پیش نوشت 1: اگه نخونیدش چیزیو از دست نمیدین! این متنها رو برای خودم مینویسم که بعدهها یادم بیاد چهها کردم توی این ماه :)
---------------------------
------------------------------------
پ.ن.1: ماهِ زنده و شلوغی داشتم. با کلی برنامه و ملاقات و البته ثبات قشنگ جدیدم :)
سه روزه که رودهن هستم (خونهی مادربزرگه)..
روز اول خلوت و آروم بود، یذره کتاب خوندم و با داییم فیلم The imitation game رو دیدیم (خیلی پیشنهاد میشه!!)
روز دوم صبحش فیلم Downfall رو دیدیم که روایتِ دو هفتهی آخرِ جنگ جهانیِ دوم و سقوط هیتلر بود (پیشنهاد میشه!).. پسر و دختر داییم اومدن اینجا و شب رو پیشمون موندن :) کلی خوش گذشت، آخر شب فیلم Get out رو دیدیم (پیشنهاد نمیشه D:) که قرار بود ترسناک باشه ولی نبود!
امروز هم مهمونی بود و همهی داییها یکی یکی اومدن اینجا و من واقعا جمعمون رو خیلی دوست دارم :) در کنارش، به پسر و دختر داییم (هرکدوم جداگانه) مشاوره دادم و روند شروع صحبتهامون و ادامه پیدا کردنش خیلی برام جذاب بود ^_^
---------------------
پ.ن.1: بماند به یادگار!
پ.ن.2: شب و روزگار خوش...
سفر با دوستانِ همزبون کلا مزایای زیادی داره... این مزایا وقتی بیشتر خودشونو نشون میدن که علاوه بر همزبونی، همفکر باشین و دغدغههای مشترکی داشته باشین!
من 6 روز با چندتا از صمیمیترین و خوشانرژیترین دوستای سالهای اخیرم سفر بودم. بچههای ژرف، کلاردشت.
پدرام که از شدت نزدیکیِ روانی، حکم داداش بزرگه رو برام داره، چندتا از بچههای ژرف رو به ویلاشون دعوت کرد و ما هم با رعایت پروتکلهای بهداشتی (جون عمهمون!) رفتیم...
هم عیش و نوشمون سر جاش بود، هم مکالمههای دو الی چند نفری عمیق و جذاب...
روز سوم سفر فهمیدیم که وحید شاهرضا (استادمون توی کلاس ژرف) هم همراه با آنیتا (همسرش) تو فاصلهی 40 دقیقهای ما هستن!! دعوتشون کردیم. اومدن. دو روز فوقالعاده رو تجربه کردیم :) از عیاشیها که بگذریم (تا حالا با استادم نرقصیده بودم :دی)؛ هم فیلم دیدیم و تحلیل کردیم، هم روی من سایکودرام اجرا کردیم (و کللیییی نسبت به مسئلهای که این روزا باهاش درگیرم و بهش دارم فکر میکنم دید پیدا کردم)، هم توی جنگلِ بکری که پدرام میشناخت پیادهروی و مراقبه کردیم و .....
خلاصه که سفرِ خوبی بود! سفر برید :))
پیش نوشت 1: اگه نخونیدش چیزیو از دست نمیدین! این متنها رو برای خودم مینویسم که بعدهها یادم بیاد چهها کردم توی این ماه :)
---------------------------
------------------------------------
پ.ن.1: ماهِ زنده و شلوغی داشتم. با کلی برنامه و ملاقات و بالا و پایینهای معمولِ روحی...
دیروز قرار بود روز خوبی باشه که با یه جلسهی کوچینگ هیجان انگیز شروع بشه و در ادامهی همون جلسه، درمورد کتابی که داریم مینویسیم صحبت بشه و بعدشم قرار بود کلی کتاب بخونم و علم روانشناسیو جر بدم :))
به جاش
صبح با صدای استفراغ بابام بیدار شدم!
آمبولانس اومد
کل روز رو درگیر این بودیم که بالاخره نیاز به دکتر داره یا نه
آخرشم از ساعت 9 شب تا 4 صبح امروز درگیر بستری شدنش بودم....
برگشتم خونه، 5 صبح خوابیدم، هنوز دوش نگرفتم، تازه دارم یه دمنوش میخورم که یه کم روشن شم ببینم باید چه غلطی بکنم :)
خواستم بگم که دنیا لزوما اونطور که براش برنامهریزی میکنیم پیش نمیره!
