با بود تند تخم مرغ از خواب بیدار شد. ساعت کوکیش خواب رفته بود و بیدارش نکرده بود!! میخواست لباساشو بپوشه و زودتر از خونه بزنه بیرون که مامانش گفت باهاش میاد! خورد تو حالش ... میخواست سر صبحی یه نخ سیگار ناشتا بیگیرونه حالش جا بیاد اما حالا نمیشد .. آخه میدونی؟ چند باری خواسته بود سیگارو بذاره کنار اما حالا دیگه نمیشد .. نشست صبحانه خورد و راه افتادن، به ایستگاه اتوبوس که رسیدن اتوبوس چهار راه آرامش اومد ...
حالش خوش نبود زیاد. دیشب با بغض خوابیده بود و صبح با همون بغض از خواب بیدار شده بود ... توی خوابش یک صحنه هزار بار تکرار شد! "نرجس با لبخند پشتشو میکنه و به سمت حسن میره ... از این بدتر، حسن بغلش میکنه و نرجس توی بغل حسن گم میشه"
مامانش گفت "چته؟ باز خواب دیدی؟"
با یه لبخند ساختگی گفت "نه مامان جانم :) همه چی اوکیه" و سوار اتوبوس شد
کسی که اتوبوس رو طراحی کرده به عقلش نرسیده بود که باید تفکیک جنسیتی کنه اما مسئولای جمهوری اسلامی همیشه به فکر همه چیز هستن ... همین تفکیک جنسیتی ساده باعث شد پشت به مامانش بشینه و دیگه مامانش نمیدید اشکی که قطره قطره با تِمپوی آهنگ "سلطان قلبم" از گوشهی چشمش میچکید ...
یه ایستگاه مونده به چهار راه پیاده شد، سر ۷ تیر، طبقهی ۱۳ ساختمون حسام الدین فرزاد ... خرابهای بود که هروقت میخواست سیگار بکشه میرفت اونجا .. اما این دفعه برای کشیدن سیگار نبود که داشت میرفت! میخواست سیگارو ترک کنه ... میخواست سیگارو برای همیشه ترک کنه .....
زیر درخت آلبالو شادیمونو گم کردیم ... چی شدیم ما؟
------------------------------
پ.ن.1: رادیو چهرازی
پ.ن.2: سینا حجازی
پ.ن.3: طبقه 13 ساختمون حسام الدین فرزاد جای خوبی برای ترک سیگار نیست .....
وقتی یه تجربهای برات پیش میاد که با بلدوزر از روی روح و روانت رد میشه و به خاک سیاه میشینی و نمیتونی دردشو تحمل کنی .....
وقتی انقدر درد داری که دنبال هر راهی برای فرار از اون درد میگردی
وقتی دلت نمیخواد پای خودت (خود دردناکت) واستی و فکر میکنی نمیتونی با دنیای بیرحم و چنگ و دندونش بجنگی
اونجاست که باید واستی !
سخته! میدونم ... اما خودم تا حالا این کارو کردم! کردم که میگم! سخته ولی شدنیه ... سخته ولی اگه این کار سختو بکنی اونوقته که میتونی به خودت افتخار کنی ... سخته ولی اگه فرار کنی تا همیشه یه گوشهی ذهنت هست که "همهی کاری که میتونستم برای خودم بکنم رو کردم؟" .... سخته ولی باید واستی ...
به صدای روحت گوش بده ... روحت یه بخشیش همون صداییه که میگه نمیخواد درد بکشه ها! اما اون فقط یه بخشه .. صدای بقیهی قسمتای خودت رو هم گوش کن ... خوابهاتو تعبیر کن .. خواب زبان ناخودآگاهه! بهت میگه که کجای کارت غلطه، چیو داری درست پیش میبری، الآن باید چیکار کنی ......
بشین پیش خودت دو دوتا چهارتا کن ببین که کاری که داری میکنی براساس ارزشهاته یا نه ... یه ارزش هست به اسم رشد، یه ارزش دیگه هم هست به اسم آرامش (یا مثلا الکی اذیت نشدن) .... بشین فکر کن که کدومش برای state الآنت اولویتش بیشتره (یا شایدم یه چیز دیگه اولویت بالاتری داشته باشه کلا!)
