول کارهایی هستیم که داریم انجام می‌دهیم».. این درسته، اما مهمه که چطور تفسیرش کنیم!

من مسئول کاری هستم که دارم انجام میدم. یکی از کارهایی که من می‌تونم انجام بدم (ولی معمولا انجام نمیدم) اینه که به دیگرانی که تصمیمم روشون تاثیر داره درمورد دلایل تصمیمم توضیح بدم و سعی کنم اونا رو متقاعد کنم که این کار برای شخص من خوبه (یا هر چیز دیگری) ... اون وقته که می‌تونم بگم من مسئولیت این رابطه رو پذیرفتم و هر کاری که می‌تونستم براش انجام دادم.. قرار نیست پذیرش مسئولیت در مقابل دیگران باعث بشه مسئولیتم در مقابل خودم رو فراموش کنم، ولی برعکسش هم به هیچ وجه قابل قبول نیست!

یکی دیگه از کارهایی که اگه مسئولیت پذیر باشم باید بکنم اینه که وقتی می‌خوام یه تصمیمی بگیرم، به این فکر کنم که اثراتش روی آدم‌هایی که بالا ازشون حرف زدیم چیه؟ آیا اذیتشون میکنه؟ غمگین میشن؟ یا هیجان‌زده و شاد میشن؟ چه فکری، چه احساس و چه برداشتی از کاری که من دارم می‌کنم براشون اتفاق میفته؟ نه بخاطر اینکه خودم رو مسئول اون احساس یا فلان بدونم!! نه! بخاطر اینکه بتونم پیش‌بینی کنم و توی توضیحاتی که بالاتر درموردش گفتم لحاظ کنم :)

 

این کارها به هیچ وجه ساده نیستن! ولی به گمان من آدمی که به این میزان مسئولیت اهلی کردن دیگرانش رو به عهده نمی‌گیره، نشاید که نامش نهند آدمی :|

 

-----------------------------

پ.ن.1: انسان، حیوانیست اجتماعی و حرف بزن! پس اگه بخواد حرف نزنه، همون حیوان خطاب شدن هم براش زیادیه....

پ.ن.2: لطفا شما هم اگه چیزی به نظرتون می‌رسه که این متن رو تکمیل کنه برام کامنت کنین! سپاس :)

باید اما ادامه داد.....

پارسال این روزا

من رودهن بودم، خونه‌ی مادربزرگه....

مامانم تهران بود، خونه‌ی پدرشاه :|

من از خونه اومده بودم بیرون و هیچ چشم‌انداز روشنی از آینده نداشتم...

دغدغه‌هام، خستگی بابت خوندن برای کنکور ارشد یه رشته‌ی نامرتبط، دلتنگی بابت دوری از مادر و نگرانی درباره‌ی دلتنگی‌های اون، نگرانی بابت آینده‌ای که هیچ تصور روشنی ازش نداشتم، تنها بودن و نیاز به حضور یک همراه توی سفرم بودن... انقدر دغدغه‌ی بزرگ و کوچیک داشتم که دیگه "پول نداشتن"م برام دغدغه نبود!!

 

امسال اما،

توی خونه نشستم

حالا مامانم رودهنه! :/

دنیا به مسخره‌ترین روش ممکنش منو داره بازی میده

و من، صدرا؛ نه که نخوام تسلیم بشم!! توانش رو ندارم!

بخاطر همه‌ی چشم‌هایی که در آینده به من و کارهام دوخته شدن،

بخاطر همه‌ی گوش‌هایی که نیاز به شنیدن حرف‌های من دارن،

بخاطر همه‌ی روح‌های متلاطم و خسته‌ای که نیاز به آرامشِ از طرف من دارن،

نمی‌تونم کنار بکشم!!

 

NO SIR!!

من نمی‌تونم کنار بکشم!

نه بخاطر چیزهای کوچکی مثل خسته بودن

نه بخاطر سنگ‌هایی که جلوی پام می‌ندازین!

من وقتی می‌تونم به مراجعم بگم "بجنگ" و اون واقعا بفهمه که واقعا میشه جنگید،

که خودم با وجود خستگیم به جنگم ادامه داده باشم!

من وقتی می‌تونم به آدما بگم هرچی پیش میاد خیره،

که خودم به وقت فشارهای روحی، ازشون خیر درآرم!

و من این کارو می‌کنم.... همون‌طور که تا حالا کردم!

 

حداقل اینو می‌تونم بگم که

برای از پا درآوردن من،

به چیزی قوی‌تر از همه‌ی اتفاقاتی که تا حالا برام رقم زدین نیاز دارین....

