صدرای عزیزم؛ سلام
میدونم روزهای سختی رو داری سپری میکنی، هیچ اطمینانی به قدرتهای خودت و هیچ تصوری از آینده ت نداری...
من هم از آینده خبر ندارم.. اما اگه بخوام از مطمئن ترین اطمینانهام برات بگم، بهت میگم که تو توان پشت سر گذاشتنِ تمام چالشهات رو داری و میدونم که در هر اتفاقی، خیری برای تو نهفته....
بدون که هر اتفاق خوب یا بدی توی زندگیت، هر آدمی، هر دغدغه ای و هر آسودگی ای گذراست...
به خودت سخت نگیر پسر! اجازه بده اتفاقات رقم بخورند و تو بر اساس ارزشهای شخصیت باهاشون مواجه شو... بدون که رودخونه ی زندگی به خواست تو به شرق یا غرب حرکت نمیکنه -هیچ وقت و برای هیچ کسی اینطور نبوده- و دنیا تماما عادلانه و مهربان نیست؛ ولی همین دنیا -این آموزگار سخت گیر-، پاروهایی برات جا گذاشته که بتونی باهاشون درون این رودخونه به کرانه ی شمالی یا جنوبی حرکت بکنی....
قدر خودت رو بدون؛ قراره مَردِ بزرگی بشی و به جایی برسی که مهمتر از همه، خودت به خودت افتخار بکنی :)
راستی! کتاب تائو رو بخون :) سعی کن بفهمیش و تا جایی که میتونی ازش توی زندگیت استفاده کنی...
دوست دار تو، صدرای 28 ساله.
خوبی؟
نپرس..!
به من نگی به کی میخوای بگی؟! :)
نمیخوام اشکمو ببینی....
اشک مال مرده! میخوام بشنومت..
اشکامم میتونی بشنوی؟
شاید نتونم بشنومشون، ولی حتما میتونم غمتو کم کنم..
کاش یه بار حق با تو نبود!
-و گریست...-
آرامش.....
آرامشی در دل طوفان
آرامشی از جنس پختگی...
با اجازه دادن به رخدادها؛ همانگونه که رخ میدهند
و دخالت نکردن در جریان رویدادنشان،
فرزانگی پدیدار میشود. (تائو)
برای رفتن آمدی
نباید میرفتی
ماندی و
ساختی و
ایستادی و
جنگیدی و
طوفانی دیگر را پشت سر گذاشتی...
طوفانهای دیگر انتظارت را میکشند...
شمشیر جنگجو آگاهیشه
وقتی طوفان میشه، تنها کار درست اینه که لنگر بندازی
غرق افکارت نباش، ازشون defuse بشو... وقتی توی ذهن خودت گیر بکنی، حقیقت خودت رو از یاد میبری.....
هر جادهای دستاندازهای خودشو داره... اگر طبق ارزشهات انتخابتو کردی و وسط راهی، با اضطراب و اکراه و خستگیت کنار بیا، بغلشون کن، و به مسیرت ادامه بده
یادت نره! هیچ چیز توی این زندگی قرار نیست fair باشه! بهترین راه اینه که mindfull با آنچه که هست مواجه بشی و براش برنامه ریزی بکنی...
هنگامی که هیچ نمیکنید، چیزی ناتمام باقی نمیماند. (تائو)
کلافگی
خشم
صاعقه
آرامش
ارزش زندگیات تو را چه میگوید؟
این بار در دل ناآرامیها آرامشت را یافتی
این بار در دوستنداشتنیها دوست داشتن را بیاب
این بار در نابخشودنیترین افراد بخشش را دریاب
این بار رشدی بزرگتر
این بار بیشتر بشو آنچه هستی......
