روزای خوبی رو دارم سیر میکنم :)
البته دقیقتر بخوام بگم صرفا دارم میتونم قدر روزامو بدونم و خوشحالیهای کوچیک رو ببینم و باهاشون شادی کنم ...
دیدن یه دوست، رفتن به یه کافهی دنج و خلوت، طعم تلخ قهوه با سیگار و خوندن کتابی که دوستش داری، تولد گرفتن برای کسی و دیدن ذوق و شادیش، تئاتر، شنیدن تجربههای زندگی شخصی یه آدم رندوم، دیدن اینکه آدما هرکدوم دغدغههای خودشونو دارن، صبح بیدار شدن با صدای جیک جیک گنجیشکا، چشیدن طعم یه سری نوشیدنیا، بغل کردن کسایی که واقعا دوستشون داری، چت کردن با یه دوست قدیمی که اون سمت دنیا تازه از خواب بیدار شده و صبح بخیر گفتن و شب بخیر شِنُفتَن، دادن یه آبنبات به یه بچهای که کنار خیابون نشسته و داره نقاشی میکشه .....
هممون تقریبا همهی این اتفاقا رو تو زندگیمون داریم یا میتونیم داشته باشیم ... مثل من که اینا رو داشتم، ولی نمیدیدمشون!
دیشب داشتم به فاطمه میگفتم که
نمیدونم چرا باید حتما یه چیزیمون بشه تا قدر زندگیمونو بدونیم!!!
از اونایی که داری تا وقتی داریشون لذت ببر
چون یه روزی دیگه نداریشون
...
بابا زنده بودن واقعا ارزش نداره :)
زندگی کن .. گریه کن ... بخند با دوستات
بابا یار رفت که رفت! کاش نمیرفت، ولی حالا که رفته
ولی به قول چهرازی ببین نارنجیا رو! زندگی هنوووز قشنگیاشو داره
...
تا حالا
هر اتفاقی که افتاده
سر جاش و به موقع و وقتی که من آمادگیشو داشتم افتاده
...
این فرق معصوم خام و معصوم پختهس
خام فکر میکنه دنیا جای خوبیه و توش قراره اتفاقایی بیفته که منو خوشحال کنه
پخته میدونه دنیا جای قشنگیه و هر اتفاقی بیفته برای رشد خودشه و لزوما اتفاق خوبیه :)
...
رها کن
کاری کن که عمیقا دوست داری و برات معنی داره
زندگی ارزشش بیشتر از اونه که تَلَفِش کنی
و خیلی کوتاه تر از چیزی که فکر میکنیم
متاسفم که اینو میگم
ولی واقعا به کسی تعهد نداده که تا فلان سالگی زنده میمونی
----------------------
پ.ن.1: کلا قدر دونستن چیز خوبیه :)
پ.ن.2: حتی تو این شرایط حساس کنونی هم خوشحالیهای کوچیک کم نیستن، ببینیمشون...
پ.ن.3: بمیرید قبل از آنکه بمیرید! جدی!
مدتیه داره یه تصمیمی توی من شکل میگیره و بزرگ میشه ... الان که دارم به روند شکل گیریش فکر میکنم، میشه گفت 6 ماه یا بیشتر پخته شدن و به آگاهی اومدن این تصمیمه زمان برده!
چیزی که الآن به آگاهیم اومده و میتونم با یه سری واژه بیانش کنم اینه که «تصمیم گرفتم انقدر قوی باشم که دیگه "خواستم، ولی نشد"ی توی زندگیم اتفاق نیفته» ... و برای این اتفاق هم هرر کاری میکنم!
البته با وجود احترامی که برای "شعور کائنات"، "دست خدا" یا هر چیزی که اسمشو میذاریم قائلم ... درواقع ACT هنوز برقراره و پذیرش چیزایی که "آدمی" توشون دست نداره رو دارم واقعا (یا حداقل فکر میکنم داشته باشم!) ولی چیزایی که میتونه بخاطر ضعف من دستم ازشون کوتاه بشه دیگه قرار نیست اتفاق بیفتن ..
توی این مسیر (از 6 ماه پیش تا حالا) و از این به بعد قربانیهای زیادی دادم و باید بدم ... سادهترینش ادامهی تلاش و رشد حتی وقتی خستهای میتونه باشه .. یا مثلا قربانی کردن احساسهایی که دارم .. دلتنگی، همون خستگی و هزارتا حس دیگه ..
حرف زدن کافیه! بریم یذره هم به عمل برسیم ...
-----------------------
پ.ن.1: سریال black list رو حتما ببینین! مستقل از جنبهی فیلم سازی و جذابیتهای هالیوودیش، کلی چیز میشه ازش یاد گرفت ..
