آن روی من

جایی برای جاری شدنِ چیزی که هستم

آن روی من

جایی برای جاری شدنِ چیزی که هستم

آن روی من

بعضی حرف ها رو نمیشه زد ...
بعضی حرفا رو باید توی دلت دفن کنی ..
شاید برای اینه که ارزش دوستی بیشتر از اینه که با یه حرف نابجا خرابش کنی ! ارزش هر رابطه ای ...

#inner_peace

-----------------------
پ.ن.1: اینا بیان صدرای 21 ساله‌ست... دلم نیومد عوضش کنم :)

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

نظریه‌های شخصیت

فردا امتحانشو دارم

مستقل از پاره شدنم برای صرفا یک دور خوندن کتابش، واااقعا زیبا بود! :)

شاید بعد از کمی خلوت شدن سرم چندتا پست درموردش کار کنم...

 

------------------

پ.ن.1: نظریه‌های شخصیت، شولتز و شولتز :))

یادمون باشه (من مسئولم - 3)

من مسئول کارهایی هستم که انجامشون میدم.

من مسئول کارهایی هستم که انجامشون نمیدم.

من مسئول انتخاب‌هایی هستم که می‌کنم.

من مسئول "آری" و "نه"هایی هستم که توی زندگیم -به خودم و دیگران- میگم.

من مسئول برداشت‌هایی هستم که توی روزمره‌ام از حرف‌ها، رفتارها، اتفاقات و ... می‌کنم.

من مسئول حرف‌هایی هستم که می‌زنم.

من مسئول رفتارهایی هستم که انجام میدم.

من مسئول آدمایی هستم که اهلیشون کردم.

من مسئول زندگی کردن تمام بخش‌هایی هستم که درونم وجود دارن.

من مسئول حال خوب خودم هستم....

من مسئول هر آنچه که به من مربوط میشه هستم!

و از اینجا به بعد، بحث پذیرش این مسئولیت و انجام کارهایی که این مسئولیت‌پذیری به دوشم می‌گذاره به میون میاد....

 

من چقدر به مسئولیت‌هام اهمیت میدم و چه کارهایی براشون می‌کنم؟

 

----------------------------

پ.ن.1: این پست در ادامه‌ی این پست و این پست نوشته شده :)

پ.ن.2: کاش این رو بفهمیم که دیگران هم دقیقا همین مسئولیت رو درمورد خودشون و دنیای خودشون دارن.... یعنی که مسئولیت دیگران رو به گردن نگیریم... اگه من بتونم مسئولیت خودم رو درست به عهده بگیرم برای دنیا کافیه!

The one with you and me

- بهش چی گفتی؟

+ ..... [سکوت]

- بهت چی گفت؟

+ گفت وقت بده...

- به خودت یا به من؟

+ به ما.. :)

 

--------------------------

پ.ن.1: یا زبان سرخم رو بِبُر یا سر سبزم رو بردار! :)

جمع‌بندی خرداد

پیش نوشت 1: اگه نخونیدش چیزیو از دست نمی‌دین! این متن‌ها رو برای خودم می‌نویسم که بعده‌ها یادم بیاد چه‌ها کردم توی این ماه :)

---------------------------

  • نصف شدن و ترک خوردن بین تهران و رودهن.... لیترالی بعد از 1.5 ماه هنوز کامل عادت نکردم به قضیه :|
  • درست کردن اینترنت خونه
  • سرخ کردن سیب زمینی (هی هی) برای گرم نگه داشتن دل کودک درون :)
  • مقاله‌خوانی‌ها و مقاله‌نویسی برای دوتا از درس‌های این ترم.. (درمورد logotherapy، ACT و روانشناسی مثبت)
  • تفکر و درگیری‌های ذهنی... باز پیاده‌روی‌هام زیاد شدن!
  • چت و چت و چت :))) هی عمیق‌تر..... مراقبه‌های از راه دور و عجیب :)
  • یک روز کامل با موسیقی سنتی و مقامی ایران :))
  • فیلم و انیمیشن آرام‌‌بخش: sherek forever! و چند اپیزود فرندز
  • دیدن علی و افسانه و پدرام - دیدن شیرین و کیانا و رضا...
  • دیدن TED و ویدیوهای مشابه و خوب
  • برنامه‌ریزی برای رفتن سفر
  • متلاطم شدن و آروم شدن‌های متوالیمون... یه شب من به تو تکیه می‌کنم، یه شب تو به من... آروم آروم اتفاق افتاد!
  • یکی دوتا دعوای جدی با پدر :|
  • چندتا ویدیو کال خوب
  • جلسات کوچینگ و جلسات هماهنگی برای DeArc و ....
  • کنسل شدن یکی از سفرها ولی برقراری اون یکی
  • شهرک کسشر صنعتی کاوه! علافی و ...
  • پلور و آویشن چینی :)
  • ملاقات با سهند و گپ درمورد ISTDP
  • خریدهای سفر تو هایپراستار با حمید + آب دوغ خیار خوردن تو خونه‌ی امین.... روز خوب :))
  • فرودگاه، اومدن مبینا، دیدن و صحبت و .....
  • استارت سفر و دل‌تنگی و .... حسین و سهیل و میلاد و حمید و امین و یاسی و تینا و آمنه و البته که من :)))

-------------------------------

پ.ن.1: ماه مزخرفی بود که به جز یک نکته‌ی بزرگ و خوب، نکته‌ی درست حسابی خوب دیگه‌ای نداشت حقیقتا!

