پیش نوشت 1: اگه نخونیدش چیزیو از دست نمیدین! این متنها رو برای خودم مینویسم که بعدهها یادم بیاد چهها کردم توی این ماه :)
---------------------------
-------------------------------
پ.ن.1: حتی برای منِ درونگرا هم سخت بود این روزهای خانهبمانی.....
این گزارش بیشتر یک شرح ما وقع هست... :)
خواب تا ساعت 9:00
ساعت 12:00
ساعت 15:00
ساعت 17:00
ساعت 19:00
ساعت 22:30
ساعت 23:30
ساعت 23:51
از اول تا آخرش سختِ سختِ سخت گذشت.....
دی 98:
بهمن 98:
اسفند 98:
زمستون بدی بود واقعا!
شاید این قرنطینه برای من بهتر از چیزی بوده باشه که اکثر مردم تجربهش کردن.. به هر حال توی این 1 ماه من فرصت زیادی داشتم که روحم رو آروم کنم و به خودم بیشتر از چیزی که انتظارشو داشتم برسم و بعد از طوفانی که اوایل فصل بهمون اصابت کرد، دوباره واقعا سر پا بشم :)
اما با وجود همهی اینا زمستان سختی به هممون گذشت و من هم جدای از این "همه" نبودم....
کنکور، استراحت بعدش و برگشتن به خونه... نوبت چیه؟ کار و ادامهی socializing...
مهر 98:
آبان 98:
آذر 98:
پاییز کلا برای من تداعی آرامش بعد از طوفان قبلی و قبل از طوفان بعدی رو داره! از مهرش که بخاطر تولدم کمی به خودم مرخصی با حقوق میدم (مرور یک سری چیزهای بامعنا و ...) تا آذرش معمولا "بد" نمیگذره... آب و هواشم که دیگه نگم براتون.... :)
پاییز امسال هم زیاد مستثنی نبود :) ساده نبود! اصلا! اما به نسبت بهار و تابستان و بخصوص زمستان سه نقطهای که گذشت، پادشاه فصلها بود واقعا برام :)
کلیت قضیه اینه که بعد از دغدغهی کنکور که انقدر بزرگ بود به چیزای دیگه نمیشد فکر کرد، رابطههام (بخصوص پدر) شدن دغدغههای بزرگ اون بازه... (البته بعد از مقدار خوبی استراحت!)
تیر 98:
مرداد 98:
شهریور 98:
تابستان امسال به نسبت بهارش دلنشینتر بود.. البته که این "دلنشینیِ بیشتر" فقط بخاطر تقریبا 1 ماه استراحت و تخلیههای انرژیهای مختلف روانیم بوده..
اما در مجموع و بعد از اون ریکاوری، باز هم دغدغههای کوچیک و بزرگ و سرشلوغیهای معمول زندگی صدرا سر و کلشون پیدا شد :)
فروردین 98: (با این توضیح که ابتدای سال، بنده منزل نبودم بنا به دلایلی که فکر میکنم توی بهمن 97 توضیحشون دادم از خونهی پدر اومده بودم بیرون...)
خرداد 98:
پیش نوشت 1: اگه نخونیدش چیزیو از دست نمیدین! این متنها رو برای خودم مینویسم که بعدهها یادم بیاد چهها کردم توی این ماه :)
---------------------------
--------------------------
پ.ن.1: ماه مختصر و مفید :)
پ.ن.2: دغدغهها و فکرا و درگیریای خودشو داشت
پ.ن.3: خانهمانی با فرصت همراهی با عمو هادس و دروننگریهای زیاد.. :)
پ.ن.4: به زودی مرور فصل به فصل سال 98 و یه متن دربارهی 99 و چند تا متن متفرقه که هنوز فرصت منتشر شدنشون رو نداشتم و ادامهی "رهایی از دانستگی"ها رو منتشر میکنم..
