برای بهترین دوستام
برای گفتن از دغدغه هام
برای "خودم" بودن ...
دلم تنگه
اگه اشک بو داشت
بوی اشک تو غمانگیزترین بوی خوب دنیا بود ...
یا شاید خوبترین بوی غمانگیز!
و اشک من بوی آبلیمو میداد :) مثل وقتی که دست آبلیموییتو زدی به چشمت و چشمت سوخت -_-
چه بوی خوبی داره آبلیمو وقتی من رو یاد تو میندازه ......
آروم، بدون هیچ حس قلیان کنندهای!
نه زیادی شاد، نه زیادی غمگین ...
نه وقتی که معمولا عصبی میشد زیاد به هم میریزه، نه وقتی که معمولا سورپرایز میشد زیاد حس خاصی داره!
----------------------------------
پ.ن.1: ورژن 7 بخاطر "کودکی"، دوتا ورژن توی "مدرسه"، "استارت دانشگاه" و سه تا ورژن دیگه!
پ.ن.2: بالاخره به نظر دارم فارغ میشم و سریع با ورود به ارشد جایگزینش کردن برام!
از شهریور پارسال تا شهریور امسال خیلی اتفاقا افتاد ...
پرانا رو راه انداختیم، همدیگه رو آموزش دادیم، من MBTI و آرکتایپ و چیزای دیگه یاد گرفتم، اثر مرکب که یکی از تاثیرگزار ترین کتابایی بود که توی این سال خوندمش .....
توی دانشگاه اتفاقای خوب و بدی افتاد ... اینکه فهمیدم دانشگاه و "شریف" اون اهمیتی که برام داشت رو نداره واقعا ... این باعث شد بیشتر به زندگی و کارایی که میخوام برسم اما روی بدش این شد که یه درسیو افتادم و کلا هم نمرهها گند خوردن ... :)))
آشنایی با کلاسهای گروه ژرف و وحید شاهرضای عزیز ... عمیق شدن و عوض شدن جهانبینی صدرا ...
عید سفر تنهایی و اصفهان خوووب و آرامبخش ...
فرزانه .. ته تلاشمون ... چنگ انداختن به هرچیز که دستمون میرسید .... کتاب و کلاس و .. حرفای درست اما ... :-همم
رمضان امسال هم خیلی متفاوت با سالهای پیش بود ... گروهی از بچهها که من رو با خیلیها آشنا کرد و شبهای زیادی که افطار بیرون بودیم ... شب قدر اول سخنرانی دکتر شیری، شب قدر دوم قم، ...
تابستون و سفر طالقانی که تبدیل به انزلی شد! 4 تا از بهترینها ... قمی که با حسین رفتیم و ....
و در نهایت، IOI که بزرگترین تجربهی برگزاری eventها توی ایران بود و من توش بودم و انصافا چه 3هفتهی رویایی ای بود ... تنها 3هفتهی خوب این تابستونم .. به جز این قسمت، دو روز خوب پیوسته نداشته تا حالا :| :))
-----------------------
پ.ن.1: کی فکرشو میکرد اینجوری بشه ...؟
دیشب کنسرت-نمایش "سی" ...
همایون، سهراب پور ناظر
مهدی پاکدل، صابر ابر
بهرام رادان، سحر دولتشاهی
......
داستان زال و رودابه ...
عذاب درونی رستم ....
آهای خبر دار :"
ابر میبارد و من .....
تو بودی و من! تو بودی کنار من ... با هیجانت هیجانم زد .. با اشکت اشکم ریخت ....
درست مثل همین 5 سال .. انگار نه انگار که قرار نیست مثل این 5 سال باشه .. باشیم -_-
گفتی "و به کوتاهی آن لحظه ی شادی که گذشت، غصه هم میگذرد.."
