سه روز از زندگی یک شریفی مملکت!
- جمعه, ۲۴ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۹:۵۶ ب.ظ
چند روز بود که میخواست بره گراف! (گراف یه کافه ایه نزدیک خونشون که هروقت بری اونجا، حداقل یه آشنا پیدا میکنی !!)
بالاخره با کلی چونه زدن دوستاشو راضی کرد که برن اونجا درسشونو بخونن و تمرینو حل کنن ...
ولی "و تو چه میدانی که دختر چیست ؟" !! یکی از دختر ها درست همون ساعتی که قرار بود با بقیه از دانشگاه به سمت گراف راه بیفتن خبر داده بود که "تازه بیدار شدم و نمیدونم چیکار کنیم و ....." ! :)) نمیدونی ؟؟ :)))))
بگذریم ..
چند روز بود که میخواست بره گراف!
میخواست بگه که "فردا بیاین بریم خوب :|" .. ولی دلش نذاشت ! نتونست دوباره حرفی بزنه که ممکنه رد بشه :| فرداش رفت دانشگاه و یه روز گــنــــد و بینتیجه رو تجربه کرد :|
تا ساعت 6 عصر افتضاح ترین روز تاریخ بود .. اما از 6 کم کم شروع شد ... نگاه پر مهر یک دوست، نگرانی و محبت بیکران تنها "او"ی زندگیش، دوستی که کارش رو ول کرد تا تنها نمونه، و آخر از همه مسئولیت پذیری خودش و تمرینی که روی زمین مونده بود اما داشت خوب پیش میرفت ...
آخر اون روز هم با یک شام درست و حسابی در ساعت 11.5 شب و در پارک کنار دانشگاه به اتمام رسید ...
چند روز بود که میخواست بره گراف!
رفت! :دی
روزش با یه غافلگیری خوشایند شروع شد :) کسایی رو توی گراف دید که فکرشم نمیکرد :) بعد کارشون رو شروع کردن و توی 3ساعت، کاری که کل 5شنبه طول کشیده بود رو انجام دادن .. دوستایی که ته دلشو گرم میکنن، سوپ خوشمزه و درسی که تموم شدنی نبود :دی
روز خوبی رو داره پشت سر میذاره .. باشد که رستگار شود :)
- ۹۵/۰۲/۲۴