ببین رشدی که موندن توی این شرایط سخت برات اتفاق میفته ارزشمند تره یا چی؟
بعد پاش واستا :)
-----------------------
پ.ن.1: مخاطب خاص این متن خودمم اما میتونه تک تک آدمای دنیا هم مخاطبش باشن
با خودم قرار گذاشته بودم که شبها زود بخوابم و از اون طرف سحر خیزی کنم و کلی اتفاقای خوب دومینویی پشت سرش ....
الآن چند هفتهس که شبها دیرتر از معمول میخوابم و سحر نمیخیزم و کلی اتفاقای بد دومینویی پشت سرش .... :|
یه بازهای دروننگری برای شروع سال جدید بود، میگفتم "اوکی، فردا روز عالیای نمیشه اما به جاش امسال سال عالیای میشه" و ....
الآن چی بگم؟!
-------------------------------
پ.ن.1: با خودتون قرار نذارین که زود بخوابین لدفا :|
امروز (تکنیکلی دیروز!) توی اینستا آنفالوت کردم ... نه که نخوام عکسا و استوریهاتو ببینم! نه! که هیچوقت بیشتر از الآن نیاز به دیدنشون نداشتم ... آنفالوت کردم چونکه کاری که باید مدتها قبل میکردم همین بود! کار درست، بالغانه، هرچی اسمشو میذاری همین بود!
امروز 3 ساعت به این فکر میکردم که این کارو بکنم یا نکنم!!!! 3 فاکینگ ساعت!!! مسخره به نظر میاد، نه؟ ولی توی تمام اون 3 ساعت من بیشتر از صدرای مسخره یه صدرای درمونده بودم :" یه صدرایی که احساسش توی نقطهی صفر مرزی واستاده بود که "اگه بکنی تمومه!" و منطقش تو مرز اون طرف واستاده بود و همینو میگفت!
درسته که توی ACT یاد گرفتیم که خود زمینه باشیم و به احساس و افکارمون "نگاه" کنیم و کنترلشون نکنیم و براساس ارزشهامون تصمیمگیری کنیم و ...... درسته که این حرفا رو خیلی شیک و مرتب تحویل رفیقای بیزبون خودم میدم (!) .... اما امروز جنگ داخلی داشتیم! اونم به مدت 3 فاکینگ ساعت :|
تازه! فکر میکنی بعد از نوشیدن اون جام زهر و فشردن اون دکمه همه چیز تموم شد؟! احساسی که بهش توجه نشده یه طرف بود و منطقی که از عذاب بعد از این اتفاق سردرگم شده بود یه طرف دیگه! :| اینجا بود که جنگِ داخلیِ قبل از لمس صفحهی گوشی تبدیل شد به فروپاشی نرم امها و احشاءِ صدرا! اصن یه وضعی ....
از اینجا به بعد متن به دلیل شامل بودن مقادیری از زندگی شخصی تو رمز دار میشه ..
-------------------------
پ.ن.1: ACT is based on Acceptance and Commitment Therapy
جدیدا فهمیدهم که نوشتن با خودکار رو بیشتر از تایپ کردن توی بلاگ دوست دارم ...
یه دفتر هم از سفر قشمم برا خودم برداشتم که توش اون اتفاقه بیفته :)
برای سال نو هم اول میخواستم اینجا یه چیزایی بنویسم اما بعدش دیدم دلم میخواد توی دفتر باشه، پس شد آنچه شد :)
الآنم اومدم اینجا که فقط بگم عید همه مبارک، ایشالا سگ 97 بهتر از خروس 96 با هممون تا کنه و حداقل (اگه کمکی نمیکنه) بذاره زندگیمونو بکنیم :)))
یه سری هدفها گذاشتم برا خودم که اینجا میگمشون، معمولا بهم کمک میکنه که چون اعلامش کردم بهشون پایبندتر باشم ...
بعضی وقتا باید let it go ...
بعضی وقتا هم نه! (به اصطلاح پینک فلوید don't give up without a fight...)
مسئلهی مهم تصمیم درست بین این "بعضی وقتا"ست ....