امیـــد ...(؟)
-------------------------
پ.ن.1:
ابر می بارد و من می شوم از یار جدا
چون کنم دل به چنین روز ز دلدار جدا
ابر و باران و من و یار ستاده به وداع
من جدا گریه کنان، ابر جدا، یار جدا
ای مرا در سر هر موی به زلفت بندی
چه کنی بند ز بندم همه یکبار جدا
دیده از بهر تو خونبار شد، ای مردم چشم
مردمی کن، مشو از دیده خونبار جدا
ابر می بارد و من می شوم از یار جدا
چون کنم دل به چنین روز ز دلدار جدا
ابر و باران و من و یار ستاده به وداع
من جدا گریه کنان، ابر جدا، یار جدا
ساعت 10 صبح
بالاخره بعد از چند ساعت فکر کردن، با حالتی هنوز متفکر از روی مبل بلند شد، رفت توی آشپزخونه و قهوه ای برای خودش ریخت. تصورش این بود که بخاطر صدای پنکه سقفی تمرکز نداره و برای همین به طبقهی بالا رفت ... توی بالکن روی صندلی چوبی قدیمی خودش نشست و شروع کرد به تاب دادن صندلی .. مه داشت از روی کوههای سبز و پوشیده از درخت بالا میرفت، هوای خنک صبحگاهی رو روی پوست صورتش حس میکرد و حتی صدای جوی آبی که از کنار ویلا رد میشد و بوی نعناهای باغ همسایه و قهوهی دمی خودش، همه و همه صحنهی عجیبی بوجود آورده بودن! اما حواسش به هیچکدوم اینها نبود ... براش تفاوت دنیای درون و بیرونش خیلی شدید بود و کمی آزار دهنده! به آرامش دنیای بیرون حسودی میکرد و دلش برای تهران با همهی عجلهها و ناآرومیهاش تنگ شده بود!
فکرش هنوز براش شفاف نشده بود و برای همین امروز هم مثل روزهای قبل داشت کلافه میشد. چند روزی میشد که از تهران کنده بود و راه شمال رو پیش گرفته بود. کلاردشت همیشه براش آرامش داشت اما انگار این دفعه با دفعات قبل فرق داره! صبح ها خیلی زود از خواب بیدار میشد، نزدیک 1 ساعت و حتی بیشتر توی تخت درازکش به "هیچ" فکر میکرد، از تخت بلند میشد و قهوه ساز رو راه میانداخت و میرفت روی مبل مینشست، بعد از دو سه ساعت صرفا بخاطر تغییر حالت از مبل بلند میشد و برای اینکه صدای اعتراض شکمش رو خاموش کنه قهوهای برای خودش میریخت و میرفت طبقهی بالا، توی بالکن روی صندلی چوبی قدیمی خودش مینشست و شروع میکرد به تاب دادن صندلی و دیدن، شنیدن، چشیدن، بوئیدن و لمس کردن طبیعت و قهوه، برای ناهار زنگ میزد به تنها رستوران مورد علاقهش و میگفت همون همیشگی، بعد از ناهار کمی کتاب میخوند، عصر میرفت و توی شهر قدم میزد، بعضا قبل از غروب برمیگشت و بعضی وقتها هم که تا عمق جنگل پیش میرفت توی تاریکی آرام آرام به سمت ویلا در حرکت بود ...
گه گاه یاد خاطراتش میفتاد، لپتاپ رو باز میکرد و عکسهای قدیمی رو میدید و لبخند و اشک رو همزمان تجربه میکرد ... تنها خوشحالیش این بود که تنهاست .. به کسی خبر نداده بود که قراره چند روز از روزمرگیهای زندگی جدا بشه و بره جایی که خیلی وقته باید میرفت. نمیدونست چند وقت دیگه باید همین حالت رو داشته باشه؟ چند سال طول میکشه تا یه تجربه هضم بشه یا حتی فراموش بشه؟
اما جدا از همهی احساس و تجربههای کنونیش، امید عجیبی داشت! از اون امیدها که نمیدونی از کجا داری اما انقدر قویه که نمیتونی ردش کنی! از اون امیدها که نمیدونی چطوری، اما درست از آب در میان! از اونا ...
کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ،
کار ما شاید این است که در افسون گل سرخ شناور باشیم.
شناور بودن
در لحظه بودن
زنده بودن و زندگی کردن
خواب دیدن
ملاقات با ناخودآگاه ..
نقابتو بردار
سایهت رو به رسمیت بشناس، ببین و بپذیرش
فعلا همین دو مرحله کافیه !
