سلام! :)
یه مقاله برای دانشگاه نوشتم، فکر کردم به درد خیلیها بخوره.. این شد که تصمیم گرفتم توی چند تا پست منتشرش کنم باشد که پند گیرید :))
سندرمِ فرسودگی:
سندرمِ فرسودگی، حالتی از خستگی مفرط است که به دلیل شرایط شغلی و استرسهای ناشی از آن در انسان به وجود میآید. تحقیقات نشان دادهاند که این سندرم، درواقع شکلی از "خلا وجودی"ایست که ویکتور فرانکل معرفی کردهاست (مفهومی که فاقد دو عنصر اساسیِ "تحققِ زندگی" (Life Fulfilment) و "معنای وجودی" است).
سندرمِ فرسودگی، سالها بعد از مفاهیمِ مطرح شده توسط فرانکل، توسط ماسلچ (Maslach) و جکسون (Jackson) تعریف شد. طبق این تعریف، سندرمِ فرسودگی شامل نشانگان زیر است:
از طرفی، خطر اصلیِ این سندرم این است که آرام آرام اتفاق میافتد (که میتواند سالها به طول انجامد) و عموما حتی خود فردی که دارای این سندرم است هم وجود آن را تشخیص نمیدهد. در حقیقت مرز مشخصی بین سلامت احساسی و این سندرم وجود ندارد.
سندرمِ فرسودگی میتواند باعث مسائل و مشکلات متعدد جسمانی و روانی در فرد شود. از جمله مسائل روانیِ معلولِ این سندرم، افسردگی و انواع اختلالات اعتیادی است. اما یکی از وجه تمایزهای سندرمِ فرسودگی با بیماریِ افسردگی و نظایر آن در "بحرانِ معنا و ارزشها" است. بنابراین، انتظار درمان با استفادهی تنها از روشهای کاهش استرس و و خستگی، انتظار بیهودهای است. بیشترین احتمال وقوع سندرم فرسودگی در شغلهای «معلم، کشیش، پزشک، وکیل، پلیس و یا حتی افراد بیکار» وجود دارد. برای مثال، درمورد معلمان دلایل وقوع سندرمِ فرسودگی عبارتاند از «انتظار زیاد برای کارآیی فردی، مشغلهی بسیار زیاد، قوانینِ نامشخص کاری، پاداشهای ناکافی، خودمختاریِ کم و ...».
ماسلچ مراحل زیر را برای وقوع سندرم فرسودگی پیشنهاد کرده است (قابل توجه است که این چهار مرحله، دستههای اصلیای برای 12 فاز از سندرمِ فرسودگی هستند):
فرسودگی معمولا با استرس اشتباه گرفته میشود. درست است که استرس یکی از نشانگان سندرمِ فرسودگی است، اما باید حواسمان به این نکته باشد که نشانگان استرس عموما جسمانی هستند تا احساسی. این در حالیست که در فرسودگی دقیقا برعکس است. به نظر، ذکر این نکته ضروری است که استرس دلیل اصلی بوجود آمدن سندرم فرسودگی نیست.
پرسشنامههای متعددی برای سنجش سندرمِ فرسودگی پیشنهاد شدهاند که اولین و معروفترینِ آنها، «فهرست فرسودگیِ ماسلچ» (MBI) است. این پرسشنامه، دارای بیست و دو سوال است که متمرکز بر سه شاخهی اصلی هستند. نُه مورد برای سنجش " خستگیِ عاطفی"، پنج مورد برای بررسی "زوال شخصیت و بدبینی" و هشت مورد برای سنجش " احساس ناکارآمدی و کمبود دستآورد". از دیگر پرسشنامهها، میتوان به مواردی چون MBI-GS و BM (Burnout Measure) اشاره کرد.
---------------------------------
پ.ن.1: اولین مقالهای که تو حوزهی روانشناسی به شکل رسمی نوشتم :)
پ.ن.2: 4 تا عنوان داره، هرکدوم رو توی یک پست منتشر میکنم که زیاد نشه حوصله کنین بخونین :))
پ.ن.3: مقدمه هم که زیاد چیز مهمی نداشت حذف کردم..
ذهن خود را از همهی افکار خالی کنید
بگذارید دلتان آرامش یابد...
ناآرامی موجودات را مشاهده کنید
و در بازگشت آنها دقیق شوید.
