آن روی من

جایی برای جاری شدنِ چیزی که هستم

آن روی من

جایی برای جاری شدنِ چیزی که هستم

آن روی من

بعضی حرف ها رو نمیشه زد ...
بعضی حرفا رو باید توی دلت دفن کنی ..
شاید برای اینه که ارزش دوستی بیشتر از اینه که با یه حرف نابجا خرابش کنی ! ارزش هر رابطه ای ...

#inner_peace

-----------------------
پ.ن.1: اینا بیان صدرای 21 ساله‌ست... دلم نیومد عوضش کنم :)

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۹۹ مطلب با موضوع «خاطره» ثبت شده است

اردوی عملی ژرف :)

دیروز تجربه‌ی عمیق، جالب و عجیبی داشتم..

قضیه از چند هفته پیش شروع میشه... وقتی که وحید توی کلاس گفت با کلاس 4شنبه‌ها دارن میرن سنگ نوردی (اردوی عملی دوره‌ی "جنگجو" از سفر قهرمانیشون) و این برای اولین باره که اتفاق میفته و ....

یکی دو هفته پیش، قبل از تموم شدن دوره‌ی "نابودگر" ما، صحبت از یه اردو برای ما شد که نابودگر رو بصورت عملی تمرین کنیم و دیروز روزی بود که هماهنگ شدیم و رفتیم تو دل تجربه :)


محل اردو، غار بورنیک اطراف روستای هرنده تو جاده‌ی فیروزکوه بود.

من 5 صبح بیدار شدم، 5:15 سوار ماشین پدرام شدم و دقیقا آن‌تایم (ساعت 5:30) دم اتوبوس بودیم. با اتوبوس نزدیک 2.5 ساعت تو راه بودیم تا رسیدیم به روستا و حرکتمونو شروع کردیم..

ساعت 9 راه افتادیم

1ساعت پیاده روی توی برف

1ساعت صعود از تپه تا دهانه‌ی غار (همراه با لیز خوردن بچه‌ها :دی)

نیم ساعتی استراحت کردیم

نزدیک نیم ساعت توی غار پایین رفتیم...

کلاس ژرف رو توی تالار 2 برگزار کردیم :))

مدیتیشن و غیره

سرما

برگشتن و ناهار

ساعت 8:30 هم تقریبا همون میدون آرژانتین تهران بودیم :)


نکته‌های مسیر برگشت مسافت زیادی که لیز خوران پائین اومدیم و خستگی و خیس بودن مفرطی بود که توی تنمون و لباسامون وجود داشت :))

اما الآن می‌خوام دست‌آوردهایی که توی این سفر داشتم و خیلی برام ارزشمند و عمیق بودن رو بنویسم که یادم نره:

  • فهمیدم که بعضی وقتا که آستانه‌ی ذهنیم (که همیشه جایی عقب‌تر از آستانه‌ی جسمی واستاده) ترمز دستی رو می‌کشه، چون توی گروه بودم و یه لیدر داشتیم که همراهیمون می‌کرد و همراهیمونو می‌خواست، می‌تونستم از اون آستانه رد بشم و ببینم که "صدرا می‌تونه جلوتر از اینا هم بره!"... به خودم قول دادم که از این به بعد خودم بشم لیدر خودم و هرجا که خواستم ترمز دستی رو بکشم، به خودم بگم "بدن درده ارزششو داره (اگه واقعا داشته باشه!).. بیا بریم جلوتر :)"
  • فهمیدم که خیلی جاها ممکنه حامیِ من جلوی حاکم وجودمو بگیره و انقدر سرمو گرم بکنه که نذاره حاکمم رو تجربه بکنم... انقدر درگیر حمایت از جلویی و عقبیم میشم که هیچوقت فرصت جلوترین و عقب‌ترین بودن رو به خودم نمیدم.
  • توی این سفر کوتاه من اولش معصوم و لوده بودم (به همه چیز پذیرش می‌دادم و شاد بودم و بقیه رو شاد می‌کردم..)، بعد حامی و جنگجو شدم (توی مسیر تپه-طورش و توی غار، پیش خودم جنگجو بودم و با مسیر می‌جنگیدم، پیش بقیه بیشتر حامی بودم و اگه کمکی یا حمایتی ازم بر میومد ایجامش می‌دادم) و توی مراقبه‌ی داخل غار اتفاقاتی افتاد که میخوام یه bullet جدا براش بذارم! :)
  • توی غار من عاشق شدم، نابودگرو دیدم، آفرینش‌گرو حس کردم و یه شمّه‌هایی ازش چشیدم، حکیم شدم و پرونده‌ی یه سری چیزها رو توی ذهنم کاامل بستم و این جمع‌بندی‌هایی که اینجا می‌خونیم برکت حکیمی بود که درونم زبان باز کرد :)
  • توی غار بود که من فهمیدم که "عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی".....
  • به دلایل مبهم و غیرمبهمی تصمیم گرفتم یه کلاس رزمی ثبت‌نام کنم... چیزی که الآن تو ذهنم هست جیت‌کان‌دوئه! یا کلا از زیرشاخه‌های کنگ‌فو.. کسی پیشنهادی داره؟ :پی

تمرین عملی نابودگر

امروز یه تجربه‌ی عجیب داشتم که می‌خوام تعریفش کنم تا تو تاریخ ثبت بشه :)


ما با بچه‌های کلاس ژرف (همون کلاس دوشنبه‌ای‌ها که خیلی دوستش دارم...) یه گروه داشتیم تو تلگرام که به لطف جمهوری دموکراتیک اسلامی به چُخ رفت :| :))

بچه‌ها جدیدا یه گروه زدن تو واتس‌آپ و من بخاطر وفاداریم به تلگرام (اَلِکی :D) این اپلیکیشن رو ندارم و ...

از چند روز پیش تو اون گروهه قرار گذاشتن که برن باغ لواسون شیرین اینا که کار عملی آرکتایپ نابودگر رو انجام بدن و من امروز ساعت 11 متوجه شدم این قضیه رو! حالا اینکه من رودهن بودم و به چه بدبختی خودمو رسوندم بمااند :))


خلاصه ما رسیدیم و دیدیم که قبرو کندن! (اشتباه نخوندین :)) رسما قبر کنده بودن)

رفتیم توی خونه، مراقبه کردیم، برگشتیم بیرون و دونه دونه توی قبر خوابیدیم و رومون رو با برگ و شاخه‌های گل پوشوندن .....


و چیزی که می‌تونم از دریافت‌هام باهاتون share کنم ایناست:

  • نمی‌دونم اگه یه فرصت دوباره پیدا می‌کرد می‌خواست باهاش چی‌کار کنه؟
    • دوباره عاشق بشم
    • لحظه لحظه‌ی زندگی رو، شیرین یا تلخ حتی، "زندگی" کنم!
    • خودمو از هیچ تجربه‌ی منطقی و reasonable ای محروم نکنم...
    • چایی رو "زندگی" کنم! رابطه‌هام رو "بو" کنم! برای زندگی و اهدافم بجنگم....
  • امیدوارم چیزی رو توی این جهان جا نذاشته باشی و زندگیت رو به تمامی زیسته باشی
  • امیدوارم با آگاهی زندگی کرده باشی و شده باشی آنچه که هستی :)
  • انتظار مرگ از خود مرگ سخت‌تر و سنگین‌تره واقعا!

دوتا چیز خیلی مهمی که فهمیدم اینه که
رفتن چقدددر آسونه! رها کردن یه تجربه‌ی تموم شده هم! ...... اگه آگاهی باشه و تلاشت برای زیستن بوده باشه....
رفتن چقدددر سخته! رها کردن یه تجربه‌ی تموم شده هم! ...... اگه به تمامی نزیسته باشی....