نزدیک به 3 ماه میشه که زندگیم یه تغییرای بنیادینی داره توش اتفاق میفته ... درواقع دارم چیزایی رو برداشت میکنم که چندین ماه یا حتی چندین سال پیش کاشته بودمشون! همزمان با این تغییرها به یه ثبات روحی و احساسی خوبی هم رسیدهم :)
حتی ثبات توی اتفاقای روزانه ... اما این منظور اصلا روزمرگی نیست! یه چیز باحالی ^_^
صبحها معمولا یذره بدنم رو کش میدم که عضلهها از هم باز بشن :))) بعدش یذره کتاب میخونم (کتابی که الآن دستمه و صبحها میخونمش "وقتی نیچه گریست"ه ..)
بعد از خونه میزنم بیرون، ممکنه برم شرکت و کارهای شرکت و استارتآپ سنجمان که همزمان باهاشون دارم همکاری میکنم رو انجام بدم، ممکنه برم پیش حسین و کارهای "راهحل" خودمون رو انجام بدیم :) بسته به برنامهی حسین و کارهای خودم توی شرکت تصمیم میگیرم کدومش رو باید انجام بدم ...
عصرها هم معمولا میرم (کافه) پایون و تا شب کتاب میخونم (کتابی که الآن دستمه و عصرها میخونمش "ارتباط بدون خشونت"ه ..) و با دوستام گپ میزنیم و با انرژی خوب میرم خونه
خونه که میرسم بعد از یکی دو ساعت استراحت و شام و غیره معمولا یا سریال black list رو میبینم یا خندوانه رو نت رو چک میکنم و دیگه میخوابم :)
خلاصه که شما هم اگه تصمیم دارین یه روتینِ جذاب تو زندگیتون داشته باشین تحمل کنین و چندین ماه براش تلاش کنین ... بالاخره روزی میرسه که بتونین تلاشهاتون رو برداشت کنین و لبخندش به لبتون بیاد :)
بسیار سفر باید تا پخته شود خامی
صوفی نشود صافی تا در نکشد جامی
سعدی به لب دریا دردانه کجا یابی
در کام نهنگان رو گر میطلبی کامی
یونگ میگه خود سفر پاداش سفره ... درواقع منظورش اینه که معنای داخل سفره که پاداشه .. معنایی که هیچجای دیگه نمیتونی پیداش کنی!
اما منظور یونگ از سفر اصلا سفر زمینی نیست واقعا ... چه بسیار فرزانگانی (مثل حضرت حافظ) که اصلا از دیار خودشون بیرون نرفتن ولی چه سفرها که نکردن!
سفر یونگی، سفر زندگی -یا به بیان خودش "سفر قهرمانی"- هستش :) اگه اینجوری به قضیه نگاه کنیم میتونیم خیلی راحتتر تجربههای تلخ و شیرین زندگی رو بپذیریم و درسشونو بگیریم و ازشون رد شیم .... کردم که میگم :))
"جام"ی که تو مصرع دوم ازش حرف میزنه هم اتفاقا همین تجربههای تلخ و شیرینه .. جام زهره یه جورایی ...
درواقع سعدی هم داره همون حرفی رو میزنه که یونگ و خیلیای دیگه میگن! میگه که اگه دنبال "دردانه" میگردی، تو ساحل امن نمیتونی پیداش کنی برادر من!
باید سفر بری ... سفر دریایی ... سفر بدون نقشه .. سفر قهرمانی :)
خیلی از وحید شاهرضا و گروه ژرف و عزیزش ممنونم که توی این روزا و تجربههام انرژی و آگاهی بهمون ارزونی کردن ❤️😏
---------------------------
پ.ن.1: #منزل_پنجم_سفر_قهرمانی #آرکتایپ_جستجوگر#سفر_قهرمانی #حضرت_حافظ#حضرت_سعدی #کارل_یونگ #معنا #پذیرش#ACT #دوشنبههای_ژرف
پ.ن.2: @m.r_s.a.d.r.a
دوشنبههامو خیلی دوست دارم :)
صبح توی خونه کارهای ریزی که تو هفته جمع شدن و باید تو خونه انجامشون بدم رو انجام میدم ... یه رویهی صبحگاهی خوب و productiveی هستش :)
بعد میرم شرکت یا دانشگاه به یه سری کارام (کارهای "راهحل" که در آیندهی نزدیک توی اینستام (@m.r_s.a.d.r.a) معرفیش میکنم یا کارهای شرکت) میرسم
بعدش هم که بهترین قسمت کل هفتهم، کلاس روانشناسی ژرف رو دارم ^_^
ینی دوشنبهها اگه تعطیل بشه بیشتر ناراحت میشم تا وقتی که تعطیل نیست :)))
-------------------------
پ.ن.1: ممکنه دربارهی این کلاس ژرف هم یه متنی بنویسم اگه دوست داشته باشین ;-)
پ.ن.2: اگه کاری که میکنید رو دوست داشته باشید و واقعا برای اون کار ساخته شده باشید تعطیلی دیگه مثل مدرسه خیلی خوشحال کننده نیست ..