 

---------------------------

پ.ن.1: تو پست قبلی گفتم خسته‌م.. واقعا هم هستم... ولی ربطی نداره به نظر!!

پ.ن.2: واقعا هرچی منو نکشه قوی‌ترم می‌کنه! :)

پ.ن.3: لبخند پی‌نوشت قبلی عمیق نیست، ولی مهم نیست که عمیق باشه! همین لبخند ظاهری کافیه تا دنیا به خودش شک کنه..... and thats what I need :)

پ.ن.4: برای خودم: همه‌ی این پست، استعاره بود.....

پ.ن.5: Don't give up without a fight

سگ تو این زندگی!

تیتر یه مقدار غلیظه! ولی هیچ چیز دیگری منظور نظر من رو نمی‌رسوند! :/

 

آقا ما از وقتی یادمون میاد داشتیم سختی می‌کشیدیم :| همیشه انگار یه مفاهیمی به نام استرس، اضطراب، تنش، خشم‌های فروخورده و امثالهم تو زندگیمون بوده... نه که فقط من اینجوری باشم! ولی ناموسا مال من خیلی بیشتر از خیلیا بوده!!

توی این پست دوست دارم از حال این روزهام بگم، پس لطفا قبول کنین که منطق رو برای چند دقیقه بذارم کنار.. چون خسته‌‌م و دلم می‌خواد غر بزنم و بگم که آقا! خشم دارم نسبت به احمقانه بودن اوضاع، غم دارم بابت سختی‌ای که دست از سرم برنمی‌داره و فرسوده‌م کرده، خسته‌م عزیز جان! دست بردار یه مدت.... دلم می‌خواد بگم که سالهاست زمان کافی برای تیمار خودم نداشتم! سال‌هاست که بعد از درد و زخم قبلی و قبل از درمان شدن و به در کردن خستگی، درد و زخم بعدی از راه رسیدن :|

حالا اما "از وقتی یادم میاد" رو کاری ندارم! همین 5 سال اخیر که دارم بلاگ می‌نویسم کافیه برای متوجه شدن وخامت اوضاع :/

  • ۹۵ تمام سال دست و پا زدن برای به سرانجام رسوندن رابطه و هــــی نشدن و هــــی شکست خوردن و فرسوده‌تر شدن...
  • ۹۶ تموم شدن رابطه‌ی ۵ ساله‌م و به فاک بودن کل سال
  • ۹۷ چالش‌های مداوم با پدر و نهایتا بیرون زدن از خونه
  • ۹۸ کنکور و تنش‌های مختلف درونیم، بعد تنش‌های جدید (درگیری فکر برای موفقیت آمیز شدن مذاکراتم با پدر) برای برگشتن به خونه و بعد سقوط هواپیما
  • ۹۹ کرونا و قرنطینه و این اتفاق اخیر (که از شدت احمقانه بودن حتی نمی‌خوام بهش اشاره کنم!! :| توی دفتر خاطرات خودم نوشتمش... اونم بخاطر اینکه یادم نره چقدر احمقانه میشه تنش به زندگی تزریق شه :/)... دِ لامصب هنوز 2 ماه هم نگذشته از سال :|

بخصوص توی این 1.5 سال اخیر (و بیشتر) که اصلا به شکلی اوج گرفته داستان که باعث تعجبمه چطور دچار اختلال روانی نشدم!

خیلی از اینا شاید "الآن" برام دردی نداشته باشن! اما اون لحظه‌ها من و روحم رو سخت مچاله کردن، و قبل از باز شدن چروک‌ها مجبور بودم جلوی فشار بعدی دوام بیارم :| خیلی از این‌هایی که "الآن" برام درد ندارن، توی طوفان‌های چندتا بعد از خودشون دردشون خوابیده!!

 

--------------------------

پ.ن.1: ناشکری نمی‌کنم! روز خوب هم کم نداشتم توی همین 5 سال... نکته‌ی این پست ولی چیز دیگریه :/

not quite TED :))

پیش نوشت1: مدت زیادی بود که چندتا ویدیوی TED توی قسمت saved message ِ تلگرامم داشتن خاک می‌خوردن! بالاخره زمانی از این قرنطینه رو برای دیدن اونا استفاده کردم و شد آنچه شد...

پیش نوشت2: اگه غلط تایپی یا املایی دیدین لطفا بهم خبر بدین :)))

----------------------------------

یه نکته‌ای! اینا لزوما TED نیستن!! کلا برای سهولت به هر نوع سخنرانی‌ای اینجا تد گفتم تا حالا :))

 

How to be fearless By learning from Tommy Shelby:

  1. He rarely overreacts in situations of extreme pressure. He uses sate breaking questions.. Find a way to align your needs with the other person's.
  2. When he really needs something done, he gives both the carrot and the stick!
  3. He has ability to turn trash into resources.

