«نداف آزاد شد»
✴️ #محمدمحسن_نداف، فارغالتحصیل مهندسی کامپیوتر شریف و دانشجوی دکترای جامعهشناسی دانشگاه شهید بهشتی که از بامداد جمعه، ۲۳ مهر در بازداشت به سر میبرد، عصر امروز آزاد شد و تولد یک سالگی فرزندش را در کنار خانواده خواهد بود (❤️).
@shariftoday
نداف آزاد شد. این خبری بود که ساعتی پیش خبرگزاری غیر رسمی دانشگاه شریف اطلاعرسانی کرد..
نداف حدود ده روز بازداشت بود. فقط خدا میداند در این ده روز چه به سر خودش و نزدیکانش آمده! دردناکتر از آن: فقط خودش (شاید حتی خودش هم نه!) میداند در این یک ماه و اندی که از اعتراضات میگذرد چه عواطفی را تجربه کرده است...
خشم، اضطراب، غم، درماندگی، کلافگی، بیحوصلگی در مواجهه با کودک خردسالش، و هزاران احساس عمیق و سنگین دیگر...
این کلمات در این روزها برای همهی ما آشناستن!
چرا این خبر بین همهی اخبار بازداشتیها و آزاد شدنها برای من اهمیت بیشتری داشت؟ چون محسن نداف همدورهای صدرا مرادیان در مقطع کارشناسی بود.
البته ما هیچوقت رفاقت و صمیمیت زیادی تجربه نکردیم، بله محسن برای من شبیه پونه و آرش نبود، ولی به هر روی یکی از دوستان من بوده و منطقیست اگر خبر آزادیش برای من شادی آفرین باشد.. پس چرا الآن غمگینتر شدم؟!
ریشههای اولیهی این تناقض را در خبر دنبال میکنم:
👈 نداف، دانشجوی دکترای جامعه شناسی دانشگاه شهید بهشتی
جامعه شناسی برای من "واو" نیست، اما شباهتهایی با رشتهی خودم "روانشناسی" دارد.
هیچ وقت مقطع بالاتر برای من ارزش نبوده.. من همیشه به دنبال انجام کار ارزشمند بودم و اگر ارشدم رو توی رشتهی روانشناسی گرفتم بخاطر این بود که برام ارزش داشت..
اما دانشگاه شهید بهشتی رو همیشه دوست داشتم از نزدیک ملاقات کنم :)
ممکنه معنیش این باشه که به محسن حسادت میکنم؟!
👈 تولد یک سالگی فرزند...
منی که عاشق بچهم.. منی که این روزها بخاطر شرایط مملکتم و فراتر از اون، کرهی خاکی که داریم روش زندگی میکنیم، دارم با آرزوی داشتن "فرزند خودم" مقابله میکنم و دارم این نیاز (بخوانید این کهن الگوی پدر شدن) را در جای دیگری و آفرینندگی به شکل متفاوتی جست و جو میکنم، این روزها با یاران قدیمیای ملاقات کردم یا اخبارشون به دستم رسیده و متوجه شدم که عمدهی آنها آرزوی من را زیستهاند...
فکت مهمی که این مطلب را کامل میکند سوگیاست که این روزها برای رابطهی از دست رفتهام تجربه میکنم... تصمیم برای داشتن یا نداشتن فرزند بماند! من هنوز در مرحلهی قبلی آن، "یافتن مادر این فرزند" ماندهام!
این احساسی فراتر از حسادت به دوست است... چیزی شبیه جنگ داخلی درون روانم!
ممکن است فکر کنیم همین دو مورد برای غمی که در این لحظه تجربه میکنم کافی باشد. اما آخرین -و نه کماهمیتترین- مورد:
👈 نداف آزاد شد
و اولین جملهای که ناخودآگاه قبل از خواندن ادامهی خبر به خود گفتم: و من هنوز آزاد نشدم!
احتمالا محسن امشب یکی از آرامترین شبهای عمرش را پشت سر میگذارد.. اولین شب آزادی از زندان این رژیم، در آغوش گرم عزیزانت، با وجدانی احتمالا آرام از انجام هر آنچه در توان داشتی (که اگر این نبود چرا بازداشت شد؟)
اما من؟ من هنوز در زندان وجدان خودم با دستانی که با ترس، خشم و غم بسته اند اسیرم...
به امید روزی که خبر آزادی منها را بشنویم..