هر موجودی در این جهان،
به ماوایی یگانه باز میگردد.
بازگشت به این ماوا، آرامش یافتن است...
اگر این ماوا را نمیشناسید،
در اندوه و سردرگمی به این طرف و آن طرف میخورید.
اگر بدانید از کجا آمدهاید،
ظرفیت تحملتان به طور طبیعی بالا میرود..
بینیاز، سرگرم، مهربان همچون مادرِ بزرگ
و باشکوه همچون پادشاهان میشوید...
غرق در حیرتِ تائو،
از آنچه زندگی برایتان به ارمغان میآورد خوشنودید
و چون مرگ فرا رسد، آماده.. :)
حسرت نبرم به خوابِ آن مرداب
کآرام درونِ دشتِ شب خفتهست
دریایم و نیست باکم از طوفان
دریا همه عمر، خوابش آشفتهست....
گاهی وقتا لازمه یه هفته به خودت استراحت بدی و مستقل از کاری داشتن یا نداشتن، بشینی فیلم ببینی و بازی کنی و با دوستات ویدیوکال کنی و کار مفید بخصوصی انجام ندی و ....
گاهی وقتا هم هست که لازمه به خودت یادآوری کنی که کی هستی و چه کارایی کردی و جنگجوت رو بیدار کنی و مستقل از درد، سختی، تنهایی یا هر چیز دیگه که آزارت میده، کارت رو پیش ببری...
----------------------
پ.ن.1: حتی دیگه نمیخوام از دردم بگم! -فعلا-
بکش که کشتنِ من را تو خوب میدانی
بکش که گر نکشی ما سرود میخوانیم
بکش که گر نکشی مرا ز خاک وطن
شکوفهی صلح و قرار بر آریم
--------------------------
پ.ن.1: این یک شعر نیست!
http://midnighthymn.blog.ir/post/413/scent-of-the-life
-------------------------------
پ.ن.1: دقیقا 200 تا پست قبل! :)
حال روحیم شده مثل نیمهی دوم دیماه 98...
همون روزا که دیروزش یه سری از دوستام بودن و فرداش نبودن...
همون روزا که هر روز صبح با اضطرابِ شنیدنِ یه خبرِ بدِ جدید از خواب بیدار میشدم....
همون روزا که هرر فاکین شب خواب میدیدم.. و هر روز صبح، خستهتر از شبِ قبلش از خواب بیدار میشدم...
همون روزا که حالم اون روزا حال خوبی نبود...
همون روزا که حالم مثل حال عقاب، بی پرواز؛ شکل حال ژوکوند، بی لبخند؛ مثل احوال تار، بی شهناز بود...
همون روزا که دود میشد کلمبیا هر روز، بینِ نخهای پاکتِ کِنتم.....
اون روزا، به پونه و آرش و بقیهی دوستای سفر کردم قول دادم که «زنده میمونم تا یادتون با من زنده بمونه....»
ولی این روزا چی؟
این روزا کسی رو ندارم که بتونم اونجوری بخاطرش به خودم قول بدم که سختیا رو مثل همیشه پشت سر میگذارم و زندگیِ بهتری رو برای خودم و اطرافیانم میسازم....
این روزا نیاز دارم به "صدرای سی و چند ساله" قول بدم...
میدم!
هر روز صبح به خودم یادآوری میکنم که «پسر! این انتخابیه که خودت کردی!! این مسیرِ رسیدن به چیزیه که برات بیش از هر چیز معنی داره...»
بعد خودم از خودم میپرسه که «سخته! ارزششو داره؟»
- داره! :) دووم بیار مَرد!
+ .....
(این مکالمه طولانیتر و خصوصیتر از چیزیه که بتونم و بخوام اینجا بیانش کنم!)
تازه! این وسط کسانی هم هستن که به حضورِ پرانرژیِ صدرا نیاز دارن.. نمیخوام -تا جایی که بتونم- نا امیدشون کنم :)
------------------------------
پ.ن.1: کاش بتونم به اون "فرزانهی لائوتسه" نزدیکتر بشم....
پ.ن.2: باشد که چنین شود...