 

How to be popular as an introvert like Keanu Reeves:

  1. He direct praise tward others
  2. He exudes a zen like presene (Speaks in quiet charming tones)
  3. He uses enthusiastic hand gestures..
  4. He empraces his type
  5. He lives generously

Define what does not matter to you.. Free up spacefor what really matters!

Think of yourself less without thinking less of yourself

 

How to never be boring in conversation By learning Tom Hanks:

  1. He uses a story gap (Hinting and what you can expect without telling you outright) (By implying what's comming next is surprising or..)
  2. He inhabits the character/action that he is talking about
  3. He uses dynamics (By being loud sometimes and quiet at the other times...) (Bu comming in one level higher than the situation calls for!)
  4. He includes everyone in the group in his talking..

 

    ----------------------------------

    پ.ن.1: تایتل‌ها رو سرچ کنین، اگه دوست داشتین :)

    پ.ن.2: برای مثال، این 3تا ویدیو کلا هیچ‌کدوم TED نبودن! یه کانال تو Youtube بود که اینجوی یه سری نکته داشت می‌گفت...

    TED-3

    پیش نوشت1: مدت زیادی بود که چندتا ویدیوی TED توی قسمت saved message ِ تلگرامم داشتن خاک می‌خوردن! بالاخره زمانی از این قرنطینه رو برای دیدن اونا استفاده کردم و شد آنچه شد...

    پیش نوشت2: اگه غلط تایپی یا املایی دیدین لطفا بهم خبر بدین :)))

    ----------------------------------

    5 Rules for the rest of your life - Matthew Mcconaughey

    1. Life is not easy! It is'n fair! Don't try to make it that way.. Isn't now and wont ever be...
    2. "Unbelievable" is the stupidest word in the dictionary! Should never come out of your mouth.. Give others and yourself more credit! The other side of unbelievable is, we humans, under perform or act out of our best.. Character... We, us are the trickiest mammals walking the planet....
    3. Happiness is an emotional responce to our outcome.. If I win, I'll be happy, if I don't, I won't! And we immediately rase it everytime we attain it. It is result reliant... So, you're gonna be unhappy much of your time. But Joy though, isn't a choice! It's not a responce to some result! It's a constant... Joy is a feeling that we have from doing what we are fashioned to do, No matter the outcome....
    4. Define success for yourself! Health, family, legal health, energy, forgiveness, happy marriage, money? Your answer may change over time and thats fine! But do yourself this favor: Whatever your answer is, don't choose anything that will jeopardize yourself... First, we have to define success to ourselves, and then, we have to put in the work to maintain it....
    5. Don't leave crumbs behind! So, what are crumbs? They are the choices that we make that make us have to look over our shoulder in the future... They come in the form of regret, guilt and remorse... You leave crumbs today, they will cause you more stress tommorow.....

     

      ----------------------------------

      پ.ن.1: تایتلش رو سرچ کنین، این ویدیو رو ببینین!

      کاندیداهای تز ارشدم!

      چند روز پیش یه مشاوره با وحید داشتم.. سوالم این بود که چطور می‌تونم سوال مناسبی برای تز ارشدم پیدا کنم؟!

      یه جلسه‌ی کوچینگ تیپیکال و استاندارد داشتیم و نکته‌ی مثبت قضیه این بود که علاوه بر پیدا کردن چند تا کاندید برای تز، راه‌بری جلسات کوچینگ رو هم اندکی یاد گرفتم :)

       

      این جمع‌بندی کوتاهی از جلسم‌ه... برای اینکه یادم نره:

       

      رویکردهایی از روان‌شناسی که من بهشون علاقه دارم و ذهنیتم با اونا منطبقه ایناست:

      • رویکرد انسان‌گرا (سقراطی)(پدیدار شناسی)
      • ACT
      • معنا درمانی (اگزیستانسیال)
      • سفر قهرمانی

       

      توی بحث اگزیستانسیال و ترکیبش با پدیدار شناسی، فهمیدیم که اگه کاری باشه که "نیاز به معنا"ی من رو برآورده بکنه، انگیزه‌ی مواجهه‌م با موانع داخل اون کار زیاد میشه و نتیجتا با وجود موانع و چالش‌ها و سختی‌ای که مسیر داره، کار رو پیش می‌برم و رضایت درونی دارم... علاوه بر اینا، این دوتا رویکرد کمک می‌کنن تا بتونم با آدما ارتباط مثبت‌تر با تاثیرگذاری بیش‌تر داشته باشم..