فقط اومدم که بگم روتین جذابی که برای خودم درست کرده بودم با شروع دانشگاه از بین رفت.. البته با وجود مصالح جدیدی که داریم میشه روتین جدیدی درست کرد که قطعا هم شلوغتر از دو ماهِ گذشته و هم اندکی کم-جذاب-تر خواهد شد :))
روتین جدیدم این شکلیه:
روایت درمانی چیست؟
روایت درمانی به عنوان درمانی پست مدرن و غیر تهاجمی، متناسب و سازگار با حوزههای اجتماعی و فرهنگیِ گوناگون است. این رویکرد به افراد میآموزد که گذشتهشان علیرغم شکستهایی که در آن اتفاق افتاده، تعیین کنندهی آیندهشان نخواهد بود بلکه تصمیماتی که در حال حاضر میگیرند و آنچه انجام میدهند است که آیندهشان را میسازد. چنین نگرشی اثر چشمگیری بر کاهش علائم عاطفی از قبیل اضطراب، غم، دلسردی، علائم شناختی چون خلاء، ناامیدی و حس بیفایدگی و حتی علائم فیزیکی مثل اختلال در اشتها، خستگی و مشکلات خواب میگذارد.
نگرش کلی روایت درمانی بر مفهوم شکلگیری هویتِ فرد بر مبنای داستانهایی که از زندگی خود نقل میکند استوار است (میلوجویک، 2014). به عبارت دیگر بر اساس این رویکرد، هویت فرد عمدتا براساس روایتها و داستانهای او از زندگیاش شکل میگیرد. این روایتها میتوانند شخصی، فرهنگی یا عمومی باشند.
روایت درمانی شامل فرآیند "ساختار شکنی" و "معناسازی مجدد" برای مراجع است. این اتفاق طی نحوهی خاصی از پرس و جو (برای مثال پرسشگری سقراطی) و همکاری متقابل بین مراجع و رواندرمانگر رخ میدهد. در این رویکرد، روند درمان فرآیندِ انتقال از یک روایت به روایتی دیگر است. بازسازی روایتِ فردی افسرده، غمگین، پوچ و خسته به روایتی شاد، امیدوار و پر انرژی که باعث کمتر شدن تنش و فشار در مراجع خواهد شد.
طبق تحقیقات فراوان انجام شده این رویکرد درمانی، برای کاهش علائم بسیاری از اختلالها، بخصوص اختلالهای افسردگی و اضطرابی کاربرد دارد (کوک 2013). بعلاوه، (میشل و همکارانش 2014) نشان دادند که روایت درمانیِ گروهی میتواند بر کاهش آسیبپذیریِ شناختی و جانشینی راهکارهای مدیریتی سازگارانه برای برخورد با مشکلات زندگی موثر باشد.
لازم به ذکر است که در طول درمان با استفاده از این روشِ درمانی، ممکن است مراجع یا مراجعان به دلایل مختلف با مشکلاتی برای توضیح و بیان افکار، احساسات و تجربیاتشان مواجه شوند. در این گونه موارد، لازم است درمانگر از تسلط و خبرگی کافی برای راهبری درست مراجع برخوردار باشد و کار او را جهت بازنویسی (یا بازگویی) روایت زندگیاش تسهیل کند. بازگوییای که دیگر با نگرش مسئله-محور نخواهد بود. به عبارت دیگر میتوان گفت که روایت درمانی، شامل یک تغییر الگو (paradigm shift) از مدل نقل داستانهای گذشتهی مراجع است.
در مجموع میتوان گفت که روایت درمانی، بیشترین اثرگذاری را بر اختلالهایی دارد که نقش نگرش انسان در آنها پر رنگ است. اختلالهای اضطرابی از آن دستهاند. اگر مراجع شجاعت بیان خاطرات تلخ زندگیِ خود و احساس کردنِ احساسات خود از مرور آن وقایع را داشته باشد، میتوان به درمان امیدوار بود. به عبارتی اگر مراجع انتخاب کند که به جای تعابیر قدیمی و ناسالم خود از وقایع، با نگرشی متفاوت و خلاقانه به آنها بنگرد و تعبیری جدید و مناسبتر نسبت به آنها برگزیند، میتواند از اختلالی که دچار آن است رها شود.
--------------------------------
پ.ن.1: این هم بخشهایی از یک مقالهی دیگهست که براتون جداش کردم..
