آن روی من

جایی برای جاری شدنِ چیزی که هستم

آن روی من

جایی برای جاری شدنِ چیزی که هستم

آن روی من

بعضی حرف ها رو نمیشه زد ...
بعضی حرفا رو باید توی دلت دفن کنی ..
شاید برای اینه که ارزش دوستی بیشتر از اینه که با یه حرف نابجا خرابش کنی ! ارزش هر رابطه ای ...

#inner_peace

-----------------------
پ.ن.1: اینا بیان صدرای 21 ساله‌ست... دلم نیومد عوضش کنم :)

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۳۱۷ مطلب با موضوع «خودش مینویسه ...» ثبت شده است

بخشی از یک چت دوستانه :)

هر انتخابی که می‌کنی و هر نتیجه‌ای که داره و هر جایی که الآن توی زندگیت هستی، انتخابی بوده که نیاز داشتی بکنی تا نتیجه‌ای رو ببینی که نیاز داشتی ببینی تا جایی باشی که نیاز داشتی باشی تا رشدی که باید بکنی رو بکنی...

انتخاب‌های ما بالاخره یا آگاهانه هستن یا ناخودآگاه (یا بخشیش آگاهانه‌س و بخش دیگه‌ایش رو که ما نمی‌دونیم ناخودآگاهه..)

و اگه ناخودآگاه رو طبق چیزی که یونگ میگه فرض کنیم، خیلی هوشمنده! تو رو توی مسیری میندازه که اذیت شی (تا جایی که تحملشو داری) و ناچار باشی از رشد کردن :)

من خیلی آدم مذهبی‌ای نیستم، ولی قرآن هم همچین چیزی داره که "شما رو به بیشتر از چیزی که تحملشو دارین آزمایش نمی‌کنیم و..."


کلا داستان اینه که ما موجودی انتخاب‌گر هستیم، درست! انتخاب‌هایی که می‌کنیم از درستیشون اطلاعی نداریم، قبول! انتخاب‌هامون برامون مسئولیت میارن، اینم درست!!

اما ما به واسطه‌ی انسان بودنمون ناچاریم از انتخاب!! :)

دوست خوبم! بیا و این حقیقت رو بپذیر و ازش درست استفاده کن :) (به جای اینکه هی از مسئولیت انتخاب‌هات فرار کنی و انتخاب کنی که آدمای دیگه برات انتخاب کنن و ....)


-------------------------------------

پ.ن.1: همین الآن یهویی :)))

پ.ن.2: حیفم اومد این حرفای گهربارم رو تو بلاگم شاره نکنم :دی :پی

اردوی عملی ژرف :)

دیروز تجربه‌ی عمیق، جالب و عجیبی داشتم..

قضیه از چند هفته پیش شروع میشه... وقتی که وحید توی کلاس گفت با کلاس 4شنبه‌ها دارن میرن سنگ نوردی (اردوی عملی دوره‌ی "جنگجو" از سفر قهرمانیشون) و این برای اولین باره که اتفاق میفته و ....

یکی دو هفته پیش، قبل از تموم شدن دوره‌ی "نابودگر" ما، صحبت از یه اردو برای ما شد که نابودگر رو بصورت عملی تمرین کنیم و دیروز روزی بود که هماهنگ شدیم و رفتیم تو دل تجربه :)


محل اردو، غار بورنیک اطراف روستای هرنده تو جاده‌ی فیروزکوه بود.

من 5 صبح بیدار شدم، 5:15 سوار ماشین پدرام شدم و دقیقا آن‌تایم (ساعت 5:30) دم اتوبوس بودیم. با اتوبوس نزدیک 2.5 ساعت تو راه بودیم تا رسیدیم به روستا و حرکتمونو شروع کردیم..

ساعت 9 راه افتادیم

1ساعت پیاده روی توی برف

1ساعت صعود از تپه تا دهانه‌ی غار (همراه با لیز خوردن بچه‌ها :دی)

نیم ساعتی استراحت کردیم

نزدیک نیم ساعت توی غار پایین رفتیم...