برای چندمین بار توی این بیست و پنج سال، وارد دورهی جدیدی از زندگیم شدم ...
اولین تغییر جدی توی زندگیم ورود به دانشگاه شریف بود! تا قبلش یه پسر سر به زیر و حرف گوش کن بودم که زندگی روتینی داشت (درسش خوب بود، کلاس زبان میرفت، رمان میخوند و یه سری کارهایی که تقریبا همهی بچههایی که قراره بعدا موفق بشن (به دید خونوادشون!) انجام میدن)
دومین تغییر جدیم وقتی بود که شدیم و نشد! (اگه متوجه نشدین قضیه چیه احتمالا نباید متوجه میشدین :D) ... کلاسها و کتابهای روانشناسی و اصول مذاکره و ارتباط موثر و .....
چهارمین دورهی زندگیم که اثرات تخریبی نسبتا زیادی هم داشت از شهریور پارسال شروع شد .. تموم شدن یه اتفاق قشنگ پنج ساله که کم کم به این نتیجه رسیده بودیم که کار نمیکنه ... حداقل توی شرایطی که داشتیم کار نمیکرد ..
و اما این روزها که وارد مرحلهی جدیدی شدم :)
مرحلهای که تهش احتمالا از یه سری بندهای گذشته رها شدم و یه سری ریسکهایی کردم (که حداقل سعیم اینه که تا بشه ریسکهای حساب شدهای باشن) و مطمئنم مستقل از نتیجههایی که به دست میاد مثل دورههای قبلی ازش راضیم ...
اتفاقهایی که فکر میکنم توی این مرحله برام میفته استقلالم (از همه نظر) و استِیبِل شدن کارم هستش.
نکته ش اینجاست که برای رفتن از هر مرحله به مراحل بعدی نیازه که یه سری چیزا رو قربانی کنی و از یه سری ترسهات بگذری و باهاشون روبرو بشی و ....
باشد که رستگار شویم (یا همون "طلب خیر" خودمون)
دیروز ساعت 3 با 5 تا آدمی که من توشون فقط حسین رو میشناختم راه افتادیم سمت سمنان که ماه گرفتگی رو از روستای "چاشم" که آلودگی نوری توش کم هستش ببینیم :)
بهادر و پریسا و شیدا و سارا چهارتای دیگمون بودن ... تا نزدیکهای جادهی سمنان رفتیم که سهیل و دوستش امیر هم بهمون اضافه شدن و من از اون پرایدی که با 3تا دختر روی صندلی عقبش نشسته بودم نجات پیدا کردم :))) تازه ماشین سهیل کولر هم داشت ^_^
کمی بیشتر از 4 ساعت توی راه بودیم. از سمنان که خارج شدیم به سمت چاشم یه مسیر فوقالعاده و بِکر داشتیم که چشممون رو به چیزایی که توی تهران نمیشه دید باز کرد :) حتی یه تیکهای از ماشین پیاده شدیم از شدت زیبایی!
توی روستا، خونهی خونوادهی یکی از دوستای منجممون رفتیم. سی و خوردهای نفر آدم اونجا بود که هر کدوم حداکثر 5 نفر رو توی جمع میشناخت :)))
تا ساعت 11 شب با یه سری آدم رندوم (:دی) آواز و خوش و بش و ... بعدش شام خوردیم و رفتیم تو حیاط که بتونیم ماه گرفتگی رو ببینیم.
تا ساعت 1 نصف شب برنامه دیدن ماه و زحل و مشتری و کهکشان راه شیری و دب اکبر و صلیب نمیدونم چیچی و ..... بود :))
کمی هم بحثهای متفرقه کردیم با همون آدم رندومایی که نمیشناختیمشون :)))
ساعت 1.5 تصمیم گرفتیم بریم بابلسر و طلوع آفتاب رو اونجا ببینیم و بعد برگردیم تهران که ظهر تهران باشیم. من و مهدیار تنها آدمایی بودیم که شنبه تهران کار داشتیم ..