میروم دلمردگیها را ز سر بیرون کنم
گر فلک با من نسازد چرخ را وارون کنم
بر کلام ناهماهنگ جدایی خط کشم
در سرود آفرینش نغمهای موزون کنم
-----------------------------
پ.ن.1: کوتاهنوشت
پ.ن.2: معادل مناسبی برای let it go پیدا نکردم که مفهوم رو درست و کامل برسونه! :)
پ.ن.3: ACT (Acceptance & Commitment Therapy)s
حس این روزام
خفگی، کلافگی، سردرگمی، بی حوصلگی/کسلی، ضعف، اجبار، انرژی کم/خستگی، ، بعضی وقتا خشم .....
جدیتی که لازم دارم رو هنوز ندارم
هیچی برام شفاف نیست
با خودم در صلح نیستم
نیازهام
صداقت، شفافیت، صمیمیت، ارزشمندی، تعلق ...
دلم برا خودم تنگ شده :(
درد آور است دیدن کسانی که عزیز اند اما در مسیری نادرست قدم مینهند ...
درد آور است صحبت با دوستی عزیزتر از جان وقتی میدانی صحبتت کارکردی که باید را ندارد ...
درد آور تر وقتیست که تصمیم میگیری دیگر با او صحبت نکنی تا حداقل از دیدن راه درست و حرکت نکردن در آن آزار نبیند .....
درد آور است این دنیای فانی که ظاهرا در آن گیر کردهایم .... وقتی وقت داریم، انتظار نبودن را؛ و وقتی وقتمان تمام شد افسوس وقت تلف کرده را میکشیم ...
وقتی میدانی راه درست چیست اما قدرت قدم زدن در آن را نداری آزار میبینی ...
اما
اما وقتی نمیدانی راه درست کدام است ....
وقتی به همه چیز شک داری
وقتی خوشحالی اما نمیتوانی شادیت را با کسی تقسیم کنی چه میکنی؟
مگر نه اینکه انسان موجودیست اجتماعی؟! این چه شادیایست که تو را از اجتماع دوستانت، خانوادهات، عزیزانت و همه و همه دور میکند؟؟
اما این عادلانه نیست ....
وقتی حالت خوب نیست نمیخواهی آن را تقسیم کنی و وقتی خوب است نمیتوانی ... پس تو چه چیز را تقسیم میکنی تا اجتماعی بودنت را زندگی کنی؟؟
وقتی چیزی نمیدانی .... وقتی دانستههایت برایت پوچ میشوند .... وقتی در جایی که ادعای "بلد بودن" داری میلنگی و گند میزنی ..... دیگر به چه چیزی میتوانی اعتماد کنی؟
آه ای خدایان یونان!! ای آپولوی توانا!!!! ای پوسایدونِ مهربانِ وحشی!!!! ای کارگردانان زندگی من!! دست از سرم بردارید :/
من نمیخواهم اینطور بازیچهی دست شما باشم :-(
اما اگر نباشم هم اتفاق بهتری در انتظارم نیست ..... زئوس ظالم چه تاجی بر سر زنجیر شدگانش گذاشت که من خود خواسته به درگاهش روم؟؟ هادس هم که مرا به تاریکیهای اعماقم کشانده و من از تنهایی میترسم :|
اصلا همان تک خدایی بهتر است !!!
خوب شد
دردم دوا که نه! پنهان شد! از خودم!!
دردی که چند ماه است هر روز، هر باااار در صحبت با هر عزیزی به آن دچارم .....
دردی که با هررر خداحافظی نصیبم میشود :|
دردی که فقط فراموشی آن را کمرنگ؛ فقط کمرنگ میکند!
غم قشنگ؟!
غم مگر قشنگ هم میشود؟؟؟
"غم قشنگ" کلاهیست که بر سر خودت میگذاری تا از دست خودت راحت شوی .... غم همیشه تلخ است! زخم همیشه تازه است ... مگر قلب چقدر توان ترمیم دارد؟؟ حتی آن روسپی هم نمیتواند ادعا کند که قلبش از رابطهی اولش زخمی نشده! اما فرق او با تو در این است که او دیگر به درد خود عااادت کرده! ولی تو؟ تو هم به آن عادت خواهی کرد اما ... اما دیگر رابطه؟ رابطه چیست؟!
