فقط اومدم که بگم روتین جذابی که برای خودم درست کرده بودم با شروع دانشگاه از بین رفت.. البته با وجود مصالح جدیدی که داریم میشه روتین جدیدی درست کرد که قطعا هم شلوغتر از دو ماهِ گذشته و هم اندکی کم-جذاب-تر خواهد شد :))
روتین جدیدم این شکلیه:
پیش نوشت 1: اگه نخونیدش چیزیو از دست نمیدین! این متنها رو برای خودم مینویسم که بعدهها یادم بیاد چهها کردم توی این ماه :)
---------------------------
------------------------------------
پ.ن.1: ماهِ زنده و شلوغی داشتم. با کلی برنامه و ملاقات و البته ثبات قشنگ جدیدم :)
خیلیهامون درمورد هدفگذاری چیزهای زیادی شنیدیم اما خیلی بهشون عمل نکردیم یا نتونستیم مفهومی که بهمون گفته شده رو درست انجام بدیم! اینجا صرفا قراره مرور کوتاهی روی نکتههای مهم این حوزه داشته باشیم و بیشتر روی عمل کردنش تمرکز کنیم.
حتما درمورد هدف گذاری SMART یا همون SMART goal setting شنیدین! این واژه، مخفف 5تا اِلِمانی هست که یک هدف درست باید داشته باشه:
Specific, Measurable, Achievable, Realistic & Timely => SMART
متن کامل این مقاله رو توی ویرگول بخوانید :)
توی ویرگول، پستی با همین نام کار کردم. حرفی که توش زده میشه اینه که مقصد، ارزش و هدف سه تا مفهومِ کلیدی برای رسیدن به موفقیت شخصی و رضایت هستن. چطور میتونیم این سه مفهوم رو برای خودمون پیدا کنیم؟
اگر دوست داشتین پیشنهاد میکنم بخونینش :)
پیش نوشت 1: اگه نخونیدش چیزیو از دست نمیدین! این متنها رو برای خودم مینویسم که بعدهها یادم بیاد چهها کردم توی این ماه :)
---------------------------
------------------------------------
پ.ن.1: ماهِ زنده و شلوغی داشتم. با کلی برنامه و ملاقات و بالا و پایینهای معمولِ روحی...
امروز اولین پستم رو توی ویرگول منتشر کردم. (بازنشر از یکی از پستهای قدیمی اینجاست به اسم "زندگی کوتاه است")
هنوز با محیطش آشنا نشدم و اینجا برام خیلی راحتتره... و ارزشمندتر :)
ولی به عنوان گام اول از تبدیل شدن به اون چیزی که میخوام (مباحثِ دوست-نداشتنیِ مارکتینگ و ...)، نیاز بود متنهای عمیقترم رو اونجا منتشر کنم و اینجا رو به یه روزمره نویسی کاهش بدم...
به امید تاثیرگذاری بیشتر و درستتر... به امید بهتر شدن وضع زندگی حتی 1 نفر، عوض شدن نگرش حتی 1 نفر به دنیا....
طلب خیر و آگاهی :)
پیش نوشت 1: اگه نخونیدش چیزیو از دست نمیدین! این متنها رو برای خودم مینویسم که بعدهها یادم بیاد چهها کردم توی این ماه :)
---------------------------
------------------------------------
پ.ن.1: این ماهم به بی حوصلگی، کسلی، خشم، کلافگی، خستگی، اتلاف انرژی و زمان، خواب، نت گردیِ بی دلیل، تلوزیون و فیلم و سریال و .... گذشت :)
جدیدا زیاد غر زدم! خودم میدونم...
یه دلیلش اینه که یکی از کارکردهای این بلاگ برای من همینه :)
یه دلیل دیگهش اینه که یاد گرفتم غر زدن لزوما کار بدی نیست... یاد گرفتم به وقت خستگی، خوبه که بشینی زمین، اشک بریزی (اگه به شکل نمادین بهش نگاه کنیم میشه "هر کاری که باعث تسکینت بشه")، و بعد، وقتی آماده بودی، دستتو بذاری روی زانوهات، بلند شی و به مسیرت ادامه بدی...