پ.ن.2: ولی بازم خداروشکر!!

پ.ن.3: اگر خیر صدرا و خیر تمامی هستی‌یافتگان در این است، باشد که چنین شود :)

پ.ن.4: مشاوره‌ها و coachingهام انقدر عادی شدن برام که یادم رفت تو موارد این ماه بنویسمشون :) و مدتیه که منتظر این روز بودم... :-)

مراقبه‌ی چند روز پیش و یک پی‌نوشت طولانی..

کویر.. گرما... 7 ساعت توی ماشین.... کاروان‌سرای قصر بهرام.... بازم گرما! :)

(اینجاش به دلیل مسائل امنیتی، سانسور شد)

 

همیشه همین‌قدر ستاره تو آسمون هست و ما نمی‌بینیمشون!!

بخاطر آلودگیِ نوری، غبار یا هر چیز دیگه.... اما یه وقتا خوبه که خودتو از شهر و دیاری که توشی، از دغدغه‌هات، از روتینی که اسیرش شدی بکشی بیرون . یه نگاه دقیق‌تر به زندگیت و چیزایی که برات ارزشمندن بندازی....

جایی که آلودگی نوری نباشه... غبار نباشه....

آهنگ "شب، سکوت، کویر"ِ شجریان رو بذاری، چشماتو ببندی و هوای خنکِ شبِ کویر رو حس کنی و لبخند بشی از قشنگیایی که هنوووز دنیا داردشون....

 

زندگی، هم‌زمان سخت‌تر و ساده‌تر از چیزیه که می‌پنداریم.... :)

 

اینجا پر از ملخه! حشرات دیگه و موش و عقرب و اینا هم هست... اما مگه داریم لذتی که سختی‌ای متناسبش همراهش نباشه؟! مگه دیدن ستاره‌ها و آرامشی که اینجا هست رو میشه جایی بدون ملخ و حشرات دیگه و با همه‌ی امکانات رفاهی داشت؟!

مگه عشق و عاشقی کردن و لذت بردن از همه‌ی جوانبش، بدون ترس از آینده و مسائل دیگه‌ی مختص خود عشق میسره؟!

 

باشد که چون ستارگان، باشیم همان که هستیم... بدون هیچ فکر اضافه‌ای... بدون هیچ سانسوری، و بدون هیچ مزاحمتی (چه درونی، چه بیرونی!)

 

امضاء: کورنلیوس....

31/خرداد/99، پارک ملی فلان، قصر بهرام...

 

--------------------------

پ.ن.1:

بالا، پایین، بالا، پایین، بالا، پایین، .........

مثل ضربان قلب.... دوب دوب، دوب دوب..

این یعنی که زنده‌م و ذات زندگی همینه!

چند ساله که یاد گرفتم توی بالاها زیاد هیجان زده نشم... یعنی نه که نشم! ولی واقعا به نسبت میزان هیجانی که صدرا بهش عادت داشت، خیلی کم‌تر شده.. اینجوریه که توی پایین‌ها هم کمتر آسیب می‌بینم و کمرم دیگه نمی‌شکنه...

چند ساله که کمرم نشکسته! این بار هم نمی‌شکنه...

 

- پایین رفتن سخت نیست؟

+ این چه سوالیه؟!! همیشه سخته!

- زود نبود؟

+ خیلی زود، خیلی دیر... :)

- چرا اینطوری شد؟

+ "تائو را نمی‌توان فهمید.... اگر می‌توانستی در تائو متمرکز شوی، همه چیز در هماهنگی کامل به سر می‌برد... همه چیز در تائو پایان می‌پذیرد، همان‌طور که رودخانه‌ها به دریا منتهی می‌شوند..."

- حالا چی میشه؟

+ چیزی که قراره بشه :) جنگجومون رو تو یه جبهه‌ی دیگه به کار می‌گیریم و حامی‌مون رو به اینجا میاریم که نیاز به حمایت و بغل کردن خودمون داریم.... زمان میدیم تا ببینیم تائو، کائنات، خدا یا هرچی که اسمش هست چی برامون رقم زده...

- ینی ناراحت نباشم؟

+ من این حرفو نزدم عزیزکم 3> تا وقتی که ناراحت هستی ناراحت باش و من کنارتم :) ما سنگ نیستیم که از خودمون انتظار داشته باشیم از پایین رفتن‌ها دردمون نیاد! ولی به همون میزان قهرمانِ زندگیِ خودمون هستیم و ازمون انتظار میره که درست‌ترین کار رو در لحظه بکنیم... الآن درست‌ترین کار زمان دادن و آروم موندنه.... و البته درس خوندن :/

- بهت اعتماد دارم..

+ خیره عزیزم :) خیره...