اگر میخواهید رستگار شوید، همچون کودکان باشید....... (عیسی)
از فاصلهی دور به تماشای خودت بنشین. یک چشم انداز وسیع، همواره از شدت مصیبت میکاهد. اگر به اندازهی کافی صعود کنی، به ارتفاعی میرسی که در آن مصیبت دیگر مصیبتبار جلوه نمیکند. (وقتی نیچه گریست؛ اروین یالوم)
در دل نیازهایم حقیقتی نهفته است
حقیقتی پنهان و حقیقتی آشکار
حقیقتی پنهان از دیگران و حقیقتی پنهان از خویشتنم
حقیقت پنهان از دیگران: که قادر به بیانش نیستم
حقیقت پنهان از خویشتن: که قادر به تماشایش نیستم
در دل نیازهایم حقیقتی نهفته است: من
منی زخمی
منی لرزان
منی تنها
منی آزاد
من هیچ؛
من نگاه.....
نمیدانم
تا لحظهای که -ای کاش هیچوقت- با چالش تو مواجه نشدم، نمیدانم
نمیدانم که چطور با آن مواجه خواهم شد
نمیدانم گذشتن از سلامتی چقدر سخت است
نمیدانم خیانت دیدن چطور حالی دارد
نمیدانم که یادآوری خاطرات عزیز از دست رفته ممکن است مرا با چه مواجه کند
میدانم، اما نمیدانم
میدانم، اما یاد ندارم
ولی خوب میدانم...
نه! تنها چیزی که خوب میدانم این است که هیچ نمیدانم......
توی ماشین نشسته بود و داشت به چراغهای کوچک سفید خونههای اطراف جاده نگاه میکرد...
فکرش درگیر دغدغههای ریز و درشتی بود که توی اکنونِ زندگی درگیرشون بود:
مادرش
درسها و دانشگاهش
آیندهای که آرزوشو داشت و رسیدن بهش هر روز سختتر مینمود
کارش و آدمهایی که به کمکش نیاز داشتت
آرامشی که قبلا از خودش خیلی بیشتر سراغ داشت
درست و غلطی که دیگه براش خیلی واضح نبود......
رابطهای که به مراقبت و حراست نیاز داشت
جاده از دهکده خارج شد و الآن دیگه تنها نوری که میتونست ببینه، نور ماه و چراغهای کوچک زرد و قرمز ماشینهای جلوش بود
مدتی بود که یکی از آهنگهای شجریان پلی شده بود.... تازه توجهش جلب شد:
یارم چو شمع محفل است، دیدن رویش مشکل است، سرو مرا پا در گل است، بر خط و خالش مایل است...
"یار..... واقعا خوش شانسم که دلدارم جفا نمیکنه... که آرامشی که دارم رو اون هر روز داره بهم تزریق میکنه...."
توجهش به دونههای ریز برف که آرام و رقصان به سمت پنجره میومدن و سریع از کنارش رد میشدن جلب شد:
"کی برف گرفت؟! زمین هنوز سفید نشده... پس هنوز خیلی هم تو باقالیا نیستم که خیلی دیر بفهمم اطرافم چه خبره!!"
خستم از کلام قصار و راویانی که قصد میکنند در شفای حال من
تاریکــــــم، فردا سراغ من بیا، یک روز زیبا سراغ من بیاااا
امروز از هم گسستم، اگه بال و پر شکستم و به پرتگاه غم رسیده گامهای من
چو غرق خاطراتم و غریق بینجاتم و بی خواب و زابراهم و طوفانِ حال من
تاریکم، فردا سراغ من بیا، یک روز زیبا سراغ من بیا....
نزدیک عوارضی شده بود که با این تیکه از آهنگ اشکش شد:
با لشکر غم میجنگم، با لشکر غم میجنگم
دست میزنم، پا میزنم، دل رو به دریا میزنم.....
بیشترین چیزی که در لحظه اذیتش میکرد تندی کردن با عزیزش بود...
تندیای که اون عزیز نیازش داشت، مثل یه سیلی که به گوش بخوره و آدمو بیدار بکنه.. وقتی خطری تهدیدش بکنه، باید با سیلی هم که شده بیدارش بکنی تا بتونه خودشو جمع و جور کنه و نجات بده....