و یه چیز دیگه که توی sharing بعدش فهمیدم این بود که چقدددر تجربه‌های متفاوتی داشتن بچه‌ها! :)
شیرین، کیانا، سعید، رضا، من، آرمان، نادر، فهیمه، علی، پدرام، سارا، شهرام، کاظم، سروین، کیان و افسانه


-----------------------
پ.ن.1: مدلی که من خونواده‌ی ژرفم رو دوست دارم وصف نشدنیه 3>
پ.ن.2: انجام این تجربه در منزل و بدون حضور یک تسهیل‌گر مناسب به هیچ وجه توصیه نمی‌شود :))
پ.ن.3: از حالم وقتی که بچه‌ها رو دفن می‌کردیم نگم براتون....

معلمیّت!

امروز بعد از مدت‌ها تدریس داشتم :) یه کارگاه نیمه-خصوصی و خیلی خلاصه‌ی MBTI!

مزه‌ش رو یادم رفته بود! و البته که سختیش رو...

خاطرات شب ماه گرفتگی قرن

دیروز ساعت 3 با 5 تا آدمی که من توشون فقط حسین رو می‌شناختم راه افتادیم سمت سمنان که ماه گرفتگی رو از روستای "چاشم" که آلودگی نوری توش کم هستش ببینیم :)

بهادر و پریسا و شیدا و سارا چهارتای دیگمون بودن ... تا نزدیک‌های جاده‌ی سمنان رفتیم که سهیل و دوستش امیر هم بهمون اضافه شدن و من از اون پرایدی که با 3تا دختر روی صندلی عقبش نشسته بودم نجات پیدا کردم :))) تازه ماشین سهیل کولر هم داشت ^_^

کمی بیش‌تر از 4 ساعت توی راه بودیم. از سمنان که خارج شدیم به سمت چاشم یه مسیر فوق‌العاده و بِکر داشتیم که چشممون رو به چیزایی که توی تهران نمیشه دید باز کرد :) حتی یه تیکه‌ای از ماشین پیاده شدیم از شدت زیبایی!


توی روستا، خونه‌ی خونواده‌ی یکی از دوستای منجممون رفتیم. سی و خورده‌ای نفر آدم اونجا بود که هر کدوم حداکثر 5 نفر رو توی جمع میشناخت :)))

تا ساعت 11 شب با یه سری آدم رندوم (:دی) آواز و خوش و بش و ... بعدش شام خوردیم و رفتیم تو حیاط که بتونیم ماه گرفتگی رو ببینیم.

تا ساعت 1 نصف شب برنامه دیدن ماه و زحل و مشتری و کهکشان راه شیری و دب اکبر و صلیب نمیدونم چی‌چی و ..... بود :))

کمی هم بحث‌های متفرقه کردیم با همون آدم رندومایی که نمی‌شناختیمشون :)))


ساعت 1.5 تصمیم گرفتیم بریم بابلسر و طلوع آفتاب رو اونجا ببینیم و بعد برگردیم تهران که ظهر تهران باشیم. من و مهدیار تنها آدمایی بودیم که شنبه تهران کار داشتیم ..


خلاصه سرتونو درد نیارم! بعد از کلی خندیدن و سگ‌لرز زدن و خوابالو بودن و غیره رسیدیم شمال! 1 ساعت خوابیدیم و بعد صبحانه راه افتادیم سمت تهران :)


---------------------

پ.ن.1: دیروز روز خوبی بود و میخواستم ثبتش کنم :)

پ.ن.2: از ساعت 3 روز جمعه تا 24 ساعت بعدش نزدیک 15 ساعت توی ماشین بودیم و کلا 2 ساعت خوابیدیم :)))

