آن روی من

جایی برای جاری شدنِ چیزی که هستم

آن روی من

جایی برای جاری شدنِ چیزی که هستم

آن روی من

بعضی حرف ها رو نمیشه زد ...
بعضی حرفا رو باید توی دلت دفن کنی ..
شاید برای اینه که ارزش دوستی بیشتر از اینه که با یه حرف نابجا خرابش کنی ! ارزش هر رابطه ای ...

#inner_peace

-----------------------
پ.ن.1: اینا بیان صدرای 21 ساله‌ست... دلم نیومد عوضش کنم :)

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۲۷۶ مطلب با موضوع «دغدغه ها» ثبت شده است

یک عدد خوشحالِ دلتنگ!

چند روز گذشته اتفاقای خیلی مختلفی افتادن که باعث شد امشب یه کم بشینم به خودم و دنیام و آرزوهام (که دونه دونه دارم بهشون می‌رسم یا توی مسیرشون قدم می‌زنم) و دل‌تنگیام و خیلی چیزای دیگه فکر کنم...

الآن داشتم فکر می‌کردم که دقیقا از چند روز پیش شروع کنم به تعریف کردن که متوجه چیزی که دارم میگم بشین! هرچی توی زمان عقب میرم هنوز میشه یکی دو روز عقب‌تر رفت و اتفاق شاخص دیگه‌ای پیدا کرد! :))

بذارین از دوشنبه‌ی پیش شروع کنم:

  • نگارش ورژن اول از کتابم (استفاده‌ی شخصیت‌شناسی در طراحی داخلی) تموم شد و دادمش به چند نفر آدم نقاد و دست به قلم که حسابی تخریبش کنن تا ازش یه کتاب خوب و کامل در بیاد؛
  • اولین واریزی دست‌مزد مشاوره‌ی خارجیم (دلار کانادا) به حسابم واریز شد؛
  • سالگرد فوت پونه و آرش عزیزم توی همین هفته بود؛
  • کارام توی شرکت دارن به نتیجه می‌شینن و من هرررر روز از درست شدن یه چیزی و خروجی گرفتن از تلاش‌های چند ماهه‌م لذت می‌برم؛
  • و در نهایت امشب که در ادامه‌ی پست‌های معرفی اعضای شرکت توی پیج اینستا (@malekzadegan.design) من رو معرفی کردن و واقعا سنگ تموم گذاشتن برام :) 3>

دقت کنین که همه‌ی این اتفاقا توی 7 روز افتادن

 

اما چند روزه با وجود حال خوبی که دارم، یه وقت‌هایی (مخصوصا شب که میشه و همه که می‌خوابن) دلم می‌گیره!

اصل قضیه از دو روز قبل از سالگرد عزیزام شروع شد که خب طبیعیه تا اینجاش

اما انگار این دل‌گرفتگیم که از اونجا شروع شده، یه دل‌تنگی‌های خفته‌ای رو توی ناخودآگاهم بیدار کرده و من دیگه نمی‌تونم مثل روزهای قبل از 4شنبه‌ی اخیر بی‌خیالشون باشم و دلم رو با چیزایی که دارم شاد نگه دارم!

این که این اتفاق چیز درستی هست یا نه رو فعلا کار ندارم؛ الآن و اینجا می‌خوام از دل‌تنگیام بگم که شاید یخورده تخلیه شن...

 

با وجود اینکه من از وقتی یادم میاد به اندازه‌ی گنجایشم سرم شلوغ بوده (طبیعتا از یه دانش‌آموز راهنمایی اندازه‌ی یه دانشجوی سال آخر لیسانس انتظار نداریم که کار کنه و بازدهی داشته باشه!)، ولی این روزا خیلی خیلی خیلی از میانگین خودم شلوغ‌تر شده زندگیم!

  • کلاس‌های ارشد و انجام دادن کارهایی که تعریف کردن توی طول ترم واقعا زمان زیادی نیاز داشت (هنوزم همینطوره!)
  • کارم توی شرکت به سه دلیل خیلی خیلی سنگینه:
    1. دارم سیستم منابع‌انسانی رو پایه ریزی می‌کنم و بستر‌هایی که نیاز داره رو آماده می‌کنم برای سال 1400
    2. کسی کنار دستم نیست که بهم کمک کنه توی این زمینه
    3. تخصص این حوزه رو ندارم و برای هر کار کوچیک یا بزرگی باید کلی سرچ کنم و ...
  • با اینکه خیلی زودتر از چیزی که فکرشو می‌کردم رسیدم به نقطه‌ای که (فعلا) دیگه مشاوره‌ی جدید قبول نمی‌کنم، ولی همین تعداد مراجع قدیمی که دارم واقعا هر زمان احتمالی‌ای که می‌تونم توی هفته برای خودم داشته باشم بعد از انجام کارهایی که پیش‌تر گفتم رو پر می‌کنن :))
  • با وجود همه‌ی اینا، از خر شیطون پایین نمیام و کتاب متفرقه (تو همون حوزه‌ی روان‌شناسی و کوچینگ) هم می‌خونم و کلاس خارج از دانشگاه هم ثبت‌نام می‌کنم :)))) به جاش کمتر می‌خوابم!!