قبل از اینکه بخوام حرفم رو بزنم، واژهی مکافات رو سرچ کردم و معنی جالبی داشت:
عبارت از آنکه احسانی را که با او کنند، بمانند آن یا زیاده مقابله کند و در اسائت به کمتر از آن (نفایس الفنون). مقابلهی نیکی است بمثل آن یا افزون برآن (از تعریفات جرجانی). پاداش نیکی. مکافات نیک و بد هم در این جهان بیابی پیش از آنکه بدان جهان رسی (قابوسنامه).
بر خلاف تصور من از دلالت منفی این کلمه، معنیش بیشتر به پاداش میل میکنه تا جزا! خلاصه که مکافات، همون جبرانِ خودمونه... اعم از نیک و بد :)
حالا منظورم از این تیترِ به ظاهر غریب با ابیاتِ من چیه؟
سادهست! منظورم همون مسئولیتپذیریه...
فکر میکنم برای دوستانی که با لطفشون بلاگ من رو دنبال میکنن، مشخصه که دغدغهی صدرا ارجمند (ملقب به کورنلیوس) از زمان سقوط هواپیمای اوکراینی با شماره پرواز 752، مسئولیتِ عمل و مسئولیتپذیریِ ما انسانهاست.... که چه بسا اگه مسئولیتپذیری بیشتری توی فرهنگِ ما بود، اگه منِ نویسنده و شمای خواننده و دیگرانِ ناخوانِ این مطلب، بیشتر برامون مهم بود که مسئولیتِ کارهامون رو تمام و کمال به گردن بگیریم -فارغ از اینکه چقدر مسئولیتپذیر هستیم، آیا کسی توان گفتن صادقانهی این جمله رو داره که «من مسئولیتِ تمام اعمالم رو از بدو ورودم به این دنیا تا لحظهی حال به گردن گرفتم»؟!-، چقدر دنیامون زیباتر از اینی که هست میشد...
پس میشه گفت که از منظری، این تیترِ به ظاهر غریب با ابیاتِ من، عملا همون دغدغهی فکری و روحیِ من رو داره با ادبیاتِ صرفا متفاوتی بیان میکنه...
توی تفکرِ شرقی، حرف از کارما زده میشه که تعریفِ خیلی خلاصهش رو میتونید توی متن کوتاهی که از قابوسنامه کپی کردم بخونید..
کارما عملا داره میگه که تو، چه بخوای چه نخوای، مسئول اعمالت هستی... اگه تلاشی برای جبرانش -مکافات- بکنی که فبها... اگه نه، همون اتفاق یا اتفاقی با بار روانی هماندازهش به سمتت میاد! حالا تو باید با انرژی مثبت یا منفیای که یک روزی به کسی هدیه دادی روبرو بشی و باهاش دست و پنجه نرم کنی!
به طرز عجیبی این روزها دستم به نوشتنِ طولانی نمیره!
به نظرم حرفی که میخواستم بزنم رو زدم.. بقیهش رو میسپرم به خودتون :)
#لطفا_فکر_کنیم...
جدیدا زیاد غر زدم! خودم میدونم...
یه دلیلش اینه که یکی از کارکردهای این بلاگ برای من همینه :)
یه دلیل دیگهش اینه که یاد گرفتم غر زدن لزوما کار بدی نیست... یاد گرفتم به وقت خستگی، خوبه که بشینی زمین، اشک بریزی (اگه به شکل نمادین بهش نگاه کنیم میشه "هر کاری که باعث تسکینت بشه")، و بعد، وقتی آماده بودی، دستتو بذاری روی زانوهات، بلند شی و به مسیرت ادامه بدی...
یه دلیل دیگهش شاید این باشه که توی سه سال اخیر، تعداد دوستای نزدیکم که بتونم پیششون غر بزنم کم کم کمتر شد و دیگه نمیتونم هروقت نیاز به غر زدن داشتم یکیو پیدا کنم که فلان...
اما الآن میخوام یه چیزی بگم..
اون جملهی کتاب "وقتی نیچه گریست" که دیشب فرصت نشد بیانش کنم یه همچین چیزی بود:
این جمله از وقتی که توی کتاب خوندمش خیلی روم تاثیر گذاشت و همیشه یه گوشهی ذهنم هست.. بخصوص وقتایی که بیشتر تحت فشارم :) من توی این 6 سالی که شروع کردم به شناخت روانِ خودم، یاد گرفتم که روح نیاز به سختی داره تا رشد کنه...