یه کم به خودمون بیایم :/

تو دنیایی که من دارم زندگی می‌کنم، یه عده آدم هستن، که با نحوه‌ی رفتار صنعتی با حیوانات مسئله دارن. اون دسته از آدما، گوشت هیچ نوع حیوونی رو نمی‌خورن چون حداقل تاثیری که می‌تونن روی دنیا بذارن همینه! می‌دونین اونا چرا خودشون رو از لذت خوردن باقالی‌پولو با گوشت گردن، کباب برگ، استیک، کله پاچه، شیشلیک و خیییلی از غذاهای خوش‌مزه‌ی دیگه محروم می‌کنن؟ چون براشون مهمه! چون دغدغه دارن! چون دلشون برای حیوانی که باهاش درست رفتار نمیشه، برای اون گوساله‌ای که توی یه محیط 1*2 نگه‌داری میشه و حتی نمی‌تونه درست سر جاش بشینه و مجبوره ایستاده بخوابه تا عضله‌های پاش زودتر بزرگ بشن، برای اون گاو ماده که رسما بهش تجاوز می‌کنن، و بعد از بچه دار شدنش برای تولید شیر بیش‌تر، بچشو ازش جدا می‌کنن، برای اون خوک، برای اون مرغ، برای اون.......... می‌سوزه!! آره! یه سری آدم توی دنیایی که من توش زندگی می‌کنم هستن، که آدمن! که دلشون از سنگ نیست! که براشون مهمه! که دغدغه‌ی انسانیت دارن.....

این فقط بک مثال بود... هرکدوم از ما -امیدوارم- به روش خودمون سعی داریم دنیا رو زیباتر کنیم... هر روشی هم بالذات ارزشمنده :)

 

توی دنیایی که تو داری زندگی می‌کنی..... نه! درست‌تره که بگم می‌کردی! آره... توی دنیایی که تو داشتی زندگی می‌کردی، یه عده.... نمی‌دونم چی اسمشون رو بذارم! آدم؟ حیوون؟؟ جسارته به مقام انسان! حتی توهینه به حیوانات اگه اسمشون رو حیوون بذارم :|

یه عده موجود، انگل، نمیدونم! یه موجوداتی هستن که فقط زور دارن و نه عقلی، نه منطقی، نه سوادی، نه فهم و شعوری و نه حتی دلی دارن برای سوختن و اندکی خوی انسانی نشان دادن! :|

 

لعنت به منی که دارم توی این دنیا زندگی می‌کنم! :|

لعنت به منی که هنووووز با این حجم بی‌عدالتی، نفهمی، بی مسئولیتی و هرچه "غیر انسانیت"ه می‌گنجه، می‌تونم بخوابم!!

لعنت به من! اگه حرکتی در جهت آزادی و آزادگی، صلح و عشق، آگاهی و مسئولیت پذیری نکنم....

 

خبر کوتاه بود و دهشت‌ناک!

یک دخترِ دیگه! یک دخترِ دیگه!!!!

سر بریدن! مثل حیوان! یا حتی پست‌تر از حیوان در نگاه این موجوداتِ بی همه چیز......

 

تا کی می‌خوایم چشممون رو ببندیم و سیب زمینی باشیم و هیچ غلطی نکنیم؟؟؟

تا کی می‌خوایم مسئولیت انسان بودنمون رو به عهده نگیریم و راحت یه گوشه از دنیا بشینیم و زندگی خودمون رو بکنیم؟!!!

تا کی قراره دخترانِ دیگه‌ای تلف بشن، هواپیما‌های دیگه‌ای بر اثر "خطای انسانی!!!!!!" سقوط کنن، حیواناتِ بی‌گناه دیگه‌ای سلاخی بشن و .....

کی قراره من بفهمم که باید حرکت کنم؟ :|

 

---------------------

پ.ن.1: همه‌ی این موارد رو با خودم بودم... امیدوارم کسی بابت دردی که توی متنم هست ناراحت نشده باشه...

پ.ن.2: ولی اگه شما هم موافقین حرکتی بکنین لطفا! من اگر ما نشود.....

پ.ن.3: لعنت به این زندگی :/

دیگه نه! :)

دلم برای خودم تنگ شده بود...

چشممو به جمال خودم روشن کردی :)

 

مبارکمون باشه!

پنجاه گام برای ساده کردن زندگی

#پنجاه_گام_برای_ساده_کردن_زندگی
پست شماره 6

اولویت‌های مهم و اصلی زندگیتون رو پیدا کردین؟ آماده‌این برای فعالیت بعدی؟ :)

گام بعدیمون میشه اینکه فعالیت سیستم کنترل خودکار مغزمون رو تا حد ممکن کم کنیم و کارهامون رو آگاهانه انجام بدیم! حالا این یعنی چی؟
ما روزانه با کارهای روتین، مسیرهای روتین، فعالیت‌ها و وظایف روتینی درگیر هستیم که این روتین بودنه باعث میشه کمتر به نحوه‌ی انجامش فکر کنیم. کیه که هر روز مسیر رفتن خونه به دانشگاه یا محل کارش رو "انتخاب" کنه؟!
این یکی از کارکردهای مغز انسان خردمنده که اتفاقات تکراری رو به محلی مثل سیستم کنترل خودکار میفرسته تا انرژی کمتری مصرف کنه، اما امروزه این اتفاق نمیتونه خروجی خوبی برامون به بار بیاره...
عملکرد خودکار زندگیمون رو به نحوه‌های مختلف پیچیده می‌کنه.... اینجاست که خالی کردن بخشی از زندگیمون و تفکر کردن نتیجه‌ی خودشو نشون میده :) شاید بد نباشه که هر از گاهی تغییری توی برنامه‌های تکراری زندگیمون ایجاد بکنیم. چرا که هرچی آگاه‌تر باشیم، آسون‌تر می‌تونیم مهار زندگیمون رو دست خودمون بگیریم...
بخصوص توی سبک زندگی جدیدی که کرونا بهمون تحمیل کرده، خوبه که روتین‌هامون رو بشکونیم و روش‌های جدیدی برای انجام کارهای قدیمیمون پیدا کنیم..

