روی زمین پوشیده از برگهای خیس جنگل قدم میزد و به سرنوشتی که انتظارش رو میکشه فکر میکرد...
ازش پرسیده بود که "اگه میتونستی یه چیزی از خودت رو تغییر بدی اون چیز چی میبود؟" و جوابش خیلی قاطع این بود: "هیچی!! برای اینکه به اینی که هستم برسم پاره شدم! :))"
ولی این سوال، اونو به یه سوال مهمتر رسوند: "اولین چیزی که میخوای با چیزی که هستی به دست بیاری چیه؟"
داشت به چیزایی که داره فکر میکرد:
از نظر تحصیلی، بهترین دانشگاه مملکتش رو تجربه کرده بود و مهمتر از اون، جایی که براش به این دنیا اومده رو توی اون دانشگاه پیدا کرده بود.. مسیر تحصیلیش رو با همهی سختیاش به جایی که الآن هست رسونده بود... الآن توی ارشد روانشناسی داشت برای نوشتن پایان نامهش روی دغدغهی اصلیش تحقیق میکرد و برای آینده هم برنامهی اپلای رو چیده بود..
از نظر کاری، به نسبت چیزی که انتظار داشت جای خیلی بهتری ایستاده بود... مدیریت منابع انسانی یک شرکت معتبر، ساختن پایههایی که حتی بعد از رفتنش از ایران و این شرکت هم بتونن برای نفر بعدی پشتوانهی درستی باشن؛ مشاورهی رسمی به تعداد زیادی آدم توی ایران و خارج از ایران؛ نوشتن کتاب تو حوزهی مورد علاقهش و نهایتا استفاده از قدرت قلمش برای آگاهی پراکنی...
از نظر شخصی، سفرهای کم ولی با کیفیت، کارهای کوچیکی (مثل ارتباط داشتن با دوستاش و سنتور زدن و نقاشی کشیدن و کتاب خوندن و یوگا و مراقبه و شعر خوندن و فیلم دیدن و ....) که روحش رو ارضا میکردن
ولی با وجود همهی اینا، جای یه چیزی مدتها بود که خالی بود..... عشق! عشق خاص به یک نفر خاص! رها شدن در بغل دلبر بدون دغدغهی سوء برداشت یا برچسبهای معمول! مکان امنی برای نمایش همهی خستگیها و ناتوانیهاش! و البته؛ شانهای گرم و مکانی امن برای دلدار... تجربهی حمایتگری و حمایت شدن همزمان....
روی صندلی، پشت میز نشسته بود و نمیتونست کلافگیشو پنهان کنه... با دستش روی میز ضرب گرفته بود و نگاهش به برفی بود که آرام آرام پشت پنجره داشت میبارید... ذهنش اما توی سفری بود که بعد از جلسه قرار بود بره و برای حضور یا عدم حضور دلدارش توی سفر هیجان داشت..
هر کاری که میتونست رو برای هموار شدن حضور دلبر کرده بود! مهمترینش عقب انداختن 1 هفتهای سفری بود که واقعا بهش نیاز داشت... هر حمایت و صحبتی نیاز بود کرده بود و الآن دیگه وقت این بود که سکوت کنه و ببینه که اتفاقات بعدی چه خواهند بود...
"جای خالیت درد میکنه"! اولین جملهای بود که بعد از راه افتادن به زبونش اومده بود.. کم کم اما به شرایط موجود پذیرش داد و وارد سفر شد!
کسی چه میداند؟ شاید همهی آرزوهای ما همینطورند! شایدم تمام آرزوهایمان جایی منتظرند... منتظرند که ما آنها را از تَهِ دل بخواهیم تا برآورده شوند!
تهترین جایی که از دلم میشناختم تو رو میخواست... هنوزم! :)
نمیدونم.. شاید هنوزم باید پایینتر بره! تهتر ینی. شایدم خدامون داره صبرمو محک میزنه..
