خب
نتایج انتخاب رشتهی ارشد هم اومد!
یادم به این پستم افتاد که چقدر هیجان داشتم، و چقدر مطمئن بودم تهران قبول نمیشم :))
هرچند ادعا داشتم (و دارم) که "پذیرفتم هرچی پیش بیاد خیرم توشه و هرجا قبول بشم چلنجهای خودشو داره و میرم که تجربه کنم و ...." ولی واقعا نمیتونم انکار کنم که هیجان و حتی این بازهی اخیر (چند روز) قبل از اومدن نتایج استرسشو داشتم :"
اومد و دیدیم و قبول شدیم :) اولین انتخابم نشد، چیزی که بهش عادت داشتم پیش نیومد... ولی مهم اینه که جای خوبی قبول شدم و از حالا به بعدش دوباره دست خودمه که میخوام با این فرصتی که برام پیش اومده چیکار کنم و چطور و چقدر خیر و برکت ازش بیرون بکشم :))
پیش به سوی پذیرفته شدن رسمی تو دنیای روانشناسی...
پ.ن.1: اگه نخونیدش چیزیو از دست نمیدین! این متنها رو برای خودم مینویسم که بعدهها یادم بیاد چهها کردم توی این ماه :)
---------------------------
--------------------
پ.ن.1: ماه شلوغی بود، ولی قشنگیش به این بود که تکتک روزاشو سعی کردم زندگی کنم و در لحظهی حال باشم و پای ارزشهام بایستم...
پ.ن.1: اگه نخونیدش چیزیو از دست نمیدین! این متنها رو برای خودم مینویسم که بعدهها یادم بیاد چهها کردم توی این ماه :)
---------------------------
همین الآن انتخاب رشته کردم!
اولین باریه که توی عمرم برای انتخاب رشته استرس داشتم و برام ترتیب دانشگاههایی که میزدم مهم بود!
حتی اولین باری بود که توی عمرم مجبور میشدم بیش از 3-4 تا رشته انتخاب کنم!!
تا قبل از این، هم توی کارشناسی هم توی ارشد، اولین رشتهای که انتخاب کرده بودم رو قبول میشدم...
کارشناسی: مهندسی کامپیوتر - نرمافزار دانشگاه صنعتی شریف (رتبه 21)
کارشناسی ارشد: مهندسی کامپیوتر - الگوریتم دانشگاه صنعتی شریف (رتبه 7)
ولی این دفعه رتبهم به اون خوبیای که عادت داشتم نشد! "بد" هم نشدا! ولی تهران قبول نمیشم خب.... (رتبه 725)
این دفعه 34 تا رشته و دانشگاه انتخاب کردم!
میدونم که هرچی پیش بیاد و هرجا قبول بشم خیرم توی همونه.... من کار خودمو کردم، حالا وقت اونه که نتیجه رو رها کنم و بقیشو به دست کائنات بسپرم :)
مرسی!
---------------------------------
پ.ن.1: از سری نوتهای عجلهیی (نه بخاطر اینکه عجله دارم! بخاطر اینکه هیجان دارم! نمیتونم بشینم یه جا :دی)
پ.ن.2: بعد از مدتها "دانشگاهیجات" نوشتم :)
دارم یه سری از متنهایی که قبلا توی بلاگم گذاشتهم رو مرور میکنم، به چیزای جالبی برخوردم... ولی الآن میخوام دربارهی این یه حرفایی بزنم!
1. درمورد شمارهی 1ش، جملههای قشنگ و درستی هستن به نظرم، اما این چندتا برام جالبتر بودن:
پ.ن.1: اگه نخونیدش چیزیو از دست نمیدین! این متنها رو برای خودم مینویسم که بعدهها یادم بیاد چهها کردم توی این ماه :)
---------------------------
خستگی* روزهای آخر قبل کنکور.. استرس بخاطر احتمال گرفتن نتیجهی خیلی خوب!
