میگن که
"
از امام علی پرسیدن چجوریه که اعتقاد داری خدا هست ؟
گفت اینجوری که هرچی خواستم بکنم نشد و هرچی نخواستم شد !! فهمیدم یکی باید باشه که ارادش بیشتر از اراده ی منه ...
"
یا یه همچین چیزی ...
---------------------------
پ.ن.1:
بچه که بودم، بعضی وقتا که فیلم ترسناک میدیدم، کابوس میدیدم !! یکی نبود بهم بگه "آخه بچه !! :| مرض داری فیلم ترسناک میبینی ؟"
ولی 2تا خوبی داشت! یک اینکه آدم بیشتر بیداره تا خواب ! دو اینکه کابوسه تا شروع میشد از خواب میپریدی ... فوقشم 2-3 بار پشت هم میدیدیش ... و بعد هیچی :) خواااب راااحت و ... 3>
الآن ولی مدتیه بیداریم شده کابوس :| میفهمی ؟
------------------------
پ.ن.1: قبلنا فکر میکردم آدمایی که خودکشی میکنن چقدر ضعیفن :|
پ.ن.2: قبلنا بچه بودم نمیفهمیدم -_- :/
داشتم نوت های قبلیمو مرور میکردم اینو دیدم
---------------
رفت برای خودش یه لیوان چای بریزه .. چای اینقدر کمرنگ بود که مجبور شد نصف لیوان رو خالی کنه و دوباره با چای تو قوری پرش کنه ! (آخه برعکس همه، اول آبجوش رو میریخت بعد چای رو !) مادربزرگش هنوز نخوابیده بود 3> کلا روزایی که میرفت تا خونه ی "مامانجون"ش بمونه، مادربزرگ دیر میخوابید ..
چای رو ریخت و رفت نشست پشت لپتاپش .. میخواست بنویسه ولی هنوز ایده ای نداشت :| بالاخره شروع کرد به نوشتن ... :
از اینجور روزام خوشم میاد :) البته این روزی که دارم میگم، از دیشب شروع شده :دی دیشبی که تا سحر نخوابیدم ! نشستم فیلم دیدم ... کاری که خیلی وقته وقت نکردم بکنم، یا بهتره بگم فراموش کردم بکنم !! آره! از پیش دانشگاهی ای که "لایف استایل"مو عوض کرد به بعد، دیگه نه رمان خوندم، نه فیلم دیدم، نه فیفا بازی کردم، ...
بگذریم !
حواسش به صدای کامیون های تو جاده پرت میشد :| گرما هم کلافش کرده بود .. کلا مدتی بود زود عصبی و کلافه میشد :( خودشم اینو میدونست ولی هیچ کاری نمیتونست بکنه .. :| رفت یه دوری زد و دوباره شروع کرد به نوشتن :
دیشب فیلم دیدم .. یه فیلمی که قرار بود ببینم :) یه کم توی اینترنت چرخیدم، (اخبار مورد علاقشو با وسواس خاصی دنبال میکرد !) به خودم اومدم دیدم سحره ! رفتم سحریمو خوردم، دوباره تا به خودم اومدم دیدم ساعت 6.5 صبحه ! :| داشتم توی هارد چرخ میزدم :دی
بالاخره خوابیدم :دی تا 2 ظهر !!! :))
این روزا پروژه داشت ! .. (آخه به قول خودش توی بهترین دانشگاه مملکتش درس میخوند ! میگفت "بایدم همیشه کار داشته باشم" ( :/ )) ولی حال و حوصله ی انجامشو نداشت :| ماه رمضونم شده بود بهونش :))
چایش یخ کرد ! :| مامانبزرگش بالاخره رفت بخوابه :) از اینجور محبت های بی دریغ هم خجالت میکشید و معذب میشد، هم خوشش نمیومد چون حس بچه بودن بهش دست میداد :| حالا دیگه تنها فرد بیدار خونه شده بود ! :) چای رو refill کرد و نشست با خیال راحت نوتشو بنویسه ... :