میدونم که اگه خیرم و خیرت توی نزدیکتر شدنمون باشه، میشه.. پس درمورد عکس نقیضش هم مطمئنم :)
جات خالیه یاسی! و میدونی که این حرفم چقدر معنا داره برام که برای بار چندم دارم میگمش ♥️
شبت آروم....
هنوز سین نکرده!
عه! سین کرد...
چرا جواب نمیده پس؟
:| !!!
آخرین حرکتمم کردم!
دیگه با هیچ منطقی حرکت اضافه معنا نداره. حتی احساس هم نمیتونه از ادامهی این جنس محبت یک طرفه حمایت کنه!
به قول صادق، صدرا ارزش اینو داره که برای کسی احساسش رو خرج کنه که قدر احساس رو بفهمه.....
همزمانی!
ملاقات برنامهریزی نشده
استوری اینستا
ریپلای و برقراری مکالمهی اولیه
قرار برای ملاقات حضوری
10 صبح تا 8 شب
هیجان و دلدادگی
وقتش بود و وقتش هست
صحبتهای عمیق
پذیرندگیِ زندگی و اتفاقات
همدل و همراه و همسفرم شدی......
پاگشاییمون توی زندگیِ هم مبارک :)
99 تموم شد... خوب هم تموم شد!
سال عجیبی بود برام... همراه با جنگندگیهای همیشگیِ سالهای اخیرم؛ و همراه با آفرینندگیِ ماههای اخیر....
منی که به اصالت تجربه (و نه چیزی که آن را تجربه میکنیم) اعتقاد دارم، نمیتونم بگم سال ۹۹ سال خوبی بود یا بد!
اما قطعا یک چیز رو میتونم بگم: ۹۹ برای همه سال متفاوتی بود..
برای من اما
۹۹ مثل همهی سالهای اخیرم سال جنگیدن و ساختن بود انگار
جنگیدن برای رسیدنم به جایگاهی که برای خودم متصورم، جنگیدن برای رسیدن به دانشی که برای اون جایگاه نیاز دارم، ساختن صدرایی حاکم و حکیم، و در نهایت ساختن دنیایی که توش راحتتر بشه نفس کشید :)
اما کائنات برای صدرای ۹۹ پایان متفاوتی درنظر گرفته بود!
صدرای هفتهی اول اسفند، راضی از جایگاه اجتماعی، موقعیت، تاثیرگذاری و غیره بود. اما دلش شاد نبود! همیشه جای خالی دلبری که بتونه عشق خاصش رو با اون تجربه کنه، آدم امنی که بتونه خستگیاشو بدون سانسور پیش ببره، چشمایی که دیدنشون برای لبخند شدنش کافی باشه، لبایی که طعم شیرین خیال بدن، نگاهی که با خستگیش نگران بشه و ......... وجود داشت.
آره مونای عزیزم!
جات خالی بود
سالهاست که جای خالیت توی قلب صدرا و فضای اطرافش وجود داشته و الآن میفهمم که مشکلم کار زیاد و تفریح کم نبوده! مشکل نبود مونایی بوده که شرط لازم برای نفس کشیدنه :)
مونای نازنینم ♥️
مونای زیبای من ♥️♥️
میمونی برام :) میمونم برات...... ♥️♥️♥️
سال نو مبارک... :)
امروز برای اولین بار رفتم سر خاک پونه و آرش..
تمام 1 سال و 2 ماه دلتنگیمو خالی کردم رو قبر..
برگشتنه دلم آروم بود :)
--------------------
پ.ن.1: مرسی ازت 3>
پیش نوشت 1: اگه نخونیدش چیزیو از دست نمیدین! این متنها رو برای خودم مینویسم که بعدهها یادم بیاد چهها کردم توی این ماه :)
---------------------------
------------------------------------
پ.ن.1: شروع شلوغ با امتحانا و دغدغههای مختلف ذهنی، وسط به سمت پایان شلووووغ.. همچنان انرژیم افت داشت این ماه هم (بخاطر نیازم به سفر و نداشتن وقت برای خودم..)
