سلام رفقا!
بیش از دو ساله که فعالیت جدیای اینجا نداشتم...
فکر میکنم این مدیوم رو بذارم برای همون گذشته بمونه! این روزها دارم توی کانال تلگرامم متن مینویسم.
این تغییر بستر دوتا دلیل اصلی داره. یکیش شخصیه که هیچی، دومیش اینه که ذهنیتی که این روزها داره از زبان من و با دستان من مینویسه، خیلی تغییر کرده...
توی کانال تلگرام بیشتر از ادبیات روانشناسی استفاده میکنم و دغدغههای عمومیتری (چیزی که توی جلسات مشاورهم با مراجعهام بهش واقف میشم) رو دارم بیان میکنم. بعلاوهی معرفی کتاب و غیره :)
خوشحال میشم اونجا داشته باشمتون. قدمتون روی چشم 3>
برای کسی که بیدار است مینویسم؛ برای کسی که خواب است اما، بهتر آنکه حرمت سکوت را نگاه دارم...
زن، زندگی، آزادی...
شعاری متفاوت با شعار تمام اعتراضاتی که من به چشم دیدم و در تاریخ خواندهام... آرزویی برای زیستن، و نه برای مرگ
صحبت از ارزشی ازلی و ابدی -آزادی- که بالذات ارزشمند است و به غایت ترسناک.. تا آنجا که اریک فروم را به تکاپو وامیدارد کتابی در این مضمون بنویسد و به درستی نامش را "گریز از آزادی" بنهد...
برای اولین بار، حداقل در صد سال گذشتهی این مملکت، اعتراضی در مقابل ظلم و تمامیتطلبی حاکمان با شعار "آری"، زیستباد -و نه مرگباد-، و آزادی خواهی -و نه گریز از آن- شنیده شد...
(جای توضیح ندارد که شعار انقلاب ۵۷، "استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی" در خودش آزادی را نقض میکند...)
اما صد حیف که این "آری" به درازا نکشید و دیگر بار با همان "نه" همیشگی آلوده شد.. این بار "نه" به یک فرد جدید و مرگ بر یک دستهی دیگر از انسانها...
پس فرق ما و آنها کجاست؟؟ اگر او مرگ بر شاه خواسته و من مرگ بر او بخواهم تفاوت من و او در چیست؟! مگر من، ما، از آزادی حرف نزدیم؟! این چگونه آزادیای است که مرگ دیگری -به "بهانه"ی دشمن بودنش یا هرچهی دیگر- در آن رواست؟؟ این چگونه زیستنیاست که بر پایهی مرگ بنا نهاده شود؟؟
مگر ما شیوا هستیم که مرگ و زندگی در دست او باشد؟ مگر الله هستیم که بتوانیم فارغ از خود و با فهم درست بودنِ زمانی و مکانی و تاریخی و قسمتی و حکمتی و ......... مرگ کسی را انتخاب کنیم؟ مگر ما حقی یا دانشی یا بینشی داریم که انتخاب کنیم فردی، حتی خودمان، زمان مرگش فرا رسیده است؟؟؟
مگر عیسی نگفت کسی حق دارد اولین سنگ را به آن زن بدکاره پرتاب کند که خود تا به حال هیچ گناهی نکرده است؟!! چگونه خودمان را در جای حق میگذاریم و دیگری، دیگران را به تمامی باطل مینامیم، در حدی که مستحق مرگ بدانیمشان؟!!!
بار دیگر میپرسم: پس فرق ما با آنها در چیست؟؟؟
به راستی که آزادی سهمناک است و حق داریم که از آن گریزان باشیم....
اما اگر حرف از زیستن آزادانه در میان است، اگر این آزادی انتخاب و ارزش جمعی ماست، سخت هدف را گم کردهایم....
ای کاش بیدار شویم و این بار بیدار بمانیم...
بیایید با آگاهتر شدن خودمان به اهداف، ارزشها و رفتارمان، به اندازهی یک شمع دنیایمان را روشنتر کنیم...
بیایید اندکی تامل کنیم: کجا در پندار، گفتار و رفتار من مرگ زاده میشود و از ارزشهای شخصیام فاصله میگیرم...
#آگاهی #ارزش #زندگی #آزادی #بیداری
مدت زیادیه ننوشتم!
