هر انتخابی که میکنی و هر نتیجهای که داره و هر جایی که الآن توی زندگیت هستی، انتخابی بوده که نیاز داشتی بکنی تا نتیجهای رو ببینی که نیاز داشتی ببینی تا جایی باشی که نیاز داشتی باشی تا رشدی که باید بکنی رو بکنی...
انتخابهای ما بالاخره یا آگاهانه هستن یا ناخودآگاه (یا بخشیش آگاهانهس و بخش دیگهایش رو که ما نمیدونیم ناخودآگاهه..)
و اگه ناخودآگاه رو طبق چیزی که یونگ میگه فرض کنیم، خیلی هوشمنده! تو رو توی مسیری میندازه که اذیت شی (تا جایی که تحملشو داری) و ناچار باشی از رشد کردن :)
من خیلی آدم مذهبیای نیستم، ولی قرآن هم همچین چیزی داره که "شما رو به بیشتر از چیزی که تحملشو دارین آزمایش نمیکنیم و..."
کلا داستان اینه که ما موجودی انتخابگر هستیم، درست! انتخابهایی که میکنیم از درستیشون اطلاعی نداریم، قبول! انتخابهامون برامون مسئولیت میارن، اینم درست!!
اما ما به واسطهی انسان بودنمون ناچاریم از انتخاب!! :)
دوست خوبم! بیا و این حقیقت رو بپذیر و ازش درست استفاده کن :) (به جای اینکه هی از مسئولیت انتخابهات فرار کنی و انتخاب کنی که آدمای دیگه برات انتخاب کنن و ....)
-------------------------------------
پ.ن.1: همین الآن یهویی :)))
پ.ن.2: حیفم اومد این حرفای گهربارم رو تو بلاگم شاره نکنم :دی :پی
دیروز تجربهی عمیق، جالب و عجیبی داشتم..
قضیه از چند هفته پیش شروع میشه... وقتی که وحید توی کلاس گفت با کلاس 4شنبهها دارن میرن سنگ نوردی (اردوی عملی دورهی "جنگجو" از سفر قهرمانیشون) و این برای اولین باره که اتفاق میفته و ....
یکی دو هفته پیش، قبل از تموم شدن دورهی "نابودگر" ما، صحبت از یه اردو برای ما شد که نابودگر رو بصورت عملی تمرین کنیم و دیروز روزی بود که هماهنگ شدیم و رفتیم تو دل تجربه :)
محل اردو، غار بورنیک اطراف روستای هرنده تو جادهی فیروزکوه بود.
من 5 صبح بیدار شدم، 5:15 سوار ماشین پدرام شدم و دقیقا آنتایم (ساعت 5:30) دم اتوبوس بودیم. با اتوبوس نزدیک 2.5 ساعت تو راه بودیم تا رسیدیم به روستا و حرکتمونو شروع کردیم..
ساعت 9 راه افتادیم
1ساعت پیاده روی توی برف
1ساعت صعود از تپه تا دهانهی غار (همراه با لیز خوردن بچهها :دی)
نیم ساعتی استراحت کردیم
نزدیک نیم ساعت توی غار پایین رفتیم...
کلاس ژرف رو توی تالار 2 برگزار کردیم :))
مدیتیشن و غیره
سرما
برگشتن و ناهار
ساعت 8:30 هم تقریبا همون میدون آرژانتین تهران بودیم :)
نکتههای مسیر برگشت مسافت زیادی که لیز خوران پائین اومدیم و خستگی و خیس بودن مفرطی بود که توی تنمون و لباسامون وجود داشت :))
اما الآن میخوام دستآوردهایی که توی این سفر داشتم و خیلی برام ارزشمند و عمیق بودن رو بنویسم که یادم نره:
موضوع انشا: «همهی چیزهایی که در زندگیام دارم اما آنها را نمیخواهم»
به نام خدا
ما همگی در زندگی خویش چیزهایی داریم -موقعیتها، عناوین، داشتههای فیزیکی، روابط، وظایف و...- که از داشتن آنها راضی و خشنود نیستیم و همیشه دعا میکنیم کاش چوب جادویی وجود داشت و من را از شر این اتفاقات رها میکرد...
