آن روی من

جایی برای جاری شدنِ چیزی که هستم

آن روی من

جایی برای جاری شدنِ چیزی که هستم

آن روی من

بعضی حرف ها رو نمیشه زد ...
بعضی حرفا رو باید توی دلت دفن کنی ..
شاید برای اینه که ارزش دوستی بیشتر از اینه که با یه حرف نابجا خرابش کنی ! ارزش هر رابطه ای ...

#inner_peace

-----------------------
پ.ن.1: اینا بیان صدرای 21 ساله‌ست... دلم نیومد عوضش کنم :)

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۳۱۷ مطلب با موضوع «خودش مینویسه ...» ثبت شده است

به وقت خستگی

پیش نوشت: اینو 5 شب پیش نوشتم! ولی انقدر حال نداشتم که لپتاپو باز کنم و ثبتش کنم :))

--------------------------


دارم با بی‌علاقه‌ترین حالتی که از خودم سراغ دارم درس می‌خونم

روانشناسی مرضی یا همون آسیب‌شناسی روانی یا به صورت ساده "مرض"!

حتی OS و MIR و درس‌های دوست نداشتنی دیگه‌ی لیسانس هم به لطف جمع‌خوانی راحت‌تر خونده می‌شدن و پیش می‌رفتن....

اون موقع‌ها، دلبری بود که هروقت خسته می‌شدم یه لمس ساده‌ی دست یا حتی یه نگاه به چشمای قشنگش کافی بود تا دوباره انرژی بگیرم و بتونم با همه چیز مبارزه کنم... در حد همون صدرای رشد نایافته‌ای که بودم..

ولی الآن فقط عشق به مسیری که انتخابش کردم باعث ادامه دادن خوندن این کتاب کلفت با همه‌ی تنش‌ها و بی‌علاقگیم میشه!

نه که این عشق چیز کمی باشه، نه که محرک خوبی نباشه، که اگه اینا بود من الآن اینجا نبودم! ولی بیایم با خودمون رک باشیم... صدرا هنوز باید بیشتر از این حرفا رشد کنه تا بتونه بخاطر عشق به چیزی غیر مادی، انرژی‌ای که برای غلبه به پستی و بلندی‌های زندگی نیاز داره رو به دست بیاره :/


اوضاع درس‌ها بد نیست... زبان رو از مینیممی که نیاز باشه بیشتر می‌زنم، علم النفس هم خوبه وضعش.. فیزیولوژی رو هم به لطف موجود ارزشمندی که بخاطر همین کنکور (نمی‌دونم بگم لعنت الله علیه یا رحمت الله علیه!) باهاش آشنا شدم می‌تونم درصد معقولی بزنم :)

رشد و بالینی هم واقعا اگه کم بزنم جای تعجب داره 😅

ولی برای بهشتی شدن، نیازه که همه‌ی درس‌ها رو خوب زد! نیازه که آمار ملعون و مرض بی‌ناموس رو هم به اندازه‌ی درس‌هایی که توشون وضعم خوبه خوب بزنم.


دلم برای "کتاب خوندن" تنگ شده! اگه این حرف رو صدرای ۳ سال پیش می‌شنید خنده‌ش می‌گرفت :)) ولی الآن واقعا دلم می‌خواد یه کتاب درست حسابی بگیرم دستم و تا خود صبح کتاب بخونم... آخرین بار هری پاتر نمی‌دونم چند بود که وقتی بعد از آخرین امتحان مدرسه برگشتم خونه روی میزم دیدمش و ۲ جلد رو تا ظهر فرداش تموم کردم و بعد تا صبح پس‌فرداش خوابیدم 😅


خودمونیم! دلم برای خیلی چیزا تنگ شده!! حتی برای دانشگاه! حتی برای خونه‌ای که ازش اومدم بیرون! برای ASP و کافه گرافش.. برای پیاده‌روی‌های بی‌هدفی که وقتای دلتنگی میشد عادت شب و روزم... یادمه یه روز ۴۰۰۰۰ قدم راه رفتم و خود SHealth پیام داد که "حاجی پشمام! بس کن، نگرانتیم" :)) (پیاده از خونه تا نیمکت بعد از چشمه‌ی بام!)