سجاد غمگین میگفت «دلم برای کسی که بیاید و نرود تنگ شده! اما میترسم این را بگویم ناگهان غم از راه برسد بگوید حاضر!!! تا میخواهم بگویم با تو نبودم درد از راه برسد بگوید حاضر!!!! تا بخواهم به او حالی کنم که باید برود اشک از راه برسد بگوید حاضر ..........»
باز هم که مخفی شد!!
ای ناخودآگاه! تا کجا دیکتاتوری؟؟ تا کجا .... اگر ادامه دهم هیچگاه به درد مخفی شده نمیرسم.
من
صدرا
از نبودنت
از بودنت اما نبودنت
از دیدنت اما نبودنت
از فکر کردنت اما نبودنت
از راه رفتن با هیچکس و نبودنت
من از نبودنت دردناک است ............
پایان
یذره پایینتر از دانشگاه تابلو زده بود که «دیپلم بگیرید» ...!!
یذره پایینتر از میدون آزادی! از دانشگاه که هیچی! از دانشکده میخواستی پیاده بری تا اونجا 15 دیقه بیشتر طول نمیکشید ...
داشتیم میرفتیم بهشت زهرا ... من و یکی از بچه ها .. میرفتیم سر مزار صبا :(
یذره پایینتر از دانشگاه تابلو زده بود که "دیپلم بگیرید" ...!!
تئاتر بود، من بودم، یاد تو هم بود ...
تئاتر را نمیدانم! اما من به یاد تو با مردم خندیدم و گریستم ..
من با سجاد افشاریان فریاد زدم و مست کردم ..
من با وویس ضبط شده از «دلبر»،
در سیاهچالهی خود
فرو"تر" رفتم .....
دیشب با فلانی تو راه کافه گراف صحبت میکردم
میگفت همین جلسات اخیر کلاس ژرف وحید همچین چیزی گفته که «شل بگیر ولی ول نکن» ...
همون ACT
شل گرفتنِ تعریفهایی که از خودت داری
شل گرفتن if و else هایی که تو ذهنت داری ....
حالت رو خیلی بهتر میکنه ....
از بیرون نگاهش کن
وقتی من اینجای کلاس بودم که شما الآن هستین، همون بازهی IOI و بعد از IOI بود ....
همون وقتی که .... میدونی دیگه!
همون وقتی که OOD معلوم نبود پاس میشه یا نه
که هیچ پلنی برای آیندهم نداشتم و هیچ انرژی و انگیزهای هم برای پلن ریختن نداشتم ....
دوران عجیبی بود
ولی سعی کردم شل بگیرم ...
میخوام اینو بگم که
میدونم! بیشتر شبیه شعاره این حرفا
مییدونم!! نمیتونی (هر آدمی شاید نمیتونه) اجراش کنی ... حتی ۵۰% از روزت رو ....
اما اینم میدونم که چارهای نیست ....
از همون ۱۰-۲۰% در روز هم که شروع بکنی عالیه
خیلی از استرس و تنش روزانهت کم میشه
شل بگیر، به اتفاقات لبخند بزن و پذیرش بده، اما پا روی ارزشهات نذار .....
احساساتت رو ببین اما نخواه که کنترلشون بکنی
با احساست بمون، تاثیرات جسمانیش رو ببین بعد خودتو بغل کن و برای خودت یه قهوه بریز و حتی اگه نیاز هست یه روز به خودت مرخصی بده و برو کوه ...
اون نیمکته که بعد از چشمه هستش و رو به تهرانه و هیییچکس اونجا نیست .... (به جز تو و احساساتت و افکارت و احتمالا خدا)
اونجا میتونی گریه کنی، فکر کنی، خودت رو، کودک درونت رو و احساساتت رو حس کنی، با همهی اینا آمیخته شی و تجربشون کنی و به پذیرششون برسی و .....
بعدش آروم(تر) میشی .... شک ندارم
--------------------------------
پ.ن.1: کاش نتیجهی بدی نداشته باشه :"
پ.ن.2: #دلنوشت
مدتها از اتفاقات کودکی من میگذره ....
حالا من یه باغ بزرگ و زیبا و سرسبز برای خودم توی کلاردشت دارم با یه ویلای بزرگ با نمای سنگ مرمر سپید...
اما دیگه هیچوقت اون شور و حال کودکی به سراغم نیومد! دیگه هیچ صبحی با اون هیجان و شادی از خواب بیدار نشدم و روزهامو توی باغم با بازی و ورجه وورجه به شب پیوند نزدم ....