یه نکته که توی ساده سازی زندگی باید حواسمون بهش جمع باشه، اینه که ما قراره به تعادل برسیم! نه که همه چیزو از زندگیمون حذف کنیم! مثلا کسی که توی خونه‌ش گل و گیاه زیاد داره، قرار نیست یک شبه با شعار ساده سازی جهادی کل گل‌هاش رو از خونه بندازه بیرون :)) ولی اگه زمان زیادی از روزش (بیش‌تر از ارزشی که براش داره) رو داره صرف گل‌ها میکنه، خوبه که تعدادیش رو به دوستان و آشنایانش ببخشه :)

کلا، هر کاری که خواستیم بکنیم، خوبه که از خودمون این سوال رو بکنیم که "آیا این اقدام (خرید، رفتن به مهمونی، قبول کردن یه کار جدید و ...) زندگی من رو ساده‌تر می‌کنه و در جهت ارزش‌های شخصیم هست؟"
خلاصه که باری رو که زندگی رو بی‌نظم و درهم می‌کنه، زمین بذاریم... ببینیم چی میشه :)


#رشد_فردی #کتاب_بخوانیم #سبک_زندگی #مینیمالیسم

 

---------------------------

پ.ن.1: اینی که خوندین، متنِ پست ششم از احتمالا سیزده تا پستی هست که از کتابی به همین نام (پنجاه گام برای ساده کردن زندگی) توی اینستاگرامم دارم منتشر می‌کنم.

پ.ن.2: این پست رو امروز منتشر کردم.

پ.ن.3: پیش خودم فکر کردم که ممکنه به درد کسی که اینجا رو می‌خونه ولی اونجا رو نداره هم بخوره :)

پ.ن.4: اهل تبلیغ خودم نیستم واقعا! ولی اگه می‌خواین قبلیا رو هم بخونین و منتظر بعدیا هم باشین پیج اینستای من @m.r_s.a.d.r.a هستش!

پ.ن.5: مرسی که هستین :)

برگرفته از "هنر صلح، آی‌کی‌دو"

هر از چندی، لازم است به تنهایی، در کوه‌های بلند و دره‌های عمیق خلوت گزینی تا ارتباط خود را با منبع حیات -گایا، مادرِ زمین- بازیابی...

نفس بکش و با دم، کائنات را به وجود خود دعوت کن و با بازدم، تا کرانه‌های هستی به پرواز درآ.... تمام باروری و تپشِ زمین را تنفس کن.

 

انرژی‌ای را که در جنگ با هرچه ناخواستنی در دنیای بیرون صرف کردی، مادرِ زمین با سخاوتی مثال زدنی به تو بازمی‌گرداند، اگر شنوایش باشی... اگر لمسش کنی و اگر ببینی‌اش... اگر ببوئی‌اش و اگر بچشی‌اش....

 

مراقبه!

در دشتی صاف و پهناور، روی تخته سنگی که از علف‌ها و چمن‌ها سربرآورده، رو به دماوند و پشت به سدی پر آب، نشسته بود و نظاره می‌کرد... هرچه شنیدنی و دیدنی بود را شنید و دید... صدای پرندگان، صدای باد در علفزار، صدای پرواز حشرات و گوسفندان در دوردست.... ابهت کوهِ سپیدِ پای در بند، سبزیِ علفزار، آبیِ آسمان و .... هرچه لمس کردنی بود، گرمای خورشید، خنکای باد بر شانه‌هایش، قطرات عرق روی پوستش و سختیِ سنگِ زیر پایش... همراهی تمام این منظره با بوی آویشن کوهی و بوی ضعیفِ گوسفندانِ از دور...

اما این فقط نیمی از منظره بود!

چشم‌هایش را بست... به درونش نگریست...

خستگی عضلات، هیجان، اندوهی قدیمی، هیجان، لبخند، عشق، آرامش، عشق، آرامش، آرامش....

خستگی روح از موانع همیشگی، هیجان، اندوه، عطش، صبر، صبر، هیجان، عشق، آرامش، عشق، آرامش...

رهایی... باد بودم! وزیدم... آب بودم! جاری شدم... خاک بودم! ماندم... آتش شدم! سوختم هرچه سوختنی بود....

هرچه هست من بودم... هرچه هست تو بودی.... :) با عشق و عطش، با صبر و آرامش!

 

و باز منم و جهانی بی‌رحم اما زیبا :)

و باز منم و آرزوهایی این بار دست‌یافتنی‌تر از همیشه...

و باز منم و شمشیری در نیام که به وقتش بیرون خواهد آمد....

و باز منم، صدرایی حامی برای خودش و عزیزانش

و باز منم و جستجو، عشق

و باز منم و نابودی و بودش

و باز منم. منی ضعیف‌تر از فردا، منی قدرت‌مندتر از دیروز :)

و باز منم و جنگی بی پایان... تا زنده‌ام :)

 

----------------------

پ.ن.1: ببخشید اگر درک خودگویه‌هایم سخت‌تر از همیشه شده! :)

برنامه‌ریزی توی روزهای برنامه‌ریزی-ناپذیر :))

دوباره انگار 23 ساله شدم!