یه دلیل دیگهش شاید این باشه که توی سه سال اخیر، تعداد دوستای نزدیکم که بتونم پیششون غر بزنم کم کم کمتر شد و دیگه نمیتونم هروقت نیاز به غر زدن داشتم یکیو پیدا کنم که فلان...
اما الآن میخوام یه چیزی بگم..
اون جملهی کتاب "وقتی نیچه گریست" که دیشب فرصت نشد بیانش کنم یه همچین چیزی بود:
این جمله از وقتی که توی کتاب خوندمش خیلی روم تاثیر گذاشت و همیشه یه گوشهی ذهنم هست.. بخصوص وقتایی که بیشتر تحت فشارم :) من توی این 6 سالی که شروع کردم به شناخت روانِ خودم، یاد گرفتم که روح نیاز به سختی داره تا رشد کنه...
من از نیچهای که یالوم قرائت میکنه، یاد گرفتم که:
این بخش بالا، مقدمهای بود برای چیزی که میخواستم بگم..
میخوام بگم که من انتخاب کردم یک شفا دهندهی روح باشم! نه از اون عادیهاش!! پس بگذار چنین شود :)
من، صدرا، میخوام اینجا -به خودم- اعلام کنم که مهم نیست چقدر شرایطی که توشم برام سخته... مهم نیست چقدر و چند روز دیگه باید بدون زمانی برای استراحت بجنگم!
مهم اینه که من به اندازهی کافی خوشبختم... دوستای کم اما فوقالعادهای دارم، چیزهایی که برام ارزشمند هستن رو به اندازهی کافی میشناسم و هر اتفاقی که بیفته، روی ارزشهای شخصیم متعهد میمونم و براساس اونا عمل میکنم، و خیلی چیزهای دیگه که تا حالا ازشون حرف زدم و به وقتش بیشتر هم ازشون میگم براتون :)
پریشب برای یه دوستی داشتم میگفتم که "اگه له شدی هم مثل قهرمان له شو"... خیلی زشته اگه این جمله رو کسی بگه که خودش بلد نیست مثل قهرمان له بشه :)
--------------------------
پ.ن.1: به قول سینرژیِ ژرفی، «اگر خیر صدرا و خیر تمام هستییافتگان در این است، باشد که چنین شود...»
تصمیم داشتیم بریم بام، شام بخوریم، یه کم شهرو نیگا کنیم، برگردیم، هرکی بره سر خونه و زندگی خودش... ولی یه داییای زنگ زد، یه نگرانیای استارت خورد، شام رو خورده و نخورده سرِ خر رو کج کردیم سمت پایین، شهرو نیگا نکردیم، برگشتیم، هرکی رفت سر خونه و زندگی خودش...
یه کم قبلترش... تصمیم داشتیم یه جلسهی 2 ساعته داشته باشیم، کوچینگش کنم، کارایی که باید انجام میداد تو این دو هفته رو بررسی کنیم، یه مقدار آموزش، یه مقدار صحبت کنیم، هرکی بره سر خونه و زندگی خودش...ولی یه هدیه بهم داد، کلی حال کردم، توی کمتر از 2 ساعت هرچی حرف داشتیم رو زدیم، آموزش رو انداختیم برای جلسهی بعد، اون رفت سر خونه و زندگیش ولی من رفتم سراغ زندگیم :)...
یه کم بعدترش... تصمیم داشتم برسم خونه، یه چای بخورم، یه کم تو تلگرام باشم تا شرایط مناسب بشه، بگیرم بخوابم -یا فیالواقع از خستگی بمیرم :دی- .... ولی رسیدم خونه، دیدم آویشن دم کرده مادر :)، آویشن خوردم، یه کم تو تلگرام موندم تا شرایط مناسب بشه، دیدم دلم میخواد بنویسه...، نوشت، معلوم نیست در ادامه چی بشه! :)
میخوام اینو بگم که
ممکنه شرایط طبق چیزی که پیشبینی کردی پیش نره! ممکنه شرایط به هر دلیلی از کنترلت خارج شه! به چیزی که تو ذهنته نچسب لعنتی :)
ممکنه اتفاقایی بیفته (مثل یه تماس، یه هدیه، یه مادری که آویشن دم کرده، یه هرررررچی!) که پیشبینیشون نکردی... خب که چی؟! :)
تو هنوزم میتونی از تجربهای که داره به این نابی برات اتفاق میفته لذت ببری.... با همهی هیجانات مثبت یا منفیای که توی لحظه داری تجربه میکنی....