بیدار که شدم پروژه رو بهونه کردم و گفتم باید برم خونه مامانجون :-devil :پی زنگ زدم به مصطفی، گفت تهرانه و 7-7.5 راه میفته به سمت خونه :) باهاش دم شرکتش قرار گذاشتم .. تا وقت رفتن برسه، یه کم سنتور و 3تار زدم، هی ساعتو نگاه کردم، یه کم با تنها محرک این روزای زندگیم وقت گذروندم، حموم رفتم، هی ساعتو نگاه کردم ... راه افتادم :)
مادر بزرگ دوباره بیدار شد و اومد حالشو بپرسه :))) :||| دیده بود بیداره نگران شده بود :))
یه کم چرخ زد ....... بازم چرخ زد .... هی توی اتاق قدم میزد و فکر میکرد ! به هیچی فکر میکرد !! این روزا "هیچی" شده بود 70% پروسس مغزش !!! :| از اینا که CPU در حال کاره ولی هیچ غلطی صورت نمیده :| برای فرار از فکر کردن به "هیچی" همش توی اینترنت بود، یا 3تار میزد :| میشه گفت برای دومین بار "لایف استایل"ش داشت عوض میشد :| (از دفعه ی اول که خیری ندیده بود :| ..) بازم قدم زد ... سعی میکرد که ذهنشو از "هیچی" به یه فکر خاص منحرف(!) کنه ولی تقریبا همیشه شکست خورده بود ... :/ باز اومد نشست .. ولی ایندفعه (مثل همه ی نوت های قبلی که یهو تموم میشدن) میخواست تموم کنه نوت رو .. دیگه حوصله ی نوشتن نداشت :|
این روزا هیچی مثل قبل بهش آرامش نمیداد (به جز 1چیز #بدیهی) ... نه نوت نوشتن، نه موسیقی گوش کردن، یا حتی موسیقی زدن، نه خونه ی مادر بزرگه، نه حتی خوابیدن، ......
میخواست تموم کنه نوتش رو .. دیگه حوصله ی نوشتن نداشت :| :
زیر باران با زن باید خوابید ... نقطه
------------------------------
پ.ن.1: هنوز اسمی براش انتخاب نکردم ! (از این خط شروع به نوشتن کردم !)
پ.ن.2: سهراب!
بالاخره دیدمش ...
ولی
کاش اصرار نمیکردی ببینم :-گیج
---------------------------------
پ.ن.1: بیشتر بخند -_- :(
پ.ن.2: چه کارایی که ما میکنیم و عین خیالمونم نیست اثراتشون میتونن تا چند نسل رو تحت تاثیر بزارن .. له کنن ...
پ.ن.3: علیکم بالفکر و ال3تار !! اولیش خودم :(
پ.ن.4: پی نوشتا از خود نوت بیشتر شدن باز :|
1. تجربه: انقدر که ارتباط ها موثرن, تخصص یا دانش مهم نیستن... مثلا" واسه نمره گرفتن یا کار گرفتن یا اقامت یه کشور یا هرچی! مثلا" همیشه یه لبخند گوشه لب آدم باشه... یا گاهی یه سری ایمیل زدیا چند تا قرار ملاقات جور کرد. در یک کلام اجتماعی بود و ازش استفاده کرد.
2. صدرا میگفت وقتی شروع میکنی به درس خوندن فقط دو هفته ی اولش سخته... درست میشه! نه تنها درس! هرررر چیزی... :)
3. شاید انقدر ذوق واسه این بود که 4 تا آدم مثل خودم دیدم بعد از عمری!
4. موفقیت تابع توانیه!
5. از بالا نگاه کن... از بالا اونقدرا هم بزرگ نیست.
6. یه سری کارا هستن که تنهایی نمیشه! نمیشه!
7. یه سری آدمن باید فاصلمو باهاشون تنظیم کنم.
8. وقتی با یکی تو رانندگی کل میندازی نباید بهش نگاش کنی. راه بردن اینه که بهترین رانندگی خودتو بکنی... نگاش نکنی
9. وقتی یه آرزویی میکنی زندگی تورو به همون سمت میبره. ولی از راه هایی که انتظارشو نداری!