خلاصه سرتونو درد نیارم! بعد از کلی خندیدن و سگلرز زدن و خوابالو بودن و غیره رسیدیم شمال! 1 ساعت خوابیدیم و بعد صبحانه راه افتادیم سمت تهران :)
---------------------
پ.ن.1: دیروز روز خوبی بود و میخواستم ثبتش کنم :)
پ.ن.2: از ساعت 3 روز جمعه تا 24 ساعت بعدش نزدیک 15 ساعت توی ماشین بودیم و کلا 2 ساعت خوابیدیم :)))
این روزا زیاد میرم پایون (یه کافهای توی خیابون ونک - پارک سئول) ... کارامو میکنم و دوستامو (بیشتر از توی دانشگاه!) میبینم و روزامو میگذرونم
تو راه پایون بودم، داشتم آهنگ گوش میکردم، رسید به آهنگ خواجه امیری ...
اگه این زندگی باشه، اگه این سهمم از دنیاست، من از مردن هراسم نیست
یه حسی دارم این روزا، که گاهی با خودم میگم، شاید مردم حواسم نیست
........
همزمان با راه رفتن داشتم مراقبه میکردم ... یکی از زمانهای مورد علاقهی من برای مراقبه کردن و مایندفول بودن تایمهاییه که دارم راه میرم :)
داشتم این آهنگ رو "گوش میدادم" (نه که فقط بشنومش!) که یه لحظه به این فکر کردم که دفعات قبل که پلیلیست به این آهنگ میرسید چقدر دلم میگرفت و تنگ میشد! ولی این دفعه مثل آهنگای دیگه داشتم فقط لذت میبردم ازش ...
خواستم این لحظه رو اینجا ثبت کنم که یادم نره این حس قربانی بودن لعنتی که هممون فقط همونو بلدیم، چقدر حس مسمومیه و اگه بتونیم ازش نجات پیدا کنیم و سوگواری بحرانی که برامون اتفاق افتاده (هرچی که بوده) رو که میگذرونیم، چقدر میتونیم به خودمون افتخار کنیم! :)
البته بدیهیه که کسی نمیتونه ادعا کنه بعد از گذر از سوگواری و حل یا هضم کردن مسئلهای که داشته، دیگه هیچوقت تاسف و ناراحتی یا حتی ناامیدی سراغش نمیاد! ولی هر کسی خودش میتونه بفهمه که فرق احساس قربانی بودن با احساس حسرت چیه :)
به قول حسین میتونیم وجدان کنیمش!
------------------------
پ.ن.1: نه که رها شده باشم، نه که تموم شده باشه برام همه چیز، نه که اگه یه روزی شرایط جور باشه نخوام برگردی پیشم، ولی خوشحالم!
پ.ن.2: دیشب خوابتو دیدم! دوباره ... میدونی قشنگترین چیزمون چی بود؟ :) understanding ای که همیــــــشه بینمون وجود داشت ... خواب دیشبم مثل فیلمهای صامت بود! ولی کلّی حرف زدیم :) دلم تنگ شد .... ولی خوشحالم!
تا حالا شده بخاطر خوشحالی یکی، یه دوست مثلا، خوشحال بشین؟ یا برعکس! بخاطر حال نا-خوشی که داره نا-خوش بشین؟
همچین حالتی ....
البته جدیدا این اتفاق کمتر داره میفته :) ینی در مجموع حالتهای درونیم -هرچی که باشه- بیشتر به خودم بستگی دارن تا اطرافم .. یه جورایی به قول "استاد شیفو" میشه گفت inner peace :)
----------------------
پ.ن.1: کنگفو پاندا ^_^
توی شرکت یه کاری که جدیدا گرفتم دستم اینه که تستهای شخصیت شناسی مختلفی* به بچهها دادم و قراره خروجیش رو تحلیل کنم تا هم به خودشون یه مشورت خوب درمورد شخصیت و تواناییهاشون بدم، هم به شرکت در مورد Positioning بچهها یه مشورتهایی بدم ...
توی این پروسه خودم هم تستها رو زدم (بیست و خوردهامین باری بود که MBTI میدادم :D) و یه سری اطلاعات جالبی مخصوصا توی تست CATTLE و BAR-ON دستم اومد :)
پیشنهاد میدم که حتما چند تا از این تستها رو برای خودتون هم که شده بزنین و از خروجیش استفاده کنین ;-)
--------------------
* MBTI, NEO, CATTLE, BAR-ON, DISC
دارم مراحل آخر کنده شدن از خونه رو میگذرونم ...