نه که دستم به قلم نره، نه که حال و حوصلهی نوشتنو نداشته باشم، نه که سرم شلوغ باشه و وقت نوشتنو نداشته باشم (که این آخری همیشه بوده ولی من پر رو تر از اون بودم که ننوشتن رو انتخاب کنم :دی)
برای این کمتر نوشتم که در عین شلوغ بودن زندگی درونی و بیرونیم، کسی رو داشتم -و دارم- این دو ماه که بتونم حرفامو به اون حضوری بزنم و دیگه نیازی به جایی برای خالی کردن خودم نداشته باشم....
ولی امروز، الآن، دلم برای نوشتن اینجا تنگ شد!
امروز اومدم که از غمِ دوری بنویسم...
دوری ای که دو هفتهس دچارشیم... و خدا رو شکر که امروز روز آخرشه 3>
اومدم از این بنویسم که وقتی نتونی دلدارتو ببینی، چه توی اتاق بغلی قرنطینه باشه و دو متر با هم فاصله داشته باشین، چه پاشه بره مشهد و دو هزار کیلومتر فاصله داشته باشین، فرقی توی ندیدنه ایجاد نمیشه!
اومدم بگم که منِ الآن، بیشتر از هر کسی میفهمم دوری و نتوانستنِ دیدنِ گلِ روی یار یعنی چی!
اومدم بگم که سخته! میفهمم... ولی هر اتفاقی توی این دنیا حکمتی داره! هر چیزی که برای من توی زندگیم رخ میده، بخاطر این رخ میده که نیاز دارم توی زمینه یا زمینههایی رشد کنم... اگه حکمتشو نفهمم و نتونم رشدی که لازم دارم رو بکنم، کائنات (همون الله، خدا، تائو یا هر چیز دیگه که اسمشو بذاری) دوباره اون اتفاق رو پیش پام قرار میده تا بالاخره بفهمم قضیه چیه! مثل این میمونه که درسی رو توی دانشگاه این ترم پاس نشی؛ ترم بعد مجبوری دوباره برش داری و انننقدر این اتفاق ادامه پیدا میکنه تا بالاخره اون درس رو پاس بشی و خیالت ازش راحت بشه :)
برای من، حکمتِ این دوریِ دو هفتهای، عمیق شدن احساسم و مطمئن شدن از درست پیش رفتنمون توی این دو ماه رابطه بود... از فردا دیگه اگه کسی بهم بگه "حواست باشه تند داری پیش میری"، جواب درست و درمونی دارم که بهش بدم..
این از ما :) شما چطور؟
فرزانه با اجازه دادن به روند طبیعی رخدادها اقدام میکند.
او در پایان، به همان آرامیِ آغاز کار است....
میگن معجزهی حضرت محمد، کتابشه... اگه از شباهتهای خارقالعادهی حکمت تائو با مکتب اسلام بگذریم، کتاب تائو تا حالا به شکل معجزهگونی تحت هر شرایطی منو آروم کرده و مسیر درست و سمت و سوی آرامش رو بهم نشون داده!
من همیشه (از جایی که یادم میاد تا خود امشب) سرم شلوغ بوده :)) از کار و درس و مشغلههای بیرونی بگیر تا فشار روحی و دغدغههای ریز و درشت درونی...
کم و بیش هم توی همین بلاگ چیزهایی از کلافگیام و خستگیام و غیره و غیره نوشتم (باور بفرمایید چیزی کمتر از ۲۰٪ش رو نوشتم!)
مثالش همین روزهامه:
کار و درس و رابطه و خونواده و خستگی و نداشتن بستر مناسبی برای استراحت مبسوط و ....
البته تا جایی که از دستم بر بیاد ناشکری نمیکنم! همین شلوغیای درونی و بیرونی بوده که باعث و بانی رشد کردنم و تبدیل شدنم به این صدرایی شده که الآن هستم :)
بگذریم....
تائو میگه فرزانه (حکیم) اجازه میده اتفاقها اون جور که رخ میدن رخ بدن! میگه که فرزانه در پذیرش کامل هر چیزیه که کائنات (خدا، خرد برتر، مادر زمین، ناخودآگاه یا هر چیز دیگهای که اسمش رو بذاریم) براش درنظر گرفته.. البته که این پذیرش مانع تصمیمگیری و برنامهریزی و حرکت سمت هدف نیست!
چرا اینو میگم؟ چون توی کتاب تائو، جایی دیگه میگه که "فرزانه کار خود را به تمامی انجام میدهد، و سپس آن را رها میکند"....
چقدر زیباست آخه!