پ.ن.2: بخشهای دیگر مقاله خیلی تخصصی میشد و از حوصلهی بلاگ خارج بود. اگه کسی دوست داشت کل مقاله رو داشته باشه توی تلگرام بهم پیام بده :)
سلام! :)
یه مقاله برای دانشگاه نوشتم، فکر کردم به درد خیلیها بخوره.. این شد که تصمیم گرفتم توی چند تا پست منتشرش کنم باشد که پند گیرید :))
با سندرمِ فرسودگی چه کنیم؟
از منظرِ معنادرمانی، فرسودگی رنجیست ناشی از کمبود معنای وجودی. این کمبود معنا میتواند درمورد کاری که فرد انجام میدهد یا هر چیز دیگری باشد. اما تفاوتها و شباهتهایی بین سندرمِ فرسودگی و خلاء وجودی مشاهده میشود که در اینجا اشارهی مختصری به آنها میکنیم:
ویکتور فرانکل معنا را به این شکل توصیف میکند: «امکاناتی که در پشت واقعیت نهفته است.». لانگله (Langle) بدین شکل این مفهوم را بسط داده: «معنا، با ارزشترین امکان در شرایطِ واقعی است.» که "شرایطِ واقعی" در این عبارت به معنای شرایطیست که انسان را احاطه کرده است. لانگله، بر مبنای تعریفی که از مفهومِ معنا ارائه داد، روشی برای یافتنِ معنا با چهار گام پیشنهاد کرد:
علاوه بر این موارد و باتوجه به مطالب گفته شده در دو بخش قبلی، میتوان از راهکارهای پیشنهادی برای تغییرِ نگرش استفاده کنیم و نگرشهای ضروری برای زندگیِ معنیدار را (که هردو این موارد در بخش "دیدگاهِ معنادرمانی" بیان شدهاند) در مراجع ایجاد کنیم. به این شکل و با درنظر گرفتن اهمیتِ رسیدن به ارزشهای شخصی در مراجع، میتوان مسیر مناسبی برای درمانِ سندرمِ فرسودگی به مشاوران و رواندرمانگران پیشنهاد کرد.
---------------------------------
پ.ن.1: اولین مقالهای که تو حوزهی روانشناسی به شکل رسمی نوشتم :)
پ.ن.2: 4 تا عنوان داره، هرکدوم رو توی یک پست منتشر کردم که زیاد نشه حوصله کنین بخونین :)) لینک پست قبلی اینه..
پ.ن.3: این مقاله خیلی خلاصه و مختصر نوشته شده و ارزش درمانی نداره حقیقتا... بیشتر، مخاطبش درمانگرانی هست که با خوندنش بتونن روش درمانی موثرتر برای فرسودگی پیش بگیرن!
سلام! :)
یه مقاله برای دانشگاه نوشتم، فکر کردم به درد خیلیها بخوره.. این شد که تصمیم گرفتم توی چند تا پست منتشرش کنم باشد که پند گیرید :))
اشتراکات و افتراقات معنادرمانی با درمان مبتنی بر پذیرش و تعهد (ACT):
یکی از نقاط قوت معنادرمانی خاصیت ترکیب پذیریِ آن با انواع دیگر درمانِ روانی است به گونهای که این قدرت را به درمانگر میدهد که با درمانی التقاطی، زودتر به هدف درمان دست یابد. از نگرشهای درمانیِ دیگری که قابلیت تلفیق جدی با معنادرمانی را دارند، میتوان به روانشناسی مثبتگرا و درمان مبتنی بر پذیرش و تعهد (Acceptance and Commitment Therapy) اشاره کرد. این دو رویکرد هرکدام از منظری با معنادرمانی همصحبت هستند اما ما در این مقاله، میخواهیم به ترکیب معنادرمانی و ACT بپردازیم.
برخلاف فرض اصلیِ موجود در مورد سلامت روانی، رویکرد معنادرمانی به سلامت روانیِ انسان این است که رنج بردن، بخش جدایی ناپذیر از زندگیست. در واقع رنج، همآیندی فراوانی با رشد و تغییر دارد و میتوان گفت که رهایی از درد و رنج، پیشبینِ مناسبی برای زندگیای معنادار نیست. بنابراین در رویهی معنادرمانی گفته میشود که رنجِ اجتناب ناپذیری که در زندگی تجربه میکنیم، فرصتی استثنایی برای شکوفاییِ قدرتهای درونیِ انسان فراهم میکند به شرطی که انسان بتواند با ناشادی ناشی از رنج به درستی کنار بیاید.
اکت (ACT) با رویکردِ اندک متفاوتی با این قضیه برخورد میکند. اکت به دخالتِ زبان در تولید رنجهای انسان تاکید میکند. از این منظر، میتوان گفت که استفادهی ناآگاهانه از زبان و نوعِ بازگوییِ وقایع برای خودمان ریشهی اصلی رنج ماست. این تقریبا همان چیزیست که در معنادرمانی "نگرش" نامیده میشود. البته ذکر این نکته خالی از لطف نیست که اکت، فرآیندهای آسیب شناسانه (پاتولوژیک) از قبیل صدمات مغری و ناهنجاریهای هورمونی و غیره را انکار نمیکند.