من از نیچهای که یالوم قرائت میکنه، یاد گرفتم که:
این بخش بالا، مقدمهای بود برای چیزی که میخواستم بگم..
میخوام بگم که من انتخاب کردم یک شفا دهندهی روح باشم! نه از اون عادیهاش!! پس بگذار چنین شود :)
من، صدرا، میخوام اینجا -به خودم- اعلام کنم که مهم نیست چقدر شرایطی که توشم برام سخته... مهم نیست چقدر و چند روز دیگه باید بدون زمانی برای استراحت بجنگم!
مهم اینه که من به اندازهی کافی خوشبختم... دوستای کم اما فوقالعادهای دارم، چیزهایی که برام ارزشمند هستن رو به اندازهی کافی میشناسم و هر اتفاقی که بیفته، روی ارزشهای شخصیم متعهد میمونم و براساس اونا عمل میکنم، و خیلی چیزهای دیگه که تا حالا ازشون حرف زدم و به وقتش بیشتر هم ازشون میگم براتون :)
پریشب برای یه دوستی داشتم میگفتم که "اگه له شدی هم مثل قهرمان له شو"... خیلی زشته اگه این جمله رو کسی بگه که خودش بلد نیست مثل قهرمان له بشه :)
--------------------------
پ.ن.1: به قول سینرژیِ ژرفی، «اگر خیر صدرا و خیر تمام هستییافتگان در این است، باشد که چنین شود...»
داشتم دنبال یه جملهی بخصوص از کتاب "وقتی نیچه گریست" از "اروین یالوم" میگشتم، این قسمتهاش به چشمم خورد و حیفم اومد نذارمشون اینجا:
------------------------
پ.ن.1: چندتا عبارتِ عمیقِ دیگه هم توی صفحهی اینستام هست... توی هایلایتهای با اسم "کتاب" ذخیرشون کردم :)
پ.ن.2: تک تک این جملات رو میشه ساعتها و حتی روزها بهشون فکر کرد....
پ.ن.3: اون حرفی که میخواستم بزنم کلا کنار رفت! تو پست بعدی درموردش صحبت میکنم... شاید!
تصمیم داشتیم بریم بام، شام بخوریم، یه کم شهرو نیگا کنیم، برگردیم، هرکی بره سر خونه و زندگی خودش... ولی یه داییای زنگ زد، یه نگرانیای استارت خورد، شام رو خورده و نخورده سرِ خر رو کج کردیم سمت پایین، شهرو نیگا نکردیم، برگشتیم، هرکی رفت سر خونه و زندگی خودش...
یه کم قبلترش... تصمیم داشتیم یه جلسهی 2 ساعته داشته باشیم، کوچینگش کنم، کارایی که باید انجام میداد تو این دو هفته رو بررسی کنیم، یه مقدار آموزش، یه مقدار صحبت کنیم، هرکی بره سر خونه و زندگی خودش...ولی یه هدیه بهم داد، کلی حال کردم، توی کمتر از 2 ساعت هرچی حرف داشتیم رو زدیم، آموزش رو انداختیم برای جلسهی بعد، اون رفت سر خونه و زندگیش ولی من رفتم سراغ زندگیم :)...
یه کم بعدترش... تصمیم داشتم برسم خونه، یه چای بخورم، یه کم تو تلگرام باشم تا شرایط مناسب بشه، بگیرم بخوابم -یا فیالواقع از خستگی بمیرم :دی- .... ولی رسیدم خونه، دیدم آویشن دم کرده مادر :)، آویشن خوردم، یه کم تو تلگرام موندم تا شرایط مناسب بشه، دیدم دلم میخواد بنویسه...، نوشت، معلوم نیست در ادامه چی بشه! :)
میخوام اینو بگم که
ممکنه شرایط طبق چیزی که پیشبینی کردی پیش نره! ممکنه شرایط به هر دلیلی از کنترلت خارج شه! به چیزی که تو ذهنته نچسب لعنتی :)
ممکنه اتفاقایی بیفته (مثل یه تماس، یه هدیه، یه مادری که آویشن دم کرده، یه هرررررچی!) که پیشبینیشون نکردی... خب که چی؟! :)
تو هنوزم میتونی از تجربهای که داره به این نابی برات اتفاق میفته لذت ببری.... با همهی هیجانات مثبت یا منفیای که توی لحظه داری تجربه میکنی....
