امسال هم روز تولدم مثل پارسال پر از کار و کلاس بود... اما علاوه بر اینا، یه فرقی هم داشت!
امسال صدرا برای تولدش هیجانِ خاصی نداشت! هرچند که فکر کنم ظاهر رو حفظ کردم، اما خودم که خبر دارم از سرّ درون :))
27 سال زندگی... میشه به عبارتی 324 ماه؛ یا 9855 شبانه روز؛ 236,520 ساعت؛ 14 ملیون دقیقه!!!
خیلی از این فرصتِ زیستنم رو توی خواب و خامی تلف کردم! خیلیش رو...
خیلی از این فرصت توی جنگهای غیر ضروری با دنیا مصرف شد! غیر ضروری بودنش رو به این جهت میگم که شاید اگه توی خونه یا کشورِ بازتر و سالمتری به دنیا میاومدم خیلی از این جنگها رو نداشتم.. اما به هر حال اینجا به دنیا اومدم و این جنگها شدن جزئی از روزمرگیم و بماند که چقدر هم بابتشون رشد کردم..... به قول امیر، توی ایتالیا پسرِ 27 ساله با این حجم از تجربه و دانشِ آکادمیک و ... کم پیدا میشه!
انگار این جنگها و چالشهای همیشگی یکی دو تا از چرخهامو پنچر کردن! :))
پریشب داشتم با یاسمین چت میکردم؛ براش سفرهی دلمو باز کردم و البته که چیزی جز غر ازش در نیومد :)))
ولی نکتهی مهم اینه:
خستهم؟ استراحت میکنم و بعدش پر قدرتتر از همیشه به راهم ادامه میدم :)
این کاریه که چند سالِ اخیر همیشه انجامش دادم و این بار هم خیلی تفاوتی نمیکنه....
پس آرزوها و اهدافِ تولد بمانند برای بعد از پنچر گیری!
شب و روزگارتون خوش...
خانه و محیط کار؛ دو محلی که بیشترین ساعات روزمان را در آنها میگذرانیم!
چه اتفاقی میافتاد اگر خانهی ما -یا اتاق شخصیمان- بیانگر روحیات و ارزشهایمان میبود؟ در آن صورت، مسلما با حضور در آن محیط، به آرامش و آسایشی که برای مقاومت در برابر تلاطمهای بیرونی به آن نیاز داریم دست مییافتیم. آدمی معمولا در طول روز با تنشها و اضطراب فراوانی مواجه است و نیاز دارد تا در خانه به یاد آورد چه کسیست و به چه چیزهایی اهمیت میدهد. بعلاوه، زیبایی و سلیقه جنبهای بسیار شخصی از زندگی و شخصیتِ ما است. ممکن است خانهای یکسان، برای فردی آرامش و زیبایی به ارمغان آورد و برای فرد دیگر اضطراب! بنابراین نیاز است تا خانه –و همینطور محل کارمان- طوری طراحی شود که با شخصیت و سلیقهمان متناسب باشد و ما را به خودمان یادآوری، و به دیگران معرفی کند.
فردی به نام فراز تهامی را درنظر بگیرید: فراز دوست دارد خودش را به نامِ هنریاش –هیرکان- معرفی کند. هیرکان کارگردان و بازیگر تئاتر است، یک آرمانگرا و عاشق. او همواره برای زندگی خودش در جست و جوی معنا بوده و هست. در نتیجهی این جستجو، آزادیِ انسان یکی از دغدغههای او شده و این مهم در کارهایش هم نمایان است. هیرکان میخواهد بر روی دیگران اثر بگذارد و بهترین راهِ شنیدنِ حرفهایش را نمایش و تئاتر میداند. در میان یکی از نمایشها، بازیگر اصلی را تغییر میدهد و این ریسک بزرگ، در اجرا نتیجهی خوبی میدهد و تئاتر با استقبال زیادی مواجه میشود. او عاشق موسیقیهای راک، بلوز و محلی است که بسته به حال و مود خودش، به آن ها گوش میدهد.
هیرکان در دوران هنرستان، شروع به یادگیری ساز ترومپت میکند و از سال 83 وارد دانشگاه هنر میشود. بعد از حضور در جمعهای دانشگاهی و هنری، تغییر و تحولات فکریِ او شروع میشود. در دانشگاه دوستان زیادی پیدا میکند. ارتباطات قویای با بچهها و اساتید و دوستانِ آن ها برقرار میکند که در نتیجه، به یکی از بچه های دوست داشتنی دانشگاه تبدیل میشود. او یک سال در حین تحصیل، شروع به ایرانگردی میکند و در یکی از سفرهایش با مردی جا افتاده آشنا شده و جذب حرفها و نگاه او به دنیا میشود. آن مرد به نوعی به استادِ معنویِ او تبدیل میشود و هیرکان در سال، چند بار به آن روستا میرود تا با استادش دیدار کند.
هیرکان به رنگ ارغوانی علاقهی زیادی داشته و بیشتر اوقات، لباسهایی با رنگ بنفش و آبی آسمانی به تن دارد. بعلاوه، او از تمامی نمایشهایی که بازی یا کارگردانی کرده، یک قطعه را به یادگار برمیدارد. در چنین شرایطی، هیرکان پس از ازدواجش در آیندهی نزدیک، قرار است به خانهای جدید وارد شود... در سن 34 سالگی.
به نظر شما طراحیای که فراز (یا همان هیرکانِ خودمان) را از هر نظر راضی کند باید چه ویژگیهایی داشته باشد؟ آیا باید برای او، طراحیای به سبک مینیمال آماده کنیم یا کلاسیک؟ مدرن یا پست مدرن؟ در ادامه به بررسی ویژگیهای شخصیتیِ فراز پرداخته و سعی میکنیم آنها را در سبک مناسبی ادغام کنیم:
----------------------------
پ.ن.1: این ورژن اول از مقالهایه که قراره تو مجلهی "طراحان ایده" چاپ بشه.
پ.ن.2: ادامه نداره، چون یک سری تغییراتِ ساختاری اتفاق افتاد برای متن :)))
پ.ن.3: ایشالا توی چاپِ زمستونِ این مجله، ورژن نهایی و کامل مقاله رو بخونین :)
پ.ن.4: اگه نقد یا پیشنهادی دارین لطفا کامنت بدین...
از خونه زدم بیرون
خودم، کتابم، ماسک و اسپری الکلم، فندک و پاکت سیگارم و کلید خونه
رفتم سمت ASP
نشستم توی حیاط کافه لئون
قبل از نشستنم برام میز و صندلیمو ضدعفونی کردن
«یه اسپرسوی دابل با یه شات شیر لطفا»
شروع کردم به خوندن کتابم ولی اصلا تمرکز نداشتم
کتابو گذاشتم کنار
یه نخ سیگار روشن کردم و زنگ زدم به مریم
یه کم صحبت کردیم، اندکی از تنش مغزم کم شد
باز شروع کردم به خوندن ولی....
نع، نمیشه انگار!
کتابو بستم و شروع کردم به فکر کردن و خوردن قهوهم
توجهم به میزهای اطرافم جلب شد
سمت راست: چهار تا پسر 30-32 ساله که داشتن درمورد استارتآپشون و اینکه با فلانی چطور مذاکره کنن بحث میکردن + چهار تا قهوه: دو تا امریکانو، یه لاته و یه کارامل ماکیاتو + چهار تا پاکت سیگار وینستون اولترا! + چهار تا موبایل، دوتا لپتاپ و سه تا دفتر که توش چیز مینوشتن
روبرو: یه مرد 35-36 ساله با دوتا زن جوان که انگار داشتن درمورد موضوع مهمی با صدای آروم بحث میکردن + یه قهوه کمکس و دو تا لاته + دو تا کیف زنونه روی میز
راس مقابل من توی این مربع (جلو/راست): یه مرد تنها، نزدیک 40 ساله، انگار منتظره تا کسی بیاد... + یه پاکت سیگار روی میز
دوباره زنگ زدم. این بار به پدرام
یه کم صحبت کردیم تا اینکه احساس کردم حالم برای خوندن کتابم مناسبه
تقریبا نصف چیزی که برنامه ریخته بودم رو خوندم و پا شدم برگردم خونه
هنوز دنیا همون دنیاست!