این کتاب بی‌شرف جلوم نشسته و تو چشمام زل زده که بیا منو بخون تا بتونی بخوابی :/

دیدین وقتی یکی تو چشمتون زل می‌زنه چقدر معذبین؟! هی چشمتونو می‌دزدین تا نبینینش... ولی چه سود؟


برم تا بیش‌تر از این عذابم نداده چشمشو در بیارم....

در وصف کشتی یونانی (جزیره‌ی کیش)

چه سفرهایی که به خود ندیده است

چه آرزوهایی که برآورده نکرده است

چه دیدگانی که در آن به دیدنِ رویِ ماهِ یار تر نگشته اند

چه خطرهایی که در طوفان و آرامش دریا پشت سر نگذاشته است....


با اینکه همه‌ی بدنش خسته و زنگ‌زده است، هنوز ابهت قدیمش را دارد..

هنوز تصویر غروب آفتاب در پس پشت او چشم انسان را خیره می‌کند!

به گمان من هر چیزی که روزی در دریاها و اقیانوس‌ها بدون ترس و شجاعانه سالاری می‌کرده، گرچه به گل نشستن و زنگ زدنش دل‌گیر است، اما حتی این اتفاقات هم نمی‌توانند از چشم‌نوازی زمختش چیزی کم کنند....

جمع‌بندی اسفند و فروردین

می‌نویسم که یادم نره دو ماه شد که دارم برای کنکور ارشد می‌خونم

اوایلش خیلی سخت بود، اواسطش خیلی سخت بود، هنوزم خیلی سخته :)) واقعا برای روزی 10 ساعت درس خوندن پیر شدم :/


  • زندگیم شده 5.5 روز تو هفته درس خوندن و یه دوشنبه دور زدن تو تهران و دیدن دوستان و رفتن کلاس ژرف و ...
  • عید هم فقط 3 روز رفتم اصفهان، یه فامیلا فوت کرده بود نمی‌شد نرفت!
  • با دوست عزیزی آشنا شدم به واسطه‌ی کنکور که ممکنه بعدا بیشتر ازش بگم..
  • تمدید زمان کنکور از اتفاقای عجیبی بود که برای بار هزارم بهم اثبات کرد که وقتی یه چیزی رو از ته دلت میخوای و براش واقعا قدم برمی‌داری و هزینه‌هاشو میدی کائنات دست به دست هم میده تا بهت کمک کنه برای رسیدن بهش :) (یا همون از تو حرکت از خدا برکت معروف...)

لائوتسه میگه «فرزانه کار خود را می‌کند و سپس آن را رها می‌سازد»... باشد که به فرزانگی نائل شویم!

آفرینش‌گری به روش ژرف

برای آفریدن میشه مثال‌هایی مثل سرودن، نوشتن، بداهه نوازی و خیلی مدل‌های دیگه آورد. اما مدلی که ما توی کلاس بهش تشویق شدیم، مدلیه که به هیچ چیز به جز یه قلم و کاغذ نیاز نداره..

بیان ادبی احساس، یا همون شعر نو :)


اینا چندتا از دل‌نشین‌ترین اشاعری هستن که از بچه‌ها تراوش کرده.. :) گفتم شاید بد نباشه که اینجا هم ثبت بشن...


دیروز، امروز، فردا

معصومیت یتیم شده

جنگجوی حامی

حاکم و حکیم

به این سادگی نبود، اما

به همین شیرینی خواهد بود


-------------------------


ساحلی دل انگیز و عریان

غروب بی‌پایان خورشید

عِطر دریا و مه و ستارگان

انعکاس تلالو مهتاب می‌خرامد بر روی شنزار

و تو، تویی آن سوی من، در میانه‌ی میدان

آرمیده بر روی شنزار

گهی لاک پشتی گریان، گه خرچنگی آرام


-------------------------


هنوز

هروقت از کنار عاشقانه هایم عبور می‌کنم... 

لبخند بر تنم نقش می‌بندد... 

کلامی نمی‌گویم... 

مبادا ابر خوش نقش روی سرم حباب گردد... 

از تاکستان عبور می‌کنم... 