سالی که گذشت (زمستان)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

سالی که گذشت (پاییز)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

سالی که گذشت (تابستان)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

سالی که گذشت (بهار)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

آماده سازی برای 97

  1. یه کار قشنگی که از اول امسال (96) کردم این بود که توی یه سال‌نامه، هر روزی که اتفاق خاصی میفتاد یه "خاطرک"ی مینوشتم .... خیلی روزها حوصله‌ی دست به قلم شدن رو نداشتم برای همین هم اکثرا چیزهایی که نوشتم شبیه نوت برداری از تخته‌ی کلاسه تا خاطره! :))
  2. دیشب یا پریشب بود که یه وویس از دکتر شیری (مد ذله العالی :دی) گوش می‌کردم که می‌گفت «آخر سال شده، بعضی‌ها به این فکر می‌کنند که سال خوبی بوده یا نه ... اما یه خطای شناختی اینه که فقط یکی دوماه گذشته رو نگاه می‌کنیم و راجع به کل سال نتیجه‌گیری میکنیم!» وی در ادامه افزود «پیشنهاد می‌کنم کل "یک سال"ِ گذشته رو بررسی کنین، به این فکر کنین که "الآن کجام؟" و اینکه "میخوام کجا برم؟"»
خلاصه که به فکر افتادم چیزایی که نوشتم توی سال‌نامه رو یه دور دیگه نگاه کنم و اینجا برای خودم مهم‌ترین‌هاش رو بنویسم تا هم یادم بیاد چه سالی بر ما گذشت، هم بتونم به بقیه ش نگاه درست تری داشته باشم :)

----------------------------
پ.ن.1: اولش می‌خواستم همینجا بنویسم ولی دیدم یه جاهاییش دیگه زیادی خصوصیه! 4تا پست بعد احتمالا پابلیک نباشن!

گزارش سالانه؟

از شهریور پارسال تا شهریور امسال خیلی اتفاقا افتاد ...


پرانا رو راه انداختیم، همدیگه رو آموزش دادیم، من MBTI و آرکتایپ و چیزای دیگه یاد گرفتم، اثر مرکب که یکی از تاثیرگزار ترین کتابایی بود که توی این سال خوندمش .....

توی دانشگاه اتفاقای خوب و بدی افتاد ... اینکه فهمیدم دانشگاه و "شریف" اون اهمیتی که برام داشت رو نداره واقعا ... این باعث شد بیشتر به زندگی و کارایی که میخوام برسم اما روی بدش این شد که یه درسیو افتادم و کلا هم نمره‌ها گند خوردن ... :)))

آشنایی با کلاس‌های گروه ژرف و وحید شاه‌رضای عزیز ... عمیق شدن و عوض شدن جهان‌بینی صدرا ...


عید سفر تنهایی و اصفهان خوووب و آرام‌بخش ...

فرزانه .. ته تلاشمون ... چنگ انداختن به هرچیز که دستمون می‌رسید .... کتاب و کلاس و .. حرفای درست اما ... :-همم


رمضان امسال هم خیلی متفاوت با سال‌های پیش بود ... گروهی از بچه‌ها که من رو با خیلی‌ها آشنا کرد و شب‌های زیادی که افطار بیرون بودیم ... شب قدر اول سخنرانی دکتر شیری، شب قدر دوم قم، ...

تابستون و سفر طالقانی که تبدیل به انزلی شد! 4 تا از به‌ترین‌ها ... قمی که با حسین رفتیم و ....


و در نهایت، IOI که بزرگترین تجربه‌ی برگزاری eventها توی ایران بود و من توش بودم و انصافا چه 3هفته‌ی رویایی ای بود ... تنها 3هفته‌ی خوب این تابستونم .. به جز این قسمت، دو روز خوب پیوسته نداشته تا حالا :| :))


-----------------------

پ.ن.1: کی فکرشو میکرد اینجوری بشه ...؟

ابر می‌بارد و من ...

دیشب کنسرت-نمایش "سی" ...


