با ما شبی نبود که در خون سفر نکرد
این خانه بیهراس، شبی را سحر نکرد
صد در زدیم در پی یک شعله، ای دریغ!
یک دست، یک چراغ ز یک خانه بر نکرد
با آسمان هر آنچه دم از العطش زدیم
ابرِ کرامتش، مژهای نیز تر نکرد
تنها به قدر روزنهای بود همتش
مهتاب نیز کاری از این بیشتر نکرد
مثل همیشه فاجعه، ناگاه در رسید
آوار هیچ وقت کسی را خبر نکرد
این بار رفت رستم و اسفندیار ماند
سیمرغ نیز مکر و فسونش اثر نکرد
و آن تیر گز –به ترکشمان آخرین امید–
این بار اثر به دیدهی آن خیرهسر نکرد
دانسته بس پدر دل فرزند بر درید
کاری که هیچ تهمتنی با پسر نکرد
شد تشت پر ز خون سیاووشها ولی
یک تن به پای مردی اینان خطر نکرد
چون موریانه بیشهی ما را ز ریشه خورد
کاری که کرد تفرقه با ما، تبر نکرد
حسین منزوی
بگذر شبی به خلوت این همنشین درد
تا شرح آن دهم که غمت با دلم چه کرد
خون میرود نهفته ازین زخمِ اندرون
ماندم خموش و آه که فریاد داشت درد
میخواهم از تو بگویم
تویی که غایبی، اما از من در من حاضرتری
میخواهم از تو بگویم
در این خلا که منم.. جهانیست که تویی
میخواهم از تو بگویم
ای من! ای تویی که آغازِ انجام منی...
هرچه میکنم تویی
هرچه میبینم تویی....
همان که بابای طاهر گفت؛
به هرجا بنگرم، کوه و در و دشت....
آری!
میخواهم از تو بگویم:
تویی که چشمانت عمیق، آرام
تویی که موهایت چو شب، دریا
تویی که لبانت...... آه
ای من!
ای تویی که جای تو خالیست؛
دل میرود از دست عیان، جای تو خالی
ای بیخبر از درد نهان، جای تو خالی...
آفت زده دل همت فریاد ندارد
سردار سکوت است زبان، جای تو خالی..
---------------------------
پ.ن.1: دو بیت اول از سایه، دو بیت آخر از حمیدرضا آذرنگ..
توی این پست بیشتر میخوام براتون از تجربهی شخصیم بگم.
هر شغل یا حرفهای که بشه ازش درآمد کسب کرد، یک سری پیشنیاز داره. باید علمش رو بلد باشی، استعدادش رو داشته باشی، به اون کار علاقه داشته باشی و خیلی چیزهای دیگه..
شغل انواع مختلفی داره. از مشاغل هنری و علوم انسانی بگیر تا مهندسی و پزشکی! مسلما هر کدوم از این دستهها نیاز به درجات مختلفی از دانش و آموزش دارن اما حتی کاری مثل عکاسی که هممون به شکل روزانه داریم با گوشیمون انجام میدیم، اگه قرار باشه حرفهای انجام بشه نیاز به آموزش داره.
متن کامل این مقاله رو لطفا توی ویرگول بخوانید :)
امروز دوتا مشاوره داشتم
یکیش به شکل ویدیو کال با یکی از دوستام که الآن کاناداست بود.. مشاورههای هفتگیم با ب.ق. از کوچینگ و آموزشهای مربوط به رابطهی عاطفیش شروع شد و کم کم به سمت مباحث عمیقتر و البته متفاوت گسترش پیدا کرد.. امروز سومین جلسهای بود که داشتیم درمورد مسیر شغلیش (یا همون Career Coaching) گپ میزدیم...
مسئلهش اینه که با کاری که الآن داره انجام میده ارتباط مناسبی برقرار نمیکنه و به اصطلاح روانشناختیش، شغلش براش معنای مناسبی تولید نمیکنه! توی این 3 جلسه درمورد ارزشهای شخصیش و اینکه چه نوع مشاغلی توسط اونا (ارزشهاش) حمایت میشن صحبت کردیم اما امروز بالاخره به جایی رسید که تونستم بهش یه مسیر مشخص پیشنهاد بدم تا بتونه گام به گام به شغل ایدهآلش نزدیک بشه :)
مسیری که بهش پیشنهاد دادم 6 تا گام داره:
دومین مشاورهم تو حوزهی رشد شخصی و خودشناسی بود.. حضوری در دفتر باغ کتاب :) با ی.م مدتهاست که جلسه داریم و الآن رسیدیم به مفهوم «سفرِ قهرمانی»
اما امشب جلسمون کاملا متفاوت پیش رفت و جلسههایی که موضوع پیشبینی نشدهای دارن برام خیلی هیجان انگیزن :))
امشب درمورد تفاوتها و شباهتهای رویکردهای مختلف رواندرمانی صحبت کردیم. روانکاوی و رفتارگرایی، اگزیستانسیال و انسانگرایی، طرحواره درمانی و معنادرمانی و ACT...