      حالا سوال اینه که

      • آیا برای همه‌ی آدما هم این نیاز به معنا تعیین کننده‌ست؟
      • تاثیر تیپ شخصیتی روی ارزش‌های درونی و معنای زندگی و رضایت از زندگی چقدره؟
      • آیا تیپ شخصیتی پیش‌بین مناسبی برای ارزش‌های شخصی افراد هست؟ (اندکی ACT قاطی داستان میشه)
      • چه مواردی برای هر فرد بر اساس تیپ شخصیتی‌اش معنا داره؟

       

      توی بحث ACT فهمیدیم که این رویکرد برای من تبدیل به یک بینش و منش و نگرش شده... من دیگه به اندازه‌ی قبل متلاطم نمیشم با اتفاقات... درواقع، صدرا با پذیرش احساسش به کنترل رفتارش رسیده.... (اکثر مواقع!) میشه اینجوی گفت که ما کنترلی روی دریا نداریم! ولی سکان هنوز دستمونه :)

       

      توی بحث سفر قهرمانی فهمیدیم که به نظر من این داستان‌سرایی به ذهن من توی اتفاقات نظم میده و انگار الگوریتمی برای ادامه‌ی مسیر بهم پیش‌نهاد می‌کنه! انسان حیوانیست قصه‌گو.. حالا سوالی که پیش میاد اینه که

      • استفاده‌ی کاربردی مفهوم "سفر قهرمانی" در درمان مبتنی بر داستان (naration therapy) چطوریه؟
      • آیا همه‌ی زندگی به این 12 منزل خلاصه میشه؟
      • آیا میشه این الگو رو کاربردی‌ترش کرد؟
      • آیا معنای زندگی اینه که من فقط کشتی رو حفظ کنم؟ یا اینکه مقصدی براش دارم؟ (البته این ربطی به موضوع تز ارشدم نداره)
      • و اینکه چطور می‌تونم از این الگو استفاده کنم تا توی اقیانوسی که همه طرفش آب هست، راهم رو پیدا کنم؟

       

      یه مسئله‌ای هم داشتم که توی روان‌شناسی اجتماعی مطرح میشه...

      • مسئولیت اجتماعی و حقوق شهروندی چه خبر؟!! آدما چقدر بعنوان شهروند، از حقوقشون آگاهن و چقدر احساس مسئولیت می‌کنن؟
      • کیا (بر اساس تیپ‌های شخصیتی) مسئولیت اجتماعی بیش‌تری احساس می‌کنن؟ مولفه‌های درگیر و هم‌بستگی‌هاش چیاست؟
      • هر تیپ شخصیتی توی فضای اجتماعی چطور رفتار می‌کنه؟
      • تاثیر تربیت و طبیعت توی احساس مسئولیت انسان‌ها چقدره؟

       

      پس یه سری حوزه رو باید توشون بیش‌تر مطالعه کنم:

      • شخصیت
      • روان‌شناسی اجتماعی
      • درمان‌های قصه محور

       

      پس از کلی فکر و بررسی و غیره، کاندیدهای نهایی اینا شدن:

      • آیا تیپ شخصیتی پیش‌بین مناسبی برای ارزش‌های شخصی افراد هست؟
      • استفاده‌ی کاربردی مفهوم "سفر قهرمانی" در درمان مبتنی بر داستان (naration therapy) چطوریه؟
      • تاثیر تیپ شخصیتی بر احساس مسئولیت در افراد چقدره؟

      بازم TED!

      پیش نوشت1: مدت زیادی بود که چندتا ویدیوی TED توی قسمت saved message ِ تلگرامم داشتن خاک می‌خوردن! بالاخره زمانی از این قرنطینه رو برای دیدن اونا استفاده کردم و شد آنچه شد...

                          سه‌تای دیگه رو اینجا می‌خوام خلاصه‌ای ازشون بذارم تا بماند برای آیندگان :))

      پیش نوشت 2: اگه غلط تایپی یا املایی دیدین لطفا بهم خبر بدین :)))

      ----------------------------------

      for Deep Working

      • Focus on the Wildly important
      • Use metrics to monitor your process
      • Keep a score card to make a competition with yourself
      • Make yourself Accountabe some how...
      • Try 90min of Deep Work for 3 days at the same time in each day.

       

      Know 5 things:

      1. Who you are?
      2. What you do?
      3. Who you do that for?
      4. What those people want or need?
      5. What they get out of it (How they change as a result)?

       

      and the todays last but not the least:

      principles of a philosophy for a happy life:

      1. Be OK with what you ultimately can't do, because there is still so much you CAN do.
      2. Surround yourself with people you want to be around
      3. Keep moving forward
      4. Never miss a party if you can help it :)

      and know that being brave, isn't suppose to be easy!