شاید چون هنوز شرط رو کامل اجرا نکردم!! «باغ خودت .....»
توی ویلای خودم، چند ماهی میشه که این کارا رو میکنم ... اما امروز یه چیزی فرق داره!
وقتی روی صندلی قیژقیژیم میشینم و توی فکر خودمم، یه لحظه به تصویری که داشتم میدیدم «نگاه» میکنم! به «اکنون» میآم و به تجربهی همین لحظهای که دارم تجربهش میکنم توجه میکنم ....
یه اتفاق عجیب دیگه هم میافته! یاد جملهی پدر میافتم ... «باغ خودت .....»
الآنه که متوجه حرف پدر شدم! :) باغی که پدر میگفت، همون طبیعت، گایا یا مادر زمین بود ....
بچه از خواب بیدار میشه و بعد از خواب عجیب و غریبی که دیده، مثل همهی روزهای قبل، به بازی توی باغش مشغول میشه اما حواسش نیست که امروز پدر برای انجام کار مهمی به بیرون از باغ رفته :"
پایان!
یکی بود یکی نبود
یه بچهی کوچیکی بود که با پدر و مادرش توی یه باغ بزرگ و زیبا و یه خونهی بزرگ با نمای سنگ مرمر سپید زندگی میکرد ...
بچهی قصهی ما، هر روزش رو با بازی کردن توی باغ زیباشون شب میکرد و هروقت اگه اتفاق بدی میافتاد (یه تیکه از باغ رو آتش میزد یا یه گلی رو لگد میکرد یا هر اتفاق دیگهای) پدرش زود میرسید و اوضاع رو درست میکرد ....
یه روز از روزهای خوب، پدر برای انجام کار مهمی به بیرون از باغ میره و بچه مثل همیشه توی باغ شروع به بازی میکنه ... بعد از چند ساعت میبینه که بخشی از باغ داره توی آتش میسوزه!! سریع میره دنبال پدر که مثل همیشه بیاد و مشکل رو حل کنه اما تازه میفهمه که جا تره و پدر نیست!!!
ترس برش میداره ... همینطور بدون هدف از اینور باغ به اونور باغ میدوه و نمیدونه که باید چیکار کنه ..... آتش هر لحظه داره بزرگتر و خطرناکتر میشه!
کمکم بچه متوجه میشه که پدر ممکنه به این زودیا برنگرده! برای همین خودش دست به کار میشه و شروع میکنه به خاموش کردن آتش ... چشماش رو میبنده و توی تصوراتش باغ رو همونطور مثل روز اول میبینه؛ هر تیکهای از باغ که تصور میکنه، به شکل اولش در میآد و اثری از آتش گرفتگی در اون قسمت باقی نمیمونه اما تا حواسش به قسمت دیگهای از باغ پرت میشه که اونجا رو مرتب کنه، آتش دوباره از ناحیههای مجاور به بخشهای سالم شده سرایت میکنه :/
مدت خیلی زیادی گذشته و بچه داره تلاش میکنه باغش رو نجات بده و کم کم احساس سرگیجه و کم انرژی بودن بهش دست میده .... در آخرین لحظههایی که داشته ناامید و بیهوش میشده، پدر از راه میرسه و باغ رو سر و سامون میده؛ اما برای تنبیه کودکش، اون رو از باغ بیرون میکنه و بهش میگه «هروقت باغ خودت رو پیدا کردی برگرد ...»
ادامه دارد....
داره قصه مینویسه ...
قصهی یه مرد نویسنده که قصهی زندگی خودشو داشت مینوشت که ناگهان قصه میبلعدش ....
ناگهان قصه میبلعدش ......
هیچی تلختر از بیتفاوت رفتار کردن نسبت به کسی که بهش بیتفاوت نیستی نیست ....
هیچی شیرینتر از دیدن لبخند اون آدم نیست وقتی که میدونی از درون غمگینه ......
هیچی عجیبتر از این دنیا نیست که تلخترین و شیرینترین لحظههاش توی یک لحظه اتفاق میفتن!
اگه فکر میکنی هست، هنوز توی لوپ باطل این لحظهها گیر نکردی ....
-------------------------------
پ.ن.1: خداروشکر؟