هدفگذاری کن، برنامه ریزی کن، به سمت هدفت گام بردار، خلاصه کارتو به تمامی انجام بده.. ولی در کنارش، به چیزی که از سمت کائنات برات میاد هم گشوده باش.... آن را رها کن!
اینجوربه که میتونی در پایان، به همان آرامیِ آغاز کار باشی :)
-----------------------
پ.ن.1: کتاب تائو ت چینگ از لائو ت سه
توی این پست بیشتر میخوام براتون از تجربهی شخصیم بگم.
هر شغل یا حرفهای که بشه ازش درآمد کسب کرد، یک سری پیشنیاز داره. باید علمش رو بلد باشی، استعدادش رو داشته باشی، به اون کار علاقه داشته باشی و خیلی چیزهای دیگه..
شغل انواع مختلفی داره. از مشاغل هنری و علوم انسانی بگیر تا مهندسی و پزشکی! مسلما هر کدوم از این دستهها نیاز به درجات مختلفی از دانش و آموزش دارن اما حتی کاری مثل عکاسی که هممون به شکل روزانه داریم با گوشیمون انجام میدیم، اگه قرار باشه حرفهای انجام بشه نیاز به آموزش داره.
متن کامل این مقاله رو لطفا توی ویرگول بخوانید :)
امروز دوتا مشاوره داشتم
یکیش به شکل ویدیو کال با یکی از دوستام که الآن کاناداست بود.. مشاورههای هفتگیم با ب.ق. از کوچینگ و آموزشهای مربوط به رابطهی عاطفیش شروع شد و کم کم به سمت مباحث عمیقتر و البته متفاوت گسترش پیدا کرد.. امروز سومین جلسهای بود که داشتیم درمورد مسیر شغلیش (یا همون Career Coaching) گپ میزدیم...
مسئلهش اینه که با کاری که الآن داره انجام میده ارتباط مناسبی برقرار نمیکنه و به اصطلاح روانشناختیش، شغلش براش معنای مناسبی تولید نمیکنه! توی این 3 جلسه درمورد ارزشهای شخصیش و اینکه چه نوع مشاغلی توسط اونا (ارزشهاش) حمایت میشن صحبت کردیم اما امروز بالاخره به جایی رسید که تونستم بهش یه مسیر مشخص پیشنهاد بدم تا بتونه گام به گام به شغل ایدهآلش نزدیک بشه :)
مسیری که بهش پیشنهاد دادم 6 تا گام داره:
دومین مشاورهم تو حوزهی رشد شخصی و خودشناسی بود.. حضوری در دفتر باغ کتاب :) با ی.م مدتهاست که جلسه داریم و الآن رسیدیم به مفهوم «سفرِ قهرمانی»
اما امشب جلسمون کاملا متفاوت پیش رفت و جلسههایی که موضوع پیشبینی نشدهای دارن برام خیلی هیجان انگیزن :))
امشب درمورد تفاوتها و شباهتهای رویکردهای مختلف رواندرمانی صحبت کردیم. روانکاوی و رفتارگرایی، اگزیستانسیال و انسانگرایی، طرحواره درمانی و معنادرمانی و ACT...
بحثش طولانیه؛ به همین اکتفا کنیم که خیلی چسبید...
--------------------------------
پ.ن.1: ACT = درمان مبتنی بر پذیرش و تعهد یا همون Acceptance and Commitment Therapy
پ.ن.2: نصفی باقی موندهش هم توی صحبتام، برای خودم اتفاق افتاد... یه چیزهایی درمورد اون فرسودگی که چندتا پست قبل ازش صحبت کردم کشف کردم :)
چند وقت پیش داشتم یه ویدیو از برایان تریسی میدیدم. توی اون ویدیو داشت به چند تا از سوالهای رایجی که تو حوزهی هدفگذاری ازش میپرسن جواب میداد.. به نظرم جالب اومد که بعد از دوتا پستی که تو حوزهی هدفگذاری منتشر کردم (سه گام تا رسیدن به رضایت شخصی به پیشنهاد دارن هاردی درمورد تفاوتهای مقصد، ارزش و هدف؛ و پنج گام عملی برای رسیدن به اهدافمون درمورد هدفگذاریِ SMART)، این رو هم به عنوان اطلاعات تکمیلی براتون یادداشت کنم :)
اگر دوست داشتین، این متن رو از ویرگولِ من بخونین :)
قبل از هر چیز به نظرم این نکته رو لازمه بگم که مسئولیتپذیریِ درست نیاز به آموزش داره. همونطور که هر چیز دیگهای نیاز به آموزش داره.. درست مثل وقتی که یه وسیلهی تکنولوژیک جدید میخریم و قبل از استفاده ازش کاتالوگش رو میخونیم که مبادا بخاطر بلد نبودن خرابش کنیم، مسئولیتپذیری و برقراریِ درستِ ارتباط با خودمون و دیگرانی که برامون مهم هستن هم نیاز به آموزش داره (NVC یکی از مدلهاییه که میتونیم آموزش ببینیم و با استفاده ازش روابطمون رو اصلاح کنیم). و متاسفانه یا خوشبختانه توی نظام آموزشیمون چیزی از این موارد آموزش ندیدیم!