همایون، سهراب پور ناظر

مهدی پاکدل، صابر ابر

بهرام رادان، سحر دولتشاهی

......


داستان زال و رودابه ...

عذاب درونی رستم ....


آهای خبر دار :"

ابر میبارد و من .....



تو بودی و من! تو بودی کنار من ... با هیجانت هیجانم زد .. با اشکت اشکم ریخت ....

درست مثل همین 5 سال .. انگار نه انگار که قرار نیست مثل این 5 سال باشه .. باشیم -_-


گفتی "و به کوتاهی آن لحظه ی شادی که گذشت، غصه هم میگذرد.."

امیـــد ...(؟)


-------------------------

پ.ن.1:

ابر می بارد و من می شوم از یار جدا

چون کنم دل به چنین روز ز دلدار جدا

ابر و باران و من و یار ستاده به وداع

من جدا گریه کنان، ابر جدا، یار جدا


ای مرا در سر هر موی به زلفت بندی

چه کنی بند ز بندم همه یکبار جدا


دیده از بهر تو خونبار شد، ای مردم چشم

مردمی کن، مشو از دیده خونبار جدا


ابر می بارد و من می شوم از یار جدا

چون کنم دل به چنین روز ز دلدار جدا

ابر و باران و من و یار ستاده به وداع

من جدا گریه کنان، ابر جدا، یار جدا

بخواب

این روزا سخت خوابم می‌بره ...

مثل روزای قبل نیست که نزدیک 4 ماه تقریبا هرررر شب خواب می‌دیدم و با استرس و حال خراب و .. از خواب بیدار می‌شدم! نه! جنس بی‌خوابیه فرق داره ...

بی‌خوابی این روزام از جنس «درد بزرگ شدن»ه! مثل اون دردی که توی ساق پام حس می‌کردم و تو بغل مامانم گریه می‌کردم که "من ن‌ِمی‌خوام بزرگ شم"!!

هنوز هم نِمی‌خوام بزرگ شم!! الآن بیشتر نمی‌خوام! دلم برای بچگی کردنام تنگ شده .. دلم برای اون صدرایی که نازشو می‌خریدن تننننگ شده :/ نه که الآن کسی نازمو نمی‌خره ها! الآن خودمم که نمی‌تونم ناز کنم! همش یه چیزی تو مغرم هست که میگه: "هیسسس! مردها گریه نمی‌کنند! هیسسس! مردها ناز نمی‌کنند!"


این یکی دو روز اما روزهای عجییبی بودن ... صبا از پیشمون رفت! برای همیشه از پیشمون رفت ... صبا که راحت شد :'( اما حسین پیر شد :-بغض

این دو شب حتی یه مدل جدید خوابم نبرد!... مدل آدمایی که تازه عمل چشم کردن و چشمشون باز شده و دارن تازه می‌بینن که "پششششمااام!! آدما می‌تونن یهو از پیشت برن!" :'( یا به قول چهرازی «آخه دانی که چیست دولت؟ دیدار یار دیدن. ولی ندیدن، بهتره از نبودنش» ....

آره! آره فرزانه! حاضرم تا ابد نبینمت اما همیشه گوشه‌ی دلم خیالم راحت باشه که هستی :'( که آرومی ... که خوش‌حالی ...

من عاشقت شدم ..

ساکت نشستی و

من عاشقت شدم

موهاتو بستی و

من عاشقت شدم

 

وقتی نبودی و

عاشق نبودم و

حالا که هستی و

من عاشقت شدم

 

وقتی نگاه کنی

دیوونه میشم و 

موهاتو وا کنی

دیوونه میشم و


میمیرم و به جاش

من عاشقت شدم

دلواپسم نباش

من عاشقت شدم


ساکت نشستی و

من عاشقت شدم


موهاتو بستی و

من عاشقت شدم


وقتی نبودی و

عاشق نبودم و

حالا که هستی و

من عاشقت شدم..........