و شهد شراب‌گونه چشمان تو را می‌نوشم... 

مست می‌شوم از عبورت و

دمادم تورا سر می‌کشم....


-------------------------


زیبا منظره اى است:

دختر نازک و بهاره‌اى که

نمى‌رقصید و مى‌خشکید

نمى‌بخشید و مى‌رنجید

نمى‌خندید و مى‌گریست،

اکنون ظریفانه با نسیم صبا بر روى قالیچه‌ی آمالش مى‌کاود 

دشت خیال پاییز رنگش را


-------------------------


در آینه می‌نگرم 

با چشم‌هایم غریبه‌ام 

آنقدر ردپای دیگران در نگاهم نشسته 

که خود را گم کرده‌ام

سردی آه بر جانم می‌نشیند

صدایی می‌شنوم 

مرا دریاب

پس می‌نشینم

خود را در آغوش می‌کشم

سکوت درونم را به نظاره می‌نشینم

لذتی شگرف در عمق وجودم در تمام موی‌رگ‌هایم جاری می‌شود


-------------------------


من بى‌قرار تو ام،

تو

 که از پسِ پشت پرده‌ى چشمانم،

 در آینه با من

به زبان سکوت

سخن مى‌گویى


-------------------------


هم دلم با تو

تویی که دورترین و نزدیک‌ترینی

خسته بودم، تنها، سرگشته در این فضای غبارآلود

حالا که هستی

با خودم در صلح، با هستی همراه


-------------------------


درد را در باغچه‌ی زندگی دفن کردم

درخت غمباری شد

نور زندگی را از دریچه‌ی چشمانم ربود

درخت را بریدم

ولی افسوس

دیگر سرش بر آسمان می‌سایید

فرو افتاد و خانه‌ام را ویران کرد

خانه‌ای در بلندی‌های قدرت بنا کردم

خورشیدی شد

گرمایش خانه امن ذهنم را جهنم کرد

سویش نشانه رفتم

پاره‌های سوزان مرگ شد

همه‌ام را سوزاند

حال اوست که بر مزارم نشسته است

دلش برایم تنگ شده است


------------------------------------

پ.ن.1: متن‌ها به ترتیب تاریخ تراویده شدن هستن :)

پ.ن.2: خودم، پدرام، رضا، سارا، فهیمه، شیرین، مه‌دخت و محمدکاظم 3>

باید دل سپرد..

سکوت باید

سکوتی معنادار برای تکرار نبودن

سکوتی کش‌دار برای تازه شدن

سکوتی سخت برای پختگی


سکوت اما انتها ندارد!

مبادا غرقش شوی!

مبادا نفهمی و بگذرد!

فرصت‌های "زندگی‌کردن" را می‌گویم


باید دل سپرد

حیف است تنهایی

حیف است سرشار نکردن دیگری از بودنت...

باید سرشار کردن خودت از بودنش...


روزها می‌گذرند و تو همچنان در سکوت

باید گفتن

باید شنفتن

باید اشتباه کردن، جبران کردن


باید دل سپرد

به او، به چشمانش، دستانش، شیرینی لبانش

به آن اتفاق ساده -که سرشار از برکت باشد...-


آری

زندگی همین تعادل سکوت‌ها و دل‌سپردن‌هاست...

گذشته، آینده یا حال؟

وقتی توی اتوبوس نشستی و داری آهنگ گوش می‌کنی و چشمت به منظره‌های خیابون انقلاب دوخته شده، چند حالت برای آگاهیت می‌تونه وجود داشته باشه..