در رویکرد اکت، گفته میشود که این جنبه از فرهنگ غربی که میخواهد احساسات مثبت را افزایش داده و به خاطر بسپارد و در مقابل، خاطرات منفی را ارج نمینهد و تلاش برای کنترلِ احساسات منفی دارد، باعث تلاش انسان بر کنترل مواردی میشود که تحت کنترلش نیستند. همین قضیه منبع جدیدی برای رنج انسان فرآهم آورده است.
"ارزشها" یکی از پایهایترین مفاهیم در رویکرد اکت هستند. ارزشهایی که در عین شخصی بودن، جهانی هم هستند و به زندگی شخصی فرد و به جامعه جهت میدهند. همانطور که مشخص است، مفهوم ارزش در اکت همان چیزیست که معنا را در زندگی انسان میسازد (مفهومی که در معنادرمانی اهمیت دارد). به عبارت دیگر، در معنادرمانی، "معنا" همان ارزش شخصیست (یا از آن به دست میآید).
به عنوان آخرین نکته درمورد اکت، بیان این قضیه ضروریست که از منظر این رویکرد، ارزشهای شخصیِ مراجع همان راهنمای ما و نیروی محرکهی مراجع برای درمان خواهند بود. به عبارتی در اکت گفته میشود که پس از پذیرشِ آنچه در زندگی تحت کنترلمان نیست، باید ارزشهای شخصیمان را به درستی شناسایی کرده و به آنها متعهد بشویم تا به هر طریق، روشی برای زیستنِ آنها در شرایط محیطیِ تحمیلی بیابیم.
---------------------------------
پ.ن.1: اولین مقالهای که تو حوزهی روانشناسی به شکل رسمی نوشتم :)
پ.ن.2: 4 تا عنوان داره، هرکدوم رو توی یک پست منتشر میکنم که زیاد نشه حوصله کنین بخونین :)) لینک پست قبلی اینه..
پ.ن.3: این مقاله خیلی خلاصه و مختصر نوشته شده و ارزش درمانی نداره حقیقتا... بیشتر، مخاطبش درمانگرانی هست که با خوندنش بتونن روش درمانی موثرتر برای فرسودگی پیش بگیرن!
سلام! :)
یه مقاله برای دانشگاه نوشتم، فکر کردم به درد خیلیها بخوره.. این شد که تصمیم گرفتم توی چند تا پست منتشرش کنم باشد که پند گیرید :))
دیدگاهِ معناگرایی (لوگوتراپی):
در رواندرمانیِ معناگرا گفته میشود که معنا باعث انعطاف انسان برابر رنج و سختی خواهد بود و حتی در رنجهای شدید، انسان با معنای بزرگتر و عمیقتری روبرو خواهد شد. ویکتور فرانکل در جایی میگوید: «مهم نیست که ما از زندگی چه میخواهیم! سوال درست این است که زندگی چه درخواستی از ما دارد؟». در حقیقت پاسخی که ما به این سوال میدهیم، نگرش ما به زندگی و معنای زندگیمان را تشکیل میدهد و طبق ادعای معنادرمانی، رسیدن به این پاسخ کلید ما برای برونرفت از خستگی، افسردگی، فرسودگی و امثال آنهاست.
اما اگر میگوییم "نگرش" یکی از اصول اساسیِ معنادرمانی است، بهتر است نخست آن را تعریف کنیم: «نگرش عبارت است از سازمانی نسبتا پایدار از عقاید، احساسات و گرایشهای رفتاری به سمت اشیاء، گروهها، رویدادها یا نمادها». بنابراین، درمان ابدا شامل کاستن ناراحتیهای عاطفی و دستیابی به شرایط احساسیِ ایدهآل در زندگی شخصیِ مراجع نیست! بلکه تغییر نگرش فرد نسبت به آن موضوع تنشزا یا ناراحت کننده است.
در معنا درمانیِ ویکتور فرانکل، پنج نگرش به عنوان نگرشهای ضروری برای زندگیِ معنا دار اعلام میشود:
علاوه بر این، چند راه برای تغییرِ نگرشِ انسان در معنادرمانی پیشنهاد میشود:
برای تغییر نگرش مراجع با استفاده از رویکرد معنادرمانی، باید قبل از هرچیز به اکتشاف شرایط حال حاضر مراجع، سوابق زندگیِ او، سبک زندگی و اعتقاداتش بپردازیم. سپس میتوانیم به او برای به دست آوردنِ بینشی مناسبتر درمورد خود و مسائلش کمک کنیم و در نهایت، باید مراجع را به پیاده سازیِ موارد بیان شده ترغیب کنیم.