بحثش طولانیه؛ به همین اکتفا کنیم که خیلی چسبید...
--------------------------------
پ.ن.1: ACT = درمان مبتنی بر پذیرش و تعهد یا همون Acceptance and Commitment Therapy
پ.ن.2: نصفی باقی موندهش هم توی صحبتام، برای خودم اتفاق افتاد... یه چیزهایی درمورد اون فرسودگی که چندتا پست قبل ازش صحبت کردم کشف کردم :)
مدتیه که توی شرکتی که از پارسال همکاریمو باهاشون شروع کرده بودم، رسما شروع به کار کردم...
جملهی عجیبی گفتم! میدونم :)) الآن توضیحش میدم:
پارسال شهریور بود که یاسمین بهم زنگ زد و گفت «یه شرکت هست که کارش تو حوزهی معماری و طراحی داخلیه.. اینا اخیرا تصمیم گرفتن یه دورهی آموزشی با موضوع "شخصیت شناسی و طراحی داخلی" برگزار کنن برای جذب فالوور و کردیت (credit و follower) و ...»
خلاصه یه جلسه با مدیر شرکت تنظیم کرد و صحبت کردیم که من چه کمکی میتونم بهشون بکنم و قرار شد که مبحث "MBTI در معماری" رو من تدریس کنم توی دوره..
جلسات تولید محتوا و brain storming و غیره و غیره شکل گرفت تا اینکه اول و دوم اسفند پارسال دورهی "دیآرک" یا همون "دیزاین آرکتایپ" برگزار شد.
اون وسطا، توی آذر 98 و بعد از 2.5 ماه جلسات، آشنایی، اعتماد سازی و ... یاسر (مدیرعامل شرکت) بهم گفت که میخواد مشاور شخصیش بشم. گفت که هر 10 روز یک جلسه داشته باشیم و درمورد مسائل روانشناسی صحبت کنیم و اگه به نظرم خوبه آموزش خاصی تو این حوزهها ببینه، من مطرح کنم تا انجام بشه... این اتفاق تا همین الآن در حال انجام شدنه :)
بعد از اولین دورهی "دیآرک"، کرونا اومد و برنامهای که برای سال 99 داشتیم (یک ماه درمیون یک دوره برگزار کنیم) کلا به هم ریخت :| توی اردیبهشت 99 من به یاسر پیشنهاد کردم حالا که دورهها فعلا معلق شدن، از محتواهایی که کلی وقت گذاشتیم و تولیدشون کردیم استفاده کنیم و یه کتاب به اسم «استفادهی شخصیتشناسی (MBTI) در طراحی داخلی» بنویسیم. قبول کرد و الآن در حال اتمام ادیشن اول کتابیم :) (ایشالا تا آخر سال میره برای چاپ)
دقت کنین که صدرا هنوز (تا اینجایی که تعریف کردم) رسما در شرکت شروع به کار نکرده و از بیرون و مستقلا داره باهاشون همکاری میکنه.
بعد از حدود 1 سال و دو ماه، بعد از اینکه یاسر دید صدرا کارش رو بلده و قدرت انجام کارهایی که قبول میکنه رو داره و اگه کاری رو نتونه بکنه قبولش نمیکنه و غیره، اوایل آبان امسال یاسر بهم پیشنهاد کرد که مدیریت منابع انسانی شرکتش رو دستم بگیرم... مدتی زمان خواستم تا فکر کنم به پیشنهادش و بالاخره 15 آذر کارم رو رسما تو شرکت استارت زدم...
حالا همهی این اراجیف رو گفتم که برسم به حرف اصلیم:
مدتیه که توی شرکتی که از پارسال همکاریمو باهاشون شروع کرده بودم، رسما شروع به کار کردم...
توی این هفته با یکی از بچههای شرکت داشتم صحبت میکردم (که جزو مصاحبههای هفتگی HR با پرسنل تعریف میشن این جلسات) که پروفایل پرسنلیش رو تکمیل کنم.. (لازم به ذکره که این شرکت تا قبل از اومدن من حتی از پرسنلش پروفایل سازمانی نداشت..)
توی مصاحبههای با این دستور جلسه، یکی از سوالام اینه که یه عکس سیاه و سفید به طرف نشون میدم، ازش میپرسم توی عکس چی میبینی؟ از جوابی که میده مشخص میشه که اون فرد توی این بازه از زندگیش در چه حالیه، حالش خوبه یا نه، دغدغههاش چیه و چه انرژیهای روانیای توش زنده هستن/نیستن.... (برای اطلاعات بیشتر TAT (یا thematic apperception test) رو سرچ کنین)
این رفیقمون که باهاش جلسه داشتم بعد از تموم شدن سوالام و پر شدن پروفایل پرسنلیش، ازم پرسید "صدرا خودت تو عکس چی میبینی؟"
اولا که پشمام ریخت :))) انتظار نداشتم این سوالو از خودم بپرسن!
دوم اینکه چیزی که تو عکس دیدم برام عجیب بود.....