10. حتی اگه قراره شکست بخوری ، مردونه شکست بخور ، حداقل اینبار شکست بهتری میخوری
11. - نابغه نیستم ، خاص نیستم، عادیم ! حالا می ارزه !
12. - پای خودت وایسا ... پای دلت
13. نوشته بود "انسان تنها زمانی خود را میشناسد که به مرزهای خود برسد..."
14. آخرین آپدیت: درس خوندن سخته وقت گیره... کلا" هر کاری. ساختن آینده سخته. درس بخونی وقتت جوری پر میشه که به خیلی کاری نمیرسی. درس نخونی همه کاری میشه کرد. نترس دیر نمیشه... به وقتش :) اما هنوزم وسیع باش!
15. برای آن که نشان بدهید مسیری که شما میروید درست است لزومی ندارد که ثابت کنید مسیر دیگران غلط است
16. یه مدتی بود خیلی با خودم وقت نگذرونده بودم... لازمه گاهی تنها بود
------------------------------
پ.ن.1: اول خواستم 10تا باشه گلچینم .. ولی بعد دیدم 16 تا شد خودش، دستش نزدم :) #کامپیوتری :دی
روزه گرفتن ..
رمضون امسال هم رسید .. روز اولشم تموم شد و رفت ! 17ساعت گرسنگی و تشنگی :| خیلیا این گرسنگی و تشنگی رو میکشن ! ولی چند نفر روزه هستن ؟ اگه روزه به گرسنه شدنه، زودتر بگین بهم که من برم یه دین درست و حسابی و معقول برا خودم پیدا کنم :/ ولی اگه نیست (که نیست)، بیایم تا دیر نشده و امسال هم 30روز (تقریبا) به روز هایی که روزه (نـ)گرفتیم اضافه بشه یکم فکر کنیم .. به اینکه روزه چیه ؟ .. که هدفش چیه ؟ ... که چرا روزه میگیریم ؟ (یا برای بعضی ها "چرا نمیگیریم ؟") ... که منی که چند وقته نماز نمیخونم روزه گرفتنم چیه دیگه ؟؟ به جز "کاری از روی عادت" چی میشه گفت به این روزه ی من ؟
فکر کردن ..
فکر کردن بد نیست ! به خدا بد نیست :| اگه بد بود، خدایی که کلی آدم مسلمون بهش اعتقاد دارن نمیومد بگه 1ساعت فلان بهتر از 70ساعت فلانه .. بیایم یذره تو زندگیمون فکر کنیم ! میدونم سخته ! میدونم عادت نداریم :| میدونم همه ی کارامون از روی عادته :| از صبحانه ای که میخوریم (یا نمیخوریم) تا نمازی که (نـ)میخونیم و شیری که مادر به بچش میده !! خوابمونم یه جورایی از روی عادته :)) به خدا فکر کردن بد نیست ! فکر کنیم که "? why ? ... how" چرا روزه بگیرم ؟ چرا کتاب بخونم ؟ چرا درس میخونم ؟ چرا اولین انتخابم برق شریف باشه ؟ چرا حتما باید اپلای کنم ؟ چرا نمره برام از زندگیم مهمتره ؟! چرا شریفی باشم ؟ چرا کوه میرم ؟ (اشاره به شخص خاصی نداره :دی) چرا ...... یا چطور آدم بهتری باشم ؟ چطور زندگی راحتتری داشته باشم ؟ ...
175 شهید غواص ..
چه خوشمون بیاد چه نیاد، چه این انقلابو مثل بعضیا بپرستیم چه به سر تا پاش فحش بدیم، چه مجبور به زندگی به اینجا شده باشیم چه انتخابش کرده باشیم، نمیتونیم انکار کنیم که این شهدا پل بین آدما و خدای آدما ان .. که اینا برای هدفشون (هرچی که بوده) جنگیدن .. که اینا انسان بودن .. که امثال من اگه صلابت و مقاومت و صبر و انسانیت و غیره ی اینا رو داشتیم غم نداشتیم .. که من و تو نمیتونیم حتی 1لحظه خودمونو جای اونا فرض کنیم .. :-بغض
" هوای داغ و شرجی جنوب، لباس تنگ و پلاستیکی غواصی که تا زیر لبتو پوشونده، دست و پاهای بسته :|، نمیدونی میخوان چیکارت کنن :-اس، شکنجه ؟ تیر خلاص ؟ نه ! زنده به گور :| :-( -_-، صدای بلدوزرو که میشنوی، صدای دوستات که دارن زیر خاک خفه میشن و هیـــــچ کاری نمیتونن بکنن .. حتی دست و پا هم نمیتونن بزنن :-بغض "
حقش ادا نشد :'( میدونم ... نمیتونم ولی ادامه بدم :( -_- ....
اون لحظه به چی فکر میکنی ؟ به خدا چی میگی ؟ ... دلت با همه ی بزرگیش مامانتو میخواد که پسر جوونشو بغل کنه، ناز کنه، بگه که چیزی نیست .. خواب میدیدی عسلم 3> مامان پیشته :-* .....
دیگه نمیتونم بنویسم :(
خدا ..
خیلی سعی کردم کانسپت خدا رو توی این متن جدا از خودم تصویر کنم .. نمیدونم چقدر موفق شدم !
یه سوال هست که اول از همه باید بهش جواب بدم .. این خدایی که همش میگیم کجاست ؟ کجا بود وقتی اون 175نفر شهید شدن ؟ کجا بود وقتی من (و هر آدم دیگه ی روی زمین که بهش اعتقاد داره) بهش با تمام وجود نیاز داشتم ؟ وقتی که خودش میگه من حتی برای کسایی که بهم اعتقاد ندارن هم فلانم :| این چه خداییه که هیچ کاری به جز توجیه کردن ازش بر نمیاد ؟ تازه همون توجیها رو هم بنده هاش میکنن !! ... صبر صبر صبر ... ندارم دیگه ! پس چی شد اون حرفت که "لا یکلف الله نفسا الا وسعها" ؟!!! یادت رفت ؟
:))) جدیدا هروقت میام باهاش منطقی بحث کنم، اینقدر که سکوت میکنه و حتی مثل بت هم نمیتونه به آدم نگاه کنه عصبی میشم :| ادامه بدم دعوام میشه .. حال و حوصله ی دعوا هم ندارم با کسی که بلد نیست حرف بزنه :/ صرفا خودمو خسته میکنم ..
----------------------------------
پ.ن.1: حالم شده مثل تار بی شهناز ..
پ.ن.2: سفر کرده بودم به سرزمین سکوت .. هنوزم کامل بر نگشتم البته !
پ.ن.3: #لیلی پوت
پ.ن.4: حتما اشتباهی شده این شهر شهر من نیست ...
یا همون 93/2/25 ! روز شروع سهتار :)
حس میکنم همون چیزیه که مدتیه بش نیاز دارم ...
بالاخره گفتم :) و طبق معمولِ این اواخر از خوب پیش رفتن اوضاع متعجب شدم !! :) قراره هفته ی دیگه بریم .. مبارکم باشه :دی
نامه هم تموم شد امروز ! چند روزه دارم 5صفحه مطلب نوشته شده روی کاغذ (3.5صفحه word!) رو تایپ میکنم !! سخت بود ... بم گفته بود خوب فکر کن .. اول خودت خوب فکر کن، بعد بده مامانت هم بخونه و باز با اونم مشورت کن و بعـــد تازه بده خودش بخونه و .... برای همین، هر پاراگرافی که مینوشتم روش خــوب فکر میکردم ...
نمایشگاه نرفتیم :| ولی عیب نداره :) سال دیگه امکان نداره چند تا چیز رو از دست بدیم ! :) اولی جشنواره فیلم فجره .. آخری هم همین نمایشگاه .. یه شمالم میریم :دی
قول دادم ! یعنی نمیذارم 16/5/15 بشه و این 3تا کار رو نکرده باشم هنوز ! :| نه :) میکنیمش 16/6/16 که خوشگل تر هم باشه :پی
من برم جوابتو بدم بعد برم یه کم دیگه سهتار بزنم برای خودم :)
پیش به سوی خوشبختی ...