-----------------------
پ.ن.1: احتمال کرونا ظاهرا منفیه!
پیش نوشت 1: اگه نخونیدش چیزیو از دست نمیدین! این متنها رو برای خودم مینویسم که بعدهها یادم بیاد چهها کردم توی این ماه :)
---------------------------
------------------------------------
پ.ن.1: این ماهم به بی حوصلگی، کسلی، خشم، کلافگی، خستگی، اتلاف انرژی و زمان، خواب، نت گردیِ بی دلیل، تلوزیون و فیلم و سریال و .... گذشت :)
در سردترین حالت روحی با پدرم دارم به سر میبرم....
مشکلی با بودن کنارش ندارم! البته تا وقتی که باهام شروع به حرف زدن نکنه!!
مثلا سر یه سفره ناهار و شام میخوریم، وقتی میرم برای غذا خوردن کنترل رو برمیدارم و بدون اینکه علاقهی زیادی به فیلم یا فوتبالی که داره پخش میشه داشته باشم اون رو میبینیم.... ممکنه سر فیلم خندم هم بگیره حتی..
ولی یه زمانی مثل الآن، ازم یه سوال درمورد واتسآپش کرد و من بدون اینکه برم پیشش ببینم اصلا چی میگه گفتم من بلد نیستم! در حالی که فکر کنم بلد بودم :))
----------------------
پ.ن.1: همینجا دارم اعلام میکنم... آدمی که دست عسلی منو گاز بزنه، انتظار بهتر از اینو ازم نداشته باشه!
http://midnighthymn.blog.ir/post/413/scent-of-the-life
-------------------------------
پ.ن.1: دقیقا 200 تا پست قبل! :)
- بهش چی گفتی؟
+ ..... [سکوت]
- بهت چی گفت؟
+ گفت وقت بده...
- به خودت یا به من؟
+ به ما.. :)
--------------------------
پ.ن.1: یا زبان سرخم رو بِبُر یا سر سبزم رو بردار! :)
پیش نوشت 1: اگه نخونیدش چیزیو از دست نمیدین! این متنها رو برای خودم مینویسم که بعدهها یادم بیاد چهها کردم توی این ماه :)
---------------------------
-------------------------------
پ.ن.1: ماه مزخرفی بود که به جز یک نکتهی بزرگ و خوب، نکتهی درست حسابی خوب دیگهای نداشت حقیقتا!
پ.ن.2: ولی بازم خداروشکر!!
پ.ن.3: اگر خیر صدرا و خیر تمامی هستییافتگان در این است، باشد که چنین شود :)
پ.ن.4: مشاورهها و coachingهام انقدر عادی شدن برام که یادم رفت تو موارد این ماه بنویسمشون :) و مدتیه که منتظر این روز بودم... :-)
دلم برای خودم تنگ شده بود...
چشممو به جمال خودم روشن کردی :)
مبارکمون باشه!
خب بالاخره به نظرم وقتشه که دست به قلم بشیم :) (یا به قولی، دست به تایپ!)
مدتیه (دقیقا 1 ماه و یکی دو روز) که بازم اپیزود جدیدی از تجربیات زندگی به روم باز شد و منم مثل همیشه مدتی طول کشید تا بتونم باهاش کنار بیام و بهش عادت کنم و به روتین جدیدی برای شرایط جدید زندگیم برسم.... حقیقتشو بخوام بگم خیلی هم روتین بدی نیست، ولی خب سختیای خودشو داره..
این بار اما با پیدا کردن یه حس نوستالژیِ فراموش شده دارم به زندگی برمیگردم :)
- برق میزنن چشمام! -
مثل وقتایی که بچه بودم و مامانم با ظرف میوهی تازه شسته شده از آشپزخونه میومد بیرون :))) باد خنک کولر و بوی نم خورده ی خاک و رنگ قرمز گیلاس ^_^ یه قلقلکی میفتاد تو شکمم و حاضر بودم تا ابد تو اون حال بمونم :)
یه چیزی تو این مایهها خلاصه!
اینا رو مینویسم که بمونه برام:
یه مشاوره، یه سری مکالمه، یه تداعی آزاد، یه جفت مراقبه، یه مکاشفه، یه سری اتفاقات دیگه :)
و اما بعد....