--------------------------
پ.ن.1: رستاک

تولدممممم

البته امسال تولدمون روی تاسوعا بود ! :| یا شایدم تاسوعا روی تولدمون بود :دی
اما به هر حال بچه ها پریشب برامون تولد گرفتن که خیــــــــــــــــــــــــلی خوش گذشت :) میشه گفت یکی از اولین تولدایی بود که واقعا سورپرایز شدم :) قبلیا هرجوری بود لو میرفت اما اینو انتظارشو نداشتم نمیدونم چرا ! اونم از این بچه ها که مدت زیادی نیست باهاشون میگردم اما هم خیلی بامرامن هم خیلی خوش میگذره باهاشون کلا ! :"
بعد از مدتهاااا دوباره کودک درونمو انداختمش بیرون یذره بازی کنه و شاد باشه :)) مسابقه دادیم، تو سرمای بام چای پاتیلی خوردیم و به خاطره های حسین درباره ی اساتید شریف خندیدیم :)))

بگذریم ... فقط میخواستم بگم حواستون باشه روی عاشورا نیفته تولدتون :دی

---------------------
پ.ن.1: چقد زشت شد این پستم ! :" :))

بالاخره :)))

28 آبان 94 اولین روزی بود که رفتیم پیش دکتر اکبری تا بهمون پروژه بده و ما رو قبول کنه که باهاش کار کنیم ... همون جلسه ی اول به نتیجه رسیدیم که چه مدل حدسها و سوالهایی رو دوست داریم که روشون کار کنیم ... سوالی بهمون داد که 26 سال آزگار بود حدس باقی مونده و اثبات یا رد نشده :))

البته بدیهیه که قرار نیست 3تا بچه بتونن چیزی که 26 ساله کسی کاریش نکرده رو حل کنن :)))) حدس رو برای یه دسته ی خاص از گرافها باید اثبات میکردیم که همین هم سخخت بود :دی

تقریبا 5 یا 6 هفته گذشت که تونستیم یه اثبات براش ارائه بدیم :) به خاطر اینکه یذره زود بود و اثباتمون هم یذره پیچیده بود (پیچیده که نه ! خیلی حالت بندی داشت فقط :دی) اکبری قبولش نمیکرد :)))) 2بار برای خودش توضیح دادیم، بعد بهمون گفت راهتون رو برای دو نفر دیگه که آدمای دقیقی باشند توضیح بدین ..

انقدر رفتیم و اومدیم که مطمئن شدیم راهمون قطعا درسته :)

حالا وارد فاز بعد میشیم :

نوشتن اثبات به فارسی، ترجمه ی اثبات به انگلیسی، تصحیح و ویراستاری نسخه ی انگلیسی به روشی که مورد قبول ژورنالها و کنفرانسهایی که میخوایم مقاله رو براشون بفرستیم باشه ...

این آخریه دهنمونو سرویس کرد :)))

البته وسطش امتحانهای پایانی دو ترم پاییز و بهار بود و یک ماه هم که رمضون بود و کار زیادی اون زمانها نمیکردیم عملا :دی


Anyway ....

Finally we have our first paper submitted :D (بعد از 8ماه)

سه روز از زندگی یک شریفی مملکت!

چند روز بود که میخواست بره گراف! (گراف یه کافه ایه نزدیک خونشون که هروقت بری اونجا، حداقل یه آشنا پیدا میکنی !!)

بالاخره با کلی چونه زدن دوستاشو راضی کرد که برن اونجا درسشونو بخونن و تمرینو حل کنن ...

ولی "و تو چه میدانی که دختر چیست ؟" !! یکی از دختر ها درست همون ساعتی که قرار بود با بقیه از دانشگاه به سمت گراف راه بیفتن خبر داده بود که "تازه بیدار شدم و نمیدونم چیکار کنیم و ....." ! :)) نمیدونی ؟؟ :)))))

بگذریم ..