اما ما در کتابهای تاریخ اشخاصی داریم که همهی چیزهایی که داشتند را دوست داشتند و یا شاید همهی چیزهایی که دوست داشتند را داشتند!
من اما هنوز به آن درجه از عرفان نرسیدهام که همهی چیزهایی که دارم را دوست داشته باشم و یا شاید به آن درجه از قدرت نرسیدهباشم که همهی چیزهایی که دوست دارم را داشته باشم!!
ولی به هر حال، به قول یکی از این بزرگان روانشناسی (که نامش را به خاطر ندارم و حال گشتن دنبال نامش را هم در زمان نوشتن این انشاء پیدا نکردم)، آن انسانها، افقی هستند که به انسان جهتی برای حرکت میدهند و قرار نیست به یکباره تکامل شویم! خوب است همواره به سمت تکامل پیش برویم :)
من در درجهی اول، رشتهی دانشگاهیام را دوست ندارم و در حال انصراف از این رشته هستم.. کنکور ارشد روانشناسی را ثبتنام نموده و به بدست آوردن رتبهای خوب و ثبتنام در دانشگاهی خوب در این رشته امیدوارم.
من جنس رابطهام با پدرم را دوست ندارم و چند سالی میشود که در تلاش برای بهبود این رابطه هستم و اندک اتفاقهای مثبتی هم در این زمینه رخ داده است.
من تعدادی از لباسهایم را دوست ندارم و آنها را کم میپوشم و منتظر رسیدن سال جدید هستم تا آنها را به فقرا و نیازمندان اهدا کنم :)
من خانهای که در آن زندگی میکنم را دوست ندارم و از هدفهایم پیدا کردن هماتاقی و اجاره کردن یک خانه (حداقل به مدت یک سال) است!
من حتی یکی از ویژگیهایم را (تنبلی و بی انگیزگی) دوست ندارم ولی هنوز کار جدیای در این زمینه نکردهام :(
خب دیگه از حالت انشا در بیایم :))
در مجموع، من چیزهای زیادی ندارم که نخوامشون... این بخشیش از اینجا میاد که کلا چیز زیادی ندارم :)) اما بخشیش هم از تلاش زیادی میاد که توی این سالها برای رسیدن به جایی که واقعا دوست دارم و حقم هست انجام دادم :)
امید برای روزی که هممون تا حد خوبی چیزهایی که داریم رو دوست داشته باشیم و چیزهایی که دوست داریمو داشته باشیم :)
------------------------------
پ.ن.1: اگه اشتباه نکنم تمرینی بود که دکتر شیری توی یکی از فایلهای صوتیش داده بود...
پ.ن.2: اگه بالایی اشتباه باشه نتیجتا میشه تمرینی که دکتر شاهرضا توی کلاس ژرف بهمون داده :))
پ.ن.3: به سبک انشاءهای راهنمایی ^_^
----------------------------
پ.ن.1: بعد از تجربهی عملی نابودگر، اشتراک گذاری تجربهی یکی از بچههای ژرف (خودم ^_^)، بدون دستکاری "من" :)
از آذر کمتر از آبانم راضیم، ولی ناراضی هم نیستم واقعا!
برگزار کردن مسابقهی ACM و آشنا شدن با یه سری ورودیهای جدید اتفاق خوب آذر بود :) ولی یه سری دغدغهی خیلی جدی باعث شدن که نتونم اون لذتی که باید رو ببرم از اتفاقای این ماه..
کلاس ژرف هم که قربونش برم کل پستهای ماه آذر منو به خودش اختصاص داد :)) نوش جونش!
پیش به سوی دی..
عزیزانم!
------------------------
پ.ن.1: واقعا شهودی نداشتم که وصیتنامه چه شکلیه :" شما به بزرگی خودتون ببخشین :))
پ.ن.2: تمرینمه خب!
پ.ن.3: این سه تا پست هم که اینجا و اینجا و اینجا لینک دادم بهشون وصیت-طور هستن.. دوستشون دارم :)
از آبانم راضیم!