کلاس ژرف رو توی تالار 2 برگزار کردیم :))

مدیتیشن و غیره

سرما

برگشتن و ناهار

ساعت 8:30 هم تقریبا همون میدون آرژانتین تهران بودیم :)


نکته‌های مسیر برگشت مسافت زیادی که لیز خوران پائین اومدیم و خستگی و خیس بودن مفرطی بود که توی تنمون و لباسامون وجود داشت :))

اما الآن می‌خوام دست‌آوردهایی که توی این سفر داشتم و خیلی برام ارزشمند و عمیق بودن رو بنویسم که یادم نره:

  • فهمیدم که بعضی وقتا که آستانه‌ی ذهنیم (که همیشه جایی عقب‌تر از آستانه‌ی جسمی واستاده) ترمز دستی رو می‌کشه، چون توی گروه بودم و یه لیدر داشتیم که همراهیمون می‌کرد و همراهیمونو می‌خواست، می‌تونستم از اون آستانه رد بشم و ببینم که "صدرا می‌تونه جلوتر از اینا هم بره!"... به خودم قول دادم که از این به بعد خودم بشم لیدر خودم و هرجا که خواستم ترمز دستی رو بکشم، به خودم بگم "بدن درده ارزششو داره (اگه واقعا داشته باشه!).. بیا بریم جلوتر :)"
  • فهمیدم که خیلی جاها ممکنه حامیِ من جلوی حاکم وجودمو بگیره و انقدر سرمو گرم بکنه که نذاره حاکمم رو تجربه بکنم... انقدر درگیر حمایت از جلویی و عقبیم میشم که هیچوقت فرصت جلوترین و عقب‌ترین بودن رو به خودم نمیدم.
  • توی این سفر کوتاه من اولش معصوم و لوده بودم (به همه چیز پذیرش می‌دادم و شاد بودم و بقیه رو شاد می‌کردم..)، بعد حامی و جنگجو شدم (توی مسیر تپه-طورش و توی غار، پیش خودم جنگجو بودم و با مسیر می‌جنگیدم، پیش بقیه بیشتر حامی بودم و اگه کمکی یا حمایتی ازم بر میومد ایجامش می‌دادم) و توی مراقبه‌ی داخل غار اتفاقاتی افتاد که میخوام یه bullet جدا براش بذارم! :)
  • توی غار من عاشق شدم، نابودگرو دیدم، آفرینش‌گرو حس کردم و یه شمّه‌هایی ازش چشیدم، حکیم شدم و پرونده‌ی یه سری چیزها رو توی ذهنم کاامل بستم و این جمع‌بندی‌هایی که اینجا می‌خونیم برکت حکیمی بود که درونم زبان باز کرد :)
  • توی غار بود که من فهمیدم که "عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی".....
  • به دلایل مبهم و غیرمبهمی تصمیم گرفتم یه کلاس رزمی ثبت‌نام کنم... چیزی که الآن تو ذهنم هست جیت‌کان‌دوئه! یا کلا از زیرشاخه‌های کنگ‌فو.. کسی پیشنهادی داره؟ :پی

همه‌ی آنچه در زندگی دارم و نمی‌خواهمش..

موضوع انشا: «همه‌ی چیزهایی که در زندگی‌ام دارم اما آنها را نمی‌خواهم»


به نام خدا


ما همگی در زندگی خویش چیزهایی داریم -موقعیت‌ها، عناوین، داشته‌های فیزیکی، روابط، وظایف و...- که از داشتن آنها راضی و خشنود نیستیم و همیشه دعا می‌کنیم کاش چوب جادویی وجود داشت و من را از شر این اتفاقات رها می‌کرد...

اما ما در کتاب‌های تاریخ اشخاصی داریم که همه‌ی چیزهایی که داشتند را دوست داشتند و یا شاید همه‌ی چیزهایی که دوست داشتند را داشتند!

من اما هنوز به آن درجه از عرفان نرسیده‌ام که همه‌ی چیزهایی که دارم را دوست داشته باشم و یا شاید به آن درجه از قدرت نرسیده‌باشم که همه‌ی چیزهایی که دوست دارم را داشته باشم!!

ولی به هر حال، به قول یکی از این بزرگان روانشناسی (که نامش را به خاطر ندارم و حال گشتن دنبال نامش را هم در زمان نوشتن این انشاء پیدا نکردم)، آن انسان‌ها، افقی هستند که به انسان جهتی برای حرکت می‌دهند و قرار نیست به یکباره تکامل شویم! خوب است همواره به سمت تکامل پیش برویم :)

من در درجه‌ی اول، رشته‌ی دانشگاهی‌ام را دوست ندارم و در حال انصراف از این رشته هستم.. کنکور ارشد روانشناسی را ثبت‌نام نموده و به بدست آوردن رتبه‌ای خوب و ثبت‌نام در دانشگاهی خوب در این رشته امیدوارم.