پ.ن.2: خدایا! زمستون امسال رو سخت نگیر لطفا بهمون... بذار یه سال خوب تموم شه :)) سپاس!
فرزانه با اجازه دادن به روند طبیعی رخدادها اقدام میکند.
او در پایان، به همان آرامیِ آغاز کار است....
میگن معجزهی حضرت محمد، کتابشه... اگه از شباهتهای خارقالعادهی حکمت تائو با مکتب اسلام بگذریم، کتاب تائو تا حالا به شکل معجزهگونی تحت هر شرایطی منو آروم کرده و مسیر درست و سمت و سوی آرامش رو بهم نشون داده!
من همیشه (از جایی که یادم میاد تا خود امشب) سرم شلوغ بوده :)) از کار و درس و مشغلههای بیرونی بگیر تا فشار روحی و دغدغههای ریز و درشت درونی...
کم و بیش هم توی همین بلاگ چیزهایی از کلافگیام و خستگیام و غیره و غیره نوشتم (باور بفرمایید چیزی کمتر از ۲۰٪ش رو نوشتم!)
مثالش همین روزهامه:
کار و درس و رابطه و خونواده و خستگی و نداشتن بستر مناسبی برای استراحت مبسوط و ....
البته تا جایی که از دستم بر بیاد ناشکری نمیکنم! همین شلوغیای درونی و بیرونی بوده که باعث و بانی رشد کردنم و تبدیل شدنم به این صدرایی شده که الآن هستم :)
بگذریم....
تائو میگه فرزانه (حکیم) اجازه میده اتفاقها اون جور که رخ میدن رخ بدن! میگه که فرزانه در پذیرش کامل هر چیزیه که کائنات (خدا، خرد برتر، مادر زمین، ناخودآگاه یا هر چیز دیگهای که اسمش رو بذاریم) براش درنظر گرفته.. البته که این پذیرش مانع تصمیمگیری و برنامهریزی و حرکت سمت هدف نیست!
چرا اینو میگم؟ چون توی کتاب تائو، جایی دیگه میگه که "فرزانه کار خود را به تمامی انجام میدهد، و سپس آن را رها میکند"....
چقدر زیباست آخه!
هدفگذاری کن، برنامه ریزی کن، به سمت هدفت گام بردار، خلاصه کارتو به تمامی انجام بده.. ولی در کنارش، به چیزی که از سمت کائنات برات میاد هم گشوده باش.... آن را رها کن!
اینجوربه که میتونی در پایان، به همان آرامیِ آغاز کار باشی :)
-----------------------
پ.ن.1: کتاب تائو ت چینگ از لائو ت سه
طلوع میکند آن آفتاب پنهانی
ز سمت مشرق جغرافیای عرفانی
دوباره پلک دلم میپرد نشانهی چیست؟
شنیدهام که میآید کسی به مهمانی
کسی که سبزتر است از هزار بار بهار
کسی شگفت کسی آن چنانکه میدانی
کسی که نقطهی آغاز هرچه پرواز است
تویی که در سفر عشق خط پایانی
تویی بهانهی آن ابرها که میگریند
بیا که صاف شود این هوای بارانی
تو از حوالی اقلیم هرکجا آباد
بیا که میرود این شهر رو به ویرانی
کنار نام تو لنگر گرفت کشتی عشق
بیا که یاد تو آرامشی است طوفانی
قیصر امین پور
------------------------------
پ.ن.1: بیا که یاد تو آرامشی است طوفانی... :)
هیجان دارم!
اولش که گوشیمو از دستم کشیدی و این کاریه که تا حالا ندیدم با پسری بکنی
بعدش نگاهت رو دیدم که عوض شده
بعدش توی جلسه از هر دو باری که چشمم بهت میافتاد، یه بارش رو داشتی به شیما که کنار دست من نشسته بود نگاه میکردی
بعدترش هم که کل امروز :)))
چرا آره رو نمیگی و خلاصمون نمیکنی؟! :))
راستی!