تجربههای خوبی داشتم توش، رشد درونی نسبتا خوبی هم کردم توش... البته درمورد این آخری میشه گفت برداشت کارهاییه که چند ماه اخیر دارم میکنم، اما بالاخره تو آبان بود که فهمیدم راضیم :)
پیش به سوی آذر...
-------------------
پ.ن.1: واای از آذر!
امروز یه تجربهی عجیب داشتم که میخوام تعریفش کنم تا تو تاریخ ثبت بشه :)
ما با بچههای کلاس ژرف (همون کلاس دوشنبهایها که خیلی دوستش دارم...) یه گروه داشتیم تو تلگرام که به لطف جمهوری دموکراتیک اسلامی به چُخ رفت :| :))
بچهها جدیدا یه گروه زدن تو واتسآپ و من بخاطر وفاداریم به تلگرام (اَلِکی :D) این اپلیکیشن رو ندارم و ...
از چند روز پیش تو اون گروهه قرار گذاشتن که برن باغ لواسون شیرین اینا که کار عملی آرکتایپ نابودگر رو انجام بدن و من امروز ساعت 11 متوجه شدم این قضیه رو! حالا اینکه من رودهن بودم و به چه بدبختی خودمو رسوندم بمااند :))
خلاصه ما رسیدیم و دیدیم که قبرو کندن! (اشتباه نخوندین :)) رسما قبر کنده بودن)
رفتیم توی خونه، مراقبه کردیم، برگشتیم بیرون و دونه دونه توی قبر خوابیدیم و رومون رو با برگ و شاخههای گل پوشوندن .....
و چیزی که میتونم از دریافتهام باهاتون share کنم ایناست:
میخوام با خودم تجدید پیمان کنم!
من به این دنیا نیومدم که بدون انجام کار بخصوصی ازش خارج شم!
قرار نیست بخاطر باختن توی یه زمینه همه چیزو ببازم!
قرار نیست تا ابد روی زمین بشینم و اجازه بدم عقدهی مادر لعنتی بهم افسار بزنه و هرکاری که میگه رو بکنم...
دوباره میخوام بلند بشم، این دفعه قویتر.. به موود و فکرای لعنتیای که تو ذهنم هستن هم اهمیتی نمیدم... با حال خوب یا بد، کاری که "باید" بکنم رو میدونم چیه و انجامش میدم.
------------------------
پ.ن.1: دیگه هرچی بگم اضافه گوییه!
پ.ن.2: چه کسی قول راحتی به شما داده بود؟! مشکل در احساس ناراحتی نیست! مشکل این است که ناراحتی شما برای آنچه باید، نیست... "وقتی نیچه گریست، اروین یالوم"
میدونی؟
یاد اون پولیوره افتادم که سال دوم از مشهد خریدم
کجا بود؟ با هم رفتیم... اون مرکز خریده که از حرم دور بود و با تاکسی مجبور شدیم بریم...
یاد گم کردنش... که ناراحت بودم ولی بهت گفتم فدای سرمون... که ناراحتیش بعد یه مدت کمی گذشت و تموم شد...
داشتم فکر میکردم که واقعا فقط ادعا نیست که برای چیزها به اندازهی ارزششون گیر میکنم!
و تو ارزشمندترین بودی همیشه برام.. از وقتی شناختمت... و هی ارزشمندتر..... و هی بیشتر
میدونی؟
هنوز به نبودنت گیرم!
دیشب خوابتو دیدم... با کسی بودی... فکر میکردم اگه روزی ببینم با کسی هستی میتونم تحمل کنم یا خودمو هندل کنم یا حداقل برات خوشحال باشم یا حداقلتر برات آرزوی خوشبختی کنم... خوشبختیای که لیاقتشو داری.....
دیشب دیدمت تو خواب.. نتونستم!
امروز داشتم فکر میکردم که آیا این خوبه که حداقل چند وقت یه بار تو خواب میبینمت یا نه؟
این دو بار اخیر که اصلا خوب نبود.....