آقا ما روزای شدیدا سنگینی رو از بابت فشار کاری و روزهای به شدت مسخرهای رو به لحاظ انجام دادن اون کار داریم میگذرونیم! (از روزهام راضیم ها! مشکل متناسب نبودن حجم کار انجام شده و کار باقی مونده به ازای هر روزه :/)
اول ترم گفتن کلاسا غیر حضوریه برای سنجش سواد شما کار پژوهشی به جای کار کلاسی تعریف میشه، گفتیم اوکی! چند وقت بعدش گفتن امتحان پایان ترم احتمالا نداریم و برای سنجش سواد شما کار پژوهشی بیشتری به جاش تعریف میشه، یه کم فشار اومد ولی گفتیم باشه :)) آخر ترم اومدن گفتن امتحان هم داریم!! :))))))))
نمیخوام غر بزنم ولی دیگه عنشو در اوردن حقیقتا :|
کارایی که کردم تا اینجای ترم که دیگه اهمیتی ندارن، اینا رو لیست میکنم از کارایی که باید بکنم تا این ترم لعنتی تموم بشه:
12 واحده! ولی اندازهی 24 واحد لیسانس فشار داره میاره لامصب....
-------------------------
پ.ن.1: خودم میدونم یه حال متفاوتی داره این نوشته! شما به بزرگواری خودت ببخش..
پ.ن.2: و یه عالمه سوال و مکاشفهی ناب و دسته اول که توی این مدت داشتیم و داریم..
پ.ن.3: از گرفتگی دلمون بابت کثافت دنیا که بگذریم، حال من خوب است و این بار تو باور بکن :)
+ حتما برات پیش اومده که یاد خاطرات گذشته بیفتی!
- آره زیاد!
+ تو هم قبول داری که خوب/بد بودن حالت، وقتی که یاد خاطرهای میافتی خیلی ربطی به خوب/بد بودن اون خاطرات نداره...؟
- آره فک کنم همینطور باشه!
+ چی میشه که اینجوری میشه؟
- یه دلیلش شاید این باشه که حال الآنت روی حسی که از خاطره میگیری اثر میگذاره! مثلا همین الآن به یه خاطرهی خوب فک کن...
+ (لبخند با چشمان بسته)
- یه وقتی هست که این خاطره حالت رو خوب میکنه... یاد اون هیجان یا لذت یا حال خوب میافتی و اون حال برات تداعی میشه و به الآنت هم سرایت میکنه... ولی یه وقتایی هم هستن که همین خاطره، چون الآن حضور نداره ممکنه غمگینت کنه..
.......
- چی شد یهو این سوالا رو پرسیدی؟
+ نمیدونم! یه نوستالژی عجیبی نسبت به کل زندگیم دارم... یادشون افتادم... لیسانس، شریف، همهی سختیا و خوش گذشتناش.... بعدش، بزرگ شدنم، زندگی کردنم، دلتنگیام، چهرهی خیلی از دوستایی که داشتم و الآن هرکدوم یه سر دنیان (یا شاید اون دنیان....) اومد جلو چشمم.... ولی حالم خوب بود :)
- نوش.. :)
------------------------------
پ.ن.1: واگویههای ابدی یک ذهن آرام...
پ.ن.2: با این چیزا درست نمیشه! باید چندتا آدم رو ببینم یا یه سفر مینیمال ولی حال خوب کن برم...
پ.ن.3: ولی حالم خوبه! این از امشب :)
پیش نوشت 1: اگه نخونیدش چیزیو از دست نمیدین! این متنها رو برای خودم مینویسم که بعدهها یادم بیاد چهها کردم توی این ماه :)
---------------------------
-------------------------------
پ.ن.1: پوفففف عجب ماه طولانی و سنگینی بود :|
پ.ن.2: ولی بازم خداروشکر!!
پ.ن.3: پاره میشیم ولی بیخیال نه!...
پارسال این روزا
من رودهن بودم، خونهی مادربزرگه....
مامانم تهران بود، خونهی پدرشاه :|
من از خونه اومده بودم بیرون و هیچ چشمانداز روشنی از آینده نداشتم...