من جنس رابطه‌ام با پدرم را دوست ندارم و چند سالی می‌شود که در تلاش برای بهبود این رابطه هستم و اندک اتفاق‌های مثبتی هم در این زمینه رخ داده است.

من تعدادی از لباس‌هایم را دوست ندارم و آنها را کم می‌پوشم و منتظر رسیدن سال جدید هستم تا آنها را به فقرا و نیازمندان اهدا کنم :)

من خانه‌ای که در آن زندگی می‌کنم را دوست ندارم و از هدف‌هایم پیدا کردن هم‌اتاقی و اجاره کردن یک خانه (حداقل به مدت یک سال) است!

من حتی یکی از ویژگی‌هایم را (تنبلی و بی انگیزگی) دوست ندارم ولی هنوز کار جدی‌ای در این زمینه نکرده‌ام :(


خب دیگه از حالت انشا در بیایم :))


در مجموع، من چیزهای زیادی ندارم که نخوامشون... این بخشیش از اینجا میاد که کلا چیز زیادی ندارم :)) اما بخشیش هم از تلاش زیادی میاد که توی این سال‌ها برای رسیدن به جایی که واقعا دوست دارم و حقم هست انجام دادم :)

امید برای روزی که هممون تا حد خوبی چیزهایی که داریم رو دوست داشته باشیم و چیزهایی که دوست داریمو داشته باشیم :)


------------------------------

پ.ن.1: اگه اشتباه نکنم تمرینی بود که دکتر شیری توی یکی از فایل‌های صوتیش داده بود...

پ.ن.2: اگه بالایی اشتباه باشه نتیجتا میشه تمرینی که دکتر شاه‌رضا توی کلاس ژرف بهمون داده :))

پ.ن.3: به سبک انشاء‌های راهنمایی ^_^

غر، غر، غر...

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

تراوشات یک ذهن زیبا... شماره هفتم :)

صدای ممتد طبیعت... کم شدن صدا! انگار دور میشه... سکوت...
مرگ تدریجی یک صدرا... رهایی.. رهایی‌ای ترسناک! رهایی‌ای ناخواسته!
 
انگار هیچی رو نمیشه انتخاب کرد! انگار هیچوقت نشد اونی بشه که میخواستم...
اما من باز هم به عادت دست و پا زدم.... دست و پایی مذبوحانه! تلاشی برای زیستن زندگی نزیسته... تلاشی برای قدم برداشتنی قهرمانانه... تلاشی برای زیستن خودم!
 
همه چیز توی ذهنم مرور میشه..
مادرم؛ چقددر دلم براش تنگ میشه :" برای لبخندش، صداش، رابطه‌ی دوستانه‌ی قشنگمون 3>
پدرم؛ آره! پدرم.. چقددر دلم میخواست دوستت داشته باشم! چقددر میخواستم باهات بخندم، بغلت کنم، کنارت لذت بردن از دنیا رو تجربه کنم :" چقدددر می‌خواستم باهات دوست باشم :|
فرزانه...... چقدر دلم میخواست زندگی کنیم :/ اون لحظه‌های شادمون رو میخواستم فریز کنم و همیشه داشته باشمش.. حتی الآن بعد مرگ! چقدددر بهت مدیونم :" شادی بهترین سالهای عمرم رو، رشدم رو، همراهیتو... چه تجربه هایی که میتونستیم با هم بکنیم..... نشد! :/ دوست داشتم ازت عذرخواهی کنم... همه چیزو جبران کنم...
 
اما خودم! کند بودم یه جاهایی و بخاطر همین کند بودنه چیزای باارزش زیادی رو از دست دادم :| اما رشد کردم و در مجموع از چیزی که هستم راضیم :)
 
دوباره صدا! صدای ممتد طبیعت... سرمای خاک.. آروم آروم برمیگرده همه چیز!
 

 

----------------------------

پ.ن.1: بعد از تجربه‌ی عملی نابودگر، اشتراک گذاری تجربه‌ی یکی از بچه‌های ژرف (خودم ^_^)، بدون دست‌کاری "من" :)

 

جمع‌بندی آذر

از آذر کمتر از آبانم راضیم، ولی ناراضی هم نیستم واقعا!

برگزار کردن مسابقه‌ی ACM و آشنا شدن با یه سری ورودی‌های جدید اتفاق خوب آذر بود :) ولی یه سری دغدغه‌ی خیلی جدی باعث شدن که نتونم اون لذتی که باید رو ببرم از اتفاقای این ماه..

کلاس ژرف هم که قربونش برم کل پست‌های ماه آذر منو به خودش اختصاص داد :)) نوش جونش!