با لشکر غم میجنگم، با لشکر غم میجنگم... با لشکر غم، میجنگم......
----------------------------
پ.ن.1: تصنیف ز دست محبوب، محمدرضا شجریان
پ.ن.2: فردا سراغ من بیا، علی عظیمی
- امریکانو برای شما بود؟
- آآ.... بله فکر میکنم برای من بود!
نشسته بود توی کافه
یادش نمیومد دلیل اینجا اومدنش چی بود و حتی منتظر کسی بود یا نه؟!
کافهی قشنگی بود :)
حیاط یه خونهی قدیمی تو محلهی منیریهی تهران، شبیه خونهی مادربزرگه....
امریکانوش رو با شکرِ روی میز شیرین کرد و بهش خیره شد.. یه چیزایی پس ذهنش بود که یادش نمیومد! یه کار مهمی باید انجام میداد، ولی خاطرش نبود چی!....
اولین قلپ از امریکانوی یخ کردهش رو که خورد یزن میانسالی رو دید که از در کافه وارد حیات شد
- خدایا چقدر آشنا و چقدر زیباست!!
انقدر به زن نگاه کرد تا بالاخره چشم تو چشم شدن، ناخودآگاه لبخند زد..
تا بیاد متوجه کارش بشه و خجالت بکشه، اون زن لبخندش رو با یه لبخند پاسخ داد :)
نگاهش برق خاصی داشت
ضربان قلبش بالا رفت
لبخندش زیباترین لبخندی بود که دیده بود
تمام بدنش گر گرفت......
زن مستقیم اومد سر میزش نشست!
شبیه فرشتهها بود
با اومدنش بوی خاک نمخورده اومد
-سه تا بویی که بیش از هر چیز دوست داشت: بوی بنزین، بوی نوزاد، بوی خاک نمخورده-
چشماشو بست، فقط هوا رو بوئید، همهی خاطرات زیبای دنیا یه لحظه یادش اومد
یک فرشته، یک بوسه، بوی خوش یک زن، یک دوستت دارم یواش، یک عاشقانهی آرام......
- سلام
- او! اااا... سلام
صورتش سرخ شد
- خوبی؟
- ممنونم.. شما خوبی؟
- بله :)
دوباره لبخند زیباش.... آه که چقدر آشنا بود!
- اااا ببخشید، من شما رو جایی دیدم؟
یه لحظه چشمای الماسگون زن برق زد
- یادت نمیاد؟
- .... سکوت
- بله، دو بار!
- واقعا یادم نمیاد بانو!
- یکیش رو نباید هم یادت بیاد :) تازه ۴ دقیقه بود که متولد شده بودی... من، تو، مادرت و ساحل دریا...
با وجود تناقض آشکار تو حرفش، دوست داشت حرف زن رو قبول کنه... "اما آخه سن زن بیشتر از ۵۰ به نظر نمیاد! اون وقت چطور وقتی نوزاد بودم اونم اونجا بوده؟ ۷۶ سال پیش!! اصلا اون چطور خبر داره که مادرم منو کنار دریا و به تنهایی به دنیا اورد؟!"
- اسمتون چیه بانو؟
زن لبخندی زد و گفت
- دفعهی دوم، ۴ سال پیش بود که منو دیدی... توی گرمای تابستون، دقیقش میشه...
- ۲۲ مرداد ۹۶؟!
لبخند
- بانو! اسمتون چیه؟
- من رامن هستم....
اشک مرد سر ریز شد
- ایزد آرامش و شادی؟! چرا وقتهایی حضور داری که غمگینترین لحظههای زندگی هر انسانیه؟!