آیا نگرانی حس خوبیه؟ آیا دوست نداشتیم بریم بالای بام و شهرو ببینیم؟ معلومه که دوست داشتیم! ولی مهمتر چیه؟ مهمتر چی بود؟ در لحظه، با درنظر گرفتن همهی شرایطِ جدیداً به وجود اومده، تصمیمت چیه؟
این مدل تصمیمگیری نیاز به آگاهی زیادی داره... اینکه به تصمیمات قبلیت نچسبی و شرایط رو در لحظه درنظر نگیری و ..... ولی نتیجهش لزوما مثبته :)
من الآن راضی نیستم؟ چرا! حقیقتا خسته و راضیام همزمان...
آیا امکان نداشت راضیتر باشم در این لحظه؟ این چه سوال احمقانهایه آخه؟! :))))
شب بخیر :)
------------------------------
پ.ن.1: همهی این حرفایی که توی این پست زدم، برگرفته از نگاهیه که ACT یا همون Acceptance and Commitment Therapy یا همون درمان مبتنی بر پذیرش و تعهد بهم هدیه داده....
پ.ن.2: نگاهی که بهم میگه «به این فکر کن که با پذیرش شرایط موجود، چه چیزی برات ارزشمنده و تعهدت رو پای اون چیز بذار و پاش واستا» :)
دارم با دستهایی لرزون از خشم و سکوت پروپوزالی رو مینویسم که برای درس روش تحقیق باید فردا تحویلش بدم...
سرعت تایپم یک دهم شده (اگه کمتر نشده باشه).. سرعت فکرم هم!
6 صفحه هم از ترجمهم مونده (اینم همون فرداست)... منی که فارسی رو نمیفهمم الان!! خدا به سازندگان گوگل ترنزلیت رحمت عطا کنه!
-----------------------
پ.ن.1: بله! این بهترین کاریه که در لحظه میشه انجام داد! بس کنین این بیرون گود واستادن و نظریه دادن رو :|
پ.ن.2: اگه خیلی تئوریسین هستین، امیدوارم براتون پیش بیاد تا ببینم چه کار "بهتر"ی رو "در عمل" انجام میدین!
پ.ن.3: .................
دیدی؟
خیلی چیزا فایده ندارن دیگه تو این دنیا..
خیلی آدما هم!
به جز اکسیژنی که دارن حروم میکنن، و به جز مردمی که از دور و نزدیک دارن آزار میدن، و به جز لذتی که دارن از خودشون و دیگران دریغ میکنن، هییییچ فایدهای ندارن!
ینی شاید یه زمانی فایدهای -تازه اونم ناخواسته!!- داشته بودن، ولی الآن دیگه هییییچ فایده ندارن!
یه دیالوگ توی ارباب حلقهها بین فرودو و گاندالف بود، تو غار موریا بودن...
فرودو برگشت گفت که «چرا اسمیگل زندهست؟!»
گندالف گفت «کسی نمیدونه خالقش چه نقشی براش درنظر گرفته که هنوز نمرده...»
خیلی وقتا درسته این حرف...
ولی هر قانونی استثنایی داره!!
یه سری از آدما استثنای خلقتن درمورد اون جمله!
تمام
--------------------------
پ.ن.1: کلی توی این پی نوشت چیز نوشتم، ولی درست نبود منتشرش کنم!
فردا امتحانشو دارم
مستقل از پاره شدنم برای صرفا یک دور خوندن کتابش، واااقعا زیبا بود! :)
شاید بعد از کمی خلوت شدن سرم چندتا پست درموردش کار کنم...
------------------
پ.ن.1: نظریههای شخصیت، شولتز و شولتز :))
من مسئول کارهایی هستم که انجامشون میدم.
من مسئول کارهایی هستم که انجامشون نمیدم.
من مسئول انتخابهایی هستم که میکنم.
من مسئول "آری" و "نه"هایی هستم که توی زندگیم -به خودم و دیگران- میگم.
من مسئول برداشتهایی هستم که توی روزمرهام از حرفها، رفتارها، اتفاقات و ... میکنم.
من مسئول حرفهایی هستم که میزنم.
من مسئول رفتارهایی هستم که انجام میدم.
من مسئول آدمایی هستم که اهلیشون کردم.
من مسئول زندگی کردن تمام بخشهایی هستم که درونم وجود دارن.