 

همه‌ی این سرشلوغیا و دغدغه‌ها و کارهایی که واقعا هرکدومشون رو به اندازه‌ی وصف ناشدنی‌ای دوست دارم، باعث شدن که از خیلی بخش‌های زندگیِ عادیِ صدرا دور شدم.....

و الآن، دلم برای صدرایی که با وجود همه‌ی کاراش، حداقل ماهی 1 بار از دوستای نزدیک و صمیمیش خبر می‌گرفت تنگ شده!

برای اون صدرایی که حداقل فصلی یدونه سفر می‌رفت

اون صدرایی که حداقل ماهی 1 بار کوه می‌رفت

که دوستاشو میدید، بغل می‌کرد....

 

آره! سالگرد پونه یادم انداخت که با وجود اینکه همه‌ی این کارایی که دارم می‌کنم برام ارزشمندن، ولی من یه ارزش دیگه هم دارم به اسم دوستام و روابط صمیمیم! و این رابطه‌ها معلوم نیست تا کی زنده باشن!! یه ارزش دیگه دارم به اسم سفر کردن! و این من معلوم نیست تا کی ایران باشم که فرصت دیدار از شهر‌های مختلفش رو داشته باشم!!

و خیلی چیزای دیگه....

 

---------------------------

پ.ن.1: معمولا متن‌های من خیلی کوتاه‌تر از این بودن؛ ولی این یکی انگار تک تک جملاتش رو نیاز داشتم بنویسم تا بتونم جوری که باید و نیاز دارم تخلیشون کنم...

پ.ن.2: این کرونا هم شده غوز بالای غوز! (دیکته ی غوز رو نمی‌دونستم همینجوری یه چیزی نوشتم :دی)

پ.ن.3: یاد این بیت شعر افتادم: یک دست جام باده و یک دست زلف یار .. پس من چگونه پیرهنم را عوض کنم؟! :)))

پ.ن.3: مرسی که هستین! :)

هنوز غمتون تازه‌س...

بعضی چیزها را نمی‌شود گفت...

بعضی چیزها را احساس می‌کنید، رگ و پی شما را می‌تراشد، دل شما را آب می‌کند...

اما وقتی می‌خواهید بیان کنید، می‌بینید که بی‌رنگ و جلاست!

مانند تابلوئی‌ست که شاگردی از روی کار استاد ساخته باشد.

عینا همان تابلوست؛ اما آن روح، آن چیزی که دل شما را می‌فشارد،

در آن نیست...

 

دقیقا مثل غمی که این روزها از یادآوریِ لحظه به لحظه‌ی نبودتون دارم..... :(

دقیقا مثل دلتنگی‌ای که از یادآوریِ آخرین لبخند، آخرین آغوشتون به دلم نشسته.....

دقیقا مثل طعم تلخ و کالِ بغضی که دیشب بعد از پریدن از خوابی که شما هم توش بودین داشتم...

اینا رو نمیشه گفت! شمایی که اینا رو می‌خونین انگار تابلوی اون شاگرده رو دارین می‌بینین! شما غمش، دلتنگیش و اون تلخی و گس بودن رو لمس نمی‌کنین

خوبه که لمسش نمی‌کنین..

 

------------------------

پ.ن.1: بخش اولِ متن قسمتی‌ست از «چشم‌هایش؛ بزرگ علوی».

پ.ن.2: داره 1 سال میشه که پونه، آرش، نیلوفر و خیلیای دیگه از پیشمون رفتن...

دو مشاوره و نصفی!

امروز دوتا مشاوره داشتم

 

یکیش به شکل ویدیو کال با یکی از دوستام که الآن کاناداست بود.. مشاوره‌های هفتگیم با ب.ق. از کوچینگ و آموزش‌های مربوط به رابطه‌ی عاطفیش شروع شد و کم کم به سمت مباحث عمیق‌تر و البته متفاوت گسترش پیدا کرد.. امروز سومین جلسه‌ای بود که داشتیم درمورد مسیر شغلیش (یا همون Career Coaching) گپ می‌زدیم...

مسئله‌ش اینه که با کاری که الآن داره انجام میده ارتباط مناسبی برقرار نمی‌کنه و به اصطلاح روان‌شناختیش، شغلش براش معنای مناسبی تولید نمی‌کنه! توی این 3 جلسه درمورد ارزش‌های شخصیش و اینکه چه نوع مشاغلی توسط اونا (ارزش‌هاش) حمایت میشن صحبت کردیم اما امروز بالاخره به جایی رسید که تونستم بهش یه مسیر مشخص پیشنهاد بدم تا بتونه گام به گام به شغل ایده‌آلش نزدیک بشه :)

مسیری که بهش پیشنهاد دادم 6 تا گام داره:

  1. ساخت نظام ارزشی
  2. انتخاب ارزش‌هایی از لیست نظام ارزشی که می‌خواد توی کار زیسته بشن
  3. پیدا کردن ویژگی‌هایی که کار ایده‌آلش باید براساس ارزش‌های انتخاب شده‌ش داشته باشه
  4. انتخاب شغل‌های کاندید و هیجان انگیز
  5. فهمیدن اینکه برای رسیدن به اون شغل‌ها چه مهارت‌هایی باید آموزش ببینه و کسب کنه
  6. برنامه ریزی و عمل

 

دومین مشاوره‌م تو حوزه‌ی رشد شخصی و خودشناسی بود.. حضوری در دفتر باغ کتاب :) با ی.م مدت‌هاست که جلسه داریم و الآن رسیدیم به مفهوم «سفرِ قهرمانی»

اما امشب جلسمون کاملا متفاوت پیش رفت و جلسه‌هایی که موضوع پیش‌بینی نشده‌ای دارن برام خیلی هیجان انگیزن :))

امشب درمورد تفاوت‌ها و شباهت‌های رویکرد‌های مختلف روان‌درمانی صحبت کردیم. روان‌کاوی و رفتارگرایی، اگزیستانسیال و انسان‌گرایی، طرح‌واره درمانی و معنادرمانی و ACT...

بحثش طولانیه؛ به همین اکتفا کنیم که خیلی چسبید...

 

--------------------------------

پ.ن.1: ACT = درمان مبتنی بر پذیرش و تعهد یا همون Acceptance and Commitment Therapy

پ.ن.2: نصفی باقی مونده‌ش هم توی صحبتام، برای خودم اتفاق افتاد... یه چیزهایی درمورد اون فرسودگی که چندتا پست قبل ازش صحبت کردم کشف کردم :)

مصاحبه شدن در جلسه‌ای که مصاحبه کننده بودم! + رزومه‌ی کاری!!

مدتیه که توی شرکتی که از پارسال همکاریمو باهاشون شروع کرده بودم، رسما شروع به کار کردم...

جمله‌ی عجیبی گفتم! می‌دونم :)) الآن توضیحش میدم:

پارسال شهریور بود که یاسمین بهم زنگ زد و گفت «یه شرکت هست که کارش تو حوزه‌ی معماری و طراحی داخلیه.. اینا اخیرا تصمیم گرفتن یه دوره‌ی آموزشی با موضوع "شخصیت شناسی و طراحی داخلی" برگزار کنن برای جذب فالوور و کردیت (credit و follower) و ...»

خلاصه یه جلسه با مدیر شرکت تنظیم کرد و صحبت کردیم که من چه کمکی می‌تونم بهشون بکنم و قرار شد که مبحث "MBTI در معماری" رو من تدریس کنم توی دوره..

جلسات تولید محتوا و brain storming و غیره و غیره شکل گرفت تا اینکه اول و دوم اسفند پارسال دوره‌ی "دی‌آرک" یا همون "دیزاین آرکتایپ" برگزار شد.

اون وسطا، توی آذر 98 و بعد از 2.5 ماه جلسات، آشنایی، اعتماد سازی و ... یاسر (مدیرعامل شرکت) بهم گفت که می‌خواد مشاور شخصیش بشم. گفت که هر 10 روز یک جلسه داشته باشیم و درمورد مسائل روان‌شناسی صحبت کنیم و اگه به نظرم خوبه آموزش خاصی تو این حوزه‌ها ببینه، من مطرح کنم تا انجام بشه... این اتفاق تا همین الآن در حال انجام شدنه :)

بعد از اولین دوره‌ی "دی‌آرک"، کرونا اومد و برنامه‌ای که برای سال 99 داشتیم (یک ماه درمیون یک دوره برگزار کنیم) کلا به هم ریخت :| توی اردیبهشت 99 من به یاسر پیشنهاد کردم حالا که دوره‌ها فعلا معلق شدن، از محتواهایی که کلی وقت گذاشتیم و تولیدشون کردیم استفاده کنیم و یه کتاب به اسم «استفاده‌ی شخصیت‌شناسی (MBTI) در طراحی داخلی» بنویسیم. قبول کرد و الآن در حال اتمام ادیشن اول کتابیم :) (ایشالا تا آخر سال میره برای چاپ)

دقت کنین که صدرا هنوز (تا اینجایی که تعریف کردم) رسما در شرکت شروع به کار نکرده و از بیرون و مستقلا داره باهاشون همکاری می‌کنه.

بعد از حدود 1 سال و دو ماه، بعد از اینکه یاسر دید صدرا کارش رو بلده و قدرت انجام کارهایی که قبول می‌کنه رو داره و اگه کاری رو نتونه بکنه قبولش نمی‌کنه و غیره، اوایل آبان امسال یاسر بهم پیشنهاد کرد که مدیریت منابع انسانی شرکتش رو دستم بگیرم... مدتی زمان خواستم تا فکر کنم به پیشنهادش و بالاخره 15 آذر کارم رو رسما تو شرکت استارت زدم...

 

حالا همه‌ی این اراجیف رو گفتم که برسم به حرف اصلیم:

مدتیه که توی شرکتی که از پارسال همکاریمو باهاشون شروع کرده بودم، رسما شروع به کار کردم...

توی این هفته با یکی از بچه‌های شرکت داشتم صحبت می‌کردم (که جزو مصاحبه‌های هفتگی HR با پرسنل تعریف میشن این جلسات) که پروفایل پرسنلیش رو تکمیل کنم.. (لازم به ذکره که این شرکت تا قبل از اومدن من حتی از پرسنلش پروفایل سازمانی نداشت..)

توی مصاحبه‌های با این دستور جلسه، یکی از سوالام اینه که یه عکس سیاه و سفید به طرف نشون میدم، ازش می‌پرسم توی عکس چی می‌بینی؟ از جوابی که میده مشخص میشه که اون فرد توی این بازه از زندگیش در چه حالیه، حالش خوبه یا نه، دغدغه‌هاش چیه و چه انرژی‌های روانی‌ای توش زنده هستن/نیستن.... (برای اطلاعات بیشتر TAT (یا thematic apperception test) رو سرچ کنین)

این رفیقمون که باهاش جلسه داشتم بعد از تموم شدن سوالام و پر شدن پروفایل پرسنلیش، ازم پرسید "صدرا خودت تو عکس چی می‌بینی؟"

اولا که پشمام ریخت :))) انتظار نداشتم این سوالو از خودم بپرسن!

دوم اینکه چیزی که تو عکس دیدم برام عجیب بود.....

جزئیاتش رو نمی‌خوام بگم، ولی تحلیل تستم یه غم و فرسودگیِ یواشی رو نشون میده که اگه زود براش کاری نکنم به نظر در آینده‌ی نزدیک کار دستم بده :/

 

خلاصه که شدیدا به چیزی از جنس سفر یا موارد دیگه‌ای که تو پست قبلیم گفتم نیاز دارم.. کاش بشه!

هذیان‌های یک ذهن خسته!

توی ToDoList م برای این هفته، نوشتم "Find someone to Nag to"!

واقعا نیازش دارم... یکی که براش از خستگیام بگم! حالم با زندگی‌ای که برای خودم ساختم و هزینه‌ای که دارم براش میدم خوبه؛ ولی خسته‌م.. یه کم معاشرت از نوع پاییز پارسال نیاز دارم...

یدونه سفر یهویی مثلا، که پدرام زنگ بزنه بگه "صدرا داریم با افسانه میریم رشت خونه‌ی علی! میای؟" که بهش بگم "کِی؟" که بگه "2 ساعت دیگه راه افتادیم!!"

یا مثلا یدونه از اون کافه‌های یهویی که با کیانا یا حسین برم و بشینیم برای هم از کارایی که می‌کنیم و دغدغه‌هامون بگیم...

یا مثلا یدونه از اون جلسه‌ها که تو ASP با سارا یه روز درمیون داشتیم... که اون می‌نشست کار خودشو می‌کرد و منم همین‌طور... که اون وسطا با هم گپ می‌زدیم و خستگی در می‌کردیم....

یا مثلا یه تئاتر خوب که نوید محمدزاده و حمیدرضا آذرنگ توش بازی کنن.....

 

تا حالا که این کارم تیک نخورده! شاید تا آخر هفته هم خط نخوره... ولی آرزو بر جوانان عیب نیست :))

 

---------------------------------

پ.ن.1: دیروز اتفاقاتی افتاد که از عصرش توی گذشته غرق شدم :) از اون لبخند تلخا داشتم کل امروز رو...

