داستان باغ سپید - قسمت دوم
- چهارشنبه, ۲۹ آذر ۱۳۹۶، ۱۲:۰۶ ب.ظ
مدتها از اتفاقات کودکی من میگذره ....
حالا من یه باغ بزرگ و زیبا و سرسبز برای خودم توی کلاردشت دارم با یه ویلای بزرگ با نمای سنگ مرمر سپید...
اما دیگه هیچوقت اون شور و حال کودکی به سراغم نیومد! دیگه هیچ صبحی با اون هیجان و شادی از خواب بیدار نشدم و روزهامو توی باغم با بازی و ورجه وورجه به شب پیوند نزدم ....
شاید چون هنوز شرط رو کامل اجرا نکردم!! «باغ خودت .....»
توی ویلای خودم، چند ماهی میشه که این کارا رو میکنم ... اما امروز یه چیزی فرق داره!
وقتی روی صندلی قیژقیژیم میشینم و توی فکر خودمم، یه لحظه به تصویری که داشتم میدیدم «نگاه» میکنم! به «اکنون» میآم و به تجربهی همین لحظهای که دارم تجربهش میکنم توجه میکنم ....
یه اتفاق عجیب دیگه هم میافته! یاد جملهی پدر میافتم ... «باغ خودت .....»
الآنه که متوجه حرف پدر شدم! :) باغی که پدر میگفت، همون طبیعت، گایا یا مادر زمین بود ....
بچه از خواب بیدار میشه و بعد از خواب عجیب و غریبی که دیده، مثل همهی روزهای قبل، به بازی توی باغش مشغول میشه اما حواسش نیست که امروز پدر برای انجام کار مهمی به بیرون از باغ رفته :"
پایان!
- ۹۶/۰۹/۲۹
اینطوری قشنگتره :)