اولین باری که دیدمت فکرشم نمیکردم 4 سال بعد همچین تجربههایی داشته باشم ...
اولین باری که دیدمت یه دختر شاد و سرزنده و سرحال بودی که بزرگترین غم دنیا براش بلد نبودن درس گسسته بود ....
اولین باری که دیدمت یه پسر بچهی بیخیال و کور بودم که خیلی از اتفاقاتی و نتایجی که الآن برام بدیهی هستن رو نمیدیدم .....
اولین باری که دیدمت فکرشم نمیکردم روزی نا-شاد ببینمت ... که این نا-شاد دیدنت اینجوری خرابم کنه ....
اولین باری که نا-شاد بودی رو یادم نیست ... انقدر تکرار شده که بهش عادت کردیم انگار!
اولین باری که تغییر بزرگ کردم مال ورودم به دانشگاه بود ... البته از منظری میشه گفت اون تغییر نبود! شکل گیری اولیهی صدرا بود
با این دید،
اولین باری که تغییر بزرگ کردم مال 2سال پیشه
ینی توی این 2سال همواره در حال تغییر بودم با شیب کم و زیاد ... اما الآن میتونم بگم که دوباره داره تغییر بزرگی شکل میگیره ...
هنوز هم از حجم از این تغییر بزرگه میترسم ... نگرانم که تا کجا قراره تغییر کنه ..
چقدر قراره جدی بشه؟
چقدر قراره درونگرا بشه؟
چقدر قراره خودخواه بشه؟
تا کجا قراره چیزی براش مهم نباشه؟
آروم تر
بیحوصله
رک ...........
-----------------------------
پ.ن.1: ممکنه حسی که از متن تراوش میکنه حس خوبی نباشه .. حس خودمم خوب نیست! اما این تخلیهی حس با قبلی ها یه فرقی داره !!
پ.ن.2: خبری در راه است :-؟
آدما وقتی مجبور میشن خونهای که توش بزرگ شدن رو ترک کنن (حالا چه دانشگاه شریف قبول شده باشن و باید خوابگاه بگیرن، چه خونه رو به هر دلیلی فروختن و مجبورن برای همیشه ترکش کنن)، با گوشه گوشه ی خونه انقدر خاطره دارن و انقدر دلشون برای در و دیوار خونه تنگ میشه که تقریبا کسی نمیتونه جای خالی "عزیز از دست رفته"شون رو پر کنه !!
به حقیقت بالا این رو هم اضافه کنم که وقتی دانشگاه قبول میشی یا وقتی خونه رو داری میذاری برای فروش، مینیمم یکی دو ماه تا ترک خونه وقت داری و توی این وقت نه خیلی کم، فرصت داری که تا حد ممکن خودت رو آماده ی شرایط کنی و به اصطلاح اُوِر-دُز نکنی ....
تَرک خونه یه مثالی بود برای انواع ترک (البته به جز ترک موتور !!) ... منظورم ترکهایی مثل ترک سیگاره! یا ترک نوشابه!! یا کنار گذاشتن دانشگاه بعد از 8 ترم بخاطر اهداف متفاوتی که تو سرت داری ...
بعضی ترک کردنها ساده ن و بعضیاشون سخت ... بعضیاشونو من تجربه کردم و بعضیاشونو نه!
اما فکر نمیکنم کسی با من توی این جمله مخالف باشه که «ترک یک رابطهی قشنگ و دوست داشتنی که خود شخص دو طرف رابطه مشکلی هم با همدیگه ندارن از سختترین ترکهاست ....» نه که "یکی از سختترینها" ! خودِ خودِ سختترین ایشونن ...
امروز یه فکر جدید آزارم داد ...
فکر میکنم که "همه"ی کاری که میشد برای نجات رابطه کرد رو نکردم ...
فکر کنم ضعیف بودیم .. جفتمون! جفتمون تلاش بیرونی شدیدی برای "رسیدن" نکردیم!
هنوز دوست ندارم به این اعتراف کنم :| هنوز زمان میخوام برای رسیدن به عمق حقیقت ... اما امروز خراب شدم! هنوز خرابهااا قراره بشم!!