- آرامش.... مرگ؛ شادی.... چطور شادی رو معنا میکنی؟ من نوید شادی عمیق رو به انسان میدم، اما برای رسیدن بهش باید خودت حرکت کنی :)
- مثل من.......؟
سکوت
- حالا چی؟ قراره به آرامش ابدی برسم؟ یا باز میخوای شادی عمیقتری بهم هدیه کنی؟
- کدوم رو میخوای؟ آرامش خودت و شادی عزیزانت؟ یا برعکس؟
مرد با صدای بلند خندید
- چه کاری انجام دادم که لیاقت این انتخاب رو دارم؟
- بریم؟
سکوت
- فرصت خداحافظی دارم؟
- خودشون میفهمن :)
سکوت
- نمیدونم چطور اینقدر آرومم....!
- بریم؟ :)
- بریم.....
پایان
خوانندهی عزیز؛
به احتمال زیاد، نه من تو رو به خوبی میشناسم و نه تو منو!
اما میخوام یه چیز رو به قطعیت بهت بگم:
دنبال علاقه و passion ِ خودت برو، تاوانش رو بده، لذتش رو هم ببر :)
یه خلاصهای از خودم برات میگم تا مطمئن بشی که کسی این حرفو بهت میزنه که خودش همین کارو کرده....
منم میتونستم مثل 80% از دوستام (Litterally 80%)، سال 96 بعد از گرفتن مدرک لیسانسم اپلای کنم و خیلی راحت برم کانادا و همون رشتهی کامپیوتر رو ادامه بدم و به جاهای خیلی خوبی هم از نظر اجتماعی برسم! اغراق نیست؛ من توی لیسانس 2تا مقاله نوشتم که توی مجلههای اونور آب چاپ شدن و خیلی کارای دیگه که باعث میشد از نظر رزومه از خیلی از دوستایی پیشتر گفتم بالاتر بودم....
ولی به جاش انتخاب کردم که تغییر رشته بدم به روانشناسی و بخاطرش از خونهیی که توش زندگی میکردم به مدت 8 ماه بیرونم کردن و ........
الآن اون جایی هستم که میتونم به مسیری که تا این لحظه طی کردم نگاه کنم و لبخند بزنم :)
سخت بود؟ خیـــلی! یه جاهایی از شدت فشار عصبی و روانی راهی بیمارستان میشدم که سِرُم بزنن بهم!
میارزید؟ خیــــــــــــلی!!! الآن متاسفانه تعداد خوبی از همون دوستام، دارن ازم مشاوره میگیرن که چطور کاری که انجام میدن رو دوست داشته باشن!! یا چیکار کنن که به کاری shift کنن که دوستش دارن؟!
سخن کوتاه؛
تو هم میتونی :)
انجامش بده...
به خدا منم از گفتنِ اینکه «این روزا خیلی سرم شلوغه» خسته شدم :))))
ولی چه کنم؟! حقیقته!
برنامهی روزانهم اینه: ساعت 9 بیداری، تا 10:30 یوگا و یک سری کارهای روتین صبحگاهی م، بعدش از خونه میزنم بیرون.. اندکی بودن و صحبت با دلبر، بعد شرکت تا بوق سگ :دی، ساعت 11 میرسم خونه، شام و دوش و استراحت و یک سری کارهای کوچیک و هماهنگیهای فردای شرکت، ساعت 1-2 شب هم میخوابم....
این روزا دلم برای کتاب خوندن و کافه رفتن و متن نوشتن بیشتر از هر چیزی تنگ شده...
این روزا از 0 تا 10، ماکسیمم میشه 7-8 تا راضی و خوشحال بود، و من همیشه 8 تا راضی و خوشحالم :)
خستهم فقط یه کم... اونم میگذره!
شبخیر....
نگاهت کردم
چشمام به چشمات گره خورد...
انگار خودمو توشون میدیدم
یا
به خود آمدم انگار تویی در من بود.....
دستم با نوازش موهات ذوب شد
قلبم، با ملودی کائنات.....
اشک شدی، اشک شدم
لبخند شدی، لبخند شدم
دختر شدی، پدر شدم
زن شدی، مرد شدم.....