پیش به سوی دی..

وصیت‌نامه

عزیزانم!


  • هرکاری که تو زندگی می‌کنین رو از صمیم قلب بکنین... اگه واقعا نمی‌خواین اون کار رو انجام بدین و براتون ارزشمند نیست قبولش نکنین...
  • علیکم به خودشناسی... از لحظه‌ای که 18 سالتون میشه دنبال پیدا کردن مسیر خودتون برای خودشناسی باشین و مستمر توش پیش برین... نکنه اتفاق بد قابل پیشگیری‌ای بخاطر ندونستن و نشناختن خودتون براتون اتفاق بیفته!
  • بعضی وقتا باید بگذاری و بگذری... just let it go! ولی بعضی وقتا هم باید واستی و بجنگی don't give up without a fight :) زندگی درست یعنی تشخیص همین جاها...
  • سوگوار بودن و حسرت خوردن چیز بدی نیست... حسیه که تو زندگی به ناچار تجربه‌ش می‌کنین... ولی نکنه مدت زیادی احساس قربانی بودن بکنین! هیچ وقت اجازه ندین به قدری احساس ضعف بهتون القا بشه که حس کنین قربانی این دنیا و قدرتاش هستین و کاری از دستتون بر نمیاد!
  • تا می‌تونین سفر برین! بیرونی و درونی :) سفر برای آرامش و پیدا کردن خودتون وقتی که بین دغدغه های روزمره گم شدین خیلی خوبه ...
  • یه سری تغییرات و تصمیمای زندگی رو خوبه که بنویسینشون برای خودتون :) بعدا که نگاهش می‌کنین از حجم بزرگ شدن خودتون و بالغ شدن فکرتون تعجب می‌کنین :) یا اینکه تلنگری میشه براتون که نکنه به اندازه‌ای که باید و شاید رشد نکردم؟!
  • اگه دنبال "دردانه" می‌گردین، تو ساحل امن نمی‌تونین پیداش کنین عزیزانم! باید سفر برین ... سفر بدون نقشه .. سفر درونی! باید زندگی کنین نه که زنده باشین!
  • هیچ چیز ارزش اینو نداره که دل کسی رو بشکنین! سعی کنین خودتون هم کم دل ببندین تا دلتون تا حد ممکن کمتر بشکنه! ولی اگه شکست، قدر ترکهایی که روش افتاده رو بدونین :)
  • یه وقتایی سعی کنین تنهاییتون رو قبول کنین و سریع با حضور یکی یا با یه کاری پرش نکنین... تنهایی رو زندگی کنین! بذارین خدا وقتی که تنهایین بهتون تجلی کنه!
  • یه وقتایی هم با خودتون تجدید پیمان کنین... حداقل سالی دوبار! یاد خودتون بیارین که چی می‌خواستین بشین و چیکارا می‌خواستین بکنین... اگه تو مسیرش هستین که دمتون گرم :) ولی اگه نیستین سریعتر براش یه فکری بکنین ...
  • آدما توی زندگیتون میان و میرن... جفت این اتفاقا هم به وقتش میفته! زندگی (وقتی که توشی) خیلی پیچیده‌ست! ولی وقتی که یه اتفاقی رد میشه خیلی همه چیز ساده و بدیهیه... اصلا انگار یه پازلیه که با صبر و حوصله داره تکمیل میشه :) همین تجربه‌ی "ساده بودن چیزها وقتی ازشون زمان خوبی می‌گذره"ست که کمکتون می‌کنه به اتفاقای پیش رو هم ساده‌تر نگاه کنین!
  • عاشق بشین، حتی اگه می‌دونین که نتیجه‌ش درد و اذیت شدنه! تک تک لحظه‌های زندگی رو، شیرین یا حتی تلخ، "زندگی" کنین! خودتونو از هیچ تجربه‌ی منطقی و reasonable ای محروم نکنین...
  • چایی رو "زندگی" کنین! رابطه‌هاتون رو "بو" کنین! برای زندگی و اهدافتون بجنگین.... به زنده بودن اکتفا نکنین!

خلاصه‌ش میشه اینکه راه درست خودتون برای زندگی کردن رو پیدا کنین و بعد فقط زندگی کنین :)


------------------------

پ.ن.1: واقعا شهودی نداشتم که وصیت‌نامه چه شکلیه :" شما به بزرگی خودتون ببخشین :))

پ.ن.2: تمرینمه خب!

پ.ن.3: این سه تا پست هم که اینجا و اینجا و اینجا لینک دادم بهشون وصیت-طور هستن.. دوستشون دارم :)

جمع‌بندی آبان

از آبانم راضیم!