---------------------------------
پ.ن.1: اولین مقالهای که تو حوزهی روانشناسی به شکل رسمی نوشتم :)
پ.ن.2: 4 تا عنوان داره، هرکدوم رو توی یک پست منتشر میکنم که زیاد نشه حوصله کنین بخونین :)) لینک پست قبلی اینه..
پ.ن.3: این مقاله خیلی خلاصه و مختصر نوشته شده و ارزش درمانی نداره حقیقتا... بیشتر، مخاطبش درمانگرانی هست که با خوندنش بتونن روش درمانی موثرتر برای فرسودگی پیش بگیرن!
سلام! :)
یه مقاله برای دانشگاه نوشتم، فکر کردم به درد خیلیها بخوره.. این شد که تصمیم گرفتم توی چند تا پست منتشرش کنم باشد که پند گیرید :))
سندرمِ فرسودگی:
سندرمِ فرسودگی، حالتی از خستگی مفرط است که به دلیل شرایط شغلی و استرسهای ناشی از آن در انسان به وجود میآید. تحقیقات نشان دادهاند که این سندرم، درواقع شکلی از "خلا وجودی"ایست که ویکتور فرانکل معرفی کردهاست (مفهومی که فاقد دو عنصر اساسیِ "تحققِ زندگی" (Life Fulfilment) و "معنای وجودی" است).
سندرمِ فرسودگی، سالها بعد از مفاهیمِ مطرح شده توسط فرانکل، توسط ماسلچ (Maslach) و جکسون (Jackson) تعریف شد. طبق این تعریف، سندرمِ فرسودگی شامل نشانگان زیر است:
از طرفی، خطر اصلیِ این سندرم این است که آرام آرام اتفاق میافتد (که میتواند سالها به طول انجامد) و عموما حتی خود فردی که دارای این سندرم است هم وجود آن را تشخیص نمیدهد. در حقیقت مرز مشخصی بین سلامت احساسی و این سندرم وجود ندارد.
سندرمِ فرسودگی میتواند باعث مسائل و مشکلات متعدد جسمانی و روانی در فرد شود. از جمله مسائل روانیِ معلولِ این سندرم، افسردگی و انواع اختلالات اعتیادی است. اما یکی از وجه تمایزهای سندرمِ فرسودگی با بیماریِ افسردگی و نظایر آن در "بحرانِ معنا و ارزشها" است. بنابراین، انتظار درمان با استفادهی تنها از روشهای کاهش استرس و و خستگی، انتظار بیهودهای است. بیشترین احتمال وقوع سندرم فرسودگی در شغلهای «معلم، کشیش، پزشک، وکیل، پلیس و یا حتی افراد بیکار» وجود دارد. برای مثال، درمورد معلمان دلایل وقوع سندرمِ فرسودگی عبارتاند از «انتظار زیاد برای کارآیی فردی، مشغلهی بسیار زیاد، قوانینِ نامشخص کاری، پاداشهای ناکافی، خودمختاریِ کم و ...».
ماسلچ مراحل زیر را برای وقوع سندرم فرسودگی پیشنهاد کرده است (قابل توجه است که این چهار مرحله، دستههای اصلیای برای 12 فاز از سندرمِ فرسودگی هستند):
فرسودگی معمولا با استرس اشتباه گرفته میشود. درست است که استرس یکی از نشانگان سندرمِ فرسودگی است، اما باید حواسمان به این نکته باشد که نشانگان استرس عموما جسمانی هستند تا احساسی. این در حالیست که در فرسودگی دقیقا برعکس است. به نظر، ذکر این نکته ضروری است که استرس دلیل اصلی بوجود آمدن سندرم فرسودگی نیست.
پرسشنامههای متعددی برای سنجش سندرمِ فرسودگی پیشنهاد شدهاند که اولین و معروفترینِ آنها، «فهرست فرسودگیِ ماسلچ» (MBI) است. این پرسشنامه، دارای بیست و دو سوال است که متمرکز بر سه شاخهی اصلی هستند. نُه مورد برای سنجش " خستگیِ عاطفی"، پنج مورد برای بررسی "زوال شخصیت و بدبینی" و هشت مورد برای سنجش " احساس ناکارآمدی و کمبود دستآورد". از دیگر پرسشنامهها، میتوان به مواردی چون MBI-GS و BM (Burnout Measure) اشاره کرد.
---------------------------------
پ.ن.1: اولین مقالهای که تو حوزهی روانشناسی به شکل رسمی نوشتم :)
پ.ن.2: 4 تا عنوان داره، هرکدوم رو توی یک پست منتشر میکنم که زیاد نشه حوصله کنین بخونین :))
پ.ن.3: مقدمه هم که زیاد چیز مهمی نداشت حذف کردم..