تمام منی
تمامی که تا پیش از تو؛
نه! پیشی از تو وجود نداشت......
منی پیش از تو وجود نداشت!
من! پس از تو هم وجود ندارم....
تو
گیسوانت
ابروانت
چشمانت
گونههای زیبایت
«که حد فاصل اشک و لبخندهاست.....»
لبانت.........
تمام من این است..
من
ففط مرد تو ام
نه چیز دیگری.....
۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۰، پارک پلیس تهران، ساعت ۱۰ شب، کورنلیوس :)
متنی که این نوشته به آن ارجاع دارد اینجاست
نوشته بودم روحم رهایی از دغدغهها میخواد، ولی درست نبود! روحم کسی رو میخواست که بتونم پا به پاش -بتونه پا به پام- با هم با دغدغههای مختلف (که ذات زندگی هستن) مواجه بشه و دونه به دونه پشت سرشون بذاره.... یا حلشون کنه، یا هضم....
نوشته بودم روحم پروازی میخواد که فقط با عشق میتونم تصورش کنم.. یه جورایی اصلاح شدهی همون جملهی بالا. الآن عقابی شدم که با ماده عقابِ خودش تو اوج آسمونن.... زندگی بالا و پایین داره، درست! ولی ما تو پایینش هم حتی به نسبت قبل خودمون بالاییم :)
نوشته بودم روحم نگران نبودن از مسئولیتها رو میخواد... نگران بودم از اینکه باز بخوام و نشه (چون از قدرتم مطمئن نبودم)، نگران بودم از اینکه نکنه باز کم بیارم؟! الآن میدونم که "الخیر فی ماوقع" و نه که این فقط شعارم باشه (که همون موقع که متن قبلی رو داشتم مینوشتم این شعار رو داشتم، ولی کو نتیجه؟!)... الآن واقعا دارم این جمله رو زندگی میکنم... الآن هم به قدرت خودم، و هم به کائناتی که همین نزدیکیست، اعتماد دارم :)
هنوزم عشق برام بزرگ و عظیمه.. هنوزم در برابرش ناتوانم... و اینو دوست دارم :)
از زخم خوردن نمیترسم! اما از زخمِ عشق چرا... چون دردش رو یک بار چشیدم و میدونم که فراتر از تحملمه.... این درست؛ ولی نکتهش اینجاست که کی میتونه جلوی منو برای بودنم با معشوق بگیره؟
core belief: پروازِ امن اصالت نداره!
هنوزم برام درسته :)
دلم برای نگاهی که هزاران جمله حرف توشه تنــــــگ شده بود، الآن دیگه نه :)
میخوام؛ فکر میکنم بتونم؛ میترسم و انجامش میدم....
core belief: تکرار اصالت نداره! تجربهی جدید میخوام از عشق...
تو بهم عشق جدیدی دادی....
من خیلی مسئولیتپذیرم و این قشنگش میکنه :)
نوشته بودم کاش میتونستم در لحظه از چیزی که هست لذت ببرم.. کاش از فردای دردناک نمیترسیدم! نه که الآن نترسم، نه که الآن استاد ذن شده باشم، ولی به نسبت اون روزهام خیلی به اون مرحله نزدیک شدم :)
آقا! من میخوام عاشق شم چون برقِ چمامو توش گم کردم.... چون الآن دارم زندگی نمیکنم...
مرسی که الآن برق دارن چشمام :) مرسی که بهم زندگی دادی 3>
زندگی کردن: لبخند، نگاه، بوئیدن، لمس، لذت از چیزی که هست، عدم نگرانی بابت چیزی که نیست، آرامش.....
+ اینا بهشته یا زندگی؟! :)
- من بهشت رو توی همین زندگی پیدا کردم :)
من از تنها شدن میترسم! هنوزم!.....
+ چرا روحت رهایی میخواد؟
- چون لیاقتشو داره!