هنوز اتفاقات میافتن و تو هیچ تسلطی روی هیچ چیزی نداری!
هنوز تنها راه مقابله با رخدادهای زندگی (حداقل تنها چیزی که من تا حالا یادش گرفتم) اینه که اونا رو همونطور که هست ببینیم و بپذیریم.. نه میشه باهاشون جنگید، نه میشه تحملشون کرد! صرفا میشه پذیرفتشون (به شرط اینکه خودمون این اجازه رو به خودمون بدیم البته!!) و من این کارو کردم.. خوبیش اینه که حداقل رنجی به رنجهایی که احاطهم کردن اضافه نمیکنم (که مثلا وای چرا از برنامهت عقب افتادی و چرا تنبلی و چرا انرژی نداری و .....)
هنوز و هر روز به این امید دارم که "این نیز بگذرد" و البته روزهای اندکی هم هستن که از این بیم دارم که "این نیز بگذرد"!!
احساس "بد"ی ندارم! دقیقتره اگه بگم که کلا احساس خاصی ندارم!
شاید صرفا یه کم بیانرژی شدم امروز، شایدم چیز بزرگتریه... به هر حال، هرچی باشه در آیندهی نزدیک میفهممش....
گاهی از فاصلهها
گاهی از خاطرهها
گاهی از همهمهی دخمهی تاریک خیال
گاهی از نیمنگاهِ دم تاریک غروب
گاه از این دغدغهها دلگیرم
معنی فاصله را میدانم
معنی فاصله، خاموشیِ بیهنگام است
معنی فاصله، خشکیدنِ گندمزار است
فاصله، اشکِ غماندودِ پسِ پرچین است
فاصله، خوشهی افتاده ز بیداد زمین
کاش میشد ورقِ سبزِ زمین، پر میشد
از نسیم خنک صبح دلانگیز بهار
یا که با ساز قناری کَمکی میرقصید
باغبانی که پسِ فاصلهها میخندید
خوش به حال دلِ باران که صمیمانه به هرجا بارید
خوش به حال گلِ خندان که به بیمهریِ دنیا خندید
کاش میشد که کمی فاصلهها کم میشد
کاش میشد که نگاهی ز پسِ پنجرهگاه
سردیِ فاصله را کم میکرد
----------------------
پ.ن.1: استاد اکبر آقامیرزایی
فقط اومدم که بگم روتین جذابی که برای خودم درست کرده بودم با شروع دانشگاه از بین رفت.. البته با وجود مصالح جدیدی که داریم میشه روتین جدیدی درست کرد که قطعا هم شلوغتر از دو ماهِ گذشته و هم اندکی کم-جذاب-تر خواهد شد :))
روتین جدیدم این شکلیه:
پیش نوشت 1: اگه نخونیدش چیزیو از دست نمیدین! این متنها رو برای خودم مینویسم که بعدهها یادم بیاد چهها کردم توی این ماه :)
---------------------------
------------------------------------
پ.ن.1: ماهِ زنده و شلوغی داشتم. با کلی برنامه و ملاقات و البته ثبات قشنگ جدیدم :)
قرار بود این قرنِ بیستمِ ما بهتر از قبل باشد
دیگر فرصت نمیکند این را ثابت کند..
سالهای اندکی از آن باقی مانده
سلانه سلانه پیش میرود
نفسش به شماره افتاده...
از بلاهایی که قرار نبود،
دیگر بیش از حد سرش آمده
و آنچه که قرار بود اتفاق بیافتد
اتفاق نیفتاده است!
قرار بود رو به بهار باشد
و از جمله رو به خوشبختی.
قرار بود ترس، کوهها و درهها را خالی کند
قرار بود حقیقت زودتر از دروغ
به مقصد برسد!
قرار بود دیگر بدبختیهایی
مثل جنگ و گرسنگی و غیره
پیش نیایند!
قرار بود حرمتِ بیپناهیِ مردمِ بیدفاع حفظ شود
اعتماد و امثالِ آن...