و اما روزهای بعد از کنکور :))
---------------------------
* این خستگی ناشی از فقط درس خوندن نبود واقعا! در کنار فشار درس و خستگی چشم و مغز؛ تنهایی و فکر به روزای بعد از کنکور و دغدغههای اون روزها خیلی بیشتر از چیزی که فکرشو میکردم بهم فشار آورد..
بازم یه کم دیر شد.. ولی طوری نیست!
هنوزم اعتقاد دارم برای روزی 10 ساعت درس خوندن پیر شدم.. (باتوجه به این)
این بار میخوام به زبان یونگی بنویسم اتفاقات رو..
مینویسم که یادم نره دو ماه شد که دارم برای کنکور ارشد میخونم
اوایلش خیلی سخت بود، اواسطش خیلی سخت بود، هنوزم خیلی سخته :)) واقعا برای روزی 10 ساعت درس خوندن پیر شدم :/
این کنکور اردیبهشت انقد وقتمو پر کرده که نمیدونم کی میخوابم و کی غذا میخورم و کی درس میخونم :/
میخوام چند تا پست بذارم برای خودم، مث پارسال.. هنوز وقت نشده! فعلا تیترهاشو اینجا میگم که ذهنم خالی شه تا ایشالا سر فرصت بیایم سراغ تک تکش....
پر از پر از اتفاق :|
به یاد داشته باش که همه چیز یک هدیهست
هرچه از سر گذراندهای، تمام دردها و لذتها، تمام ناخوشیها و خوشیها، تمام فراز و نشیبها...
همه چیز زیباست، زیرا همه چیز در جهت رشد و شکوفایی تو عمل میکند؛ اگر که آگاه باشی :)
--------------------------------
داشت به دونه های ریز و درشت برف که توی هوا آروم آروم میرقصیدن و پایین میرفتن نگاه میکرد و به مسیری که تا حالا ازش گذشته -تا جایی که یادش میومد- فکر میکرد..
چه پستی و بلندیها، شادی و غمهایی که تا حالا پشت سر نذاشته بود.. و البته انتظاری جز این هم از زندگی نداشت :)
شروع کرد به فکر کردن و نوشتن.....:
وقتی به دنیا اومد، پدری داشت خشن، سختگیر و خودخواه و مادری مظلوم، بیپناه و منفعل
وقتی بزرگ شد، یا دقیقتر بگم! از وقتی قهرمانش متولد شد، دوتا معلم داشت که هر دوی اونا توی درسهایی که قرار بود بهش بدن جدی، پیگیر، منضبط و به معنای واقعی کلمه، "بهترین" بودن و صرفا تفاوتشون توی جنس درسهایی بود که قرار بود بهش یاد بدن!
میخوام براتون از آخرین درسی که گرفت بگم:
سه هفتهای میشد که معلم اول (پدر)، برای یاد دادن آخرین درس بهش، کمکش کرد تا از منطقهی امنش خارج بشه... آخرین درس (تا حالا) استقلال بود. برای مستقل شدن -مالی، روحی و احساسی- باید از خونهیی که 25 سال توش زندگی کرده بود خارج میشد و همینطور باید همهی متعلقات زندگی قبلیش ازش گرفته میشد...
همینطور هم شد! بعد از خارج شدن از خونه، گوشیای که 1 ماه بود دستش رسیده بود رو دزد زد و همون اتفاق باعث شد جدیتِ زندگیِ مستقل رو توی سطح دیگهای درک کنه...
نقشی که معلم اول بعد از تکمیل درس براش انجام داد (دعوایی که با پدر داشتم سر اینکه من چقدر احمقم که گوشیمو دزد زده!!!) باعث تثبیت چیزهایی شد که توی این مدت یاد گرفته بود... مثل تمرینهای آخر فصل فیزیک 2!
توی کتاب «وقتی نیچه گریست» یه جمله از نیچه منو تکون داد!