+ از چی میخوای رها شی؟
- از فکر به نتونستن... از ترسی که فلجم کرده.... الآن ولی چیزی نیست که فلجم کنه :)
+ به تواناییهات اعتماد داری؟
- به تواناییهام اعتماد دارم، به کائنات هم :)
+ به خودت اعتماد داری؟؟
- بله؛ به دلبر هم :)
تداعیهای عشق: صافی، روشنی، دل، نزدیکی، سکوت، صدرا، ترس، بوسه...........
عشق آب و نور میخواد... نورش منم، آبش نیست ولی! کویره!
تداعیهای جدیدم: مونا، احساس، پوزیدون، طوفان، آرامش، لذت، قرمز، سبز، بنفش، لبخند، چشمهایش.....
تو حتی تداعیهای عشق رو هم برام عوض کردی! :)
+ میتونی درستش کنی؟
- میخوام! تلاشمو میکنم.... :)
core belief: مردی که بترسه مرد نیست!
من ولی میترسم؛ اما انجامش میدم.... :)
تشنمه........
هنوزم... :)
این متن رو ماهها پیش برای خودم نوشته بودم.. الآن مرورش کردم و دیدم وقتشه که منتشر بشه :)
پیشاپیش گنگ بودن و بیمقدمه بودنش رو هشدار میدم :))
ندای روحم:
رهایی از دغدغهها
پروازی که فقط با عشق میتونم تصورش کنم.. دومین بال پروازم عاشقیه...
نگران نبودن از مسئولیتها، از اینکه باز بخوام و نشه (چون از قدرتم مطمئن نیستم)، از اینکه نکنه باز کم بیارم؟!
من از عشق میترسم!! از بزرگی و عظمتش.. از ناتوانیم در برابرش...
از زخم خوردن نمیترسم! اما از زخمِ عشق چرا... چون دردش رو یک بار چشیدم و میدونم که فراتر از تحملمه.... تا وقتی که ازم بزرگتر باشه از لذت پرواز دست میکشم انگار..
از خداحافظی میترسم با اینکه میدونم هر سلامی منجر به خداحافظیایست....
core belief: پروازِ امن اصالت نداره!
دلم برای نگاهی که هزاران جمله حرف توشه تنــــــگ شده
میخوام و نمیخوام! میخوام و نمیتونم! میخوام و میترسم.....
core belief: تکرار اصالت نداره! تجربهی جدید میخوام از عشق...
اما خواستنش مسئولیت میاره! میخوام آیا واقعا؟!
من خیلی مسئولیتپذیرم و این داره جلومو میگیره.....
کاش میتونستم در لحظه از چیزی که هست لذت ببرم.. کاش از فردای دردناک نمیترسیدم!
یعنی هیچ تجربهی شادی از عشق یادت نمیاد؟!
چرا.... لبخند تو، لبخند منه :) کلافگیای که با یه لمسِ دست حل میشه... بوسه........
خود خواسته از دوستاییم که ازدواج کردن دور شدم! چون نمیتونستم ببینمشون! درد داشت برام.... منم میخواستم...
آقا! من میخوام عاشق شم چون برقِ چمامو توش گم کردم.... چون الآن دارم زندگی نمیکنم...
زندگی کردن: لبخند، نگاه، بوئیدن، لمس، بذت از چیزی که هست، عدم نگرانی بابت چیزی که نیست، آرامش.....
+ اینا بهشته یا زندگی؟! :)
- من بهشت میخوام اصن! :/
+ باید زندگی کنی تا به بهشت برسی..........
من از تنها شدن میترسم! پس نمیذارم کسی تنهاییمو ازم بگیره!! چون از دوباره تنها شدن کمتر درد داره اینجوری...
کودکی شدم که سالها غم و خشم داره....
+ چرا روحت رهایی میخواد؟
- چون لیاقتشو داره!
+ از چی میخوای رها شی؟
- از فکر به نتونستن... از ترسی که فلجم کرده....
