پایان - یدالله رویایی
- دوشنبه, ۳ آذر ۱۳۹۹، ۰۹:۰۴ ق.ظ
شاید این لحظه، لحظهی آخر
شاید این پله آخرین پلهست
شاید این تن که با من است اکنون
سایهای باشد از تنی دیگر،
میوهای ز آفریدنی دیگر،
میوهای تلخ، شاخهای بیبر؟
خواستم پر دهم رکاب گریز
پشت کردم به پلهی پایان
تنِ من لیک، باز با من بود
لحظهی آخرم گرفت عنان
که: کجا؟ بسته است راه سفر!
حیرتم پر گشود و نقش هراس،
بر لب آشفت طرح یک لبخند
کرکسان گرسنه -چشمانم-
طعمه از نام رفتهام جستند.
نام من سایهی درختی شد
در کویر گذشتههای سراب
چهرهام -بااشارهی شب گیج-
روی لب بست خندههای خراب
ایستادم، تنم که با من بود،
زیر پرهای واژه رویا شد
در رگم آشیانه زد تردید
پرسشی ز آن میانه نجوا شد:
شاید این لحظه، لحظهی آخر؟....
--------------------------
پ.ن.1: حدودای 1335
- ۹۹/۰۹/۰۳