یکی از مواردی که الزامِ آموزش توی این حوزه رو مشخص میکنه تناقضهایی هست که بین مسئولیتپذیری در قبال خودمون و مسئولیتپذیری در قبال دیگران به وجود میاد. بعضی وقتا چشممون رو باز میکنیم و میبینیم که خودمون رو فراموش کردیم و همهش داریم تصمیمهایی میگیریم که بیشتر برای دیگرانی که اهلیشون کردیم مناسبن تا برای خودمون! بعضی وقتای دیگه هم از اون طرفِ بوم میافتیم و به خودمون که میایم میبینیم به بهونهی مسئولیتپذیری در قبال عزیزانمون، فردیتشون رو ازشون گرفتیم و توی هرر تصمیمشون دخالت کردیم..
درواقع، دوتا از چزهایی که ما باید یاد بگیریم اینه که مرزها و آفتهای مسئولیتپذیری کجا و چی هستن?
متن کامل این مقاله رو لطفا توی ویرگول بخوانید :)
----------------
پ.ن.1: بهم گفته شده که ویرگول برای چنین نوشتههایی محیط بهتریه...
واژهی مسئولیت، معانی ضمنیِ زیادی داره. قابل اطمینان بودن، پاسخگویی، دغدغهمند بودن، داشتن چهارچوب و خطوط قرمز، تلاش لحظه به لحظه برای درست زندگی کردن و غیره. (رواندرمانیِ اگزیستانسیال؛ اروین یالوم)
من اگر بخوام مسئولیتِ تمامِ چیزی که هستم رو به عهده بگیرم، باید درمورد تکتکِ حرفهایی که میزنم، حرفهایی که نمیزنم، کارهایی که میکنم یا نمیکنم، تکتکِ انتخابهام، آریهایی که نباید بگم و نههایی که باید بگم (یا بالعکس) و .... "فکر" کنم. باید برام مهم باشه که اگر -مثلا- حرفی رو نمیزنم، به خاطر کنار زدن مسئولیتم به عنوان یک موجودِ حرفزننده نباشه! بلکه براساس ارزشهام انتخاب کرده باشم که در فلان موقعیت صحبتی نکنم! باید انتخابش کرده باشم و باید مسئولیتِ این انتخاب رو به عهده بگیرم.
متن کامل این مقاله رو لطفا توی ویرگول بخوانید :)
----------------
پ.ن.1: بهم گفته شده که ویرگول برای چنین نوشتههایی محیط بهتریه :)
این روزها، حرف از تجاوزها/تعرضهای جنسی پیش آمده و آگاهیِ جمعی نسبت به این معضلِ شاید فراگیر، در حال افزایش است. متخصصین مختلف درمورد معنا، موارد و مرزهای "تجاوز" به طور عام بسیار صحبت کرده اند و من جسارت ورود به این حوزه نمیکنم، اما وظیفهی خودم دانستم تا از ظن خود بشوم یار این جریان و اندکی درمورد "پس از اتفاق" صحبت کنم..
متن کامل مقالهم رو لطفا اینجا بخوانید.
توی ویرگول، پستی با همین نام کار کردم. حرفی که توش زده میشه اینه که مقصد، ارزش و هدف سه تا مفهومِ کلیدی برای رسیدن به موفقیت شخصی و رضایت هستن. چطور میتونیم این سه مفهوم رو برای خودمون پیدا کنیم؟
اگر دوست داشتین پیشنهاد میکنم بخونینش :)
همیشه مقداری دلگرمی داخل جیبت باید باشد که اگر ناگهان در خیابان، یا در گوشهی یک کافه، یا حتی در خواب، سرمای ناامیدی به سراغت آمد، یا بغضی دهانت را تلخ کرد، دلگرمیت را از جیب در بیاوری؛ گوشهی دهانت بگذاری تا آرام آرام شیرینیش در وجودت بپیچد... یا مثل ژاکتی گرم دور خودت بپیچی و منتظر تابش خورشید بمانی...