تجربه‌های خوبی داشتم توش، رشد درونی نسبتا خوبی هم کردم توش... البته درمورد این آخری میشه گفت برداشت کارهاییه که چند ماه اخیر دارم می‌کنم، اما بالاخره تو آبان بود که فهمیدم راضیم :)


پیش به سوی آذر...



-------------------

پ.ن.1: واای از آذر!

تمرین عملی نابودگر

امروز یه تجربه‌ی عجیب داشتم که می‌خوام تعریفش کنم تا تو تاریخ ثبت بشه :)


ما با بچه‌های کلاس ژرف (همون کلاس دوشنبه‌ای‌ها که خیلی دوستش دارم...) یه گروه داشتیم تو تلگرام که به لطف جمهوری دموکراتیک اسلامی به چُخ رفت :| :))

بچه‌ها جدیدا یه گروه زدن تو واتس‌آپ و من بخاطر وفاداریم به تلگرام (اَلِکی :D) این اپلیکیشن رو ندارم و ...

از چند روز پیش تو اون گروهه قرار گذاشتن که برن باغ لواسون شیرین اینا که کار عملی آرکتایپ نابودگر رو انجام بدن و من امروز ساعت 11 متوجه شدم این قضیه رو! حالا اینکه من رودهن بودم و به چه بدبختی خودمو رسوندم بمااند :))


خلاصه ما رسیدیم و دیدیم که قبرو کندن! (اشتباه نخوندین :)) رسما قبر کنده بودن)

رفتیم توی خونه، مراقبه کردیم، برگشتیم بیرون و دونه دونه توی قبر خوابیدیم و رومون رو با برگ و شاخه‌های گل پوشوندن .....


و چیزی که می‌تونم از دریافت‌هام باهاتون share کنم ایناست:

  • نمی‌دونم اگه یه فرصت دوباره پیدا می‌کرد می‌خواست باهاش چی‌کار کنه؟
    • دوباره عاشق بشم
    • لحظه لحظه‌ی زندگی رو، شیرین یا تلخ حتی، "زندگی" کنم!
    • خودمو از هیچ تجربه‌ی منطقی و reasonable ای محروم نکنم...
    • چایی رو "زندگی" کنم! رابطه‌هام رو "بو" کنم! برای زندگی و اهدافم بجنگم....
  • امیدوارم چیزی رو توی این جهان جا نذاشته باشی و زندگیت رو به تمامی زیسته باشی
  • امیدوارم با آگاهی زندگی کرده باشی و شده باشی آنچه که هستی :)
  • انتظار مرگ از خود مرگ سخت‌تر و سنگین‌تره واقعا!

دوتا چیز خیلی مهمی که فهمیدم اینه که
رفتن چقدددر آسونه! رها کردن یه تجربه‌ی تموم شده هم! ...... اگه آگاهی باشه و تلاشت برای زیستن بوده باشه....
رفتن چقدددر سخته! رها کردن یه تجربه‌ی تموم شده هم! ...... اگه به تمامی نزیسته باشی....

و یه چیز دیگه که توی sharing بعدش فهمیدم این بود که چقدددر تجربه‌های متفاوتی داشتن بچه‌ها! :)
شیرین، کیانا، سعید، رضا، من، آرمان، نادر، فهیمه، علی، پدرام، سارا، شهرام، کاظم، سروین، کیان و افسانه


-----------------------
پ.ن.1: مدلی که من خونواده‌ی ژرفم رو دوست دارم وصف نشدنیه 3>
پ.ن.2: انجام این تجربه در منزل و بدون حضور یک تسهیل‌گر مناسب به هیچ وجه توصیه نمی‌شود :))
پ.ن.3: از حالم وقتی که بچه‌ها رو دفن می‌کردیم نگم براتون....

آدما تو زندگی میان و میرن...

بعضی وقتا خودت باید به زور برای خودت فرصتی ایجاد کنی که توش بتونی به خودت و درونت توجه کنی ... مثلا وسط کلی کار و دغدغه و درگیری پاشی بری سفر! :)
البته باید حواست هم به این باشه که زیادیش نکنی دیگه!! شورشو در نیاری..

من 8 روز سفر بودم...
تهران - سمنان - همدان - کرمانشاه - طاق‌بستان - ایلام - مهران - کوت (عراق) - کربلا - مهران - کرمانشاه - سنندج - بانه - یادم نیست :دی - بیجار - ابهر - قزوین - کرج - تهران :)
یه سری از اینا فقط برای ناهار یا همچین چیزی توقف داشتیم، یه سریشونم دو روز توش بودیم...