  • می‌تونی چیزی نبینی و نشنوی و توی خاطراتت غرق شده باشی یا به آینده‌ای که هنوز نیومده فکر کنی و از ترس اینکه "چی میشه اگه کنکور فلان.." یا هر کوفت دیگه‌ای زهره ترک شی!
  • می‌تونی چیزی نبینی و به جز اول آهنگ چیزی هم نشنوی و تو خاطراتی که تنها نقطه‌ی اشتراکشون اون آهنگه غرق شی و دستی دستی خودتو بدی به دست احساساتی که احتمالا ۹۰٪شون غم و حسرته!!
  • می‌تونی منظره رو ببینی و توی دونه دونه‌ی مولکول‌های سنگ‌فرش خیابون دنبال خاطره‌های خاک خورده‌ت بگردی و خودت از حجم حافظه‌ای که داری تعجب کنی... این‌جور وقتا معمولا چشمت یهو به یه نقطه خیره میشه و برای ثانیه‌ای از دنبال کردن طبیعی خیابون عاجز میشی! بعلاوه اینکه کم پیش میاد چیزی که داره گوشی بدبخت پلی می‌کنه رو بشنوی... "I set fire to the rain، عه فلان خاطره :|" واقعا بقیه‌ی این آهنگ چیه؟!


اما قشنگ‌ترین اتفاق به گمان من وقتیه که فارغ از هرچی گذشته و آینده‌س بشینی، "hold your breath and count to ten" کنی، در همین لحظه از هرچی که هست لذت ببری :)

خیابونو ببینی

آهنگ رو با صدای اَدِل گوش کنی

گرمای صندلی زیرتو حس کنی

خنکای خشک شدن عرقت... آآخ


از چه دل‌تنگ شدی؟ دل‌خوشی‌ها کم نیست :)


-----------------------------

پ.ن.1: یکی از تاثیرگذارترین مونولوگ‌ها توی پاندای کنگ‌فوکار اون تیکه‌ی استاد اوگوِی بود که می‌گفت «دیروز جزء تاریخه، فردا یه رازه، ولی امروز یک هدیه‌ست» :)

دلنوشته‌ی ماشینی

تو ماشین نشستیم و به سمت اصفهان داریم میرونیم...

یهو دلم خواست لپتاپم پیشم بود و بلاگمو باز میکردم و این کلماتی که دارن از ذهنم تراوش میکنن رو توش ثبت میکردم...

این شد که رفتم توی saved messages تلگرام و کارمو شروع کردم :)


هرکجا هستم باشم، آسمان مال من است...

این تکه شعر رو توی چند ماه اخیر دارم "زندگی"ش میکنم! چطور؟ اینطوری که خونه ندارم، هر شب یه جا میخوایم.. حتی آمادگی خوابیدن زیر یکی از پل‌های خدا رو هم دارم :)) اما نکته‌ش اینه که آرومم و راضی... خوشحال هنوز نه، ولی راضی چرا :)


اردیبهشتی که داره هر روز نزدیک‌تر میشه کنکور دارم... کنکور روان‌شناسی.. همونی که براش به این دنیا اومدم :) کم کم شروع به ساختن آینده‌ای که لایقش هستم کردم و از خودم به اندازه‌ی کافی راضیم! بقیه‌ش دست من نیست... بقیشو میسپرم به خودش ;) 3>


سال ۹۷ سال عجیبی بود.... با وجود همه‌ی تجربه‌های تلخ و شیرینی که این سال‌های اخیرم رو پر کردن، با وجود روزهایی که فکر می‌کردم دیگه نمیتونم ادامه بدم، با وجود همه‌ی زخم‌هایی که توی سال‌های اخیر خوردم، تا جایی که یادم میاد سال ۹۷ به جرئت و با اختلاف سخت‌ترین این ۲۵ سال زندگیم بوده....


من توی زندگیم ۳بار پوست انداختم... ۳ بار با موانعی بزرگتر از خودم روبرو شدم... ۳ بار رشد کردم...

ورودم به دانشگاه اولین نقطه عطف زندگیم بود..

جدی شدن رابطه‌م با فلانی دومیش و جدا شدنمون سومیش...

ولی سال ۹۷، با اینکه نقطه عطف شاخصی توش نبود (به جز این اواخر که از خونه اومدم بیرون و شروعی برای استقلال حقیقیم بود)، اما روز به روزش سخت بود.. من امسال اندازه‌ی ۴-۵ سال اخیرم رشد کردم (و توی اون ۴-۵ سال اندازه‌ی کل سال‌های قبلش)....