میدونستی شنبهی 11 بهمن، شبش ضربان قلبم 110 تا در دقیقه بود؟
پیش نوشت 1: اگه نخونیدش چیزیو از دست نمیدین! این متنها رو برای خودم مینویسم که بعدهها یادم بیاد چهها کردم توی این ماه :)
---------------------------
------------------------------------
پ.ن.1: شروع خلوتتر ولی پایانش شلووووغ بود.. یه کم انرژیم افت داشت این ماه (بخاطر نیازم به سفر و نداشتن وقت برای خودم..)
پ.ن.2: خدایا! زمستون امسال رو سخت نگیر لطفا بهمون... بذار یه سال خوب تموم شه :)) سپاس!
چند روز گذشته اتفاقای خیلی مختلفی افتادن که باعث شد امشب یه کم بشینم به خودم و دنیام و آرزوهام (که دونه دونه دارم بهشون میرسم یا توی مسیرشون قدم میزنم) و دلتنگیام و خیلی چیزای دیگه فکر کنم...
الآن داشتم فکر میکردم که دقیقا از چند روز پیش شروع کنم به تعریف کردن که متوجه چیزی که دارم میگم بشین! هرچی توی زمان عقب میرم هنوز میشه یکی دو روز عقبتر رفت و اتفاق شاخص دیگهای پیدا کرد! :))
بذارین از دوشنبهی پیش شروع کنم:
دقت کنین که همهی این اتفاقا توی 7 روز افتادن
اما چند روزه با وجود حال خوبی که دارم، یه وقتهایی (مخصوصا شب که میشه و همه که میخوابن) دلم میگیره!
اصل قضیه از دو روز قبل از سالگرد عزیزام شروع شد که خب طبیعیه تا اینجاش
اما انگار این دلگرفتگیم که از اونجا شروع شده، یه دلتنگیهای خفتهای رو توی ناخودآگاهم بیدار کرده و من دیگه نمیتونم مثل روزهای قبل از 4شنبهی اخیر بیخیالشون باشم و دلم رو با چیزایی که دارم شاد نگه دارم!
این که این اتفاق چیز درستی هست یا نه رو فعلا کار ندارم؛ الآن و اینجا میخوام از دلتنگیام بگم که شاید یخورده تخلیه شن...
با وجود اینکه من از وقتی یادم میاد به اندازهی گنجایشم سرم شلوغ بوده (طبیعتا از یه دانشآموز راهنمایی اندازهی یه دانشجوی سال آخر لیسانس انتظار نداریم که کار کنه و بازدهی داشته باشه!)، ولی این روزا خیلی خیلی خیلی از میانگین خودم شلوغتر شده زندگیم!
همهی این سرشلوغیا و دغدغهها و کارهایی که واقعا هرکدومشون رو به اندازهی وصف ناشدنیای دوست دارم، باعث شدن که از خیلی بخشهای زندگیِ عادیِ صدرا دور شدم.....
و الآن، دلم برای صدرایی که با وجود همهی کاراش، حداقل ماهی 1 بار از دوستای نزدیک و صمیمیش خبر میگرفت تنگ شده!
برای اون صدرایی که حداقل فصلی یدونه سفر میرفت
اون صدرایی که حداقل ماهی 1 بار کوه میرفت
که دوستاشو میدید، بغل میکرد....
آره! سالگرد پونه یادم انداخت که با وجود اینکه همهی این کارایی که دارم میکنم برام ارزشمندن، ولی من یه ارزش دیگه هم دارم به اسم دوستام و روابط صمیمیم! و این رابطهها معلوم نیست تا کی زنده باشن!! یه ارزش دیگه دارم به اسم سفر کردن! و این من معلوم نیست تا کی ایران باشم که فرصت دیدار از شهرهای مختلفش رو داشته باشم!!