توی این سفر اتفاق زیاد افتاد... البته اکثرا درونی بود.. چون مدت زیادی تو راه بودیم و کاری جز آهنگ گوش کردن نداشتیم (و البته بخاطر یه سری مشاهداتی که نمی‌خوام تعریفشون کنم) زیاد پیش میومد که تو خودم برم و یه دل‌نوشته‌هایی هم دارم که یه نمونه‌ش رو الان می‌خوام تایپ کنم:

تجدید پیمان

می‌خوام با خودم تجدید پیمان کنم!


من به این دنیا نیومدم که بدون انجام کار بخصوصی ازش خارج شم!

قرار نیست بخاطر باختن توی یه زمینه همه چیزو ببازم!

قرار نیست تا ابد روی زمین بشینم و اجازه بدم عقده‌ی مادر لعنتی بهم افسار بزنه و هرکاری که میگه رو بکنم...


دوباره می‌خوام بلند بشم، این دفعه قوی‌تر.. به موود و فکرای لعنتی‌ای که تو ذهنم هستن هم اهمیتی نمیدم... با حال خوب یا بد، کاری که "باید" بکنم رو می‌دونم چیه و انجامش میدم.

  • پیگیری سحاب
  • کارهای نیمه تمامی که دارم رو زودتر سر و سامون بدم
  • کارهای مهمی که باید انجام بدم و لیستشون کردم رو زودتر انجام بدم
  • کارهایی که همیشه دوست داشتم انجام بدم رو برم سراغشون


------------------------

پ.ن.1: دیگه هرچی بگم اضافه گوییه!

پ.ن.2: چه کسی قول راحتی به شما داده بود؟! مشکل در احساس ناراحتی نیست! مشکل این است که ناراحتی شما برای آنچه باید، نیست... "وقتی نیچه گریست، اروین یالوم"

نمیدونی!

میدونی؟

یاد اون پولیوره افتادم که سال دوم از مشهد خریدم

کجا بود؟ با هم رفتیم... اون مرکز خریده که از حرم دور بود و با تاکسی مجبور شدیم بریم...

یاد گم کردنش... که ناراحت بودم ولی بهت گفتم فدای سرمون... که ناراحتیش بعد یه مدت کمی گذشت و تموم شد...

داشتم فکر می‌کردم که واقعا فقط ادعا نیست که برای چیزها به اندازه‌ی ارزششون گیر می‌کنم!

و تو ارزشمندترین بودی همیشه برام.. از وقتی شناختمت... و هی ارزشمندتر..... و هی بیشتر


میدونی؟

هنوز به نبودنت گیرم!

دیشب خوابتو دیدم... با کسی بودی... فکر می‌کردم اگه روزی ببینم با کسی هستی می‌تونم تحمل کنم یا خودمو هندل کنم یا حداقل برات خوشحال باشم یا حداقل‌تر برات آرزوی خوشبختی کنم... خوشبختی‌ای که لیاقتشو داری.....

دیشب دیدمت تو خواب.. نتونستم!


امروز داشتم فکر می‌کردم که آیا این خوبه که حداقل چند وقت یه بار تو خواب می‌بینمت یا نه؟

این دو بار اخیر که اصلا خوب نبود.....

خدا عاقبت هممونو بخیر کنه :/

امروز، امسال، زندگی ادامه داره!

امروز بعد از مدت‌ها (دقیقش رو بخوام بگم میشه بعد از 21 شهریور که آخرین روز خوب و شادی بود که داشتم) خوب شروع شد، خوب ادامه داشت و خوب هم تموم شد :)

نه با حال بدی از خواب بیدار شدم، نه اتفاق بدی افتاد، نه تفکرات ناخودآگاه زیاد بهم حمله کردن، نه اتفاقای روتین این 1 ماه اخیر :))


کلا احساس می‌کنم این مرحله‌ی گذار (که هنوز دقیق نمیدونم گذار از چی!) هم داره تموم میشه و من باز زنده موندم و طبق استقرا قوی‌تر از قبلم قراره بشم...

یه سری اتفاقا افتاده، یه سری اتفاقا داره میفته، یه سری اتفاقا هم به نظرم قراره بیفته ... صرفا شهوده البته!


مثلا چندتا از اتفاقایی که افتاده اینه که تعداد سیگارهایی که تو روز می‌کشم رو به 4 یا حداکثر 5 تا محدود کردم، یه کم انگار جدی‌تر شدم توی یه زمینه‌هایی و بااز درون‌گراتر!