دارم با دستهایی لرزون از خشم و سکوت پروپوزالی رو مینویسم که برای درس روش تحقیق باید فردا تحویلش بدم...
سرعت تایپم یک دهم شده (اگه کمتر نشده باشه).. سرعت فکرم هم!
6 صفحه هم از ترجمهم مونده (اینم همون فرداست)... منی که فارسی رو نمیفهمم الان!! خدا به سازندگان گوگل ترنزلیت رحمت عطا کنه!
-----------------------
پ.ن.1: بله! این بهترین کاریه که در لحظه میشه انجام داد! بس کنین این بیرون گود واستادن و نظریه دادن رو :|
پ.ن.2: اگه خیلی تئوریسین هستین، امیدوارم براتون پیش بیاد تا ببینم چه کار "بهتر"ی رو "در عمل" انجام میدین!
پ.ن.3: .................
فردا امتحانشو دارم
مستقل از پاره شدنم برای صرفا یک دور خوندن کتابش، واااقعا زیبا بود! :)
شاید بعد از کمی خلوت شدن سرم چندتا پست درموردش کار کنم...
------------------
پ.ن.1: نظریههای شخصیت، شولتز و شولتز :))
دوباره انگار 23 ساله شدم!
انرژی دارم ولی حال کار کردن نه :))) دوست دارم سر به هوا باشم! دوست دارم به چیزی فکر نکنم... مخصوصا آینده :)
دقیقا برعکس این 3-4 سال!
این 3-4 سال با کار کردن از زیر فشار بودن (حالا هر فشاری) فرار میکردم... رسیده بودم به جایی که صبح که از خواب بیدار میشدم از خونه میزدم بیرون و تا خود شب -قبل از شام و خواب- کار داشتم (شما بخوانید کار میتراشیدم برای خودم) و کار میکردم!
ولی دو-سه هفتهست که برعکس شدم!! مثل 5 سال پیش، اون روزایی که صدرا تو اوج خوشی بود! :)
میدونم زوده و روحم بیشتر میخواد این حالت رو... میدونم عطش چند سالهی یک انرژی خاص، با دو سه هفته و حتی دو سه ماه جبران نمیشه! ولی چارهای نیست.... باید مدیریتش کرد وگرنه بالاخره یه جایی گند میزنه!
توی این سالها صبر کردن رو خوووب یاد گرفتم! یاد گرفتم برای هر چیزی قدری صبر نیازه.... به اندازهی قدر اون چیز نزد تو، هرچی بزرگتر، صبر بیشتر :)
-----------------------
داری نیگام میکنی :)
-----------------------
خلاصه اومدم که اینجا از کارهایی که دارم و برنامهم برای انجامشون بگم، بلکه بتونم به برنامهی کاری و درسی سفتتر بچسبم و اون تعادلی که میخوام رو ایجاد بکنم!
با این توضیح که برای مشاورهها و کوچینگها از الآن نمیشه بیش از 2 هفته برنامه ریزی کرد.
خب بالاخره به نظرم وقتشه که دست به قلم بشیم :) (یا به قولی، دست به تایپ!)
مدتیه (دقیقا 1 ماه و یکی دو روز) که بازم اپیزود جدیدی از تجربیات زندگی به روم باز شد و منم مثل همیشه مدتی طول کشید تا بتونم باهاش کنار بیام و بهش عادت کنم و به روتین جدیدی برای شرایط جدید زندگیم برسم.... حقیقتشو بخوام بگم خیلی هم روتین بدی نیست، ولی خب سختیای خودشو داره..
این بار اما با پیدا کردن یه حس نوستالژیِ فراموش شده دارم به زندگی برمیگردم :)
- برق میزنن چشمام! -
مثل وقتایی که بچه بودم و مامانم با ظرف میوهی تازه شسته شده از آشپزخونه میومد بیرون :))) باد خنک کولر و بوی نم خورده ی خاک و رنگ قرمز گیلاس ^_^ یه قلقلکی میفتاد تو شکمم و حاضر بودم تا ابد تو اون حال بمونم :)
یه چیزی تو این مایهها خلاصه!
اینا رو مینویسم که بمونه برام:
یه مشاوره، یه سری مکالمه، یه تداعی آزاد، یه جفت مراقبه، یه مکاشفه، یه سری اتفاقات دیگه :)
و اما بعد....