من مسئول حال خوب خودم هستم....
من مسئول هر آنچه که به من مربوط میشه هستم!
و از اینجا به بعد، بحث پذیرش این مسئولیت و انجام کارهایی که این مسئولیتپذیری به دوشم میگذاره به میون میاد....
من چقدر به مسئولیتهام اهمیت میدم و چه کارهایی براشون میکنم؟
----------------------------
پ.ن.1: این پست در ادامهی این پست و این پست نوشته شده :)
پ.ن.2: کاش این رو بفهمیم که دیگران هم دقیقا همین مسئولیت رو درمورد خودشون و دنیای خودشون دارن.... یعنی که مسئولیت دیگران رو به گردن نگیریم... اگه من بتونم مسئولیت خودم رو درست به عهده بگیرم برای دنیا کافیه!
کویر.. گرما... 7 ساعت توی ماشین.... کاروانسرای قصر بهرام.... بازم گرما! :)
(اینجاش به دلیل مسائل امنیتی، سانسور شد)
همیشه همینقدر ستاره تو آسمون هست و ما نمیبینیمشون!!
بخاطر آلودگیِ نوری، غبار یا هر چیز دیگه.... اما یه وقتا خوبه که خودتو از شهر و دیاری که توشی، از دغدغههات، از روتینی که اسیرش شدی بکشی بیرون . یه نگاه دقیقتر به زندگیت و چیزایی که برات ارزشمندن بندازی....
جایی که آلودگی نوری نباشه... غبار نباشه....
آهنگ "شب، سکوت، کویر"ِ شجریان رو بذاری، چشماتو ببندی و هوای خنکِ شبِ کویر رو حس کنی و لبخند بشی از قشنگیایی که هنوووز دنیا داردشون....
زندگی، همزمان سختتر و سادهتر از چیزیه که میپنداریم.... :)
اینجا پر از ملخه! حشرات دیگه و موش و عقرب و اینا هم هست... اما مگه داریم لذتی که سختیای متناسبش همراهش نباشه؟! مگه دیدن ستارهها و آرامشی که اینجا هست رو میشه جایی بدون ملخ و حشرات دیگه و با همهی امکانات رفاهی داشت؟!
مگه عشق و عاشقی کردن و لذت بردن از همهی جوانبش، بدون ترس از آینده و مسائل دیگهی مختص خود عشق میسره؟!
باشد که چون ستارگان، باشیم همان که هستیم... بدون هیچ فکر اضافهای... بدون هیچ سانسوری، و بدون هیچ مزاحمتی (چه درونی، چه بیرونی!)
امضاء: کورنلیوس....
31/خرداد/99، پارک ملی فلان، قصر بهرام...
--------------------------
پ.ن.1:
بالا، پایین، بالا، پایین، بالا، پایین، .........
مثل ضربان قلب.... دوب دوب، دوب دوب..
این یعنی که زندهم و ذات زندگی همینه!
چند ساله که یاد گرفتم توی بالاها زیاد هیجان زده نشم... یعنی نه که نشم! ولی واقعا به نسبت میزان هیجانی که صدرا بهش عادت داشت، خیلی کمتر شده.. اینجوریه که توی پایینها هم کمتر آسیب میبینم و کمرم دیگه نمیشکنه...
چند ساله که کمرم نشکسته! این بار هم نمیشکنه...
- پایین رفتن سخت نیست؟
+ این چه سوالیه؟!! همیشه سخته!
- زود نبود؟
+ خیلی زود، خیلی دیر... :)
- چرا اینطوری شد؟
+ "تائو را نمیتوان فهمید.... اگر میتوانستی در تائو متمرکز شوی، همه چیز در هماهنگی کامل به سر میبرد... همه چیز در تائو پایان میپذیرد، همانطور که رودخانهها به دریا منتهی میشوند..."
- حالا چی میشه؟
+ چیزی که قراره بشه :) جنگجومون رو تو یه جبههی دیگه به کار میگیریم و حامیمون رو به اینجا میاریم که نیاز به حمایت و بغل کردن خودمون داریم.... زمان میدیم تا ببینیم تائو، کائنات، خدا یا هرچی که اسمش هست چی برامون رقم زده...