+ به تواناییهات اعتماد داری؟
- زیادن ولی نمیدونم :| یه بار قابل اعتماد نبودم.... یه بار بارم رو زمین گذاشتم... من قویام، ولی چقدر؟
نمیخوام دیگه بگم "نتونستم".....
+ به خودت اعتماد داری؟؟
- من کارمو کردم.. بیش از اون در توانم نبود... اونم کار خودشو کرد؟ نمیدونم! مهم نیست... دیگه نه! من کارمو به تمامی انجام دادم.. من پای مسئولیتم واستادم.....
تداعیهای عشق: صافی، روشنی، دل، نزدیکی، سکوت، صدرا، ترس، بوسه...........
عشق آب و نور میخواد... نورش منم، آبش نیست ولی! کویره!
+ میتونی درستش کنی؟
- میخوام! تلاشمو میکنم....
میخوام خودخواه باشم! میخوام در لحظه زندگی کنم؛ نگران آینده نباشم....
core belief: مردی که بترسه مرد نیست!
من ولی میترسم؛ اما انجامش میدم....
تشنمه........
مدت زیادیه ننوشتم!
نه که دستم به قلم نره، نه که حال و حوصلهی نوشتنو نداشته باشم، نه که سرم شلوغ باشه و وقت نوشتنو نداشته باشم (که این آخری همیشه بوده ولی من پر رو تر از اون بودم که ننوشتن رو انتخاب کنم :دی)
برای این کمتر نوشتم که در عین شلوغ بودن زندگی درونی و بیرونیم، کسی رو داشتم -و دارم- این دو ماه که بتونم حرفامو به اون حضوری بزنم و دیگه نیازی به جایی برای خالی کردن خودم نداشته باشم....
ولی امروز، الآن، دلم برای نوشتن اینجا تنگ شد!
امروز اومدم که از غمِ دوری بنویسم...
دوری ای که دو هفتهس دچارشیم... و خدا رو شکر که امروز روز آخرشه 3>
اومدم از این بنویسم که وقتی نتونی دلدارتو ببینی، چه توی اتاق بغلی قرنطینه باشه و دو متر با هم فاصله داشته باشین، چه پاشه بره مشهد و دو هزار کیلومتر فاصله داشته باشین، فرقی توی ندیدنه ایجاد نمیشه!
اومدم بگم که منِ الآن، بیشتر از هر کسی میفهمم دوری و نتوانستنِ دیدنِ گلِ روی یار یعنی چی!
اومدم بگم که سخته! میفهمم... ولی هر اتفاقی توی این دنیا حکمتی داره! هر چیزی که برای من توی زندگیم رخ میده، بخاطر این رخ میده که نیاز دارم توی زمینه یا زمینههایی رشد کنم... اگه حکمتشو نفهمم و نتونم رشدی که لازم دارم رو بکنم، کائنات (همون الله، خدا، تائو یا هر چیز دیگه که اسمشو بذاری) دوباره اون اتفاق رو پیش پام قرار میده تا بالاخره بفهمم قضیه چیه! مثل این میمونه که درسی رو توی دانشگاه این ترم پاس نشی؛ ترم بعد مجبوری دوباره برش داری و انننقدر این اتفاق ادامه پیدا میکنه تا بالاخره اون درس رو پاس بشی و خیالت ازش راحت بشه :)
برای من، حکمتِ این دوریِ دو هفتهای، عمیق شدن احساسم و مطمئن شدن از درست پیش رفتنمون توی این دو ماه رابطه بود... از فردا دیگه اگه کسی بهم بگه "حواست باشه تند داری پیش میری"، جواب درست و درمونی دارم که بهش بدم..
این از ما :) شما چطور؟
خسته از یه روز سنگین کاری رسید دم در خونه...
در ماشین رو بست و راننده بعد از لحظاتی که مسافر بعدیش رو قبول کرد، راه افتاد.
بعد از چند لحظه به خودش اومد و خودش رو توی خیابون تاریک تنها دید!
ته موندهی انرژیش رو جمع کرد و به سمت در ورودی حرکت کرد...