3 نکته‌ی مهمِ هدف‌گذاری از زبان برایان تریسی

چند وقت پیش داشتم یه ویدیو از برایان تریسی می‌دیدم. توی اون ویدیو داشت به چند تا از سوال‌های رایجی که تو حوزه‌ی هدف‌گذاری ازش می‌پرسن جواب میداد.. به نظرم جالب اومد که بعد از دوتا پستی که تو حوزه‌ی هدف‌گذاری منتشر کردم (سه گام تا رسیدن به رضایت شخصی به پیشنهاد دارن هاردی درمورد تفاوت‌های مقصد، ارزش و هدف؛ و پنج گام عملی برای رسیدن به اهداف‌مون درمورد هدف‌گذاریِ SMART)، این رو هم به عنوان اطلاعات تکمیلی براتون یادداشت کنم :)

 

اگر دوست داشتین، این متن رو از ویرگولِ من بخونین :)

شلوغی دائمی

من همیشه سرم شلوغ بوده، این روزا حتی شلوغ‌تر از همیشه شده!

اما نکته‌ی مثبتش اینه که تعادل بین کار، درس و زندگی رو کم و بیش پیدا کردم...

 

منتظر یه مقاله توی ویرگول با موضوع "تمرکز" باشین :) متنش آماده‌س تو ذهنم! باید وقت کنم تایپش کنم :))

 

------------------

پ.ن.1: لطفا دعا کنین قبل از تموم شدن اوج فشارها من تموم نشم :))

پ.ن.2: کلی چیز تو ذهنمه که بنویسم.. اما هر روز وقتی به لپتاپم میرسم ذهنم خسته‌تر از این حرفاست که متنی بنویسم!

سال‌هاست که دارم می‌روم....

سال‌هاست دارم می‌روم

یعنی همه‌مان می‌رویم

هر کسی در مسیرِ خودش

هر که به سوی مرگِ خویش..

 

سال‌هاست در حالِ رفتنم

به هیچ مقصدِ مشخصی!

هر لحظه که تصور دقیقی از مقصد می‌یابم

تغییر می‌کند...

 

سال‌هاست اما

که از مسیرم راضی‌م

از چاله چوله‌هایش "بدم نمی‌آید"

با منظره‌هایش عشق می‌کنم

 

سال‌هاست خسته می‌شوم؛

استراحت می‌کنم؛

غر می‌زنم گاهی، به دوستی؛

و بااز دست به زانو گرفته بلند می‌شوم....

 

سال‌هاست که

ای کاش پنجره‌ای بود

ازینجا که منم

به آن سر دنیا؛

تو

 

ای کاش دستی داشتم

که باز کنم پنجره را

هوای تازه...

تو

 

سال‌هاست که پنجره‌ای نیست

گاه خودم در دیوارِ تنهاییِ انسان

سوراخی حفر می‌کنم... چند کلمه

گاه سوراخی می‌بینم که دیگری حفر کرده.... یک لبخند

قسم به لب‌خند...

آن هنگام که از دیدنت به لبم نشیند

لبی که مال من است

لبی که آنِ توست

که ببوسی‌ش...

 

سال‌هاست وضع من این است

و سال‌های سال وضع همین خواهد بود

مگر زندگی چیزی جز این است؟

 

----------------------------

کورنلیوس... :)

دو مسئولیتِ بزرگِ ما در رابطه با خودمون

قبل از هر چیز به نظرم این نکته رو لازمه بگم که مسئولیت‌پذیریِ درست نیاز به آموزش داره. همون‌طور که هر چیز دیگه‌ای نیاز به آموزش داره.. درست مثل وقتی که یه وسیله‌ی تکنولوژیک جدید می‌خریم و قبل از استفاده ازش کاتالوگش رو می‌خونیم که مبادا بخاطر بلد نبودن خرابش کنیم، مسئولیت‌پذیری و برقراریِ درستِ ارتباط با خودمون و دیگرانی که برامون مهم هستن هم نیاز به آموزش داره (NVC یکی از مدل‌هاییه که می‌تونیم آموزش ببینیم و با استفاده ازش روابطمون رو اصلاح کنیم). و متاسفانه یا خوش‌بختانه توی نظام آموزشی‌مون چیزی از این موارد آموزش ندیدیم!

یکی از مواردی که الزامِ آموزش توی این حوزه رو مشخص می‌کنه تناقض‌هایی هست که بین مسئولیت‌پذیری در قبال خودمون و مسئولیت‌پذیری در قبال دیگران به وجود میاد. بعضی وقتا چشممون رو باز می‌کنیم و می‌بینیم که خودمون رو فراموش کردیم و همه‌ش داریم تصمیم‌هایی می‌گیریم که بیشتر برای دیگرانی که اهلی‌شون کردیم مناسبن تا برای خودمون! بعضی وقتای دیگه هم از اون طرفِ بوم می‌افتیم و به خودمون که میایم می‌بینیم به بهونه‌ی مسئولیت‌پذیری در قبال عزیزانمون، فردیتشون رو ازشون گرفتیم و توی هرر تصمیمشون دخالت کردیم..