و خیلی چیزای دیگه....
---------------------------
پ.ن.1: معمولا متنهای من خیلی کوتاهتر از این بودن؛ ولی این یکی انگار تک تک جملاتش رو نیاز داشتم بنویسم تا بتونم جوری که باید و نیاز دارم تخلیشون کنم...
پ.ن.2: این کرونا هم شده غوز بالای غوز! (دیکته ی غوز رو نمیدونستم همینجوری یه چیزی نوشتم :دی)
پ.ن.3: یاد این بیت شعر افتادم: یک دست جام باده و یک دست زلف یار .. پس من چگونه پیرهنم را عوض کنم؟! :)))
پ.ن.3: مرسی که هستین! :)
امشب ازم پرسیدی حالم چطوره؟
میخواستم بگم "ملالی نیست جز دوری شما..."
با اینکه داشتی کنارم قدم میزدی..
ولی من نزدیکتر میخواستمت..
بعضی چیزها را نمیشود گفت...
بعضی چیزها را احساس میکنید، رگ و پی شما را میتراشد، دل شما را آب میکند...
اما وقتی میخواهید بیان کنید، میبینید که بیرنگ و جلاست!
مانند تابلوئیست که شاگردی از روی کار استاد ساخته باشد.
عینا همان تابلوست؛ اما آن روح، آن چیزی که دل شما را میفشارد،
در آن نیست...
دقیقا مثل غمی که این روزها از یادآوریِ لحظه به لحظهی نبودتون دارم..... :(
دقیقا مثل دلتنگیای که از یادآوریِ آخرین لبخند، آخرین آغوشتون به دلم نشسته.....
دقیقا مثل طعم تلخ و کالِ بغضی که دیشب بعد از پریدن از خوابی که شما هم توش بودین داشتم...
اینا رو نمیشه گفت! شمایی که اینا رو میخونین انگار تابلوی اون شاگرده رو دارین میبینین! شما غمش، دلتنگیش و اون تلخی و گس بودن رو لمس نمیکنین
خوبه که لمسش نمیکنین..
------------------------
پ.ن.1: بخش اولِ متن قسمتیست از «چشمهایش؛ بزرگ علوی».
پ.ن.2: داره 1 سال میشه که پونه، آرش، نیلوفر و خیلیای دیگه از پیشمون رفتن...
پیش نوشت 1: اگه نخونیدش چیزیو از دست نمیدین! این متنها رو برای خودم مینویسم که بعدهها یادم بیاد چهها کردم توی این ماه :)
---------------------------
------------------------------------
پ.ن.1: شروع تا پایانش شلووووغ بود ولی خوشش گذشت :)
پ.ن.2: پاییز فصلِ منه! با وجود شروع نه چندان خوبش روز به روز بهتر شد برام، با وجود روزهای اندکی که حالم خوش نبود یا اتفاقی افتاده بود که دغدغه و تنش داشته باشم ولی خوب تموم شد...
پ.ن.3: خدایا! زمستون امسال رو سخت نگیر لطفا بهمون... بذار یه سال خوب تموم شه :)) سپاس!
بغضم شد! یا شایدم بغض شدم!
منی که این روزها حالم خوبه -واقعا خوبه!-
منی که لحظه به لحظهی این روزهام رو دارم طبق ارزشهام زیست میکنم..
منی که شرمندهی "خودم" نیستم!
منی که جسمم شاید آخر هر روز خستهست، ولی روحم هرچی که از روز میگذره سرحالتر و شادابتر میشه...
تازه!
منی که از دیروز ساعت 5 تا امروز ساعت 5 ترکیبی از یه سفر کوتاه، گپ و گفت خودمونی، صحبتهای عمیق، خوردنی و نوشیدنی و .... رو تجربه کردم
این من الآن بغض داره!