دلگرمی همیشه باید باشد... و وای به تمام لحظههایی که هرچه جیبها و کیفت را بگردی، دلگرمی پیدا نکنی!
همیشه دوستت دارمها را، دلخوریها را، نگرانیها را، به موقع بگویید.... قدر بدانید "داشتنها " را. مهربان بودن مهمترین قسمت "انسان بودن" است.
متنی که تا اینجا خواندید، بخشی از کتاب "نکتههای کوچک زندگی" بود.
و اما بعد...
این دلگرمی، برای هر کسی جنس خاص خودش رو داره! یکی با ورزش حالش بهتر میشه، یکی با کتاب خوندن، یکی دیگه با ساز زدن یا آهنگ گوش کردن... مثلا برای خود من، وقتی مغزم پر از دغدغه و کلافگی باشه، مینویسم! از کلافگیهام، از دغدغههام، از تصمیمهایی که دارم، از امیدها و آرزوهام... از هرچی که به فکرم برسه و از قلمم در بیاد...
اما یه کار دیگه هم هست که میتونه حال هر کسی رو خوب کنه! اونم اینه که یه روز که حالمون به خودیِ خود خوب هست، یه لیست از چیزهای کوچکی که توی زندگی داریم و بابتشون شاد هستیم بنویسیم... هروقت چیز جدیدی پیدا کردیم هم بهش اضافه کنیم. انقدر این کارو انجام بدیم تا به یه لیست از کارها، خاطرات، وسایل، آدما و .... برسیم. یه لیست 40-50 آیتمی :)
موهبت این لیست، تا وقتی که حالت خوب نباشه مشخص نمیشه! اما روزی که به اون دلگرمیه نیاز پیدا کردی، کافیه که لیست رو از جیبت در بیاری و یه نگاه بهش بندازی :) لیستی که با حال خوب نوشته شده و پر از آیتمهاییه که هرکدومش حالتو خوب میکنه، میتونه معجزه کنه!
همین الآن! چندتا چیز توی زندگیتون هست که بابتش میتونین شاد و رضایتمند باشین؟ بابت چه چیزایی میتونین از کائنات سپاسگزار باشین؟
از خودم شروع میکنم:
(قبلش لازمه بگم که شرایط "همین الآن" زندگیم شرایط خوب و مناسبی براش "شکرگزاری" نیست! ولی هنوزم چیزهایی هستن که بشه بابتش لبخند زد)
شما هم 3 موردِ سپاسگزاری اینجا بنویسین. بیاین به هم ایده بدیم برای بهتر شدن حال خوبمون...
اگر کاری برات معنای درست حسابیای داشته باشه، بدون توجه به سختی یا آسونیش انجامش میدی... به قول نیچه «آنکه چراییِ خود را یافته است، با هر چگونهای کنار میآید».
البته منظورم معنای قلبیه؛ نه فکری! چیزی که براش هیجان داشته باشی... مثلا برای من، کمک کردن به مردم ارزشمنده. پس زحمتِ درس خوندن و اضطرابها و تنشهای جانبی -و درنتیجه روانشناس شدن- رو به جون میخرم! البته این مثالی که زدم خیلی ناقص و ناکافیه... صرفا کلیتی از منظورم رو بیان میکنه :)
گفتم باید برای داشتنِ انگیزهی انجام کاری هیجان داشته باشیم. هیجان تزریقی، تا ابد تخلیه میشه و باز باید تزریقش کنی! هیجان باید از درونت بجوشه... باید بتونی کاری که دوست داری بکنی رو طوری برای خودت تفسیر کنی که براش معنا پیدا کنی. باید بتونی یه جوری به ارزشهای شخصیت مرتبطشون کنی تا هیجانت از درون بجوشه.... مثلا: میخوای مهاجرت کنی که چی بشه؟ اگه جواب درست و محکمی براش داری، پس هیجان هم داری و هر طور شده انجامش میدی... اگه نه، تا ابد ممکنه "غر" بزنی، ولی هیچوقت انجام نمیشه!
و اما درمورد "چرایی": به گمانِ من تاثیرگذارترین موضوع روی چرایی، ارزشهای شخصیِ آدمه.