با کلیدِ توی قفل کمی بازی کرد تا بالاخره بپیچه و قفل در رو باز کنه!
سی و سه تا پله رو بالا رفت و بالاخره وارد خونه شد..
توی تاریکی رفت توی اتاقش و با همون لباسهای بیرون، روی تختش ولو شد!
ذهنش پر از سوال بود...
اگه فقط 1 روز دیگه زنده باشی چیکار میکنی؟
خیلی دوست داشت بگه "دقیقا همین کارایی که امروز کردم!"
اما میدونست که با وجود اینکه کارش رو خیلی دوست داره، ولی کارهایی وجود دارن که به بهونهی "وقت دارم"، "حالا دیر نمیشه" و "فعلا اولویتهای بالاتری دارم" و امثالهم به تعویقشون انداخته........
مثلا با دوستای سراسر دنیاش با واتساپ تماس تصویری بگیره و باهاشون گپ بزنه و دم آخری خدافظی کنه.
یا اینکه بشینه یکی دوتا از کتابایی که همیشه دوست داشت بالاخره یه روز بخوندشون رو بخونه.
یا حتی خیلی وقت بود که تنها کافه نرفته بود و با قهوه و سیگارش، کتاب نخونده بود.
حتی شاید به جای وینستون آشغالی، مارلبرو میخرید این دفعه!!
اما نه! همهی این کارها مال گذشتهن!
تنها کاری که توی "تنها روزِ باقیمونده از زندگی"ش دوست داشت انجام بده بودن با عشقش بود.....
نه که لزوما کار خاصی بکنه!!
همین که کنارش باشه و ببیندش و ببویدش و لمسش کنه و ببوسدش براش کافی بود...
1 روز کامل!
1 روز بدون هیییچ وقفهای!
حتی گوشیش رو هم خاموش میکرد تا کسی نتونه تمرکزش رو لحظهای از روی دلدار دور کنه....
آره! این شد کاری که اگه یه روزی واقعا بفهمه فقط 1 روز دیگه زندهس انجام میده.
حالا میتونست با خیال راحت بخوابه..
آخه فردا، صبح تا شب پشت به پشت جلسات کاری مهمی داشت..............
فروردین 99:
اردیبهشت 99:
خرداد 99:
در مجموع بهار سخت و طاقتفرسایی داشتم.. ترکیبی از جنگجو، حامی، نابودگر و آفرینشگر
تیر 99:
مرداد 99:
شهریور 99:
نمودار سینوسی که توی بهار ذره ذره بالا رفت و فشارها رو روم زیاد کرد، توی تابستون به اوج خودش رسید و بعد کم کم شل کرد تا اواخر شهریور حال خودم و دلم خوب باشه :)
مهر 99:
آبان 99:
آذر 99:
بدون توضیح اضافی پیداست چقدر پاییز سنگینی داشتم..... جنگجو، جنگجو، جنگجو....
دی 99:
بهمن 99:
اسفند 99:
زمستون هم سنگین بود -از نظر کاری و دغدغههای ریز و درشت-، اما حال دلم بد نبود واقعا توی عموم روزها و شباش!
ته داستان هم که happy ending شد :)))
--------------------------------
پ.ن.1: منتظر یه 1400 جذابم با این مقدمهای که داشته :)
پ.ن.2: اگر خیر ما و تمام هستی یافتگان در این است، باشد که چنین شود....
پیش نوشت 1: اگه نخونیدش چیزیو از دست نمیدین! این متنها رو برای خودم مینویسم که بعدهها یادم بیاد چهها کردم توی این ماه :)
---------------------------
------------------------------------
پ.ن.1: شروع با خستگی، ادامه با هیجان و حس پرواز و عشق، پایان با همون فرمون :))
پ.ن.2: خدایا! مرسی که زمستون امسال رو سخت نگرفتی بهمون... امسال واقعا خوب تموم شد :) سپاس!