چیزی نمونده که بتونم بهش دل ببندم و امید داشته باشم اوضاع بهتر بشه! :/
ضمناً
4 ساله که دارم با یاد گرفتن روانشناسی و مذاکره و هزارتا چیز دیگه تلاش میکنم تعامل مؤثری برقرار کنم، اما تا وقتی طرف مقابل نخواد نمیشه ....
-------------------------
پ.ن.1: بابت این قضیه "ناراحت" نیستم ... "متفکر" چرا !
پ.ن.2: این اتفاق حداقل از طرف من یه تصمیم موقتیه، یه چیزی حدود 1 سال ..
تا همین 1 ماه پیش، اگه کسی میگفت قراره پرتقال جلوی ایران وقت تلف کنه، یا قراره اسپانیا از بردن ایران با 1 گل خوشحال بشه ازش تست الکل میگرفتن :)))
الان از «حذف از گروه مرگ با یک امتیاز کمتر از صدر نشین» ناراحتیم !! :)
افتخار ...
یکشنبه شب
میخواستم یه متنی بنویسم اینجا
بیرون بودم، وویس گرفتم برای خودم که بعد بتونم یادداشتش کنم ...
ولی
دیشب
دیدمت و اون حرفا رو زدیم
نمیدونم چرا یه امید ریز، وقتی هیچ چیز دیگهای وجود نداره اینقدر بزرگ میشه!
مث یه ستاره تو شب تاریک ...
ولی اون ستاره هه هم یه سو سویی زد و رفت :"
بهت گفتم زندگی ادامه داره ..
سعی میکنم انجامشم بدم
ببخشید که باز یه درگیری ای بهت اضافه کردم، هرچند زود میتونی خودتو جمع کنی و مسیرتو ادامه بدی 3>
مرسی بابت همه چیز، صدرا
وقتی هزار تا چیز توی سرت هست نمیتونی بخوابی ...
آیندهی نامشخص، رشته تحصیلی، کار، زندگی، رابطه عاطفی، روابط خانوادگی، دوستان و ......
من میگم هزار تا، شما میخونین هزار تا، اما واقعا هزااااار تاست! یه جوریه که اصن نمیدونم به کدومش فکر کنم! نمیدونم کدومو کجای دلم و کچای افکارم بچپونم :|
هرکدوم بخشهایی که بالا گفتم رو میشه به کلی زیر-بخش تقسیم کرد :/ به هر بخشی که فکر میکنم یه حسی بهم میگه چیزای مهمتری هم هستن که داری از دستشون میدی!
رشته: الگوریتم؟ روانشناسی؟ انصراف بدم؟ مطمئنم؟ هزینههای هرکدوم انننقدر زیاده که اصن نمیتونم به هیچکدوم فکر کنم هنوز :|
کار: سنجمان، خانهی نوآوری، یا یه شرکت دیگه (مثلا سحاب)؟ کار خودم، طراحی دورهها، کتابم، پوفففف
رابطه: فرزانه؟ میشه هنوز؟ کلا نشدنیه! نه؟ کسی میشه بشه جاش؟ تا کی میخوام دست و پا بزنم و رها نشم و رها نکنم؟
روابط خونوادگی: من و بابام .... یحیی و باباش ..... رودهنی که بهم انرژی قبلو نمیده :""
دوستان: فا.ضی.
یا.خا.
کی.اع.
می.بر.
فر.ها.
بازم هست!
بازم هست!
-------------------------
پ.ن.1: بازم هست!!!
پ.ن.2: ما را همه شب نمیبرد خواب! حتی شبایی که میخوابیم :"
روح آدم را میجَوَند تا حرف خودشان را به کرسی بنشانند، نه به عشق فکر میکنند نه به گذشتهها، و یادشان نمیآید که روزی روزگاری گفته اند «دوستت دارم» ...
- من میگم یه مدته حوصله نداری، حوصلهی هیچ چلنجی رو نداری! خیلیامون اینطوی شدیم ... واسه همین یه چلنجی پیش میاد نه حوصلشو داریم پِیِشو بگیریم، نه بحث کنیم، نه بخوایم ببینیم اصن طرف چی میگه! حتی بعضی وقتا حوصله نداریم اگه چیزی حقمونم هست بخوایم بگیمش و بگیریمش :" انگار هیچی دیگه ارزش نداره و یه برو بابا بهش میگیم ...
- قبول دارم حرفتو ....
------------------------------------
پ.ن.1: تعریف دقیق و علمی افسردگی چیه؟
پ.ن.2: گذشتن و رفتن پیوسته ....
پ.ن.3: وقتی که هیچی مهم نیست ... وقتی که هیچی بهت انگیزه و انرژی نمیده!