آیا نگرانی حس خوبیه؟ آیا دوست نداشتیم بریم بالای بام و شهرو ببینیم؟ معلومه که دوست داشتیم! ولی مهمتر چیه؟ مهمتر چی بود؟ در لحظه، با درنظر گرفتن همهی شرایطِ جدیداً به وجود اومده، تصمیمت چیه؟
این مدل تصمیمگیری نیاز به آگاهی زیادی داره... اینکه به تصمیمات قبلیت نچسبی و شرایط رو در لحظه درنظر نگیری و ..... ولی نتیجهش لزوما مثبته :)
من الآن راضی نیستم؟ چرا! حقیقتا خسته و راضیام همزمان...
آیا امکان نداشت راضیتر باشم در این لحظه؟ این چه سوال احمقانهایه آخه؟! :))))
شب بخیر :)
------------------------------
پ.ن.1: همهی این حرفایی که توی این پست زدم، برگرفته از نگاهیه که ACT یا همون Acceptance and Commitment Therapy یا همون درمان مبتنی بر پذیرش و تعهد بهم هدیه داده....
پ.ن.2: نگاهی که بهم میگه «به این فکر کن که با پذیرش شرایط موجود، چه چیزی برات ارزشمنده و تعهدت رو پای اون چیز بذار و پاش واستا» :)
پیش نوشت 1: اگه نخونیدش چیزیو از دست نمیدین! این متنها رو برای خودم مینویسم که بعدهها یادم بیاد چهها کردم توی این ماه :)
---------------------------
-------------------------------
پ.ن.1: ماه مزخرفی بود که به جز یک نکتهی بزرگ و خوب، نکتهی درست حسابی خوب دیگهای نداشت حقیقتا!
پ.ن.2: ولی بازم خداروشکر!!
پ.ن.3: اگر خیر صدرا و خیر تمامی هستییافتگان در این است، باشد که چنین شود :)
پ.ن.4: مشاورهها و coachingهام انقدر عادی شدن برام که یادم رفت تو موارد این ماه بنویسمشون :) و مدتیه که منتظر این روز بودم... :-)
دوباره انگار 23 ساله شدم!
انرژی دارم ولی حال کار کردن نه :))) دوست دارم سر به هوا باشم! دوست دارم به چیزی فکر نکنم... مخصوصا آینده :)
دقیقا برعکس این 3-4 سال!
این 3-4 سال با کار کردن از زیر فشار بودن (حالا هر فشاری) فرار میکردم... رسیده بودم به جایی که صبح که از خواب بیدار میشدم از خونه میزدم بیرون و تا خود شب -قبل از شام و خواب- کار داشتم (شما بخوانید کار میتراشیدم برای خودم) و کار میکردم!
ولی دو-سه هفتهست که برعکس شدم!! مثل 5 سال پیش، اون روزایی که صدرا تو اوج خوشی بود! :)
میدونم زوده و روحم بیشتر میخواد این حالت رو... میدونم عطش چند سالهی یک انرژی خاص، با دو سه هفته و حتی دو سه ماه جبران نمیشه! ولی چارهای نیست.... باید مدیریتش کرد وگرنه بالاخره یه جایی گند میزنه!
توی این سالها صبر کردن رو خوووب یاد گرفتم! یاد گرفتم برای هر چیزی قدری صبر نیازه.... به اندازهی قدر اون چیز نزد تو، هرچی بزرگتر، صبر بیشتر :)
-----------------------
داری نیگام میکنی :)
-----------------------
خلاصه اومدم که اینجا از کارهایی که دارم و برنامهم برای انجامشون بگم، بلکه بتونم به برنامهی کاری و درسی سفتتر بچسبم و اون تعادلی که میخوام رو ایجاد بکنم!
با این توضیح که برای مشاورهها و کوچینگها از الآن نمیشه بیش از 2 هفته برنامه ریزی کرد.
پیشنوشت: لطفا چند دقیقه وقت بگذارید و بخوانید...
-------------------------
این روزها
با هر کسی که حرف میزنی
یا بلاگ هر کسی روکه میخونی
یا ....
دغدغههای مشترکتری رو به نسبت هر زمان از تاریخ (تاریخی که من یاد دارم) به گوش و چشمت میخوره..