خدا تهمون رو بخیر کنه ..
-----------------------
پ.ن.1: جدیدا خیلی کم پیش میاد که "خودش بنویسه" ....
اولین…
گاهی وقتا سادهترین کار اینه که لبخند بزنی، گاهی وقتا هم میتونه سختترین کار دنیا تحویل یک لبخند خشک و خالی به دلت باشه. ولی چیزی که خیلی اهمیت داره اینه که همیشه لبخند زدن برای خوشحالی نیست. از وقتی که مرموزترین لبخند زندگیم به صورتم راه پیدا کرد یک فرفره توی مغزم شروع به چرخیدن کرد و تا حالا دست برنداشته از این چرخش. دارم به این فکر میکنم که احتمالا توی سرم هوا وجود نداره که این فرفره نمیایسته.
از بحثمون دور نشیم. داشتم در مورد لبخندها حرف میزدم. لبخند منظورم پوزخند و ریشخند و تلخند و اینا نیست. منظورم اون چیزیهی که فقط لبها و چشمها اجراش میکنن. بدون اینکه نقشی به دندونها یا تارهای صوتی بدن.
مثلا لبخند یه جُک که یه مقدار فکر رو از سرت میپرونه. لبخند بعد از اینکه تو رختخوابی و از خواب میپری و با خودت فکر میکنی که باید بری سر کار یا دانشگاه ولی ساعت رو نگاه میکنی میبینی تازه ساعت چهاره. یا لبخندی که موقعی میزنی که یه ضرب سه رقم در سه رقم رو قبل از اینکه پدرت با ماشینحساب محاسبه کنه تو ذهنت حساب کردی و درست هم بوده. یه لبخندی هست که مختص پیروزیه. مثل روزی که تو دادگاه تونستی حقت رو بگیری. این لبخنده بیشتر واسه چشمه. یه سری چروک گوشههای چشمت میخورن که نشون میدن خیلی راضیای از خودت. نه اینکه از خود راضی باشیا از خودت راضیای.
شاید جالب باشه ولی لبخند شکست هم داریم، ولی خیلی باید پخته و خوددار و مقاوم و در عین حال باهوش باشی که این لبخند رو استفاده کنی. این لبخند رو جایی خرج میکنی که حریفت شکستت داده ولی هنوز داره بهت نگاه میکنه و بهش نگاه میکنی. وقتی در حال چرخش صورتت از سمتش هستی یه لبخند ریز میزنی تا به بردش شک کنه. تو نمیفهمی شاید ولی اون میفهمه. یه جور لبخند داریم که لبخند مالکیته. این لبخنده واسه وقتیه که یه نفر رو داری و انرژیش و اثرش رو تو زندگیت حس میکنی. وقتی میبینیش لبخند میزنی یعنی اینکه همه ببینید من دارمش.
لبخند بعدی به نظرم لبخند خاطراته. تو بیآرتی نشستی و داری از چهارراه میای سمت دانشگاه. یه شیرینیفروشی، یه لبخند. یه سینما، یه لبخند. یه کتابفروشی، یه لبخند. یه پیادهرو، یه لبخند. یه پلعابر، یه لبخند. یه نیمکت، یه لبخند. یه دیوارنوشته، یه لبخند. یه آبمیوهفروشی، یه لبخند. از همین لبخند خاطرات بود که رسیدم به مرموزترین لبخند زندگیم. لبخند ناامیدی…
این لبخند هم مثل لبخند پیروزی از لبها و چشمها استفاده میکنه. ولی لبها خشک میشن و چشمها تر. لبخند میزنی و در کمال ناامیدی و مخالف با حرفی که میزنی میگی خوب به جهنم… ولی خودت هم که میدونی به جهنم نیست. تو این لبخند کلی لبخند دیگه هم مستتره. لبخند از دست دادن، لبخند شکست، لبخند تجربه، لبخند پشیمونی و هزارتا لبخند دیگه…
بعد از این لبخند آدم دوتا راه داره…
راه اول فناست. افسرده بشی، بری یه گوشه بشینی و بمیری. نه که نفس نکشی و واقعا سر رو بذاری زمین. روحت بمیره. نتونی دوست داشته بشی. نتونی دوست بداری. نتونی لبخندای بالا رو تجربه کنی و کلی نتونستن روحیِ دیگه…