یا مثلا دارم کم کم به حالی میرسم که بتونم به خودم بگم "بسه دیگه!! جمع کن خودتو! وقتشه که بلند شی و شروع کنی..." و واقعا این اتفاق بیفته!!


آهان! داشت یادم می‌رفت!

پریروز روز تولدم بود :)

امسال یه فرقی با سال‌های قبل داشت..

امسال اولین سالی بود که از چند ماه قبل به جدی بودن زیاد شدن سنم فکر کردم! به اینکه تا کی قراره اینجوری ادامه بدم؟! به خیلی چیزا فکر می‌کردم و برای اولین بار حرف داییم که توی تولد 40 سالگیش بهم زد رو فکر می‌کنم تا حدودی فهمیدم!

بهم گفت "روز تولد خیلی روز شادی هم نیست واقعا! روزیه که تو میفهمی یک سال دیگه از وقتی که داشتی گذشت و ..."


امسال یه فرق دیگه هم داشت...

تا پارسال یا انقدر بچه بودم که نمی‌دونستم تنهایی یعنی چی، یا انقدر خوشبخت بودم که تنها نباشم، یا (پارسال) انقدر از ضربه ای که خورده بودم گیج بودم که اصلا نفهمیدم روز تولدم چجوری گذشت!

امسال اولین سالی بود که تنهایی رو از صبح روز تولدم حس کردم... البته به مدلی که شاعر میگه من در میان جمع و فلان.... یعنی از 17 ساعتی که توی اون روز بیدار بودم تقریبا 14 ساعتش رو پیش نزدیک‌ترین آدمای زندگیم بودم (خانواده و دوستان) ولی امسال اولین سالی بود که تنهایی رو از صبح روز تولدم حس کردم... مثل یک ماه اخیر..

و البته که بخاطر این اتفاق می‌تونم قدر دوستای خوبی که دارم رو بیشتر از قبل بدونم :)


--------------------------

پ.ن.1: «یک روان‌شناس، یک گشاینده‌ی معمای روح، بیش از هر کسی نیازمند دشواریست.. در غیر این‌صورت شاگردان و درمان‌جویانش را در آبی کم ژرفا غوطه‌ور خواهد کرد...» "وقتی نیچه گریست؛ اروین یالوم"

تصویرسازی

ناخودآگاهم داره لایه لایه بالا میاره انگار!

هنوز نمی‌تونم با جمله بیانش کنم..

تصویر سازیش می‌تونم بکنم


مثل دریاچه‌ای میمونه که "ژرف" داره همش میزنه...

گل و لجن‌ها از زیر بالا میان و من این بالا نشستم دارم لجن‌ها رو می‌ریزم بیرون..

دوره‌ی "عاشق" خیلی برون ریزی داره برام

نمی‌دونم از کجا میاد... ولی از ۴شنبه‌ی هفته‌ای که عاشق شروع شد خواب‌ها و برون‌ریزی‌هام شروع شده


ادامه‌ش سانسور شد :)

تنهایی

بهم می‌گفت «تو الآن در مهد آدمای مهربون و کم‌یابی»!

بهش گفتم «وقتی احساس تنهایی می‌کنی، تهران و ونکوور فرق زیادی نمی‌کنه.. آدما زندگی خودشونو دارن و انقدر خودشون دغدغه و درگیری دارن که دیگه روت نمیشه بهش بگی بیا به منم گوش بده..»


حرفای زیادی بهش زدم.. هم حضوری هم غیره! هیچ‌وقت صمیمی نبودیم ولی از همون اول راحت و گرم بود.. و این اواخر فهمیدم که خیلی دوستش دارم (as a friend)


و اما درباره‌ی تنهایی!

اولش ازش فرار می‌کنیم.. برای ندیدن تنهاییمون به بغل هر کسی پناه می‌بریم... 

بعد کم کم می‌فهمیم هر بغل و هم‌صحبتی‌ای هم ارزش نداره! شروع می‌کنیم به انتخاب هم‌صحبتامون.. ولی هنوز داریم پنهانی ازش فرار می‌کنیم...

بعد از یه مدتی بازم فرار می‌کنیم ازش ولی این‌دفعه با کار و ورزش و فعالیت‌های مسخره‌ی دیگه... 

کم کم، وقتی به هر روشی فرار کردیم و باز هم چشممون رو که بستیم توی دو قدمیمون حسش کردیم، یه جایی می‌فهمیم که "نه! ظاهرا قرار نیست دست از سرمون برداره..."