این روزها
همهی آدما به نحوی از خستگی مِن باب تلاش برای زنده موندن و فرار از کرونا حرف میزنن
اینکه "دلتنگ سینما رفتن هستم"، یا "دلم مهمونی و رها بودن میخواد" یا حتی مستقیمترش: "دوست دارم مثل قدیم با خیال راحت بغلت کنم"
آیا همهی اینا ریشهی مشترکی ندارن؟
فشار روانی، نه شاخ داره نه دم! فشار روانی رو دقیقا از همین دلتنگیهای ساده، همین خستگیهای ساده و همین کلافگیها و نشستن و کاری نکردنهای ساده میشه سراغ گرفت....
معمولا آدمی، تحت فشار روانی نمیتونه زندگی ایدهآل یا حتی عادیای که از خودش سراغ داره رو داشته باشه... مگه با تلاشی بیشتر به نسبت حجم فشاری که روشه..
توی رویکردهای مختلف روانشناسی، راههای مقابلهای متفاوتی برای روبرو شدن با فشارهای روانی -از هر جنسی- وجود داره، ولی همهی اون راهها توی چندتا چیز مشترکن:
اول از همه اینکه گفته میشه نوع نگاهت رو به داستان عوض کن... این حتی توی کوچینگ (coaching) هم وجود داره که «سوالت رو عوض کن تا زندگیت رو عوض کنی»!
دوم اینکه روی مفهوم تابآوری و بزرگ کردن ظرف وجودی صحبت میشه... که وجودت رو انقدر رشد بدی تا دنیا نیاز به طوفانهای بیشتری برای تکون دادنت داشته باشه...
و سوم: میگن شرایط جدید نیاز به رویههای جدیدی داره... یعنی تو نمیتونی انتظار داشته باشی با سبک زندگی قدیمیت، بتونی توی شرایط جدید دنیا دوام بیاری...
درمورد هرکدوم این موارد (و موارد بسیار زیاد دیگه) میشه روزها بحث کرد
اما من الآن میخوام درمورد سوم کمی افاضه کنم :))
دیدیم که دانشگاهها و مدارس غیرحضوری و اصطلاحا مجازی شدن.. همینطور بسیاری از کارها (مشاغل) مثل همین مشاوره و کوچینگ که من انجام میدم... این خودش به نوعی تغییر در سبک زندگیه و وای به حال کسی که توان تغییر رو نداشته باشه!
اما به گمان من مسئلهی مهمتر از داشتن یا نداشتن توان تغییر، اینه که هممون به میزانی -هرچند اندک- از تغییر واهمه داریم! حالا این یعنی چی؟
اکثر ما، تا جایی که فقط به خودمون مربوط نمیشه و قضیهای جمعی حاکمه، حاضریم تغییر کنیم که این نمونه رو توی مجازی شدن دانشگاهها و مدارس به وضوح میشه دید...
اما وقتی مسئله فقط مال خودمونه چی؟ وقتایی که قبلا میرفتیم -مثلا- باشگاه انقلاب و میدویدیم چی؟ آیا جایگزینی براش توی این 4 ماه پیدا کردیم؟ مثالهای خیلی زیاد دیگهای هم میشه در توضیح این قضیه گفت که میسپرمشون به خودتون :)
ما میتونیم روابطمون رو تا جای ممکن غیرحضوریتر کنیم، بحث معنویمون -فارغ از دین و آئینی که داریم- رو فردیتر کنیم و ...
ولی باید حتما براش وقت بذاریم و بهش فکر کنیم و راه خلاقانه و جدیدی برای رسیدن به نیازهامون پیدا کنیم تا قبل از اینکه خیلی دیر بشه!
ما نیاز داریم تا برای تفریحات قدیمیمون جایگزین پیدا کنیم. برای ارتباطاتمون روش جدید پیدا کنیم تا پویا نگهشون داریم. برای کارمون و .....
دنیایی که توش زندگی میکنیم شاید بیرحم باشه، ولی ما میتونیم با آگاه شدن هرچه بیشترمون باهاش کنار بیایم و هر روز راه جدیدی برای زندگی کردن پیدا کنیم :)
یکی از این راهها غر زدنه! آره! :)) واقعا بعضی وقتا آدم نیاز داره تا کسی باشه تا براش غر بزنه و ظرفش رو خالی کنه تا آمادگیشو برای ادامهی زندگی حفظ کنه... این غر زدن میتونه با یه دوست یا حتی یه مشاور مطمئن و کار درست باشه.