درواقع، دوتا از چزهایی که ما باید یاد بگیریم اینه که مرزها و آفت‌های مسئولیت‌پذیری کجا و چی هستن?

 

 

متن کامل این مقاله رو لطفا توی ویرگول بخوانید :)

 

----------------

پ.ن.1: بهم گفته شده که ویرگول برای چنین نوشته‌هایی محیط بهتریه...

پستِ تولدِ متفاوت!

امسال هم روز تولدم مثل پارسال پر از کار و کلاس بود... اما علاوه بر اینا، یه فرقی هم داشت!

امسال صدرا برای تولدش هیجانِ خاصی نداشت! هرچند که فکر کنم ظاهر رو حفظ کردم، اما خودم که خبر دارم از سرّ درون :))

 

27 سال زندگی... میشه به عبارتی 324 ماه؛ یا 9855 شبانه روز؛ 236,520 ساعت؛ 14 ملیون دقیقه!!!

خیلی از این فرصتِ زیستنم رو توی خواب و خامی تلف کردم! خیلیش رو...

خیلی از این فرصت توی جنگ‌های غیر ضروری با دنیا مصرف شد! غیر ضروری بودنش رو به این جهت میگم که شاید اگه توی خونه یا کشورِ بازتر و سالم‌تری به دنیا می‌اومدم خیلی از این جنگ‌ها رو نداشتم.. اما به هر حال اینجا به دنیا اومدم و این جنگ‌ها شدن جزئی از روزمرگیم و بماند که چقدر هم بابتشون رشد کردم..... به قول امیر، توی ایتالیا پسرِ 27 ساله با این حجم از تجربه و دانشِ آکادمیک و ... کم پیدا میشه!

 

انگار این جنگ‌ها و چالش‌های همیشگی یکی دو تا از چرخ‌هامو پنچر کردن! :))

پریشب داشتم با یاسمین چت می‌کردم؛ براش سفره‌ی دلمو باز کردم و البته که چیزی جز غر ازش در نیومد :)))

 

ولی نکته‌ی مهم اینه:

خسته‌م؟ استراحت می‌کنم و بعدش پر قدرت‌تر از همیشه به راهم ادامه میدم :)

این کاریه که چند سالِ اخیر همیشه انجامش دادم و این بار هم خیلی تفاوتی نمی‌کنه....

 

پس آرزوها و اهدافِ تولد بمانند برای بعد از پنچر گیری!

شب و روزگارتون خوش...

نه خیلی خوب، نه خیلی بد!

از خونه زدم بیرون

خودم، کتابم، ماسک و اسپری الکلم، فندک و پاکت سیگارم و کلید خونه

رفتم سمت ASP

نشستم توی حیاط کافه لئون

قبل از نشستنم برام میز و صندلی‌مو ضدعفونی کردن

«یه اسپرسوی دابل با یه شات شیر لطفا»

شروع کردم به خوندن کتابم ولی اصلا تمرکز نداشتم

کتابو گذاشتم کنار

یه نخ سیگار روشن کردم و زنگ زدم به مریم

یه کم صحبت کردیم، اندکی از تنش مغزم کم شد

باز شروع کردم به خوندن ولی....

نع، نمیشه انگار!

کتابو بستم و شروع کردم به فکر کردن و خوردن قهوه‌م

توجهم به میزهای اطرافم جلب شد

سمت راست: چهار تا پسر 30-32 ساله که داشتن درمورد استارت‌آپشون و اینکه با فلانی چطور مذاکره کنن بحث می‌کردن + چهار تا قهوه: دو تا امریکانو، یه لاته و یه کارامل ماکیاتو + چهار تا پاکت سیگار وینستون اولترا! + چهار تا موبایل، دوتا لپتاپ و سه تا دفتر که توش چیز می‌نوشتن

روبرو: یه مرد 35-36 ساله با دوتا زن جوان که انگار داشتن درمورد موضوع مهمی با صدای آروم بحث می‌کردن + یه قهوه کمکس و دو تا لاته + دو تا کیف زنونه روی میز

راس مقابل من توی این مربع (جلو/راست): یه مرد تنها، نزدیک 40 ساله، انگار منتظره تا کسی بیاد... + یه پاکت سیگار روی میز

دوباره زنگ زدم. این بار به پدرام

یه کم صحبت کردیم تا اینکه احساس کردم حالم برای خوندن کتابم مناسبه

تقریبا نصف چیزی که برنامه ریخته بودم رو خوندم و پا شدم برگردم خونه

 

هنوز دنیا همون دنیاست!