دغدغههام، خستگی بابت خوندن برای کنکور ارشد یه رشتهی نامرتبط، دلتنگی بابت دوری از مادر و نگرانی دربارهی دلتنگیهای اون، نگرانی بابت آیندهای که هیچ تصور روشنی ازش نداشتم، تنها بودن و نیاز به حضور یک همراه توی سفرم بودن... انقدر دغدغهی بزرگ و کوچیک داشتم که دیگه "پول نداشتن"م برام دغدغه نبود!!
امسال اما،
توی خونه نشستم
حالا مامانم رودهنه! :/
دنیا به مسخرهترین روش ممکنش منو داره بازی میده
و من، صدرا؛ نه که نخوام تسلیم بشم!! توانش رو ندارم!
بخاطر همهی چشمهایی که در آینده به من و کارهام دوخته شدن،
بخاطر همهی گوشهایی که نیاز به شنیدن حرفهای من دارن،
بخاطر همهی روحهای متلاطم و خستهای که نیاز به آرامشِ از طرف من دارن،
نمیتونم کنار بکشم!!
NO SIR!!
من نمیتونم کنار بکشم!
نه بخاطر چیزهای کوچکی مثل خسته بودن
نه بخاطر سنگهایی که جلوی پام میندازین!
من وقتی میتونم به مراجعم بگم "بجنگ" و اون واقعا بفهمه که واقعا میشه جنگید،
که خودم با وجود خستگیم به جنگم ادامه داده باشم!
من وقتی میتونم به آدما بگم هرچی پیش میاد خیره،
که خودم به وقت فشارهای روحی، ازشون خیر درآرم!
و من این کارو میکنم.... همونطور که تا حالا کردم!
حداقل اینو میتونم بگم که
برای از پا درآوردن من،
به چیزی قویتر از همهی اتفاقاتی که تا حالا برام رقم زدین نیاز دارین....
---------------------------
پ.ن.1: تو پست قبلی گفتم خستهم.. واقعا هم هستم... ولی ربطی نداره به نظر!!
پ.ن.2: واقعا هرچی منو نکشه قویترم میکنه! :)
پ.ن.3: لبخند پینوشت قبلی عمیق نیست، ولی مهم نیست که عمیق باشه! همین لبخند ظاهری کافیه تا دنیا به خودش شک کنه..... and thats what I need :)
پ.ن.4: برای خودم: همهی این پست، استعاره بود.....
پ.ن.5: Don't give up without a fight
تیتر یه مقدار غلیظه! ولی هیچ چیز دیگری منظور نظر من رو نمیرسوند! :/
آقا ما از وقتی یادمون میاد داشتیم سختی میکشیدیم :| همیشه انگار یه مفاهیمی به نام استرس، اضطراب، تنش، خشمهای فروخورده و امثالهم تو زندگیمون بوده... نه که فقط من اینجوری باشم! ولی ناموسا مال من خیلی بیشتر از خیلیا بوده!!
توی این پست دوست دارم از حال این روزهام بگم، پس لطفا قبول کنین که منطق رو برای چند دقیقه بذارم کنار.. چون خستهم و دلم میخواد غر بزنم و بگم که آقا! خشم دارم نسبت به احمقانه بودن اوضاع، غم دارم بابت سختیای که دست از سرم برنمیداره و فرسودهم کرده، خستهم عزیز جان! دست بردار یه مدت.... دلم میخواد بگم که سالهاست زمان کافی برای تیمار خودم نداشتم! سالهاست که بعد از درد و زخم قبلی و قبل از درمان شدن و به در کردن خستگی، درد و زخم بعدی از راه رسیدن :|
حالا اما "از وقتی یادم میاد" رو کاری ندارم! همین 5 سال اخیر که دارم بلاگ مینویسم کافیه برای متوجه شدن وخامت اوضاع :/
بخصوص توی این 1.5 سال اخیر (و بیشتر) که اصلا به شکلی اوج گرفته داستان که باعث تعجبمه چطور دچار اختلال روانی نشدم!
خیلی از اینا شاید "الآن" برام دردی نداشته باشن! اما اون لحظهها من و روحم رو سخت مچاله کردن، و قبل از باز شدن چروکها مجبور بودم جلوی فشار بعدی دوام بیارم :| خیلی از اینهایی که "الآن" برام درد ندارن، توی طوفانهای چندتا بعد از خودشون دردشون خوابیده!!
--------------------------
پ.ن.1: ناشکری نمیکنم! روز خوب هم کم نداشتم توی همین 5 سال... نکتهی این پست ولی چیز دیگریه :/