- ینی ناراحت نباشم؟
+ من این حرفو نزدم عزیزکم 3> تا وقتی که ناراحت هستی ناراحت باش و من کنارتم :) ما سنگ نیستیم که از خودمون انتظار داشته باشیم از پایین رفتنها دردمون نیاد! ولی به همون میزان قهرمانِ زندگیِ خودمون هستیم و ازمون انتظار میره که درستترین کار رو در لحظه بکنیم... الآن درستترین کار زمان دادن و آروم موندنه.... و البته درس خوندن :/
- بهت اعتماد دارم..
+ خیره عزیزم :) خیره...
تو دنیایی که من دارم زندگی میکنم، یه عده آدم هستن، که با نحوهی رفتار صنعتی با حیوانات مسئله دارن. اون دسته از آدما، گوشت هیچ نوع حیوونی رو نمیخورن چون حداقل تاثیری که میتونن روی دنیا بذارن همینه! میدونین اونا چرا خودشون رو از لذت خوردن باقالیپولو با گوشت گردن، کباب برگ، استیک، کله پاچه، شیشلیک و خیییلی از غذاهای خوشمزهی دیگه محروم میکنن؟ چون براشون مهمه! چون دغدغه دارن! چون دلشون برای حیوانی که باهاش درست رفتار نمیشه، برای اون گوسالهای که توی یه محیط 1*2 نگهداری میشه و حتی نمیتونه درست سر جاش بشینه و مجبوره ایستاده بخوابه تا عضلههای پاش زودتر بزرگ بشن، برای اون گاو ماده که رسما بهش تجاوز میکنن، و بعد از بچه دار شدنش برای تولید شیر بیشتر، بچشو ازش جدا میکنن، برای اون خوک، برای اون مرغ، برای اون.......... میسوزه!! آره! یه سری آدم توی دنیایی که من توش زندگی میکنم هستن، که آدمن! که دلشون از سنگ نیست! که براشون مهمه! که دغدغهی انسانیت دارن.....
این فقط بک مثال بود... هرکدوم از ما -امیدوارم- به روش خودمون سعی داریم دنیا رو زیباتر کنیم... هر روشی هم بالذات ارزشمنده :)
توی دنیایی که تو داری زندگی میکنی..... نه! درستتره که بگم میکردی! آره... توی دنیایی که تو داشتی زندگی میکردی، یه عده.... نمیدونم چی اسمشون رو بذارم! آدم؟ حیوون؟؟ جسارته به مقام انسان! حتی توهینه به حیوانات اگه اسمشون رو حیوون بذارم :|
یه عده موجود، انگل، نمیدونم! یه موجوداتی هستن که فقط زور دارن و نه عقلی، نه منطقی، نه سوادی، نه فهم و شعوری و نه حتی دلی دارن برای سوختن و اندکی خوی انسانی نشان دادن! :|
لعنت به منی که دارم توی این دنیا زندگی میکنم! :|
لعنت به منی که هنووووز با این حجم بیعدالتی، نفهمی، بی مسئولیتی و هرچه "غیر انسانیت"ه میگنجه، میتونم بخوابم!!
لعنت به من! اگه حرکتی در جهت آزادی و آزادگی، صلح و عشق، آگاهی و مسئولیت پذیری نکنم....
خبر کوتاه بود و دهشتناک!
یک دخترِ دیگه! یک دخترِ دیگه!!!!
سر بریدن! مثل حیوان! یا حتی پستتر از حیوان در نگاه این موجوداتِ بی همه چیز......
تا کی میخوایم چشممون رو ببندیم و سیب زمینی باشیم و هیچ غلطی نکنیم؟؟؟
تا کی میخوایم مسئولیت انسان بودنمون رو به عهده نگیریم و راحت یه گوشه از دنیا بشینیم و زندگی خودمون رو بکنیم؟!!!
تا کی قراره دخترانِ دیگهای تلف بشن، هواپیماهای دیگهای بر اثر "خطای انسانی!!!!!!" سقوط کنن، حیواناتِ بیگناه دیگهای سلاخی بشن و .....
کی قراره من بفهمم که باید حرکت کنم؟ :|
---------------------
پ.ن.1: همهی این موارد رو با خودم بودم... امیدوارم کسی بابت دردی که توی متنم هست ناراحت نشده باشه...
پ.ن.2: ولی اگه شما هم موافقین حرکتی بکنین لطفا! من اگر ما نشود.....
پ.ن.3: لعنت به این زندگی :/