چند روز پیش فاطمه ازم پرسید سال ۹۷ برات شبیه چیه؟ اولین چیزی که به ذهنم رسید رو بهش گفتم.. بهش گفتم شبیه سگ هاری که تونستم رامش کنم... البته که هنوز سگه، ولی دیگه برام خطری نداره! دیگه معصوم خام چند سال پیش نیستم... دیگه به یتیمی به چشم یه اتفاق بوگندو نگاه نمیکنم...دیگه جنگجوم بیداره و گوش به زنگه تا از شمشیرش استفاده کنه... دیگه حامیم خام و بدوی نیست.. دیگه جستجوگرم فعال شده و الحق که کارشم تا حالا خوب انجام داده :) دیگه عاشقم بعد از اغمای عمیقی که توش رفته بود داره آروم آروم برمیگرده..... دیگه از نابودگر و ناشناختگیش نمیترسم، و دیگه آفرینش‌گریمو دست کم نمیگیرم....

آره! دیگه صدرا بزرگ شده، بزرگتر از اینا هم میشه :) باید بشه!!! ذات زندگی همینه..


توی این سال اخیر غر هم زیاد زدم، روزهای زیادیشو رو زمین نشستم و گریه کردم، روزهای زیادیش انگیزه‌ای برای ادامه نداشتم.... ینی انگیزمو گم کرده بودم!

توی سال‌های بعدی هم این اتفاق وجود داره.. اما کمتر! :) با وجود دوستای عزیزی که انرژی حضورشون کافیه تا دوباره شارژ شم و بلند شم، آدم دیگه روش نمیشه وقتشو تلف کنه و غر بزنه :)

آره..

با هم از غروب و سایه رد میشیم

قصه ی عاشقی رو بلد میشیم


خلاصه که ۹۷ عجیبی بود، انتظار ۹۸ عجیبی هم دارم :) شاید جنس عجبش فرق داشته باشه.. شاید بالاخره بعد از یک سال و خورده‌ای بتونم دوباره عاشق بشم، شاید بالاخره نوبت این بشه که دنیا روزای خوششو هم بهم نشون بده :) خدا رو چه دیدی؟

چشم‌ها را باید شست.. جور دیگر باید دید :)

گذر زمان

دیروز، امروز، فردا

معصومیت یتیم شده

جنگجوی حامی

حاکم و حکیم


به این سادگی نبود، اما

به همین شیرینی خواهد بود :)

بیان ادبی احساس بعد از دیدن فیلم انجمن شعرای مرده

نیل مُرد،

تو نمیر!


نیل بخاطر انتظارات فراتر از توانش مُرد

تو بخاطر توان فراتر از انتظاراتت نمیر...


نیل نتوانست پدرش را نزید!

نیل انتخاب کرد پدرش را.... بزید؟!

نه! هیچ‌کدام را نزیست..


تو خودت را بزی...

تو باش!

خودت باش


نمی‌توانی بقیه را زندگی کنی!!

ولی خودت را زیستن را

بخاطر سختی شرایطت،

بخاطر انتظارات زیاد،

حتی بخاطر پدر و مادرت

فراموش نکن


خودت را زیر پایت نگذار....

وقتی اصیل شدی،

همه متوجه خواهند شد

که هیچ‌چیز ارزش میرایی تو را نداشت....

حتی خودشان!


آری!

نیل مُرد؛

تو نمیر.....


-----------------------

پ.ن.1: به تعریف و بیان وحید اینی که من نوشتم شعره :)))

پ.ن.2: به تعریف و بیان کیانا اینی که من نوشتم "بیان ادبی احساسم بعد از دیدن فیلم انجمن شعرای مرده" ست :)))))

جمع‌بندی بهمن

پر از پر از اتفاق :|

  • آفرینش‌گری ژرفی
  • سینما (قانون مورفی D:)
  • ادامه‌ی گفتن ACT برای اون دوست عزیز :))
  • تولد حمید و سینا
  • تحلیل فیلم "بودای کوچک" تو کلاس ژرف
  • تحلیل فیلم "Aviator"
  • خوندن و ارائه‌ی Catlle و DISC و NEO توی پرشیا خودرو
  • دیدن حسین بعد مدت‌ها و کلی صحبت :)
  • فوتبال ژرفی :))) (ایران-ژاپن)