یکی دیگهش سفر رفتنه... البته نه به روشی که معمولا میریم! یه زمان نسبتا خلوتتر رو انتخاب میکنی و با یه جمع کوچیکتر میری و سعی میکنی تا جای ممکن از خونه، ویلا یا جایی که توشی بیرون نری... مثلا اگه میری شمال، این دفعه به جای دریا (که همه میرن)، برو جنگل! نوع جدیدی از تفریح و لذت بردن از زندگیمون رو کشف کنیم :)
یا میشه مراقبه کرد! تا حالا کردین؟
حتی!
حتی میشه توی همین شرایط مزخرف رابطهای جدید -از هر نوعش- استارت زد! :)
در مجموع، میشه سهراب گوش داد که میگه
چشمها را باید شست
جور دیگر باید دید....
---------------------
پ.ن.1: باشد که زیر این فشارها و فشارهای فردیترمون کم نیاریم تا بتونیم روزی که دنیا روی خوشتری از خودش رو بهمون نشون داد، به خودمون افتخار کنیم :)
خب بالاخره به نظرم وقتشه که دست به قلم بشیم :) (یا به قولی، دست به تایپ!)
مدتیه (دقیقا 1 ماه و یکی دو روز) که بازم اپیزود جدیدی از تجربیات زندگی به روم باز شد و منم مثل همیشه مدتی طول کشید تا بتونم باهاش کنار بیام و بهش عادت کنم و به روتین جدیدی برای شرایط جدید زندگیم برسم.... حقیقتشو بخوام بگم خیلی هم روتین بدی نیست، ولی خب سختیای خودشو داره..
این بار اما با پیدا کردن یه حس نوستالژیِ فراموش شده دارم به زندگی برمیگردم :)
- برق میزنن چشمام! -
مثل وقتایی که بچه بودم و مامانم با ظرف میوهی تازه شسته شده از آشپزخونه میومد بیرون :))) باد خنک کولر و بوی نم خورده ی خاک و رنگ قرمز گیلاس ^_^ یه قلقلکی میفتاد تو شکمم و حاضر بودم تا ابد تو اون حال بمونم :)
یه چیزی تو این مایهها خلاصه!
اینا رو مینویسم که بمونه برام:
یه مشاوره، یه سری مکالمه، یه تداعی آزاد، یه جفت مراقبه، یه مکاشفه، یه سری اتفاقات دیگه :)
و اما بعد....
آقا ما روزای شدیدا سنگینی رو از بابت فشار کاری و روزهای به شدت مسخرهای رو به لحاظ انجام دادن اون کار داریم میگذرونیم! (از روزهام راضیم ها! مشکل متناسب نبودن حجم کار انجام شده و کار باقی مونده به ازای هر روزه :/)
اول ترم گفتن کلاسا غیر حضوریه برای سنجش سواد شما کار پژوهشی به جای کار کلاسی تعریف میشه، گفتیم اوکی! چند وقت بعدش گفتن امتحان پایان ترم احتمالا نداریم و برای سنجش سواد شما کار پژوهشی بیشتری به جاش تعریف میشه، یه کم فشار اومد ولی گفتیم باشه :)) آخر ترم اومدن گفتن امتحان هم داریم!! :))))))))
نمیخوام غر بزنم ولی دیگه عنشو در اوردن حقیقتا :|
کارایی که کردم تا اینجای ترم که دیگه اهمیتی ندارن، اینا رو لیست میکنم از کارایی که باید بکنم تا این ترم لعنتی تموم بشه:
12 واحده! ولی اندازهی 24 واحد لیسانس فشار داره میاره لامصب....
-------------------------
پ.ن.1: خودم میدونم یه حال متفاوتی داره این نوشته! شما به بزرگواری خودت ببخش..
پ.ن.2: و یه عالمه سوال و مکاشفهی ناب و دسته اول که توی این مدت داشتیم و داریم..