آقا ما روزای شدیدا سنگینی رو از بابت فشار کاری و روزهای به شدت مسخرهای رو به لحاظ انجام دادن اون کار داریم میگذرونیم! (از روزهام راضیم ها! مشکل متناسب نبودن حجم کار انجام شده و کار باقی مونده به ازای هر روزه :/)
اول ترم گفتن کلاسا غیر حضوریه برای سنجش سواد شما کار پژوهشی به جای کار کلاسی تعریف میشه، گفتیم اوکی! چند وقت بعدش گفتن امتحان پایان ترم احتمالا نداریم و برای سنجش سواد شما کار پژوهشی بیشتری به جاش تعریف میشه، یه کم فشار اومد ولی گفتیم باشه :)) آخر ترم اومدن گفتن امتحان هم داریم!! :))))))))
نمیخوام غر بزنم ولی دیگه عنشو در اوردن حقیقتا :|
کارایی که کردم تا اینجای ترم که دیگه اهمیتی ندارن، اینا رو لیست میکنم از کارایی که باید بکنم تا این ترم لعنتی تموم بشه:
12 واحده! ولی اندازهی 24 واحد لیسانس فشار داره میاره لامصب....
-------------------------
پ.ن.1: خودم میدونم یه حال متفاوتی داره این نوشته! شما به بزرگواری خودت ببخش..
پ.ن.2: و یه عالمه سوال و مکاشفهی ناب و دسته اول که توی این مدت داشتیم و داریم..
پ.ن.3: از گرفتگی دلمون بابت کثافت دنیا که بگذریم، حال من خوب است و این بار تو باور بکن :)
چند روز پیش یه مشاوره با وحید داشتم.. سوالم این بود که چطور میتونم سوال مناسبی برای تز ارشدم پیدا کنم؟!
یه جلسهی کوچینگ تیپیکال و استاندارد داشتیم و نکتهی مثبت قضیه این بود که علاوه بر پیدا کردن چند تا کاندید برای تز، راهبری جلسات کوچینگ رو هم اندکی یاد گرفتم :)
این جمعبندی کوتاهی از جلسمه... برای اینکه یادم نره:
رویکردهایی از روانشناسی که من بهشون علاقه دارم و ذهنیتم با اونا منطبقه ایناست:
توی بحث اگزیستانسیال و ترکیبش با پدیدار شناسی، فهمیدیم که اگه کاری باشه که "نیاز به معنا"ی من رو برآورده بکنه، انگیزهی مواجههم با موانع داخل اون کار زیاد میشه و نتیجتا با وجود موانع و چالشها و سختیای که مسیر داره، کار رو پیش میبرم و رضایت درونی دارم... علاوه بر اینا، این دوتا رویکرد کمک میکنن تا بتونم با آدما ارتباط مثبتتر با تاثیرگذاری بیشتر داشته باشم..
حالا سوال اینه که
توی بحث ACT فهمیدیم که این رویکرد برای من تبدیل به یک بینش و منش و نگرش شده... من دیگه به اندازهی قبل متلاطم نمیشم با اتفاقات... درواقع، صدرا با پذیرش احساسش به کنترل رفتارش رسیده.... (اکثر مواقع!) میشه اینجوی گفت که ما کنترلی روی دریا نداریم! ولی سکان هنوز دستمونه :)
توی بحث سفر قهرمانی فهمیدیم که به نظر من این داستانسرایی به ذهن من توی اتفاقات نظم میده و انگار الگوریتمی برای ادامهی مسیر بهم پیشنهاد میکنه! انسان حیوانیست قصهگو.. حالا سوالی که پیش میاد اینه که
یه مسئلهای هم داشتم که توی روانشناسی اجتماعی مطرح میشه...
پس یه سری حوزه رو باید توشون بیشتر مطالعه کنم:
پس از کلی فکر و بررسی و غیره، کاندیدهای نهایی اینا شدن:
آقا ما یه هفته (درواقع 8 روز) بهمون گذشت، هر روزش از روزهای قبل گردن کلفتتر و طولانیتر و پربارتر!
این 8 روز از جمعه شروع میشه که یه تحلیل فیلم خفن Joker داشت توش.... واقعا حرفای وحید حرف نداره 3>
شنبهش که جلسهی چند ساعتهی منابع انسانی شرکت سایه رو داشتیم... کلی بحث و تبادل اطلاعات با مدیر مجموعه و بچههاشون... جلسهی DeArc تو کافه گراف هم که به جای خود پربار و خفن :))
1شنبه که بارون زد و هوا بس ناجوانمردانه خوب شد و پیاده روی از دانشگاه تا پارک ملت و چند ساعتی دروننگری و گپ خودمونی و ....
2شنبه که مث سگ کلاس داشتیم :))) که اینم به جنس دیگری خفن بود و پربار
3شنبه و 4شنبه کنگرهی روانشناسی مثبت بود، کلی سخنرانی خوب، کلی کانکشن مفید، کلی دیتای جدید....