میگفت "یک رواندرمانگر، یک شفادهندهی روح، باید سختیهای زیادی را پشت سر گذاشته باشد؛ وگرنه مراجعان خود را در آبی کم ژرفا غوطه ور خواهد کرد.."
وقتی این جمله رو میخوندم یاد یه اسلاید از یتیم توی همین کلاس ژرف افتادم که میگفت "کسی میتونه زخمی رو درمان کنه که خودش قبلا زخم خورده باشه... موهبت یتیم، فهم زخم دیگرانه و ...."
از همهی شما که با انرژی خوبتون از آرزوی من برای رواندرمانگر شدن حمایت کردین و برای خیر من و همهی هستییافتگان دعا کردین با تمام وجودم سپاسگزارم و دست تک تکتون رو میبوسم 3> :)
--------------------------------------
پ.ن.1: درسهایی که توی این اتفاقات اخیر گرفتم انقدر زیاده که تقریبا سبک زندگیمو عوض کرده! هنوز همهش به سطح آگاهیم نیومده ولی دارم میفهمم که یه چیزایی اون زیر داره برای بار چندم عوض میشه :) تا حالا، توی مراحل قبلی، از این عوض شدنه یه ترس کوچیکی داشتم ولی الآن فقط خوشحالم! چون تجربهم بهم میگه که لزوما در جهت مثبت عوض خواهم شد...
پ.ن.2: چند تا از چیزای کوچیکی که توی اتفاق دزدیده شدن گوشیم فهمیدم اینه:
یه کتاب خوندم تو زمینهی مدیریت منابع انسانی، ایدهش قشنگه ولی طرز بیانش خیلی بده :)))
میگه یه مدیر خوب تفاوت زیادی با یه چوپون خوب نداره! ولی حرفایی که درمورد چوپونهای خوب میزنه حرفای قشنگین و واقعا توی سازمان خوبه که رعایت بشن :)
الآن میخوام خلاصهای ازش رو اینجا بذارم، باشد که استفاده کنیم...
من
قهرمانم!
نه از آن قهرمانهای هالیوودی که شکست نمیخورند!
از آن قهرمانهای واقعی که شکستهای زیادی در رزومهشان دارند،
اما
بلدند که پس از هر شکست،
بلند شوند
خودشان را بتکانند
حتی اگر دردی دارند گریه کنند
و بعد
بعد به راهشان ادامه دهند...
از آن قهرمانهای واقعیای که شاید چند روز در ماه وقتشان را تلف کنند
حتی چند روز در هفته!!!
اما همیشه در مسیر ارزشهای شخصیشان
پیش میروند...
همیشه نیم نگاهی به بهبود اوضاع هر دو جهان (درون و بیرون) دارند....
آری!
من قهرمانم...
نه از آن قهرمانهای رشتههای ورزشی
و نه از آن قهرمانهای هنری
و نه از جنس هیچکدام قهرمانان شناخته شده!!
من قهرمان زندگی خودم هستم :)
داشتم saved message های تلگراممو مرتب میکردم و چیزایی که الکی ذخیره کرده بودمو پاک میکردم که رسیدم به فروردین امسال! کلاس «منِ بهتر» دکتر شیری...
بعد از کلاس، شیری تو گروه تلگرام گفت که هرکدوم یه جملهای که براتون خیلی تاثیرگذار بود رو از کلاس بنویسین..
این جملههای زیر تعدادی از اون اتفاقاست :)
پیش نوشت! : ادامهی دورهی غیر حضوری «منِ ارزشمند» شیری و دورهی غیر حضوری «منِ ارزشمند» شیری شماره 2 که اون موقع وقتشو نداشتم یادداشت کنم :)
--------------------------
-----------------
پ.ن.: اگه کسی خواست پکیجش رو بخره شدیدا پیشنهاد میشه!
پ.ن.2: https://www.tavangary.com/self-confidence/