هنوز اتفاقات می‌افتن و تو هیچ تسلطی روی هیچ چیزی نداری!

هنوز تنها راه مقابله با رخ‌دادهای زندگی (حداقل تنها چیزی که من تا حالا یادش گرفتم) اینه که اونا رو همون‌طور که هست ببینیم و بپذیریم.. نه میشه باهاشون جنگید، نه میشه تحملشون کرد! صرفا میشه پذیرفتشون (به شرط اینکه خودمون این اجازه رو به خودمون بدیم البته!!) و من این کارو کردم.. خوبیش اینه که حداقل رنجی به رنج‌هایی که احاطه‌م کردن اضافه نمی‌کنم (که مثلا وای چرا از برنامه‌ت عقب افتادی و چرا تنبلی و چرا انرژی نداری و .....)

هنوز و هر روز به این امید دارم که "این نیز بگذرد" و البته روزهای اندکی هم هستن که از این بیم دارم که "این نیز بگذرد"!!

 

احساس "بد"ی ندارم! دقیق‌تره اگه بگم که کلا احساس خاصی ندارم!

شاید صرفا یه کم بی‌انرژی شدم امروز، شایدم چیز بزرگ‌تریه... به هر حال، هرچی باشه در آینده‌ی نزدیک می‌فهممش....

روتینِ قبلی خراب شد؟ طوری نیست، یکی جدید بساز :)

فقط اومدم که بگم روتین جذابی که برای خودم درست کرده بودم با شروع دانشگاه از بین رفت.. البته با وجود مصالح جدیدی که داریم میشه روتین جدیدی درست کرد که قطعا هم شلوغ‌تر از دو ماهِ گذشته و هم اندکی کم-جذاب-تر خواهد شد :))

روتین جدیدم این شکلیه:

  • شنبه صبح آماده سازی‌های مورد نیاز برای هفته و انجام کارهای کوچیکِ پشت گوش انداخته شده در هفته‌ی گذشته!
  • شنبه عصر حرکت به سمت رودهن و خونه‌ی مادربزرگه (بخاطر اینکه کلاس‌های دانشگاه رو مجبورم که با لپتاپ دایی‌م شرکت کنم)
  • 1شنبه و 2شنبه شرکت توی کلاش‌ها و relaxation ِ بعدش / ممکنه اندکی هم کتاب بخونم
  • 3شنبه صبح حرکت سمت تهران
  • 3شنبه بعد از ناهار تا 5شنبه شب شروع مطالعات و researchهای معمولِ دانشگاهی (این ترم 2تا ارائه برای دوتا از درس‌هام دارم + یک درسِ سمینار که باید 1 جلسه‌ی کامل یه موضوع گردن کلفت رو ارائه بدم)
  • اون وسط‌ها ممکنه جلسه‌ی مشاوره‌ای هم برگزار بشه...
  • جمعه‌ها رو ولی تلاش می‌کنم خالی بذارم تا بتونم کتاب‌هایی که دوست دارم رو هم بخونم و یه سری فایل TED که اخیرا دارم روزانه می‌بینم رو هم توی هفته‌م داشته باشم؛ هرچند بعید می‌دونم بشه :))

انقراضِ قرن

قرار بود این قرنِ بیستمِ ما بهتر از قبل باشد

دیگر فرصت نمی‌کند این را ثابت کند..

سال‌های اندکی از آن باقی مانده

سلانه سلانه پیش می‌رود

نفسش به شماره افتاده...

 

از بلاهایی که قرار نبود،

دیگر بیش از حد سرش آمده

و آنچه که قرار بود اتفاق بی‌افتد

اتفاق نیفتاده است!

 

قرار بود رو به بهار باشد

و از جمله رو به خوش‌بختی.

قرار بود ترس، کوه‌ها و دره‌ها را خالی کند

قرار بود حقیقت زودتر از دروغ

به مقصد برسد!

 

قرار بود دیگر بدبختی‌هایی

مثل جنگ و گرسنگی و غیره

پیش نیایند!

قرار بود حرمتِ بی‌پناهیِ مردمِ بی‌دفاع حفظ شود

اعتماد و امثالِ آن...

 

کسی که می‌خواست در دنیا شاد باشد

با تکلیفی نشدنی مواجه می‌شود.

 

حماقت خنده‌دار نیست

حکمت شادی‌بخش نیست

امید

دیگر آن دخترِ جوان نیست

و غیره و غیره متاسفانه...