  • وووووو مهم‌ترین اتفاق امسال!!
    • بیرون زدن از خونه :)
    • هماهنگی با چند نفر برای شرایط موقت (پیدا کردن جای خواب!)
  • ترجمه‌ی بخشی از یه کتاب
  • رفتن به خانه‌ی کودک شوش و ایده‌های مختلف برای کمک بهشون..
  • شب‌بیداری تو خونه‌ی میلاد :)
  • شب‌بیداری تو خونه‌ی پدرام :))
  • مراقبه و تخیل فعال‌های زیااد...
  • سفر خونوادگی (دایی‌هام) به اصفهان
  • سفر دوستانه (بچه‌های دانشگاه) به مشهد
  • دزدیده شدن گوشیم :| (درست توی بدترین زمان!)
  • پسران کریم تو مشهد :)))
  • خواب تو مسجد دانشگاه :)))))) (achievement unlocked :D)
  • رفتن زیر سِرُم بخاطر فشارهای عصبی اخیر

  • و یه سری چیز ریز دیگه!!!!

ما نمی‌بازیم! یا می‌بریم، یا می‌آموزیم...

به یاد داشته باش که همه چیز یک هدیه‌ست

هرچه از سر گذرانده‌ای، تمام دردها و لذت‌ها، تمام ناخوشی‌ها و خوشی‌ها، تمام فراز و نشیب‌ها...

همه چیز زیباست، زیرا همه چیز در جهت رشد و شکوفایی تو عمل می‌کند؛ اگر که آگاه باشی :)

--------------------------------


داشت به دونه های ریز و درشت برف که توی هوا آروم آروم می‌رقصیدن و پایین می‌رفتن نگاه می‌کرد و به مسیری که تا حالا ازش گذشته -تا جایی که یادش میومد- فکر میکرد..

چه پستی و بلندی‌ها، شادی و غم‌هایی که تا حالا پشت سر نذاشته بود.. و البته انتظاری جز این هم از زندگی نداشت :)

شروع کرد به فکر کردن و نوشتن.....:


وقتی به دنیا اومد، پدری داشت خشن، سخت‌گیر و خودخواه و مادری مظلوم، بی‌پناه و منفعل

وقتی بزرگ شد، یا دقیق‌تر بگم! از وقتی قهرمانش متولد شد، دوتا معلم داشت که هر دوی اونا توی درس‌هایی که قرار بود بهش بدن جدی، پی‌گیر، منضبط و به معنای واقعی کلمه، "بهترین" بودن و صرفا تفاوتشون توی جنس درس‌هایی بود که قرار بود بهش یاد بدن!


میخوام براتون از آخرین درسی که گرفت بگم:

سه هفته‌ای میشد که معلم اول (پدر)، برای یاد دادن آخرین درس بهش، کمکش کرد تا از منطقه‌ی امنش خارج بشه... آخرین درس (تا حالا) استقلال بود. برای مستقل شدن -مالی، روحی و احساسی- باید از خونه‌یی که 25 سال توش زندگی کرده بود خارج میشد و همینطور باید همه‌ی متعلقات زندگی قبلیش ازش گرفته میشد...

همینطور هم شد! بعد از خارج شدن از خونه، گوشی‌ای که 1 ماه بود دستش رسیده بود رو دزد زد و همون اتفاق باعث شد جدیتِ زندگیِ مستقل رو توی سطح دیگه‌ای درک کنه...

نقشی که معلم اول بعد از تکمیل درس براش انجام داد (دعوایی که با پدر داشتم سر اینکه من چقدر احمقم که گوشیمو دزد زده!!!) باعث تثبیت چیزهایی شد که توی این مدت یاد گرفته بود... مثل تمرین‌های آخر فصل فیزیک 2!


توی کتاب «وقتی نیچه گریست» یه جمله از نیچه منو تکون داد!

میگفت "یک روان‌درمانگر، یک شفادهنده‌ی روح، باید سختی‌های زیادی را پشت سر گذاشته باشد؛ وگرنه مراجعان خود را در آبی کم ژرفا غوطه ور خواهد کرد.."