جزئیاتش رو نمیخوام بگم، ولی تحلیل تستم یه غم و فرسودگیِ یواشی رو نشون میده که اگه زود براش کاری نکنم به نظر در آیندهی نزدیک کار دستم بده :/
خلاصه که شدیدا به چیزی از جنس سفر یا موارد دیگهای که تو پست قبلیم گفتم نیاز دارم.. کاش بشه!
اگر زمانی برسد که از دلبستگیِ بیش از اندازه به نتایج اعمالمان دست بکشیم، به این ادراک دست مییابیم که لحظاتی از برگزیدن و انتخاب، جریان ثابتِ سرور را قطع میکند. شکافی خلق میشود که در آن "قضاوت" وجود دارد...
آنچه به سویت میآید را تمام و کمال بپذیر، قدرِ آن را بدان، از آن بیاموز و بعد رهایش کن...
-----------------------
پ.ن.1: دیدین که چقدددر حرفاشون شبیه همه؟! :) همه دارن یه چیزی میگن اگه ما گوش شنوایی میداشتیم!
پ.ن.2: دیپاک چوپرا
توی ToDoList م برای این هفته، نوشتم "Find someone to Nag to"!
واقعا نیازش دارم... یکی که براش از خستگیام بگم! حالم با زندگیای که برای خودم ساختم و هزینهای که دارم براش میدم خوبه؛ ولی خستهم.. یه کم معاشرت از نوع پاییز پارسال نیاز دارم...
یدونه سفر یهویی مثلا، که پدرام زنگ بزنه بگه "صدرا داریم با افسانه میریم رشت خونهی علی! میای؟" که بهش بگم "کِی؟" که بگه "2 ساعت دیگه راه افتادیم!!"
یا مثلا یدونه از اون کافههای یهویی که با کیانا یا حسین برم و بشینیم برای هم از کارایی که میکنیم و دغدغههامون بگیم...
یا مثلا یدونه از اون جلسهها که تو ASP با سارا یه روز درمیون داشتیم... که اون مینشست کار خودشو میکرد و منم همینطور... که اون وسطا با هم گپ میزدیم و خستگی در میکردیم....
یا مثلا یه تئاتر خوب که نوید محمدزاده و حمیدرضا آذرنگ توش بازی کنن.....
تا حالا که این کارم تیک نخورده! شاید تا آخر هفته هم خط نخوره... ولی آرزو بر جوانان عیب نیست :))
---------------------------------
پ.ن.1: دیروز اتفاقاتی افتاد که از عصرش توی گذشته غرق شدم :) از اون لبخند تلخا داشتم کل امروز رو...
شاید این لحظه، لحظهی آخر
شاید این پله آخرین پلهست
شاید این تن که با من است اکنون
سایهای باشد از تنی دیگر،
میوهای ز آفریدنی دیگر،
میوهای تلخ، شاخهای بیبر؟
خواستم پر دهم رکاب گریز
پشت کردم به پلهی پایان
تنِ من لیک، باز با من بود
لحظهی آخرم گرفت عنان
که: کجا؟ بسته است راه سفر!
حیرتم پر گشود و نقش هراس،
بر لب آشفت طرح یک لبخند
کرکسان گرسنه -چشمانم-
طعمه از نام رفتهام جستند.
نام من سایهی درختی شد
در کویر گذشتههای سراب
چهرهام -بااشارهی شب گیج-
روی لب بست خندههای خراب
ایستادم، تنم که با من بود،
زیر پرهای واژه رویا شد
در رگم آشیانه زد تردید
پرسشی ز آن میانه نجوا شد:
شاید این لحظه، لحظهی آخر؟....
--------------------------
پ.ن.1: حدودای 1335
پیش نوشت 1: اگه نخونیدش چیزیو از دست نمیدین! این متنها رو برای خودم مینویسم که بعدهها یادم بیاد چهها کردم توی این ماه :)
---------------------------
------------------------------------
پ.ن.1: شروع متوسط، اواسطِ بد، پایان عالی! :)
پ.ن.2: پاییز فصلِ منه! با وجود شروع نه چندان خوبش هنوزم بهش اعتقاد دارم؛ 10 روز آخرِ این ماه خوب بودن واقعا؛ هنوزم 1 ماه ازش مونده...
چند وقت پیش داشتم یه ویدیو از برایان تریسی میدیدم. توی اون ویدیو داشت به چند تا از سوالهای رایجی که تو حوزهی هدفگذاری ازش میپرسن جواب میداد.. به نظرم جالب اومد که بعد از دوتا پستی که تو حوزهی هدفگذاری منتشر کردم (سه گام تا رسیدن به رضایت شخصی به پیشنهاد دارن هاردی درمورد تفاوتهای مقصد، ارزش و هدف؛ و پنج گام عملی برای رسیدن به اهدافمون درمورد هدفگذاریِ SMART)، این رو هم به عنوان اطلاعات تکمیلی براتون یادداشت کنم :)
اگر دوست داشتین، این متن رو از ویرگولِ من بخونین :)