پیش نوشت 1: اگه نخونیدش چیزیو از دست نمیدین! این متنها رو برای خودم مینویسم که بعدهها یادم بیاد چهها کردم توی این ماه :)
---------------------------
-------------------------------
پ.ن.1: برای مراجعه به اینستام به صفحهی تماس با من مراجعه کنین :))))
پیش نوشت 1: اگه نخونیدش چیزیو از دست نمیدین! این متنها رو برای خودم مینویسم که بعدهها یادم بیاد چهها کردم توی این ماه :)
---------------------------
-------------------------------
پ.ن.1: اصلا دست و دلم به نوشتن این ماه نمیرفت... ولی بالاخره کاری بود که باید انجام میشد...
پ.ن.2: ماه رو خوب شروع کردم، بد شد وسطش... خیلی بد شد، جون کندم تا دوباره توی روزهام نور رو ببینم...
پ.ن.3: طلب خیر و آگاهی....
سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی
دل ز تنهایی به جان آمد خدا را همدمی
چشم آسایش که دارد از سپهر تیزرو
ساقیا جامی به من ده تا بیاسایم دمی
زیرکی را گفتم این احوال بین خندید و گفت
صعب روزی بوالعجب کاری پریشان عالمی
سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چگل
شاه ترکان فارغ است از حال ما کو رستمی
سخته
ولی زنده میمونم تا یادتون با من زنده بمونه....
-------------------------------
پ.ن.1: دیروز متوجه شدم که نیلوفر (یکی دیگه از دوستانم) هم توی پرواز بوده با همسرش...............
پ.ن.2: به یاد پونه، آرش و نیلوفر.. 3> -_-
پ.ن.3: معنامو گم کردم.. دنیا هم زمان نمیده تا به مرور برگردم تو ریل زندگیم! لعنت.....
پ.ن.4: روز سخت تو زندگیم کم نداشتم! ولی این روزا بی اغراق جزو سه تا سختترین روزهای زندگیمن
پیش نوشت: حال خوبی نداره این متن...
------------------------------
بغلش کردم
گلوم از قورت دادن بغضم درد گرفت
با معصومیت همیشگیش لبشو برچید...
با خنده گفتم "میبینیم همو دوباره 😉"
گفتمش "مث همیشهت پر انرژی باش نوعروس قشنگمون :)"...
حرفای زیادی زدیم...
ولی خیلی حرفا رو هم نزدم بهش......
نگفتم چقددددر دلم براش تنگ میشه تا دفعهی بعدی که ببینمش.. ببینمشون
نگفتم چقدددر دلم از نبودنشون میگیره
نگفتم چقددر دوست داشتم شرایط جوری بود که همینجا بمونن....
بغلش کردم
دم گوشم گفت "صدرا بعدِ کلی وقت یه نفس راحت کشیدم ♥️"
گفتم "نوش جونت :) حالا کلی وقت داری کنارش نفسس بکشی ♥️"...
گفتمش "هواشو داشته باش! این مدت خیلی سختش بوده...."
ولی هیچوقت دیگه قرار نیست ببینمشون...
هیچوقت دیگه قرار نیست نفس بکشن.. 😢
جمعه عروسیشون بود... پونه و آرش.. گرجی و پور ضرابی 🖤🖤
۳شنبه پروازشون
همون پروازی که هیچوقت ننشست....
پروازشون به کانادا نرفت
یه راست رفت بهشت.........
صبح با زنگ سارا بیدار شدم
نفهمیدم چی گفت
- چی؟؟!!!
+ صدرا نمیتونم حرف بزنم... تسلیت می.....
نفهمیدم چی شد!
فقط چشم باز کردم دیدم صورتم خیسه
سرم سنگینه
چی شد یهو؟!
اینا که تازه شروع کرده بودن زندگیو!!!
حتی نمیتونم بنویسم حسمو!!
بهترینها بودید همیشه..
مهربون، بی غل و غش، خاکی، سرزنده، حال خوب کن...
حتی نمیتونم.....