وقتی این جمله رو می‌خوندم یاد یه اسلاید از یتیم توی همین کلاس ژرف افتادم که می‌گفت "کسی می‌تونه زخمی رو درمان کنه که خودش قبلا زخم خورده باشه... موهبت یتیم، فهم زخم دیگرانه و ...."


از همه‌ی شما که با انرژی خوبتون از آرزوی من برای روان‌درمانگر شدن حمایت کردین و برای خیر من و همه‌ی هستی‌یافتگان دعا کردین با تمام وجودم سپاسگزارم و دست تک تکتون رو می‌بوسم 3> :)


--------------------------------------

پ.ن.1: درس‌هایی که توی این اتفاقات اخیر گرفتم انقدر زیاده که تقریبا سبک زندگیمو عوض کرده! هنوز همه‌ش به سطح آگاهیم نیومده ولی دارم می‌فهمم که یه چیزایی اون زیر داره برای بار چندم عوض میشه :) تا حالا، توی مراحل قبلی، از این عوض شدنه یه ترس کوچیکی داشتم ولی الآن فقط خوشحالم! چون تجربه‌م بهم میگه که لزوما در جهت مثبت عوض خواهم شد...

پ.ن.2: چند تا از چیزای کوچیکی که توی اتفاق دزدیده شدن گوشیم فهمیدم اینه:

  • میشه 1 ساعت توی تاکسی از تهران‌پارس به رودهن نشست و فقط "بود" و فقط "نگاه بود" و فقط "گوش بود" و این اتفاق فوق‌العاده‌س!
  • میشه آهنگ گوش نکرد، اینستاگرام رو هر 20 دقیقه چک نکرد، حال خوب رو به جای شاره کردن توی اینستا، با خودت! با آدمای واقعی دورت شاره کنی، میشه با آدما کار داشت ولی تلگرام و حتی گوشی تلفن نداشت! :) میشه بدون گوشی هم زندگی کرد....
  • می‌توان "زندگی کردن و فقط زنده نبودن"!
پ.ن.3: قدر زندگیمونو بدونیم :) واقعا بیخود ناراحت و غمگین میشیم خیلی وقتا! لبخند بزنیم و یه کم از خودمون خجالت بکشیم :)

من مرد تنهای شبم

من مرد تنهای شبم


تب و ضعف باعث بیداریش شد

یه نگاه به ساعت کرد

کمی از ۵ گذشته بود

خواست بلند بشه و آبی به دست و صورتش بزنه که کمی از تب فروکش کنه

ولی ضعفش بیشتر از چیزی بود که فکرشو می‌کرد

خواست گوشی موبایلشو برداره تا حداقل کمی باهاش سرگرم شه

از چیزی که به دستش اومد برای بار چندم شوکه شد

به جای نوت۸ نازنینش یه گوشی اسقاطی و درب و داغون اومد تو دستش

آخه گوشیشو دزدیده بودن

همین چند روز پیشا

یه کم به زمین و زمان فحش داد و عصبانیتش کمکش کرد از زمین بلند شه!

کمی آب خورد

دید دهنش چقدر خششک بوده!!

کمی آب به صورتش زد

دید صورتش انگار داشته میی‌سوخته!!

نشست روی کاناپه و شروع کرد به تکست دادن به تنها سنگ صبور غرهای این روزاش

نوشت: من مرد تنهای شبم.....


--------------------------

پ.ن.1: من باید می‌رفتم نویسنده می‌شدم! حداقل آرمان آرینی چیزی بودم برای خودم :))

پ.ن.2: تو باید به دنیا میومدی و همین مرد تنهای شب می‌شدی که هربار دیدن اسمش لبخند بیاره رو صورت دخترکی که توو سوز لحظه‌های زمستونیش دستاش توو دستای اون مرد گرم میشه

پ.ن.3: خدایا! کرمتو شکر!!

another level-up begins

وقتی یه بخش از زندگی تموم میشه، انگار باید همه‌ی خاطراتش هم باهاش تموم بشه...

حالا این گزاره به اندازه‌ای که تموم شدن اون بخشه مهم باشه درست‌تر به نظر میرسه!