راه دوم هم بهترین لبخند دنیاست. لبخند قدرت… یعنی بعد از چند وقت از لبخند مرموز زندگی و با تلاش و جون کندن فراون و کمک خدا و دوست و آشنا دوباره که یادت افتاد لبخند بزنی و با خودت بگی شتتتتت. دمم گرم ردش کردم و الان دیگه اذیتم نمیکنه و به این ایمان داشته باشی که صلاحت پیش اومده واست…
----------------------------
پ.ن.1: دست نوشتهی یکی از نزدیکترین و بهترین دوستام بود این ... اما این مدل حرفها مال یه آدم خاص نیستن! دقیقا زبان حال من هم هست .. همینه که اینجوری به دلم نشسته :"
پ.ن.2: چقدر غمانگیره که برای نوشتنهایی که هرچی بیشتر بخواد به دل بشینه، آدم باید خودش دل شکسته باشه :( کلا حس میکنم تاثیر کلام هر آدمی با تجربهها و زخمهای زندگیش ارتباط مستقیم داره! هرچی زخم بیشتر، تاثیر کلام بیشتر ....
این روزا سخت خوابم میبره ...
مثل روزای قبل نیست که نزدیک 4 ماه تقریبا هرررر شب خواب میدیدم و با استرس و حال خراب و .. از خواب بیدار میشدم! نه! جنس بیخوابیه فرق داره ...
بیخوابی این روزام از جنس «درد بزرگ شدن»ه! مثل اون دردی که توی ساق پام حس میکردم و تو بغل مامانم گریه میکردم که "من نِمیخوام بزرگ شم"!!
هنوز هم نِمیخوام بزرگ شم!! الآن بیشتر نمیخوام! دلم برای بچگی کردنام تنگ شده .. دلم برای اون صدرایی که نازشو میخریدن تننننگ شده :/ نه که الآن کسی نازمو نمیخره ها! الآن خودمم که نمیتونم ناز کنم! همش یه چیزی تو مغرم هست که میگه: "هیسسس! مردها گریه نمیکنند! هیسسس! مردها ناز نمیکنند!"
این یکی دو روز اما روزهای عجییبی بودن ... صبا از پیشمون رفت! برای همیشه از پیشمون رفت ... صبا که راحت شد :'( اما حسین پیر شد :-بغض
این دو شب حتی یه مدل جدید خوابم نبرد!... مدل آدمایی که تازه عمل چشم کردن و چشمشون باز شده و دارن تازه میبینن که "پششششمااام!! آدما میتونن یهو از پیشت برن!" :'( یا به قول چهرازی «آخه دانی که چیست دولت؟ دیدار یار دیدن. ولی ندیدن، بهتره از نبودنش» ....
آره! آره فرزانه! حاضرم تا ابد نبینمت اما همیشه گوشهی دلم خیالم راحت باشه که هستی :'( که آرومی ... که خوشحالی ...
نزدیک دو ماه میشه که دارم کاری نمیکنم ! انگیزه و انرژی ای که قبلش داشتم رو توی این دو ماه نداشتم واقعا ...
اما چند روز پیش یکی از دوستان با حرفاش یه جورایی زد تو سرم و یه لحظه به خودم گفتم که "پاشو لعنتی :| تا کی میخوای همینجوری بیفتی و هیچ کاری نکنی ؟!"
این شد که یکی دو روزه دارم شروع میکنم .... کُند هستم ... اما میدونم که وقتی کاری رو مدتیه نمیکنی توش کند میشی و کافیه با آرامش ادامه ش بدی ...
---------------------------------
پ.ن.1: امید که روزی بتونم بگم "کردم و شد" ... نه که بگم هر کاری میتونستم کردم و ...
پ.ن.2: جملهی بیقراریت از طلب قرار توست / طالب بیقرار شو تا که قرار آیدت ..... اصلا عجیییبه این بیت ! :|
پ.ن.3: حس کردم نوشتن توی بلاگ میتونه شروع خوبی برای دوباره راه افتادن باشه ....