خدا عاقبت هممونو بخیر کنه :/
امروز بعد از مدتها (دقیقش رو بخوام بگم میشه بعد از 21 شهریور که آخرین روز خوب و شادی بود که داشتم) خوب شروع شد، خوب ادامه داشت و خوب هم تموم شد :)
نه با حال بدی از خواب بیدار شدم، نه اتفاق بدی افتاد، نه تفکرات ناخودآگاه زیاد بهم حمله کردن، نه اتفاقای روتین این 1 ماه اخیر :))
کلا احساس میکنم این مرحلهی گذار (که هنوز دقیق نمیدونم گذار از چی!) هم داره تموم میشه و من باز زنده موندم و طبق استقرا قویتر از قبلم قراره بشم...
یه سری اتفاقا افتاده، یه سری اتفاقا داره میفته، یه سری اتفاقا هم به نظرم قراره بیفته ... صرفا شهوده البته!
مثلا چندتا از اتفاقایی که افتاده اینه که تعداد سیگارهایی که تو روز میکشم رو به 4 یا حداکثر 5 تا محدود کردم، یه کم انگار جدیتر شدم توی یه زمینههایی و بااز درونگراتر!
یا مثلا دارم کم کم به حالی میرسم که بتونم به خودم بگم "بسه دیگه!! جمع کن خودتو! وقتشه که بلند شی و شروع کنی..." و واقعا این اتفاق بیفته!!
آهان! داشت یادم میرفت!
پریروز روز تولدم بود :)
امسال یه فرقی با سالهای قبل داشت..
امسال اولین سالی بود که از چند ماه قبل به جدی بودن زیاد شدن سنم فکر کردم! به اینکه تا کی قراره اینجوری ادامه بدم؟! به خیلی چیزا فکر میکردم و برای اولین بار حرف داییم که توی تولد 40 سالگیش بهم زد رو فکر میکنم تا حدودی فهمیدم!
بهم گفت "روز تولد خیلی روز شادی هم نیست واقعا! روزیه که تو میفهمی یک سال دیگه از وقتی که داشتی گذشت و ..."
امسال یه فرق دیگه هم داشت...
تا پارسال یا انقدر بچه بودم که نمیدونستم تنهایی یعنی چی، یا انقدر خوشبخت بودم که تنها نباشم، یا (پارسال) انقدر از ضربه ای که خورده بودم گیج بودم که اصلا نفهمیدم روز تولدم چجوری گذشت!
امسال اولین سالی بود که تنهایی رو از صبح روز تولدم حس کردم... البته به مدلی که شاعر میگه من در میان جمع و فلان.... یعنی از 17 ساعتی که توی اون روز بیدار بودم تقریبا 14 ساعتش رو پیش نزدیکترین آدمای زندگیم بودم (خانواده و دوستان) ولی امسال اولین سالی بود که تنهایی رو از صبح روز تولدم حس کردم... مثل یک ماه اخیر..
و البته که بخاطر این اتفاق میتونم قدر دوستای خوبی که دارم رو بیشتر از قبل بدونم :)
--------------------------
پ.ن.1: «یک روانشناس، یک گشایندهی معمای روح، بیش از هر کسی نیازمند دشواریست.. در غیر اینصورت شاگردان و درمانجویانش را در آبی کم ژرفا غوطهور خواهد کرد...» "وقتی نیچه گریست؛ اروین یالوم"
ناخودآگاهم داره لایه لایه بالا میاره انگار!
هنوز نمیتونم با جمله بیانش کنم..
تصویر سازیش میتونم بکنم
مثل دریاچهای میمونه که "ژرف" داره همش میزنه...
گل و لجنها از زیر بالا میان و من این بالا نشستم دارم لجنها رو میریزم بیرون..
دورهی "عاشق" خیلی برون ریزی داره برام
نمیدونم از کجا میاد... ولی از ۴شنبهی هفتهای که عاشق شروع شد خوابها و برونریزیهام شروع شده
ادامهش سانسور شد :)
بهم میگفت «تو الآن در مهد آدمای مهربون و کمیابی»!