وقتی بخوای از خونه و خونواده مستقل شی، گوشی‌ای که پدر برات خریده رو باید دزد بزنه تا نابودگر کامل کارش باهات تموم شه (تموم شده واقعا؟! یا بازم میخواد کاریم کنه؟!!) و تو باید همه‌ی این فشارها و دردسرها (همون نگهبانان آستان) رو از سر بگذرونی تا بهت اجازه داده بشه که با آفرینش‌گر دست بدی!

آره! گوشیمو دزدیدن و کلی چیز دیگه از جنس دغدغه و فکر و ضعف و غیره که حال گفتنشو ندارم..


دیشب یه دوستی بهم می‌گفت «شرایطت سخته صدرا، ولی دلم روشنه که روزای خوبی رو می‌بینی».. درست می‌گفت! البته با این کامنت که شرایط سخت نیست! افتضاحه!! و "روزای خوب" رو دوست ندارم! می‌دونم قراره روزایی رو ببینم که از به‌ترین چیزی که تصورشم بتونم بکنم بهتر باشه! :)


دیشب بعد صحبت‌هام با اون دوست عزیز برای خودم نوشتم:

«میدونی چیه؟ زندگی، خوب یا بد، میگذره! و این اتفاق خوبیه :)

چیزایی که الآن توی زندگیم دارم تعدادشون کمه، ولی کیفیتشون به قدری زیاده که روم نمیشه شکر گزارشون نباشم 3>

دوستای خوب، خونواده‌ی پشتیبان، خانواده‌ی ژرفم، شخصیت و جهان‌بینی خودم (تعریف از خوده؟ دوست دارم که تعریف کنم :دی)، فرصت زندگی کردن! :))»


شب و روزگارتون خوش :)

جمع‌بندی دی

پر از اتفاق :)
  • شروع آموزش دادن ACT به یه دوست عزیز
  • دیدن American Got Talent :))
  • دیدن دوستان به تعداد زیاد :)
  • سینما و تئاتر! :)
  • تدریس دوباره ی MBTI :)
  • گوشی جدید :دی
  • تموم شدن دوره ی نابودگر ژرف و شروع شدن دوره ی آفرینش گر :)
  • روی غلطک انداختن کارهای انصرافم از شریف!
  • اردوی ژرف - غار بورنیک - کلللی تجربه و ایده و فکر....
  • تموم شدن دوره ی المپیاد (مرحله 1) امسال :)
  • بستنی ژلاتو :))))
  • اولین جلسه ی پرشیا خودرو :)

قهرمان

من

قهرمانم!

نه از آن قهرمان‌های هالیوودی که شکست نمیخورند!


از آن قهرمان‌های واقعی که شکست‌های زیادی در رزومه‌شان دارند،

اما

بلدند که پس از هر شکست،

بلند شوند

خودشان را بتکانند

حتی اگر دردی دارند گریه کنند

و بعد

بعد به راهشان ادامه دهند...


از آن قهرمان‌های واقعی‌ای که شاید چند روز در ماه وقتشان را تلف کنند

حتی چند روز در هفته!!!

اما همیشه در مسیر ارزش‌های شخصیشان

پیش می‌روند...

همیشه نیم نگاهی به بهبود اوضاع هر دو جهان (درون و بیرون) دارند....


آری!

من قهرمانم...

نه از آن قهرمان‌های رشته‌های ورزشی

و نه از آن قهرمان‌های هنری

و نه از جنس هیچ‌کدام قهرمانان شناخته شده!!


من قهرمان زندگی خودم هستم :)

خودش می‌نویسه....

از وقتی با تو آشنا شدم که هیچ!

حتا از وقتی از تو جدا شدم هم

هییچ فکر نمیکردم اگر روزی با تو و دختر دیگری صحبت کنم

از دلتنگیم برای تو، با او بگویم...

 

از مدتها پیش،

آنقدر پیش که حتی متولد نشده بودم،

هییچ فکر نمیکردم که با رفتن دختری شهرستانی، احساس تنهایی کنم...

احساس دلتنگی‌ای که قرار بود تا همیشه مختص تو باشد.....

 

هنوز هم باور دارم عشق نمی‌میرد!

اما باید قبول کنم که انسان می‌تواند عاشق چیزهای زیادی بشود......