انرژی دارم ولی حال کار کردن نه :))) دوست دارم سر به هوا باشم! دوست دارم به چیزی فکر نکنم... مخصوصا آینده :)

دقیقا برعکس این 3-4 سال!

این 3-4 سال با کار کردن از زیر فشار بودن (حالا هر فشاری) فرار می‌کردم... رسیده بودم به جایی که صبح که از خواب بیدار می‌شدم از خونه می‌زدم بیرون و تا خود شب -قبل از شام و خواب- کار داشتم (شما بخوانید کار می‌تراشیدم برای خودم) و کار می‌کردم!

ولی دو-سه هفته‌ست که برعکس شدم!! مثل 5 سال پیش، اون روزایی که صدرا تو اوج خوشی بود! :)

 

می‌دونم زوده و روحم بیشتر می‌خواد این حالت رو... می‌دونم عطش چند ساله‌ی یک انرژی خاص، با دو سه هفته و حتی دو سه ماه جبران نمیشه! ولی چاره‌ای نیست.... باید مدیریتش کرد وگرنه بالاخره یه جایی گند میزنه!

توی این سال‌ها صبر کردن رو خوووب یاد گرفتم! یاد گرفتم برای هر چیزی قدری صبر نیازه.... به اندازه‌ی قدر اون چیز نزد تو، هرچی بزرگ‌تر، صبر بیشتر :)

 

-----------------------

داری نیگام میکنی :)

-----------------------

 

خلاصه اومدم که اینجا از کارهایی که دارم و برنامه‌م برای انجامشون بگم، بلکه بتونم به برنامه‌ی کاری و درسی سفت‌تر بچسبم و اون تعادلی که می‌خوام رو ایجاد بکنم!

  • فردا 7.5 صبح تا تقریبا ظهر دوتا جلسه‌ی کوچینگ دارم
  • جمع و جور کردن برنامه‌ها قبل از سفر
  • 4شنبه تا جمعه سفرم... برای رها کردن انرژی‌ای که باید رها شه تا بتونم به کارهام برسم... برای دور شدن موقتی از مرکز دغدغه‌هام -تهران- تا بتونم اون جایی رو که زخم شده پانسمان کنم و برگردم :)
  • شنبه تا 2شنبه تهران، چندتا کوچینگ و چندتا جلسه‌ی مشاوره، باید نوشتن مقاله‌ی اولم رو تموم کنم تا آخر هفته‌ی دیگه! thats HARD deadline
  • هفته‌ی بعدش، یه سری قرار ملاقات :)))) / احتمالا یک سفر دیگه / خوندن درس برای دادن یکی از مهم‌ترین امتحان‌های این ترمم (4 تیر) / مجازی-پارتی برای تولد برنا :)
  • بازم کلی ملاقات قشنگ / درس خوندن (تقریبا 700 صفحه کتاب) برای یه امتحان دیگه (11 تیر) / تکمیل پروپوزال و ترجمه برای یکی دیگه از درس‌هام (14 تیر)
  • میمونه یدونه مقاله‌ی مروری دیگه و دوتا امتحان کتبی که سوال‌هاش رو از الآن داریم و باید ریسرچ کرده، پاسخ دهیمشان :))) تا تاریخ 5 مرداد

با این توضیح که برای مشاوره‌ها و کوچینگ‌ها از الآن نمیشه بیش از 2 هفته برنامه ریزی کرد.

در باب فشارهای جمعی این روزها...

پیش‌نوشت: لطفا چند دقیقه وقت بگذارید و بخوانید...

-------------------------

 

این روزها

با هر کسی که حرف می‌زنی

یا بلاگ هر کسی روکه می‌خونی

یا ....

دغدغه‌های مشترک‌تری رو به نسبت هر زمان از تاریخ (تاریخی که من یاد دارم) به گوش و چشمت می‌خوره..

 

این روزها

همه‌ی آدما به نحوی از خستگی مِن باب تلاش برای زنده موندن و فرار از کرونا حرف می‌زنن

اینکه "دلتنگ سینما رفتن هستم"، یا "دلم مهمونی و رها بودن می‌خواد" یا حتی مستقیم‌ترش: "دوست دارم مثل قدیم با خیال راحت بغلت کنم"

آیا همه‌ی اینا ریشه‌ی مشترکی ندارن؟

 

فشار روانی، نه شاخ داره نه دم! فشار روانی رو دقیقا از همین دل‌تنگی‌های ساده، همین خستگی‌های ساده و همین کلافگی‌ها و نشستن و کاری نکردن‌های ساده میشه سراغ گرفت....

معمولا آدمی، تحت فشار روانی نمی‌تونه زندگی ایده‌آل یا حتی عادی‌ای که از خودش سراغ داره رو داشته باشه... مگه با تلاشی بیشتر به نسبت حجم فشاری که روشه..

 

توی رویکردهای مختلف روان‌شناسی، راه‌های مقابله‌ای متفاوتی برای روبرو شدن با فشارهای روانی -از هر جنسی- وجود داره، ولی همه‌ی اون راه‌ها توی چندتا چیز مشترکن:

اول از همه اینکه گفته میشه نوع نگاهت رو به داستان عوض کن... این حتی توی کوچینگ (coaching) هم وجود داره که «سوالت رو عوض کن تا زندگیت رو عوض کنی»!

دوم اینکه روی مفهوم تاب‌آوری و بزرگ کردن ظرف وجودی صحبت میشه... که وجودت رو انقدر رشد بدی تا دنیا نیاز به طوفان‌های بیش‌تری برای تکون دادنت داشته باشه...

و سوم: میگن شرایط جدید نیاز به رویه‌های جدیدی داره... یعنی تو نمی‌تونی انتظار داشته باشی با سبک زندگی قدیمیت، بتونی توی شرایط جدید دنیا دوام بیاری...

 

درمورد هرکدوم این موارد (و موارد بسیار زیاد دیگه) میشه روزها بحث کرد

اما من الآن می‌خوام درمورد سوم کمی افاضه کنم :))

دیدیم که دانشگاه‌ها و مدارس غیرحضوری و اصطلاحا مجازی شدن.. همین‌طور بسیاری از کارها (مشاغل) مثل همین مشاوره و کوچینگ که من انجام میدم... این خودش به نوعی تغییر در سبک زندگیه و وای به حال کسی که توان تغییر رو نداشته باشه!

اما به گمان من مسئله‌ی مهم‌تر از داشتن یا نداشتن توان تغییر، اینه که هممون به میزانی -هرچند اندک- از تغییر واهمه داریم! حالا این یعنی چی؟

اکثر ما، تا جایی که فقط به خودمون مربوط نمیشه و قضیه‌ای جمعی حاکمه، حاضریم تغییر کنیم که این نمونه رو توی مجازی شدن دانشگاه‌ها و مدارس به وضوح میشه دید...

اما وقتی مسئله فقط مال خودمونه چی؟ وقتایی که قبلا میرفتیم -مثلا- باشگاه انقلاب و می‌دویدیم چی؟ آیا جایگزینی براش توی این 4 ماه پیدا کردیم؟ مثال‌های خیلی زیاد دیگه‌ای هم میشه در توضیح این قضیه گفت که می‌سپرمشون به خودتون :)

 

ما می‌تونیم روابطمون رو تا جای ممکن غیرحضوری‌تر کنیم، بحث معنویمون -فارغ از دین و آئینی که داریم- رو فردی‌تر کنیم و ...

ولی باید حتما براش وقت بذاریم و بهش فکر کنیم و راه خلاقانه و جدیدی برای رسیدن به نیازهامون پیدا کنیم تا قبل از اینکه خیلی دیر بشه!

ما نیاز داریم تا برای تفریحات قدیمی‌مون جایگزین پیدا کنیم. برای ارتباطاتمون روش جدید پیدا کنیم تا پویا نگهشون داریم. برای کارمون و .....

 

دنیایی که توش زندگی می‌کنیم شاید بی‌رحم باشه، ولی ما می‌تونیم با آگاه شدن هرچه بیش‌ترمون باهاش کنار بیایم و هر روز راه جدیدی برای زندگی کردن پیدا کنیم :)

یکی از این راه‌ها غر زدنه! آره! :)) واقعا بعضی وقتا آدم نیاز داره تا کسی باشه تا براش غر بزنه و ظرفش رو خالی کنه تا آمادگیشو برای ادامه‌ی زندگی حفظ کنه... این غر زدن می‌تونه با یه دوست یا حتی یه مشاور مطمئن و کار درست باشه.

یکی دیگه‌ش سفر رفتنه... البته نه به روشی که معمولا میریم! یه زمان نسبتا خلوت‌تر رو انتخاب می‌کنی و با یه جمع کوچیک‌تر میری و سعی می‌کنی تا جای ممکن از خونه، ویلا یا جایی که توشی بیرون نری... مثلا اگه میری شمال، این دفعه به جای دریا (که همه میرن)، برو جنگل! نوع جدیدی از تفریح و لذت بردن از زندگیمون رو کشف کنیم :)

یا میشه مراقبه کرد! تا حالا کردین؟

حتی!

حتی میشه توی همین شرایط مزخرف رابطه‌ای جدید -از هر نوعش- استارت زد! :)

 

در مجموع، میشه سهراب گوش داد که میگه

چشم‌ها را باید شست

جور دیگر باید دید....

 

---------------------

پ.ن.1: باشد که زیر این فشارها و فشارهای فردی‌ترمون کم نیاریم تا بتونیم روزی که دنیا روی خوش‌تری از خودش رو بهمون نشون داد، به خودمون افتخار کنیم :)

روزی در شب‌های من

شب از پس روز

روز از پس شب

-چه شبانه روزهای پر تب و تابی!-

 

وقتایی که دنیای واقعی اطرافت تاریکه، یکی از کارهایی که می‌تونی بکنی اینه که پناه ببری به دامن تخیلاتت.... اونجا همیشه می‌تونه روز باشه، البته به شرطی که امیدی برای روز شدن در حالت کلی داشته باشی... که من دارم این مورد اخیر رو :)

صدرا هنوز نیاز داره تا ریشه‌هاش از اینی که هست قدرتمندتر بشن! هنوز -نه با هر بادی، ولی- با طوفان‌های گاه و بی‌گاه زندگی جابجا میشه و این چیزیه که آرامش موجود زنده رو به هم می‌زنه....

 

همین الآن که دارم اینا رو تایپ می‌کنم یاد یه حکایت افتادم:

حکیمی از کنار رودی می‌گذشت.. جوانی رو دید که با حال خراب کنار رود نشسته و داره فکر می‌کنه. حکیم به جوان گفت چه می‌خواهی؟ جوان گفت می‌خواهم آرامشی کسب کنم که چیزی آن را خراب نتواند کرد...

حکیم اول سنگی به داخل رود انداخت و بعد برگی.... به جوان گفت آرامش سنگ را می‌خواهی یا آرامش برگ را؟

جوان خشتک درید :)))

حکیم گفت آرامش سنگ اینگونه است که با هر موجی سر جای خودش ثابت نشسته و جم نمی‌خورد.... درونش انقدر مستحکم و قدرتمند است که با هیچ ناملایمات بیرونی‌ای آرامشش به هم نمی‌خورد..

و اما آرامش برگ.... برگ خود را به دست موج سپرده، آرام و رها... مشتاق آن است تا ببیند آب او را با خود به کجا می‌برد؟ :)

 

شاید تو فاصله‌ای که داریم زور می‌زنیم تا به آرامش سنگ برسیم، بد نباشه به آرامش برگ هم یه نیم نگاهی داشته باشیم....

 

فرزانه ذهنی از خود ندارد.

او با ذهن مردم کار می‌کند....

او با کسانی که خوبند، خوب است

و با کسانی که خوب نیستند نیز خوب است....

این، خوبیِ واقعیست...

 

-----------------------------

پ.ن.1: خوبه که دارمت :)

آنچه گذشت.... و ادامه‌ش

خب بالاخره به نظرم وقتشه که دست به قلم بشیم :) (یا به قولی، دست به تایپ!)

مدتیه (دقیقا 1 ماه و یکی دو روز) که بازم اپیزود جدیدی از تجربیات زندگی به روم باز شد و منم مثل همیشه مدتی طول کشید تا بتونم باهاش کنار بیام و بهش عادت کنم و به روتین جدیدی برای شرایط جدید زندگیم برسم.... حقیقتشو بخوام بگم خیلی هم روتین بدی نیست، ولی خب سختیای خودشو داره..

 

این بار اما با پیدا کردن یه حس نوستالژیِ فراموش شده دارم به زندگی برمی‌گردم :)

- برق می‌زنن چشمام! -

مثل وقتایی که بچه بودم و مامانم با ظرف میوه‌ی تازه شسته شده از آشپزخونه میومد بیرون :))) باد خنک کولر و بوی نم خورده ی خاک و رنگ قرمز گیلاس ^_^ یه قلقلکی میفتاد تو شکمم و حاضر بودم تا ابد تو اون حال بمونم :)

یه چیزی تو این مایه‌ها خلاصه!

اینا رو می‌نویسم که بمونه برام:

یه مشاوره، یه سری مکالمه، یه تداعی آزاد، یه جفت مراقبه، یه مکاشفه، یه سری اتفاقات دیگه :)

 

و اما بعد....

آقا ما روزای شدیدا سنگینی رو از بابت فشار کاری و روزهای به شدت مسخره‌ای رو به لحاظ انجام دادن اون کار داریم می‌گذرونیم! (از روزهام راضیم ها! مشکل متناسب نبودن حجم کار انجام شده و کار باقی مونده به ازای هر روزه :/)

اول ترم گفتن کلاسا غیر حضوریه برای سنجش سواد شما کار پژوهشی به جای کار کلاسی تعریف میشه، گفتیم اوکی! چند وقت بعدش گفتن امتحان پایان ترم احتمالا نداریم و برای سنجش سواد شما کار پژوهشی بیشتری به جاش تعریف میشه، یه کم فشار اومد ولی گفتیم باشه :)) آخر ترم اومدن گفتن امتحان هم داریم!! :))))))))

نمی‌خوام غر بزنم ولی دیگه عنشو در اوردن حقیقتا :|

کارایی که کردم تا اینجای ترم که دیگه اهمیتی ندارن، اینا رو لیست میکنم از کارایی که باید بکنم تا این ترم لعنتی تموم بشه:

  • درس کودکان استثنایی: امتحان شفاهی توی سیستم مجازی دانشگاه (کار پژوهشیاشو کردم قبلا)
  •  روش تحقیق: هنوز چیزی درمورد اتحان نگفته! نوشتن یه پروپوزال کامل درمورد یه موضوع پژوهشی (مثلا پایان نامه‌مون) (بخشیشو تا حالا انجام دادم ولی تقریبا نصفیش مونده)
  • نظریه‌های شخصیت: خوندن کل کتاب (حتی فصولی که تدریس نشده) و برگزاری آزمون تستی توی سیستم مجازی :|
  • نظریه‌های یادگیری: نوشتن یه مقاله‌ی مروری بعنوان کار پژوهشی کلاسی (در دست احداث) + یه امتحان میخواد بگیره، 4 تا سوال داره که برای هرکدومش باید مینیمم 2تا مقاله بخونیم :|
  • روان‌شناسی احساس و ادراک: نوشتن یه مقاله‌ی مروری بعنوان کار پژوهشی کلاسی + یه امتحان میخواد بگیره، 4 تا سوال داره که برای هرکدومش باید مینیمم 2تا مقاله بخونیم :|

12 واحده! ولی اندازه‌ی 24 واحد لیسانس فشار داره میاره لامصب....

 

-------------------------

پ.ن.1: خودم میدونم یه حال متفاوتی داره این نوشته! شما به بزرگواری خودت ببخش..

پ.ن.2: و یه عالمه سوال و مکاشفه‌ی ناب و دسته اول که توی این مدت داشتیم و داریم..

پ.ن.3: از گرفتگی دلمون بابت کثافت دنیا که بگذریم، حال من خوب است و این بار تو باور بکن :)

چالش همگانی

پیش نوشت: برگرفته شده از این صفحه، بدون تصرف و تلخیص :)

--------------------------------------

 

موضوع خشونت به هر نحویش موضوعی نیست که بشه ازش به سادگی عبور کرد و سکوت کرد 

میخوام شروع کنید به نوشتن 

بنویسید از تمام وقتایی که به هر شکلی مورد خشونت قرار گرفتید

از ماجراش از حستون از هرچی که باید گفته میشد و مدتها سکوت کردید 

این موضوع جنسیت نداره 

بنویسید و حتما بهم بگید تا بخونمتون 


---------------------------------

پ.ن.1: بنویسید، بخوانند، شاید تاثیری در این جهانِ بلبشو گذاشتیم....

پ.ن.2: منم به وقتش می‌نویسم :)

یلدا شیرازی در جستجوی معنا!

پیش نوشت: برگرفته شده از این صفحه، بدون تصرف و تلخیص :)

--------------------------------------

 

احتمالا همه ماها با این سوالا روبه‌رو شدیم که: زندگی چیه؟ بعد مرگ چی میشه؟ از کجا اومدم؟ کجا میرم؟ و سوال‌های مشابه که میشه همه‌شون رو جمع کرد توی یه سوال: حقیقت چیه؟
این سوال خیلی بزرگه، اونقد بزرگ برای نزدیک شدن به جوابش، انسان‌ها چهار روش رو پیش گرفتن: دین، علم، فلسفه و هنر!
یعنی در واقع دین و علم و فلسفه و هنر خیلی مشابه‌ان، خیلی نزدیک همن، شاید یکی نباشن اما هر چهارتا به دنبال جواب یه سوال هستن.
عجیبه نه؟ اینکه هنر و دین، هنر و علم، دین وعلم و ... همه یه هدف دارن.
اما ابزار هر کدوم از اینها متفاوته: دین از طریق وحی، علم با تجربه و آزمایش، فلسفه با تفکر و هنر با تخیل و احساس سعی می‌کنه به این سوال پاسخ بده.
من برای جواب دادن به این سوال‌ها، از دین شروع کردم. چون طبیعتا دین اولین چیزیه که باهاش آشنا شدم. بعد از اون علم، بعد کمی فلسفه و بعد چیزی که هیچ‌وقت فکرش رو نمی‌کردم: هنر!
هیچ وقت فکرش رو نمی‌کردم که سمت این یکی بیام! اما تصادفی پیداش کردم و خوشحالم از این بابت. مدت کوتاهیه که با یه مدرسه خوب توی شیراز آشنا شدم که حرفه‌ای سعی می‌کنن هنرمند (به معنای واقعی کلمه) تربیت کنن.
احتمالا به زودی از تجریباتم از هنر بیشتر بگم. چون اینقدر این فضا برای من بزرگ، دور و عجیب هست که هنوز معتقدم که نونم نبود، آبم نبود، چرا رفتم سراغ این یکی!

شما از کدوم روش استفاده می‌کنین؟ یه جواب رسیدین؟


*اینکه هنرمند کیه و اصلا هنر واقعی چیه بحث مفصل و جداگونه‌ایه.


---------------------------------

پ.ن.1: واقعا زیبا بود! :)

نوستالژی

+ حتما برات پیش اومده که یاد خاطرات گذشته بیفتی!

- آره زیاد!

+ تو هم قبول داری که خوب/بد بودن حالت، وقتی که یاد خاطره‌ای می‌افتی خیلی ربطی به خوب/بد بودن اون خاطرات نداره...؟

- آره فک کنم همین‌طور باشه!

+ چی میشه که اینجوری میشه؟

- یه دلیلش شاید این باشه که حال الآنت روی حسی که از خاطره می‌گیری اثر می‌گذاره! مثلا همین الآن به یه خاطره‌ی خوب فک کن...

+ (لبخند با چشمان بسته)

- یه وقتی هست که این خاطره حالت رو خوب می‌کنه... یاد اون هیجان یا لذت یا حال خوب می‌افتی و اون حال برات تداعی میشه و به الآنت هم سرایت می‌کنه... ولی یه وقتایی هم هستن که همین خاطره، چون الآن حضور نداره ممکنه غمگینت کنه..

.......

 

- چی شد یهو این سوالا رو پرسیدی؟

+ نمی‌دونم! یه نوستالژی عجیبی نسبت به کل زندگیم دارم... یادشون افتادم... لیسانس، شریف، همه‌ی سختیا و خوش گذشتناش.... بعدش، بزرگ شدنم، زندگی کردنم، دلتنگیام، چهره‌ی خیلی از دوستایی که داشتم و الآن هرکدوم یه سر دنیان (یا شاید اون دنیان....) اومد جلو چشمم.... ولی حالم خوب بود :)

- نوش.. :)

 

------------------------------

پ.ن.1: واگویه‌های ابدی یک ذهن آرام...

پ.ن.2: با این چیزا درست نمیشه! باید چندتا آدم رو ببینم یا یه سفر مینیمال ولی حال خوب کن برم...

پ.ن.3: ولی حالم خوبه! این از امشب :)