5شنبه یه کارگاه فوووقالعاده! :) کارگاه استفاده از مفاهیم و ابزارهای روانشناسی مثبت در کوچینگ... اصلا یه چیزی میگم یه چیزی میخونین شما :))
جمعه بالاخره بعد از کلی روزِ سنگین، یه استراحت مبسوط کردیم و رودهن و خونهی مادربزرگه و دیدن حافظ کوچولومون و چند تا فیلم آبدار :))))
خلاصه که از اون هفتههایی بود که حداقل 3هفته کار مفید داشت :)))))
اینجا دقیقا اوایل ترم اولم توی رشتهی جدیدم بودم...
تازه کتابای کت و کلفت این ترممو خریده بودم و درگیر انتخاب بین چندتا پیشنهاد کار جدی و جذاب (هرکدومشون از جنبهای) بودم...
خلاصه که هنوز نتونسته بودم تعادلی بین زندگی و کار و درس پیدا کنم!
خب، این احساسا و فکرا چیز جدیدی برام نبودن، توی لیسانس زیاد تجربهشون کرده بودم و بلد بودم با حضورشون به زندگیم ادامه بدم.. -هرچند به سختی-
ولی این بار خیلی زودتر از چیزی که فکرشو میکردم تونستم از پسشون بر بیام و مثل اکثر اوقات باهاشون منفعل برخورد نکردم! :)
حالا این یعنی چی؟
یعنی اینکه یه برنامه ریزی کردم برای درسایی که باید تو طول ترم بخونم (هرچند خیلی توی اجرای برنامهم موفق نبودم تا حالا :دی)، از بین پیشنهادهای کاری دوتاشونو انتخاب کردم که در مجموع ارزشهام و نیازم به استقلال مالی رو همزمان پوشش بدن و به زندگی شخصیمم دارم با کیفیت زیاد (البته کمیتِ کم) میرسم و خلاصه که از چیزی که الآن هست و هستم راضیم....
دیروز رفتم پیش وحید مشاوره، بهش گفتم همه چیز به طرز مشکوکی خوبه و مدتیه که راضیم :))) خندید و گفت این نیز بگذرد....
آره!! این نیز بگذرد؛
ولی میدونی خوبیش چیه؟ خوبیش اینه که میدونم که این نیز بگذرد، و همونقدر هم میدونم که هرچیزی که بعد از این بیاید نیز بگذرد و ......
و
بخاطر دونستن این قضیه خودمو از تجربههای قشنگی که میتونم توی "الآن" داشته باشم محروم نمیکنم :)
------------------------
پ.ن.2: هر تجربهای، حتی اگه تکرار بشه هم، دقیقا اون قبلیه نیست.. خلاصه که هر ثانیه داریم با یه "این نیز بگذرد" یا درستتر بگم، با یه "این نیز گذشت!" روبرو میشیم...
خب! دانشگاه به صورت جدی و رسمی استارت خورد! همین هفتهی پیش...
خیلی از حجم مطالب و انرژیای که باید بذاریم برای "ارشد" جا نخوردم! انتظارش رو داشتم که توی هر ترم نیاز باشه چندتا کتاب رو (خیلی جدی) بخونم و غیره و غیره :)) ولی دیگه ناموسا 4تا کتاب 700-800 صفحهای برای دوتا درس؟؟ بابا مصّبتو شکر :)))
دغدغههای زیادی توی سرم دارم که بعضی وقتا باعث میشن نتونم 100% انرژیمو بذارم برای خودم و کارهام.. میخوام اینجا خالیشون کنم تا هم دسته بندی بشن و هم از توی سرم خارج بشن...
خیلی یهویی؛ پایان!
خب
نتایج انتخاب رشتهی ارشد هم اومد!
یادم به این پستم افتاد که چقدر هیجان داشتم، و چقدر مطمئن بودم تهران قبول نمیشم :))
هرچند ادعا داشتم (و دارم) که "پذیرفتم هرچی پیش بیاد خیرم توشه و هرجا قبول بشم چلنجهای خودشو داره و میرم که تجربه کنم و ...." ولی واقعا نمیتونم انکار کنم که هیجان و حتی این بازهی اخیر (چند روز) قبل از اومدن نتایج استرسشو داشتم :"
اومد و دیدیم و قبول شدیم :) اولین انتخابم نشد، چیزی که بهش عادت داشتم پیش نیومد... ولی مهم اینه که جای خوبی قبول شدم و از حالا به بعدش دوباره دست خودمه که میخوام با این فرصتی که برام پیش اومده چیکار کنم و چطور و چقدر خیر و برکت ازش بیرون بکشم :))
پیش به سوی پذیرفته شدن رسمی تو دنیای روانشناسی...