اون‌جاست که اگه شجاع باشیم و خودمونو گول نزنیم و هزارتا "اگه"ی دیگه، باهاش مواجه می‌شیم..


درباره‌ی مواجهه یه حرفی میزنن، میگن وقتی با یه مسئله‌ای که ازش می‌ترسیدی مواجه میشی، می‌فهمی که اون مسئله رو چقدر غیر واقعی سخت می‌دیدی و ترس نداشت و ...

ولی "تنهایی" چیزیه که از درون و وقتی باهاش مواجه میشی هم چیز ساده‌ای نیست اصلا!


در نهایت، اگه خوش شانس باشی بالاخره روزی می‌رسی به سطحی که بتونی "خودت برای خودت کافی باشی و تنهاییتو بپذیری و باهاش کنار بیای"

به امید اون روز.. :)

عجیب

دیروز روز عجیبی توی این روزای عجیب بود!

بعد از 4شنبه‌ی عالی‌ای که داشتم (دیدن چند تا از بهترین دوستام، یکی‌شون بعد از مدت‌ها / تولد و سورپرایز و خوشحالی از خوشحالیش / بام رفتن / سنتور زدن بعد از مدت‌هااا / و ...) و بعد از یه سری حرف که فکر می‌کردم دارم زندگیشون می‌کنم و ...


اولین اتفاق 5شنبه ی عجیبم خوابی بود که دیشبش دیدم! از اون خوابا بود که وقتی بیدار میشی تا مدت زیادی فلجی انگار! از اون خوابا که همه‌ی حس های منفی دنیا رو تو خودشون جا دادن ....

وقتی بیدار شدم هنوز همه خواب بودن .. حدود نیم یا حتی 1 ساعت گذشت که صدای اذان باعث شد به خودم بیام و بلند بشم و خوابمو بنویسم ... دستام می‌لرزیدن :|

بماند که بعدش درست خوابم نبرد دیگه :))

تمام صبح داشتم نماد سازی و تحلیل می‌کردم خوابم رو


بعد از ناهار از خونه زدم بیرون .. توی مسیر به مهدیار زنگ زدم و رفتم پیشش ... کلی حرفای عمیق و دقیق درمورد خوابم و state این روزام زدیم ...

بعدش که از کافه در اومدم داشتم پیاده می‌رفتم سمت تئاتر شهر که "روزهای بی باران" سجاد افشاریان رو با حسین ببینم .. از معدود زمان‌هایی بود که هندزفری تو گوشم نکردم و می‌خواستم فکر کنم ....

یه دختر و پسر تمااام مسیر جلوی من داشتن راه می‌رفتن! چند تا از جمله‌های دختر رو که شنیدم احساس کردم داره با من حرف میزنه! اصن یه وضعی!! در حدی که گوشیمو باز کردم و چند تا از جمله‌هاش رو توی نوت گوشی یادداشت کردم:

  • وقتشه که دیگه جدی باشی!
  • تو هنوز اونقدر بزرگ نشدی که بتونی یه آدم عادی باشی!!
  • ببین هنوز اونه که ازت خشم داره؟ یا خودتی که از خودت خشم داری؟؟
  • .....

انقدر برام سنگین بود که از یه جایی سرعتمو زیاد کردم که دیگه صداشونو نشنوم! :|
و تازه هم‌زمانی‌های اصلی بود که داشت شروع می‌شد ... رفتم پردیس تئاتر شهرزاد، حسینو دیدم، بلیطو گرفتم، رفتیم تو و نشستیم
قصه درباره ی یه زن و شوهر و دوستشون که دکتر بود بود ... شوهره تومور داره، اگه عمل نکنه خیلی زود می‌میره، اگه عمل کنه حافظشو از دست میده .. :| بله یا نه؟ عمل می‌کنه یا نمی‌کنه؟ بکنه یا نکنه؟ اگه تو بودی می‌کردی یا نمی‌کردی؟ :|


و جمله‌ی آخر سجاد افشاریان .... هرکدوم از ما یکی رو تو زندگیمون داریم که باید قبل از اینکه دیر بشه بهش بگیم برگرده .......
آخرین تیر کائنات توی 5شنبه، 22 شهریور 97 ... پاره شدم .. توی روزای بی باران بارون اومد :"

از بعد تئاتر داشتم فکر می‌کردم که ادعا چه آسان و عمل چقددر سخته .. و اینکه آدم چقدر راحت حتی خودشو گول میزنه :)