 

قرار بود خدا بالاخره به آدمِ نیکو و قدرت‌مند ایمان بی‌آورد

اما هنوز که هنوز است

نیکو و قدرتمند دو نفرند!

 

چگونه باید زیست؟ -کسی در نامه از من این را پرسید-

که من خودم می‌خواستم همان را

از او بپرسم!

دوباره و مثل همیشه

سوال‌هایی ضروری‌تر از سوال‌های ساده‌لوحانه

وجود ندارند.....

 

-------------------

پ.ن.1: ویسواوا شیمبورسکا

مسئولیت‌پذیری به بیان یالوم، شازده کوچولو و دیگران

واژه‌ی مسئولیت، معانی ضمنیِ زیادی داره. قابل اطمینان بودن، پاسخ‌گویی، دغدغه‌مند بودن، داشتن چهارچوب و خطوط قرمز، تلاش لحظه به لحظه برای درست زندگی کردن و غیره. (روان‌درمانیِ اگزیستانسیال؛ اروین یالوم)

من اگر بخوام مسئولیتِ تمامِ چیزی که هستم رو به عهده بگیرم، باید درمورد تک‌تکِ حرف‌هایی که می‌زنم، حرف‌هایی که نمی‌زنم، کارهایی که می‌کنم یا نمی‌کنم، تک‌تکِ انتخاب‌هام، آری‌هایی که نباید بگم و نه‌هایی که باید بگم (یا بالعکس) و .... "فکر" کنم. باید برام مهم باشه که اگر -مثلا- حرفی رو نمی‌زنم، به خاطر کنار زدن مسئولیتم به عنوان یک موجودِ حرف‌زننده نباشه! بلکه براساس ارزش‌هام انتخاب کرده باشم که در فلان موقعیت صحبتی نکنم! باید انتخابش کرده باشم و باید مسئولیتِ این انتخاب رو به عهده بگیرم.

 

متن کامل این مقاله رو لطفا توی ویرگول بخوانید :)

 

----------------

پ.ن.1: بهم گفته شده که ویرگول برای چنین نوشته‌هایی محیط بهتریه :)

قلبت را بزرگ کن :)

همیشه تلاش کن تا در تعامل با آسمان و زمین،

و جزء جدایی ناپذیر آنها باشی؛

آنگاه جهان در نورِ حقیقیِ خود بر تو آشکار می‌شود.

خودخواهی محو می‌شود

و قادر خواهی بود با هر حمله‌ای یکی شوی...

 

اگر قلب تو آن‌قدر بزرگ باشد تا حریفان را در بر گیرد،

آنگاه می‌توانی به حقیقتِ وجودیِ انها پی برده

و از حملاتشان اجتناب کنی.

زمانی که آنها را در بر گیری،

خواهی توانست آنها را در مسیری که از آسمان و زمین به تو الهام می‌شود، هدایت کنی...

 

---------------------

پ.ن.1: به نظرتون از چه کتابیه؟ :))

پ.ن.2: این روزها به شدت سرم شلوغه! کتاب خوندن و مقاله نوشتن و مشاوره‌هایی که هر هفته به تعدادشون اضافه میشه... ترم جدید هم که از هفته‌ی دیگه شروع میشه و فقط خدا می‌تونه به دادم برسه :))) با این حال، خوندن شعر یا کتاب‌هایی مثل هنرِ صلح (آی‌کی‌دو) و تائو یه کم ذهنمو از فضای کلیِ روزم دور می‌کنه و آرومش می‌کنه :)

آی‌کی‌دو یا همان هنرِ صلح

فنون از چهار ویژگی بهره می‌برند

که بازتابِ جهان ما هستند..

بسته به شرایط، بایستی:

سخت، همچون الماس؛

منعطف، مانند درخت بید؛

شناور چون آب

و تهی مانند خلا باشی....

 

اگر حریف مانند آتش حمله کرد،

چون آب، آن را مهار کن؛

به کلی جاری و انعطاف‌پذیر باش.

آب در ذاتِ خود

هرگز با چیزی برخورد نمی‌کند و نمی‌شکند.

برعکس، آب هر حمله‌ای را بی‌خطر می‌بلعد :)

 

------------------------

پ.ن.1: موریهه اوئه‌شیبا، پایه‌گذار هنرِ رزمی ژاپنی به نام آی‌کی‌دو یا هنرِ صلح، شیوه‌ای عاری از خشونت برای پیروزی ارائه می‌دهد.... آموزه‌های او الهام‌بخش و گواه آن هستند که راهِ واقعی جنگجو ریشه در نوع‌دوستی، خرد، شجاعت و عشق به طبیعت دارد.