در مجموع معنای شخصی، ارزشهای شخصی و چراییِ زندگی، مفاهیم خیلی نزدیک و مرتبطی هستن..
حالا میرسیم به موضوع انتخاب. با وجود بحثی که تا اینجا داشتیم، به نظرم میاد که بشه گفت آدمی -برای رسیدن به رضایتِ درونی- خیلی قدرت انتخاب بالایی نداره!!
مسئله، به گمان من اینه: راههایی وجود دارن که از طرف ارزشهای شخصیمون حمایت میشن.. هدفهایی که هرکدوم به نحوی ارزشهامون رو ارضا میکنن. ما صرفا بین اون راهها حق انتخاب داریم..
و البته که میتونیم از انتخابِ اون راهها بترسیم و تن به انتخابهای راحتتر بدیم. کدوم آدمِ عاقلیه که جادهی چهار بانده، آسفالت و علامت گذاری شده رو رها کنه و به راه باریک، خاکی و خطرناکِ فرعی پا بذاره؟! :)
ولی میدونین مسئله چیه؟ اون جادهی چهار بانده، راهیه که عوام رفتن. نه که "بد" باشه! ولی با هیچ متر و معیاری، مسیر تفردِ من، مسیری نیست که آدمای زیادی رفته باشنش...
یادمون باشه که لذت با رضایت متفاوته. انجام کار لذتبخش یا کار راحت نیاز به هیجان و انگیزهی عجیب و غریبی نداره.. اما باید بدونیم که لذت در عموم موارد منجر به رضایتِ درونی نمیشه......
----------------------
پ.ن.1: ممنون از busymind که با پستی که نوشت، انگیزهای برای فکر کردن به این موضوع شد..
پ.ن.2: این بحث میتونه ساعتها ادامه پیدا بکنه و به مباحثهی جذابی تبدیل بشه. در همین حد خلاصه و مختصر و مفید ازم بپذیرینش :)
روایت درمانی چیست؟
روایت درمانی به عنوان درمانی پست مدرن و غیر تهاجمی، متناسب و سازگار با حوزههای اجتماعی و فرهنگیِ گوناگون است. این رویکرد به افراد میآموزد که گذشتهشان علیرغم شکستهایی که در آن اتفاق افتاده، تعیین کنندهی آیندهشان نخواهد بود بلکه تصمیماتی که در حال حاضر میگیرند و آنچه انجام میدهند است که آیندهشان را میسازد. چنین نگرشی اثر چشمگیری بر کاهش علائم عاطفی از قبیل اضطراب، غم، دلسردی، علائم شناختی چون خلاء، ناامیدی و حس بیفایدگی و حتی علائم فیزیکی مثل اختلال در اشتها، خستگی و مشکلات خواب میگذارد.
نگرش کلی روایت درمانی بر مفهوم شکلگیری هویتِ فرد بر مبنای داستانهایی که از زندگی خود نقل میکند استوار است (میلوجویک، 2014). به عبارت دیگر بر اساس این رویکرد، هویت فرد عمدتا براساس روایتها و داستانهای او از زندگیاش شکل میگیرد. این روایتها میتوانند شخصی، فرهنگی یا عمومی باشند.
روایت درمانی شامل فرآیند "ساختار شکنی" و "معناسازی مجدد" برای مراجع است. این اتفاق طی نحوهی خاصی از پرس و جو (برای مثال پرسشگری سقراطی) و همکاری متقابل بین مراجع و رواندرمانگر رخ میدهد. در این رویکرد، روند درمان فرآیندِ انتقال از یک روایت به روایتی دیگر است. بازسازی روایتِ فردی افسرده، غمگین، پوچ و خسته به روایتی شاد، امیدوار و پر انرژی که باعث کمتر شدن تنش و فشار در مراجع خواهد شد.
طبق تحقیقات فراوان انجام شده این رویکرد درمانی، برای کاهش علائم بسیاری از اختلالها، بخصوص اختلالهای افسردگی و اضطرابی کاربرد دارد (کوک 2013). بعلاوه، (میشل و همکارانش 2014) نشان دادند که روایت درمانیِ گروهی میتواند بر کاهش آسیبپذیریِ شناختی و جانشینی راهکارهای مدیریتی سازگارانه برای برخورد با مشکلات زندگی موثر باشد.