اولین چیزی که این جور لحظهها به نظر میرسه اینه که "خوشی زده زیر دلش.. نمیفهمه تو این شرایط باید لذت ببره!"
ولی خودم خوب میدونم که این نیست...
بوسیدمت
و سزای آن بوسه
غم دیروز و
امروز و
فردایم بود
بوسیدمت
و آن بوسه
در نهانِ دلم
سرزمینی سبز رویاند
بوسهای که من تو را
و تو مرا زدی
دلم را در آن سرزمین سبز
خشکاند
و مرا
در نهانخانهی سرزمین عجایب
نگاه داشته
و من
درِ آن نهانخانه را
با زیباییِ دیگری
میشکانم
------------------------
پ.ن.1: کورنلیوس :)
با ما شبی نبود که در خون سفر نکرد
این خانه بیهراس، شبی را سحر نکرد
صد در زدیم در پی یک شعله، ای دریغ!
یک دست، یک چراغ ز یک خانه بر نکرد
با آسمان هر آنچه دم از العطش زدیم
ابرِ کرامتش، مژهای نیز تر نکرد
تنها به قدر روزنهای بود همتش
مهتاب نیز کاری از این بیشتر نکرد
مثل همیشه فاجعه، ناگاه در رسید
آوار هیچ وقت کسی را خبر نکرد
این بار رفت رستم و اسفندیار ماند
سیمرغ نیز مکر و فسونش اثر نکرد
و آن تیر گز –به ترکشمان آخرین امید–
این بار اثر به دیدهی آن خیرهسر نکرد
دانسته بس پدر دل فرزند بر درید
کاری که هیچ تهمتنی با پسر نکرد
شد تشت پر ز خون سیاووشها ولی
یک تن به پای مردی اینان خطر نکرد
چون موریانه بیشهی ما را ز ریشه خورد
کاری که کرد تفرقه با ما، تبر نکرد
حسین منزوی
بگذر شبی به خلوت این همنشین درد
تا شرح آن دهم که غمت با دلم چه کرد
خون میرود نهفته ازین زخمِ اندرون
ماندم خموش و آه که فریاد داشت درد
میخواهم از تو بگویم
تویی که غایبی، اما از من در من حاضرتری
میخواهم از تو بگویم
در این خلا که منم.. جهانیست که تویی
میخواهم از تو بگویم
ای من! ای تویی که آغازِ انجام منی...
هرچه میکنم تویی
هرچه میبینم تویی....
همان که بابای طاهر گفت؛
به هرجا بنگرم، کوه و در و دشت....
آری!
میخواهم از تو بگویم:
تویی که چشمانت عمیق، آرام
تویی که موهایت چو شب، دریا
تویی که لبانت...... آه
ای من!
ای تویی که جای تو خالیست؛
دل میرود از دست عیان، جای تو خالی
ای بیخبر از درد نهان، جای تو خالی...
آفت زده دل همت فریاد ندارد
سردار سکوت است زبان، جای تو خالی..
---------------------------
پ.ن.1: دو بیت اول از سایه، دو بیت آخر از حمیدرضا آذرنگ..
توی این پست بیشتر میخوام براتون از تجربهی شخصیم بگم.
هر شغل یا حرفهای که بشه ازش درآمد کسب کرد، یک سری پیشنیاز داره. باید علمش رو بلد باشی، استعدادش رو داشته باشی، به اون کار علاقه داشته باشی و خیلی چیزهای دیگه..
شغل انواع مختلفی داره. از مشاغل هنری و علوم انسانی بگیر تا مهندسی و پزشکی! مسلما هر کدوم از این دستهها نیاز به درجات مختلفی از دانش و آموزش دارن اما حتی کاری مثل عکاسی که هممون به شکل روزانه داریم با گوشیمون انجام میدیم، اگه قرار باشه حرفهای انجام بشه نیاز به آموزش داره.
متن کامل این مقاله رو لطفا توی ویرگول بخوانید :)