بهش گفتم «وقتی احساس تنهایی میکنی، تهران و ونکوور فرق زیادی نمیکنه.. آدما زندگی خودشونو دارن و انقدر خودشون دغدغه و درگیری دارن که دیگه روت نمیشه بهش بگی بیا به منم گوش بده..»
حرفای زیادی بهش زدم.. هم حضوری هم غیره! هیچوقت صمیمی نبودیم ولی از همون اول راحت و گرم بود.. و این اواخر فهمیدم که خیلی دوستش دارم (as a friend)
و اما دربارهی تنهایی!
اولش ازش فرار میکنیم.. برای ندیدن تنهاییمون به بغل هر کسی پناه میبریم...
بعد کم کم میفهمیم هر بغل و همصحبتیای هم ارزش نداره! شروع میکنیم به انتخاب همصحبتامون.. ولی هنوز داریم پنهانی ازش فرار میکنیم...
بعد از یه مدتی بازم فرار میکنیم ازش ولی ایندفعه با کار و ورزش و فعالیتهای مسخرهی دیگه...
کم کم، وقتی به هر روشی فرار کردیم و باز هم چشممون رو که بستیم توی دو قدمیمون حسش کردیم، یه جایی میفهمیم که "نه! ظاهرا قرار نیست دست از سرمون برداره..."
اونجاست که اگه شجاع باشیم و خودمونو گول نزنیم و هزارتا "اگه"ی دیگه، باهاش مواجه میشیم..
دربارهی مواجهه یه حرفی میزنن، میگن وقتی با یه مسئلهای که ازش میترسیدی مواجه میشی، میفهمی که اون مسئله رو چقدر غیر واقعی سخت میدیدی و ترس نداشت و ...
ولی "تنهایی" چیزیه که از درون و وقتی باهاش مواجه میشی هم چیز سادهای نیست اصلا!
در نهایت، اگه خوش شانس باشی بالاخره روزی میرسی به سطحی که بتونی "خودت برای خودت کافی باشی و تنهاییتو بپذیری و باهاش کنار بیای"
به امید اون روز.. :)
دیروز روز عجیبی توی این روزای عجیب بود!
بعد از 4شنبهی عالیای که داشتم (دیدن چند تا از بهترین دوستام، یکیشون بعد از مدتها / تولد و سورپرایز و خوشحالی از خوشحالیش / بام رفتن / سنتور زدن بعد از مدتهااا / و ...) و بعد از یه سری حرف که فکر میکردم دارم زندگیشون میکنم و ...
اولین اتفاق 5شنبه ی عجیبم خوابی بود که دیشبش دیدم! از اون خوابا بود که وقتی بیدار میشی تا مدت زیادی فلجی انگار! از اون خوابا که همهی حس های منفی دنیا رو تو خودشون جا دادن ....
وقتی بیدار شدم هنوز همه خواب بودن .. حدود نیم یا حتی 1 ساعت گذشت که صدای اذان باعث شد به خودم بیام و بلند بشم و خوابمو بنویسم ... دستام میلرزیدن :|
بماند که بعدش درست خوابم نبرد دیگه :))
تمام صبح داشتم نماد سازی و تحلیل میکردم خوابم رو
بعد از ناهار از خونه زدم بیرون .. توی مسیر به مهدیار زنگ زدم و رفتم پیشش ... کلی حرفای عمیق و دقیق درمورد خوابم و state این روزام زدیم ...
بعدش که از کافه در اومدم داشتم پیاده میرفتم سمت تئاتر شهر که "روزهای بی باران" سجاد افشاریان رو با حسین ببینم .. از معدود زمانهایی بود که هندزفری تو گوشم نکردم و میخواستم فکر کنم ....
یه دختر و پسر تمااام مسیر جلوی من داشتن راه میرفتن! چند تا از جملههای دختر رو که شنیدم احساس کردم داره با من حرف میزنه! اصن یه وضعی!! در حدی که گوشیمو باز کردم و چند تا از جملههاش رو توی نوت گوشی یادداشت کردم: