آن روی من

جایی برای جاری شدنِ چیزی که هستم

آن روی من

جایی برای جاری شدنِ چیزی که هستم

آن روی من

بعضی حرف ها رو نمیشه زد ...
بعضی حرفا رو باید توی دلت دفن کنی ..
شاید برای اینه که ارزش دوستی بیشتر از اینه که با یه حرف نابجا خرابش کنی ! ارزش هر رابطه ای ...

#inner_peace

-----------------------
پ.ن.1: اینا بیان صدرای 21 ساله‌ست... دلم نیومد عوضش کنم :)

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۳۱۸ مطلب با موضوع «خودش مینویسه ...» ثبت شده است

من خوب خوبم ......

من خوب خوبم، گیتارم کجاست ؟ / تو که میخندی همه چی زیباست
تو که میخندی زندگی سادست / من عاشق شدم، این فوق‌العادــست

من خوب خوبم، لبخندت کجاست ؟ / تو که میخندی همه چی زیباست
تو که میخندی عشق بی ارادست / من عاشق شدم، این فوق‌العادــست

قال علی

میگن که 

"

از امام علی پرسیدن چجوریه که اعتقاد داری خدا هست ؟

گفت اینجوری که هرچی خواستم بکنم نشد و هرچی نخواستم شد !! فهمیدم یکی باید باشه که ارادش بیشتر از اراده ی منه ...

"


یا یه همچین چیزی ...


---------------------------

پ.ن.1:

این هفت روز (2)

این چند روز برام عجیب بود ...

دقیقترش میشه "این هفت روز" !


سه‌شنبه

این هفت روز (1)

این چند روز برام عجیب بود ...

دقیقترش میشه "این هفت روز" !


شنبه

مشاوره

خوب !
بالاخره رفتم ..
دیروز البته
خوب بود !
زودتر از اینا باید میرفتم ... ولی دیدم که تو این اوضاع که پول برام حرف اول رو میزنه، بهترین کار اینه که اول خودت با خودت به یه آرامشی برسی، بعد بری که از تک‌تک ثانیه هاش استفاده کنی ! 60تومن کم پولی نیست که :-" :دی

خوب بود ... البته حرفایی زد که برام تکراری بود ! ولی نیاز داشتم دوباره بشنومشون :/

کابوس

بچه که بودم، بعضی وقتا که فیلم ترسناک میدیدم، کابوس میدیدم !! یکی نبود بهم بگه "آخه بچه !! :| مرض داری فیلم ترسناک میبینی ؟"

ولی 2تا خوبی داشت! یک اینکه آدم بیشتر بیداره تا خواب ! دو اینکه کابوسه تا شروع میشد از خواب میپریدی ... فوقشم 2-3 بار پشت هم میدیدیش ... و بعد هیچی :) خواااب راااحت و ... 3>

الآن ولی مدتیه بیداریم شده کابوس :| میفهمی ؟


------------------------

پ.ن.1: قبلنا فکر میکردم آدمایی که خودکشی میکنن چقدر ضعیفن :|

پ.ن.2: قبلنا بچه بودم نمی‌فهمیدم -_- :/

مرسی که بودین 3> :*

داشتم نوت های قبلیمو مرور میکردم اینو دیدم


---------------

زهر/شاه/توت/فر/نگی/رض/نس :)))))))
بیژن
بچه های اتاق 122 و 210 بلوک 2 خوابگاه :دی
و ... خانواده ی محترم رجبی :)))))
---------------
تاپیکش "مرسی که هستین :)" بود :)

یه تیکه ی دیگش :
"دوستام، دوستون دارم 3> مرسی که با همیم ... مرسی که هنوز با همیم ... :) وقتی اومدم دانشگاه فکر نمیکردم که بتونم آدمایی شبیه خودم پیدا کنم ... که بتونم باهاشون حرف بزنم، درد دل کنم، حرفمو بفهمن و ....... ولی بودین ... بودین شما هایی که الآن من و ما اینقد خوشحالیم ... 3>"

--------------------------------------------
پ.ن.1:
زهرا/شاهین/فر/بیژن/نگی :) 3> :*
بچه های اتاق 122 بلوک 2 خوابگاه 3>
پ.ن.2: کاش این همون قبلی میبود :( حس میکنم همزمان با خودم لاغر شد دایره ی "نزدیکترین دوستان"م :( -_-

من

رفت برای خودش یه لیوان چای بریزه .. چای اینقدر کمرنگ بود که مجبور شد نصف لیوان رو خالی کنه و دوباره با چای تو قوری پرش کنه ! (آخه برعکس همه، اول آب‌جوش رو میریخت بعد چای رو !) مادربزرگش هنوز نخوابیده بود 3> کلا روزایی که میرفت تا خونه ی "مامانجون"ش بمونه، مادربزرگ دیر میخوابید ..

چای رو ریخت و رفت نشست پشت لپتاپش .. میخواست بنویسه ولی هنوز ایده ای نداشت :| بالاخره شروع کرد به نوشتن ... :


از اینجور روزام خوشم میاد :) البته این روزی که دارم میگم، از دیشب شروع شده :دی دیشبی که تا سحر نخوابیدم ! نشستم فیلم دیدم ... کاری که خیلی وقته وقت نکردم بکنم، یا بهتره بگم فراموش کردم بکنم !! آره! از پیش دانشگاهی ای که "لایف استایل"مو عوض کرد به بعد، دیگه نه رمان خوندم، نه فیلم دیدم، نه فیفا بازی کردم، ...

بگذریم !


حواسش به صدای کامیون های تو جاده پرت میشد :| گرما هم کلافش کرده بود .. کلا مدتی بود زود عصبی و کلافه میشد :( خودشم اینو میدونست ولی هیچ کاری نمیتونست بکنه .. :| رفت یه دوری زد و دوباره شروع کرد به نوشتن :


دیشب فیلم دیدم .. یه فیلمی که قرار بود ببینم :) یه کم توی اینترنت چرخیدم، (اخبار مورد علاقشو با وسواس خاصی دنبال میکرد !) به خودم اومدم دیدم سحره ! رفتم سحریمو خوردم، دوباره تا به خودم اومدم دیدم ساعت 6.5 صبحه ! :| داشتم توی هارد چرخ میزدم :دی

بالاخره خوابیدم :دی تا 2 ظهر !!! :))


این روزا پروژه داشت ! .. (آخه به قول خودش توی بهترین دانشگاه مملکتش درس میخوند ! میگفت "بایدم همیشه کار داشته باشم" ( :/ )) ولی حال و حوصله ی انجامشو نداشت :| ماه رمضونم شده بود بهونش :))

چایش یخ کرد ! :| مامان‌بزرگش بالاخره رفت بخوابه :) از اینجور محبت های بی دریغ هم خجالت میکشید و معذب میشد، هم خوشش نمیومد چون حس بچه بودن بهش دست میداد :| حالا دیگه تنها فرد بیدار خونه شده بود ! :) چای رو refill کرد و نشست با خیال راحت نوتشو بنویسه ... :


بیدار که شدم پروژه رو بهونه کردم و گفتم باید برم خونه مامانجون :-devil :پی زنگ زدم به مصطفی، گفت تهرانه و 7-7.5 راه میفته به سمت خونه :) باهاش دم شرکتش قرار گذاشتم .. تا وقت رفتن برسه، یه کم سنتور و 3تار زدم، هی ساعتو نگاه کردم، یه کم با تنها محرک این روزای زندگیم وقت گذروندم، حموم رفتم، هی ساعتو نگاه کردم ... راه افتادم :)


مادر بزرگ دوباره بیدار شد و اومد حالشو بپرسه :))) :||| دیده بود بیداره نگران شده بود :))

یه کم چرخ زد ....... بازم چرخ زد .... هی توی اتاق قدم میزد و فکر میکرد ! به هیچی فکر میکرد !! این روزا "هیچی" شده بود 70% پروسس مغزش !!! :| از اینا که CPU در حال کاره ولی هیچ غلطی صورت نمیده :| برای فرار از فکر کردن به "هیچی" همش توی اینترنت بود، یا 3تار میزد :| میشه گفت برای دومین بار "لایف استایل"ش داشت عوض میشد :| (از دفعه ی اول که خیری ندیده بود :| ..) بازم قدم زد ... سعی میکرد که ذهنشو از "هیچی" به یه فکر خاص منحرف(!) کنه ولی تقریبا همیشه شکست خورده بود ... :/ باز اومد نشست .. ولی ایندفعه (مثل همه ی نوت های قبلی که یهو تموم میشدن) میخواست تموم کنه نوت رو .. دیگه حوصله ی نوشتن نداشت :|

این روزا هیچی مثل قبل بهش آرامش نمیداد (به جز 1چیز #بدیهی) ... نه نوت نوشتن، نه موسیقی گوش کردن، یا حتی موسیقی زدن، نه خونه ی مادر بزرگه، نه حتی خوابیدن، ......

میخواست تموم کنه نوتش رو .. دیگه حوصله ی نوشتن نداشت :| :


زیر باران با زن باید خوابید ... نقطه


------------------------------

پ.ن.1: هنوز اسمی براش انتخاب نکردم ! (از این خط شروع به نوشتن کردم !)

پ.ن.2: سهراب!

من مادر هستم

بالاخره دیدمش ...

ولی

کاش اصرار نمیکردی ببینم :-گیج


---------------------------------

پ.ن.1: بیشتر بخند -_- :(

پ.ن.2: چه کارایی که ما میکنیم و عین خیالمونم نیست اثراتشون میتونن تا چند نسل رو تحت تاثیر بزارن .. له کنن ...

پ.ن.3: علیکم بالفکر و ال3تار !! اولیش خودم :(

پ.ن.4: پی نوشتا از خود نوت بیشتر شدن باز :|

گلچین من از "شاهین مینویسه" ها

1. تجربه: انقدر که ارتباط ها موثرن, تخصص یا دانش مهم نیستن... مثلا" واسه نمره گرفتن یا کار گرفتن یا اقامت یه کشور یا هرچی!  مثلا" همیشه یه لبخند گوشه لب آدم باشه... یا گاهی یه سری ایمیل زدیا چند تا قرار ملاقات جور کرد. در یک کلام اجتماعی بود و ازش استفاده کرد.

2. صدرا میگفت وقتی شروع میکنی به درس خوندن فقط دو هفته ی اولش سخته... درست میشه! نه تنها درس! هرررر چیزی... :)

3. شاید انقدر ذوق واسه این بود که 4 تا آدم مثل خودم دیدم بعد از عمری!

4. موفقیت تابع توانیه!

5. از بالا نگاه کن... از بالا اونقدرا هم بزرگ نیست.

6. یه سری کارا هستن که تنهایی نمیشه! نمیشه!

7. یه سری آدمن باید فاصلمو باهاشون تنظیم کنم.

8. وقتی با یکی تو رانندگی کل میندازی نباید بهش نگاش کنی. راه بردن اینه که بهترین رانندگی خودتو بکنی... نگاش نکنی

9. وقتی یه آرزویی میکنی زندگی تورو به همون سمت میبره. ولی از راه هایی که انتظارشو نداری!

10. حتی اگه قراره شکست بخوری ، مردونه شکست بخور ، حداقل اینبار شکست بهتری می‌خوری

11. - نابغه نیستم ، خاص نیستم، عادیم ! حالا می ارزه !

12. - پای خودت وایسا ... پای دلت

13. نوشته بود "انسان تنها زمانی‌ خود را میشناسد که به مرز‌های خود برسد..."

14. آخرین آپدیت: درس خوندن سخته وقت گیره... کلا" هر کاری. ساختن آینده سخته. درس بخونی وقتت جوری پر میشه که به خیلی کاری نمیرسی. درس نخونی همه کاری میشه کرد. نترس دیر نمیشه... به وقتش :) اما هنوزم وسیع باش!

15. برای آن که نشان بدهید مسیری که شما میروید درست است لزومی ندارد که ثابت کنید مسیر دیگران غلط است

16. یه مدتی بود خیلی با خودم وقت نگذرونده بودم... لازمه گاهی تنها بود


------------------------------

پ.ن.1: اول خواستم 10تا باشه گلچینم .. ولی بعد دیدم 16 تا شد خودش، دستش نزدم :) #کامپیوتری :دی

میخوام غر بزنم

مدتیه (حدود 1ماه) که یه سری آهنگ های جدیدی گوش میدم .. به قولی I changed my mind یا درستش اینه که my mind is changed ...
مدتیه که آهنگ ها رو نمیشنوم ! گوششون میدم .. قبلنا هرچیم که سعی میکردم نمیتونستم بیش از 20ثانیه گوش بدم به آهنگ ! بعد از 20ثانیه محو موسیقیش میشدم :) ولی الآن مدتیه که موسیقی برام بی معنی شده :| بیشتر متن آهنگا رو گوش میدم ...

مدتیه که دارم حال شاهین نجفی رو با پوست و خونم درک میکنم ... همون که حالش این روزا حال خوبی نیست .. مثل حال عقاب بی پرواز، مثل حال ژکوند بی لبخند، مثل احوال تار بی شهناز ...
1ماهه که سفر کردم از ترانه شدن ! کوچ کردم به سرزمین سکوت ... با گذرنامه ای که رو جلدش، جای ایران نوشته بود لیلی‌پوت ...

مدتیه که هروقت میام چیز بنویسم، تهش میبینم که چس‌ناله شد باز :| منتشر نمیکنم بلکه حال بقیه رو حداقل نگیرم ...
حساب پست های never ever won't be published از دستم در رفته ! هر دفعه یه شماره ی رندوم میذارم روشون دیگه ..

مدتیه حس میکنم آدمایی که قبلا فکر میکردم "این دوستا رو که داری غم نداری" بهم محل نمیذارن مثل قدیم ! اون محبت و علاقه ای که قبلنا تو چشمشون میدیدم رو گم کردم :( حتی بعضا به زور سلام میدن بهم :| انگار اتفاقایی که برامون افتاده تقصیر منه :-سر_پایین (یه صدا توی سرم: شایدم واقعا تقصیر توئه ! شایدم ... اصلا بگو ببینم ! اگه تقصیر تو نیست پس تقصیر کیه ؟)
مدتی بود که نمیتونستم حال دوستامو بپرسم، کمکشون کنم، باهاشون باشم و پا به پاشون بخندم و ... چند روزه که میخوام برگردم به صدرایی که قبلا براشون بودم .. :-" ولی انگار اونا دیگه نمیخوان صدرا رو !
مدتیه "برام مهم نیست" .. مدتیه "وقتی خودشون نمیخوان من چیو زورشون کنم ؟" ... مدتیه "فک کردن بدون اونا میمیرم مثلا ؟!!" .... مدتیه با خودم قهرم :( (برا همینه که زود بم بر میخوره، برا همینه که برخلاف قدیم اگه بهم بر بخوره نمیرم به طرفم بگم و غیره و غیره و غیره ...)

1ماه گذشت و من هنوز با خدام آشتی نکردم :( 1ماه میشه که نمازم (اگه بخونم) به دلم نمیشینه :( 1ماه میشه که ....
بهم گفتن که اون رابطه ی قشنگی که با خدات میدیدم چیزی نبود که به این سادگی تموم شه !!! جوابم در لحظه این بود که "ساده ؟!!" نه :'( اصلا ساده نیست ... :( ولی ترجیح میدم خدایی نباشه تا اینکه خدایی باشه و من ازش متنفر باشم ! خدام منو انداخت زمین ! منم مثل یه چینی بی دفاع شکستم ... -_- من شکستم .. من ..... :-بغض
باشد که هر چه زودتر با خدایمان(خودمان) آشتی کرده و بار دیگر آرامش را حداقل در خواب لمس کنیم .. آمین 3>

---------------------------------------
پ.ن.1: این یکیو منتشر میکنم ..
پ.ن.2: ببخش .. میدونم بخونیش ناراحت میشی :(
پ.ن.3: به یک صدرا جهت فهمیدنمان و زور کردنمان به حرف زدن و غیره نیازمندیم ..
پ.ن.4: این رو لطفا به جز کسی که باید بخونه بقیه نخونید ..

175

روزه گرفتن ..

رمضون امسال هم رسید .. روز اولشم تموم شد و رفت ! 17ساعت گرسنگی و تشنگی :| خیلیا این گرسنگی و تشنگی رو میکشن ! ولی چند نفر روزه هستن ؟ اگه روزه به گرسنه شدنه، زودتر بگین بهم که من برم یه دین درست و حسابی و معقول برا خودم پیدا کنم :/ ولی اگه نیست (که نیست)، بیایم تا دیر نشده و امسال هم 30روز (تقریبا) به روز هایی که روزه (نـ)گرفتیم اضافه بشه یکم فکر کنیم .. به اینکه روزه چیه ؟ .. که هدفش چیه ؟ ... که چرا روزه میگیریم ؟ (یا برای بعضی ها "چرا نمیگیریم ؟") ... که منی که چند وقته نماز نمیخونم روزه گرفتنم چیه دیگه ؟؟ به جز "کاری از روی عادت" چی میشه گفت به این روزه ی من ؟


فکر کردن ..

فکر کردن بد نیست ! به خدا بد نیست :| اگه بد بود، خدایی که کلی آدم مسلمون بهش اعتقاد دارن نمیومد بگه 1ساعت فلان بهتر از 70ساعت فلانه .. بیایم یذره تو زندگیمون فکر کنیم ! میدونم سخته ! میدونم عادت نداریم :| میدونم همه ی کارامون از روی عادته :| از صبحانه ای که میخوریم (یا نمیخوریم) تا نمازی که (نـ)میخونیم و شیری که مادر به بچش میده !! خوابمونم یه جورایی از روی عادته :)) به خدا فکر کردن بد نیست ! فکر کنیم که "? why ? ... how" چرا روزه بگیرم ؟ چرا کتاب بخونم ؟ چرا درس میخونم ؟ چرا اولین انتخابم برق شریف باشه ؟ چرا حتما باید اپلای کنم ؟ چرا نمره برام از زندگیم مهمتره ؟! چرا شریفی باشم ؟ چرا کوه میرم ؟ (اشاره به شخص خاصی نداره :دی) چرا ...... یا چطور آدم بهتری باشم ؟ چطور زندگی راحتتری داشته باشم ؟ ...


175 شهید غواص ..

چه خوشمون بیاد چه نیاد، چه این انقلابو مثل بعضیا بپرستیم چه به سر تا پاش فحش بدیم، چه مجبور به زندگی به اینجا شده باشیم چه انتخابش کرده باشیم، نمیتونیم انکار کنیم که این شهدا پل بین آدما و خدای آدما ان .. که اینا برای هدفشون (هرچی که بوده) جنگیدن .. که اینا انسان بودن .. که امثال من اگه صلابت و مقاومت و صبر و انسانیت و غیره ی اینا رو داشتیم غم نداشتیم .. که من و تو نمیتونیم حتی 1لحظه خودمونو جای اونا فرض کنیم .. :-بغض

"  هوای داغ و شرجی جنوب، لباس تنگ و پلاستیکی غواصی که تا زیر لبتو پوشونده، دست و پاهای بسته :|، نمیدونی میخوان چیکارت کنن :-اس، شکنجه ؟ تیر خلاص ؟ نه ! زنده به گور :| :-( -_-، صدای بلدوزرو که میشنوی، صدای دوستات که دارن زیر خاک خفه میشن و هیـــــچ کاری نمیتونن بکنن .. حتی دست و پا هم نمیتونن بزنن :-بغض  "

حقش ادا نشد :'( میدونم ... نمیتونم ولی ادامه بدم :( -_- ....

اون لحظه به چی فکر میکنی ؟ به خدا چی میگی ؟ ... دلت با همه ی بزرگیش مامانتو میخواد که پسر جوونشو بغل کنه، ناز کنه، بگه که چیزی نیست .. خواب میدیدی عسلم 3> مامان پیشته :-* .....

دیگه نمیتونم بنویسم :(


خدا ..

خیلی سعی کردم کانسپت خدا رو توی این متن جدا از خودم تصویر کنم .. نمیدونم چقدر موفق شدم !

یه سوال هست که اول از همه باید بهش جواب بدم .. این خدایی که همش میگیم کجاست ؟ کجا بود وقتی اون 175نفر شهید شدن ؟ کجا بود وقتی من (و هر آدم دیگه ی روی زمین که بهش اعتقاد داره) بهش با تمام وجود نیاز داشتم ؟ وقتی که خودش میگه من حتی برای کسایی که بهم اعتقاد ندارن هم فلانم :| این چه خداییه که هیچ کاری به جز توجیه کردن ازش بر نمیاد ؟ تازه همون توجیها رو هم بنده هاش میکنن !! ... صبر صبر صبر ... ندارم دیگه ! پس چی شد اون حرفت که "لا یکلف الله نفسا الا وسعها" ؟!!! یادت رفت ؟

:))) جدیدا هروقت میام باهاش منطقی بحث کنم، اینقدر که سکوت میکنه و حتی مثل بت هم نمیتونه به آدم نگاه کنه عصبی میشم :| ادامه بدم دعوام میشه .. حال و حوصله ی دعوا هم ندارم با کسی که بلد نیست حرف بزنه :/ صرفا خودمو خسته میکنم ..


----------------------------------

پ.ن.1: حالم شده مثل تار بی شهناز ..

پ.ن.2: سفر کرده بودم به سرزمین سکوت .. هنوزم کامل بر نگشتم البته !

پ.ن.3: #لیلی پوت

پ.ن.4: حتما اشتباهی شده این شهر شهر من نیست ...

ایستگاه 5

امروز با شاهین رفتیم کوه. :) 4ساعت بالا رفتیم تا رسیدیم به ایستگاه 5! وسطاش به جایی رسیده بودیم که من دیگه نمیکشیدم ! نمیتونستم به اینکه همهی این راهو برگردم پایین حتی فک کنم :)) برای همین به امید تلکابین و برگشت آسونتر و زودتر رفتیم بالا :)) حتی به جایی رسیدیم که فکر کردیم گم شدیم ! :| دیگه دکل های تلکابین رو نمیدیدیم !! :| ولی تهش رسیدیم به یه قله ای، و اونجا بود که همه چیزو دیدیم ... :) دیدیم که کجاییم و دیدیم که دکل ها از یه طرف دیگه کشیده شدن.
اون وسط، بعد از 3ساعت پیاده روی، به یه جایی رسیدیم که پایینو که نگاه میکردی، ته دره، یه دهکده ی کوچیک کنار یه تیکه جنگل (چند تا درخت کنار هم !) بود .. اصن یه حس قشنگی داشت حتی از دور که 10دیقه اینا همونجا نشستیم ... هم خستگی در کردیم، هم حس قشنگشو جذب کردیم .. :)
یذره بالاتر یه تیکه سنگ گنده افتاده بود توی راه !! با خودم فک میکردم اگه میفتاد روی یکی چی میشد یارو ؟ :))) پوف میشد فک کنم :دی

دعوا دارم اصن :|

این روزا دستم به نوشتن نمیره ... یعنی اصلا چی بنویسم ؟!
کلا انگار قسمت هم نیست :)) :/ برای مثال الآن باید بین جواب دادن به تو و نوشتن این نوت مسخره یکیو انتخاب کنم ... نوتی که اگه الآن ننویسمش مطمئن نیستم دیگه بنویسمش ... مطمئن نیستم دوباره به سرم بزنه برم وبلاگ آقای مربعو بخونم و وسطش به خودم بگم "گه نخور :| همین الآن باید بنویسی :/" که بعد به خودم بگه "چی بنویسم عاخه ؟ :(" و جوابشو بدم که "تو فقط گه نخور :|" ....
چیز خاصیم ندارم که بنویسما ! صرفا روزمرگی هامو میخوام خالی کنم اینجا ... شاید البته روزمرگی واژه‌ی مناسب منظورم نباشه ... نمیدونم، حال فکر کردن و قشنگ نوشتنم ندارم ! خلاصش میشه همونی که هدف بود از اول برای تولد این بلاگ ... که وسطای کار (شایدم اولاش) گم شد ! فهمیدین "آن روی صدرا" اینجاست .. فهمیدین صدرا اینجا مینویسه ... صدرا هم حالشو نداشت، یا نه ! تو کتش نرفت که این آدرسو داشته باشین و یه جای دیگه ناله کنه ! ترجیح(ه؟) داد ننویسه ... نه که خودشا ! ناخودآگاهش فک کنم اینجوری خواست ... نمیدونم :|

15/5/15

یا همون 93/2/25 ! روز شروع سه‌تار :)


حس میکنم همون چیزیه که مدتیه بش نیاز دارم ...


بالاخره گفتم :) و طبق معمولِ این اواخر از خوب پیش رفتن اوضاع متعجب شدم !! :) قراره هفته ی دیگه بریم .. مبارکم باشه :دی


نامه هم تموم شد امروز ! چند روزه دارم 5صفحه مطلب نوشته شده روی کاغذ (3.5صفحه word!) رو تایپ میکنم !! سخت بود ... بم گفته بود خوب فکر کن .. اول خودت خوب فکر کن، بعد بده مامانت هم بخونه و باز با اونم مشورت کن و بعـــد تازه بده خودش بخونه و .... برای همین، هر پاراگرافی که مینوشتم روش خــوب فکر میکردم ...


نمایشگاه نرفتیم :| ولی عیب نداره :) سال دیگه امکان نداره چند تا چیز رو از دست بدیم ! :) اولی جشنواره فیلم فجره .. آخری هم همین نمایشگاه .. یه شمالم میریم :دی

قول دادم ! یعنی نمیذارم 16/5/15 بشه و این 3تا کار رو نکرده باشم هنوز ! :| نه :) میکنیمش 16/6/16 که خوشگل تر هم باشه :پی


من برم جوابتو بدم بعد برم یه کم دیگه سه‌تار بزنم برای خودم :)


پیش به سوی خوشبختی ...

بعضی وقتا ...


آگاموووووون تبدیــــــل میشه بـــــــه       مگاااتروومووووون

بعضی وقتا باید تبدیل بشی ! برای مشکلای بزرگ‌تر باید قوی‌تر بشی ! بعضی وقتا باید زمان بدی .. بعضی وقتا باید زمان رو بگیری ... از خودت ! از بقیه ... بعضی وقتا ... بعضی وقتا باید کم بیاری !!! آره ! :) باید کم بیاری تا بگذری .. تا بزرگ بشی ... بعضی وقتا باید بچه بشی :) باید خودتو خالی کنی .. کودک درونتو .. باید بگو..ی :)))

حالت گذار همیشه سخت بوده و هست ! سخت ترین لحظه ها لحظه های گذارن .. از یه حالت پایدار، میخوای بری تو یه حالت پایدار دیگه ... جنگ میشه .. سخت میشه .. تلفات میدی .... میبازی .. میبری :) ولی همه ی اینا، همشون به امید حالت پایدارتر بعدیشونه که دووم میاری و تحمل میکنی :) و تحمل میکنی .. و تحمل میکنی ..... و تحمل میکنی :)

وظیفه ی ما چیه این وسط ؟ اینه که اعتقادمونو از دست ندیم .. اینه که اعتمادمونو به هم، علاقمونو به هم حفظ و بیشتر کنیم :) اینه که به هم لبخند بزنیم تا تو لوپ بیفتیم (مث اونروز تو لوپ ( ;) )) ... :) اینه که حتی با هم گریه کنیم .. که کم بیاریم ... تا تبدیل شیم :) تا بشیم سوپر_صدرا_مون مثلا :دی . با یه صدای کلفت تر :))

مرد هم گریه میکنه ! خوبشم میکنه ! از زن هم بیشتر حق داره اصن !! مرد بعضی وقتا میره تو بیابون، میره کوه، میره آخر شب میدوه به بهونه ی ورزش، میره کنار چاه، میره .... میره جایی که کسی نباشه ! تا بتونه بدون اینکه بش بگن "مرد که گریه نمیکنه" (:||||||||||||||) راااحت گریشو کنه ... تا تبدیل شه ! :)) و برگرده پیش زنش :) قویتر از همیشه :)

بعضی وقتا باید قرآن بخونی :) باید ببینی خدات منتظره تا قرآنو با کنی تا چی بگه بت ؟ مثلا به من میگه "ولی و سرپرست من خداییست که این کتاب را نازل کرده، و او صالحان را سرپرستی میکند" ..... :) یا میگه "هنگامی که قرآن خوانده شود، گوش کنید و خاموش باشید. شاید مشمول رحمت خدا شوید!" ...

بعضی وقتا باید چشماتو ببندی، آهنگو پلی کنی، به هیچیم فکر نکنی، بسپری به خودش همه چیزو ... بعضی وقتا باید مرخصی بدی به خودت :)