روحتون شاد 🖤😔
پ.ن.1: اگه نخونیدش چیزیو از دست نمیدین! این متنها رو برای خودم مینویسم که بعدهها یادم بیاد چهها کردم توی این ماه :)
---------------------------
-------------------------------
پ.ن.1: در مجموع ماه خوبی بود این ماه... همهچیز داشت :)
پ.ن.1: اگه نخونیدش چیزیو از دست نمیدین! این متنها رو برای خودم مینویسم که بعدهها یادم بیاد چهها کردم توی این ماه :)
---------------------------
نکتهی جالب و مثبت این ماهم این بود که تقریبا توی خاطرهنویسی هر روزش، آخر برگه یه لبخند کشیده بودم! :) این اتفاق هر 300 سال یک بار رخ میده :))))
اینجا دقیقا اوایل ترم اولم توی رشتهی جدیدم بودم...
تازه کتابای کت و کلفت این ترممو خریده بودم و درگیر انتخاب بین چندتا پیشنهاد کار جدی و جذاب (هرکدومشون از جنبهای) بودم...
خلاصه که هنوز نتونسته بودم تعادلی بین زندگی و کار و درس پیدا کنم!
خب، این احساسا و فکرا چیز جدیدی برام نبودن، توی لیسانس زیاد تجربهشون کرده بودم و بلد بودم با حضورشون به زندگیم ادامه بدم.. -هرچند به سختی-
ولی این بار خیلی زودتر از چیزی که فکرشو میکردم تونستم از پسشون بر بیام و مثل اکثر اوقات باهاشون منفعل برخورد نکردم! :)
حالا این یعنی چی؟
یعنی اینکه یه برنامه ریزی کردم برای درسایی که باید تو طول ترم بخونم (هرچند خیلی توی اجرای برنامهم موفق نبودم تا حالا :دی)، از بین پیشنهادهای کاری دوتاشونو انتخاب کردم که در مجموع ارزشهام و نیازم به استقلال مالی رو همزمان پوشش بدن و به زندگی شخصیمم دارم با کیفیت زیاد (البته کمیتِ کم) میرسم و خلاصه که از چیزی که الآن هست و هستم راضیم....
دیروز رفتم پیش وحید مشاوره، بهش گفتم همه چیز به طرز مشکوکی خوبه و مدتیه که راضیم :))) خندید و گفت این نیز بگذرد....
آره!! این نیز بگذرد؛
ولی میدونی خوبیش چیه؟ خوبیش اینه که میدونم که این نیز بگذرد، و همونقدر هم میدونم که هرچیزی که بعد از این بیاید نیز بگذرد و ......
و
بخاطر دونستن این قضیه خودمو از تجربههای قشنگی که میتونم توی "الآن" داشته باشم محروم نمیکنم :)
------------------------
پ.ن.2: هر تجربهای، حتی اگه تکرار بشه هم، دقیقا اون قبلیه نیست.. خلاصه که هر ثانیه داریم با یه "این نیز بگذرد" یا درستتر بگم، با یه "این نیز گذشت!" روبرو میشیم...
پنج سال پیش به خودم قول دادم که «هفت سال دیگه جوری پول در میارم که هیچکدوم از این دوستایی که پشت سرم میگن این نمیدونه با زندگیش چیکار بکنه حتی فکرشم نتونن بکنن!»
از اون هفت سال، دو سالش مونده... و نکتهی قشنگش اینجاست که از الآن دارم نشونههایی از اون دو سال دیگمو میبینم :)
آره! این زمستون (اگه گوش شیطون کر بشه) آخرین زمستون سخت صدراست ایشالا..
پ.ن.1: اگه نخونیدش چیزیو از دست نمیدین! این متنها رو برای خودم مینویسم که بعدهها یادم بیاد چهها کردم توی این ماه :)
---------------------------
خسسسسته ولی خووووب بودم توی این روزا :)
این روزهای اخیر هم خسسته ولی خوووب بودم :)
کلا مهرِ هر سال برای من به نسبت ماههای دیگه خوب شروع میشه تقریبا و خوب هم تموم میشه.... اون وسطا ممکنه دهنم سرویس شه ولی همیشه آخرش مهربون بوده :)
----------------------------------------
پ.ن.1: شاید بشه گفت شلوغترین سال زندگیمه امسال!
پ.ن.2: واقعا ماه سنگینی بود.. کارای زیاد، ملاقاتهای زیاد و ....