پ.ن.3: از گرفتگی دلمون بابت کثافت دنیا که بگذریم، حال من خوب است و این بار تو باور بکن :)
پیش نوشت 1: اگه نخونیدش چیزیو از دست نمیدین! این متنها رو برای خودم مینویسم که بعدهها یادم بیاد چهها کردم توی این ماه :)
---------------------------
-------------------------------
پ.ن.1: پوفففف عجب ماه طولانی و سنگینی بود :|
پ.ن.2: ولی بازم خداروشکر!!
پ.ن.3: پاره میشیم ولی بیخیال نه!...
پارسال این روزا
من رودهن بودم، خونهی مادربزرگه....
مامانم تهران بود، خونهی پدرشاه :|
من از خونه اومده بودم بیرون و هیچ چشمانداز روشنی از آینده نداشتم...
دغدغههام، خستگی بابت خوندن برای کنکور ارشد یه رشتهی نامرتبط، دلتنگی بابت دوری از مادر و نگرانی دربارهی دلتنگیهای اون، نگرانی بابت آیندهای که هیچ تصور روشنی ازش نداشتم، تنها بودن و نیاز به حضور یک همراه توی سفرم بودن... انقدر دغدغهی بزرگ و کوچیک داشتم که دیگه "پول نداشتن"م برام دغدغه نبود!!
امسال اما،
توی خونه نشستم
حالا مامانم رودهنه! :/
دنیا به مسخرهترین روش ممکنش منو داره بازی میده
و من، صدرا؛ نه که نخوام تسلیم بشم!! توانش رو ندارم!
بخاطر همهی چشمهایی که در آینده به من و کارهام دوخته شدن،
بخاطر همهی گوشهایی که نیاز به شنیدن حرفهای من دارن،
بخاطر همهی روحهای متلاطم و خستهای که نیاز به آرامشِ از طرف من دارن،
نمیتونم کنار بکشم!!
NO SIR!!
من نمیتونم کنار بکشم!
نه بخاطر چیزهای کوچکی مثل خسته بودن
نه بخاطر سنگهایی که جلوی پام میندازین!
من وقتی میتونم به مراجعم بگم "بجنگ" و اون واقعا بفهمه که واقعا میشه جنگید،
که خودم با وجود خستگیم به جنگم ادامه داده باشم!
من وقتی میتونم به آدما بگم هرچی پیش میاد خیره،
که خودم به وقت فشارهای روحی، ازشون خیر درآرم!
و من این کارو میکنم.... همونطور که تا حالا کردم!
حداقل اینو میتونم بگم که
برای از پا درآوردن من،
به چیزی قویتر از همهی اتفاقاتی که تا حالا برام رقم زدین نیاز دارین....
---------------------------
پ.ن.1: تو پست قبلی گفتم خستهم.. واقعا هم هستم... ولی ربطی نداره به نظر!!
پ.ن.2: واقعا هرچی منو نکشه قویترم میکنه! :)
پ.ن.3: لبخند پینوشت قبلی عمیق نیست، ولی مهم نیست که عمیق باشه! همین لبخند ظاهری کافیه تا دنیا به خودش شک کنه..... and thats what I need :)
پ.ن.4: برای خودم: همهی این پست، استعاره بود.....
پ.ن.5: Don't give up without a fight
پیش نوشت1: مدت زیادی بود که چندتا ویدیوی TED توی قسمت saved message ِ تلگرامم داشتن خاک میخوردن! بالاخره زمانی از این قرنطینه رو برای دیدن اونا استفاده کردم و شد آنچه شد...
پیش نوشت2: اگه غلط تایپی یا املایی دیدین لطفا بهم خبر بدین :)))
----------------------------------
یه نکتهای! اینا لزوما TED نیستن!! کلا برای سهولت به هر نوع سخنرانیای اینجا تد گفتم تا حالا :))
How to be fearless By learning from Tommy Shelby:
How to be popular as an introvert like Keanu Reeves:
Define what does not matter to you.. Free up spacefor what really matters!
Think of yourself less without thinking less of yourself
How to never be boring in conversation By learning Tom Hanks:
----------------------------------
پ.ن.1: تایتلها رو سرچ کنین، اگه دوست داشتین :)
پ.ن.2: برای مثال، این 3تا ویدیو کلا هیچکدوم TED نبودن! یه کانال تو Youtube بود که اینجوی یه سری نکته داشت میگفت...