لازم به ذکر است که در طول درمان با استفاده از این روشِ درمانی، ممکن است مراجع یا مراجعان به دلایل مختلف با مشکلاتی برای توضیح و بیان افکار، احساسات و تجربیاتشان مواجه شوند. در این گونه موارد، لازم است درمانگر از تسلط و خبرگی کافی برای راهبری درست مراجع برخوردار باشد و کار او را جهت بازنویسی (یا بازگویی) روایت زندگیاش تسهیل کند. بازگوییای که دیگر با نگرش مسئله-محور نخواهد بود. به عبارت دیگر میتوان گفت که روایت درمانی، شامل یک تغییر الگو (paradigm shift) از مدل نقل داستانهای گذشتهی مراجع است.
در مجموع میتوان گفت که روایت درمانی، بیشترین اثرگذاری را بر اختلالهایی دارد که نقش نگرش انسان در آنها پر رنگ است. اختلالهای اضطرابی از آن دستهاند. اگر مراجع شجاعت بیان خاطرات تلخ زندگیِ خود و احساس کردنِ احساسات خود از مرور آن وقایع را داشته باشد، میتوان به درمان امیدوار بود. به عبارتی اگر مراجع انتخاب کند که به جای تعابیر قدیمی و ناسالم خود از وقایع، با نگرشی متفاوت و خلاقانه به آنها بنگرد و تعبیری جدید و مناسبتر نسبت به آنها برگزیند، میتواند از اختلالی که دچار آن است رها شود.
--------------------------------
پ.ن.1: این هم بخشهایی از یک مقالهی دیگهست که براتون جداش کردم..
پ.ن.2: بخشهای دیگر مقاله خیلی تخصصی میشد و از حوصلهی بلاگ خارج بود. اگه کسی دوست داشت کل مقاله رو داشته باشه توی تلگرام بهم پیام بده :)
سلام! :)
یه مقاله برای دانشگاه نوشتم، فکر کردم به درد خیلیها بخوره.. این شد که تصمیم گرفتم توی چند تا پست منتشرش کنم باشد که پند گیرید :))
با سندرمِ فرسودگی چه کنیم؟
از منظرِ معنادرمانی، فرسودگی رنجیست ناشی از کمبود معنای وجودی. این کمبود معنا میتواند درمورد کاری که فرد انجام میدهد یا هر چیز دیگری باشد. اما تفاوتها و شباهتهایی بین سندرمِ فرسودگی و خلاء وجودی مشاهده میشود که در اینجا اشارهی مختصری به آنها میکنیم:
ویکتور فرانکل معنا را به این شکل توصیف میکند: «امکاناتی که در پشت واقعیت نهفته است.». لانگله (Langle) بدین شکل این مفهوم را بسط داده: «معنا، با ارزشترین امکان در شرایطِ واقعی است.» که "شرایطِ واقعی" در این عبارت به معنای شرایطیست که انسان را احاطه کرده است. لانگله، بر مبنای تعریفی که از مفهومِ معنا ارائه داد، روشی برای یافتنِ معنا با چهار گام پیشنهاد کرد:
علاوه بر این موارد و باتوجه به مطالب گفته شده در دو بخش قبلی، میتوان از راهکارهای پیشنهادی برای تغییرِ نگرش استفاده کنیم و نگرشهای ضروری برای زندگیِ معنیدار را (که هردو این موارد در بخش "دیدگاهِ معنادرمانی" بیان شدهاند) در مراجع ایجاد کنیم. به این شکل و با درنظر گرفتن اهمیتِ رسیدن به ارزشهای شخصی در مراجع، میتوان مسیر مناسبی برای درمانِ سندرمِ فرسودگی به مشاوران و رواندرمانگران پیشنهاد کرد.
---------------------------------
پ.ن.1: اولین مقالهای که تو حوزهی روانشناسی به شکل رسمی نوشتم :)
پ.ن.2: 4 تا عنوان داره، هرکدوم رو توی یک پست منتشر کردم که زیاد نشه حوصله کنین بخونین :)) لینک پست قبلی اینه..
پ.ن.3: این مقاله خیلی خلاصه و مختصر نوشته شده و ارزش درمانی نداره حقیقتا... بیشتر، مخاطبش درمانگرانی هست که با خوندنش بتونن روش درمانی موثرتر برای فرسودگی پیش بگیرن!
سلام! :)
یه مقاله برای دانشگاه نوشتم، فکر کردم به درد خیلیها بخوره.. این شد که تصمیم گرفتم توی چند تا پست منتشرش کنم باشد که پند گیرید :))
اشتراکات و افتراقات معنادرمانی با درمان مبتنی بر پذیرش و تعهد (ACT):
یکی از نقاط قوت معنادرمانی خاصیت ترکیب پذیریِ آن با انواع دیگر درمانِ روانی است به گونهای که این قدرت را به درمانگر میدهد که با درمانی التقاطی، زودتر به هدف درمان دست یابد. از نگرشهای درمانیِ دیگری که قابلیت تلفیق جدی با معنادرمانی را دارند، میتوان به روانشناسی مثبتگرا و درمان مبتنی بر پذیرش و تعهد (Acceptance and Commitment Therapy) اشاره کرد. این دو رویکرد هرکدام از منظری با معنادرمانی همصحبت هستند اما ما در این مقاله، میخواهیم به ترکیب معنادرمانی و ACT بپردازیم.
برخلاف فرض اصلیِ موجود در مورد سلامت روانی، رویکرد معنادرمانی به سلامت روانیِ انسان این است که رنج بردن، بخش جدایی ناپذیر از زندگیست. در واقع رنج، همآیندی فراوانی با رشد و تغییر دارد و میتوان گفت که رهایی از درد و رنج، پیشبینِ مناسبی برای زندگیای معنادار نیست. بنابراین در رویهی معنادرمانی گفته میشود که رنجِ اجتناب ناپذیری که در زندگی تجربه میکنیم، فرصتی استثنایی برای شکوفاییِ قدرتهای درونیِ انسان فراهم میکند به شرطی که انسان بتواند با ناشادی ناشی از رنج به درستی کنار بیاید.
اکت (ACT) با رویکردِ اندک متفاوتی با این قضیه برخورد میکند. اکت به دخالتِ زبان در تولید رنجهای انسان تاکید میکند. از این منظر، میتوان گفت که استفادهی ناآگاهانه از زبان و نوعِ بازگوییِ وقایع برای خودمان ریشهی اصلی رنج ماست. این تقریبا همان چیزیست که در معنادرمانی "نگرش" نامیده میشود. البته ذکر این نکته خالی از لطف نیست که اکت، فرآیندهای آسیب شناسانه (پاتولوژیک) از قبیل صدمات مغری و ناهنجاریهای هورمونی و غیره را انکار نمیکند.
در رویکرد اکت، گفته میشود که این جنبه از فرهنگ غربی که میخواهد احساسات مثبت را افزایش داده و به خاطر بسپارد و در مقابل، خاطرات منفی را ارج نمینهد و تلاش برای کنترلِ احساسات منفی دارد، باعث تلاش انسان بر کنترل مواردی میشود که تحت کنترلش نیستند. همین قضیه منبع جدیدی برای رنج انسان فرآهم آورده است.
"ارزشها" یکی از پایهایترین مفاهیم در رویکرد اکت هستند. ارزشهایی که در عین شخصی بودن، جهانی هم هستند و به زندگی شخصی فرد و به جامعه جهت میدهند. همانطور که مشخص است، مفهوم ارزش در اکت همان چیزیست که معنا را در زندگی انسان میسازد (مفهومی که در معنادرمانی اهمیت دارد). به عبارت دیگر، در معنادرمانی، "معنا" همان ارزش شخصیست (یا از آن به دست میآید).
به عنوان آخرین نکته درمورد اکت، بیان این قضیه ضروریست که از منظر این رویکرد، ارزشهای شخصیِ مراجع همان راهنمای ما و نیروی محرکهی مراجع برای درمان خواهند بود. به عبارتی در اکت گفته میشود که پس از پذیرشِ آنچه در زندگی تحت کنترلمان نیست، باید ارزشهای شخصیمان را به درستی شناسایی کرده و به آنها متعهد بشویم تا به هر طریق، روشی برای زیستنِ آنها در شرایط محیطیِ تحمیلی بیابیم.
---------------------------------
پ.ن.1: اولین مقالهای که تو حوزهی روانشناسی به شکل رسمی نوشتم :)
پ.ن.2: 4 تا عنوان داره، هرکدوم رو توی یک پست منتشر میکنم که زیاد نشه حوصله کنین بخونین :)) لینک پست قبلی اینه..
پ.ن.3: این مقاله خیلی خلاصه و مختصر نوشته شده و ارزش درمانی نداره حقیقتا... بیشتر، مخاطبش درمانگرانی هست که با خوندنش بتونن روش درمانی موثرتر برای فرسودگی پیش بگیرن!