کسی که میخواست در دنیا شاد باشد
با تکلیفی نشدنی مواجه میشود.
حماقت خندهدار نیست
حکمت شادیبخش نیست
امید
دیگر آن دخترِ جوان نیست
و غیره و غیره متاسفانه...
قرار بود خدا بالاخره به آدمِ نیکو و قدرتمند ایمان بیآورد
اما هنوز که هنوز است
نیکو و قدرتمند دو نفرند!
چگونه باید زیست؟ -کسی در نامه از من این را پرسید-
که من خودم میخواستم همان را
از او بپرسم!
دوباره و مثل همیشه
سوالهایی ضروریتر از سوالهای سادهلوحانه
وجود ندارند.....
-------------------
پ.ن.1: ویسواوا شیمبورسکا
چیزی تغییر نکرده
جسم دردپذیر است
باید بخورد، نفس بکشد، بخوابد
پوستِ نازکی دارد و زیرِ آن خون..
تغداد زیادی دندان و ناخن دارد
استخوانهایش شکستنی و مفصلها جدا شدنی
همهی اینها را هنگامِ شکنجه درنظر میگیرند...
چیزی تغییر نکرده!
جسم میلرزد
همانگونه که قبل از پایهگذاریِ رم و بعد از آن میلرزید
در قرن بیستمِ قبل از میلاد و بعد از آن
شکنجه همانگونه که بوده هست
فقط زمین کوچکتر شده
و هر اتفاقی که میافتد، انگار پشتِ همین دیوار میافتد...
چیزی تغییر نکرده!!
فقط بر جمعیتِ افزوده شده
بر جُرمهای قدیمی، جُرمهای تازهای اضافه شده
جرمهای واقعی، تحمیلی، لحظهای، جرمهایی که جرم نیستند....
اما فریادی که جسم با آن تاوانش را میپردازد
مطابقِ معیارهای جاودانی
فریادِ معصومیت بوده و هست و خواهد بود..
چیزی تغییر نکرده!!!
تنها شاید آداب و رسوم، مراسم، رقصها
حرکتِ دستهایی که سِپَرِ سر میشوند
همانگونه است که بوده..
جسم در هم میپیچد، کلنجار میرود و رها میشود
از پا در میآید و میافتد، زانو بغل میگیرد
کبود میشود، ورم میکند، آبِ دهانش راه میافتد، غرقِ خون میشود...
چیزی تغییر نکرده! :)
به جز جریانِ رودخانهها
خطِ جنگلها، ساحلها، بیابانها و یخچالها
روحِ آدمی در میانِ این مناظر میخزد
محو میشود، برمیگردد، نزدیک و دور میشود
بیگانه برای خود، دستنیافتنی، یکبار مطمئن به وجودِ خویش
باری دیگر
نامطمئن.....
-------------------------------
پ.ن.1: ویسواوا شیمبورسکا، ترجمهی شهرام شیدایی
همیشه تلاش کن تا در تعامل با آسمان و زمین،
و جزء جدایی ناپذیر آنها باشی؛
آنگاه جهان در نورِ حقیقیِ خود بر تو آشکار میشود.
خودخواهی محو میشود
و قادر خواهی بود با هر حملهای یکی شوی...
اگر قلب تو آنقدر بزرگ باشد تا حریفان را در بر گیرد،
آنگاه میتوانی به حقیقتِ وجودیِ انها پی برده
و از حملاتشان اجتناب کنی.
زمانی که آنها را در بر گیری،
خواهی توانست آنها را در مسیری که از آسمان و زمین به تو الهام میشود، هدایت کنی...
---------------------
پ.ن.1: به نظرتون از چه کتابیه؟ :))
پ.ن.2: این روزها به شدت سرم شلوغه! کتاب خوندن و مقاله نوشتن و مشاورههایی که هر هفته به تعدادشون اضافه میشه... ترم جدید هم که از هفتهی دیگه شروع میشه و فقط خدا میتونه به دادم برسه :))) با این حال، خوندن شعر یا کتابهایی مثل هنرِ صلح (آیکیدو) و تائو یه کم ذهنمو از فضای کلیِ روزم دور میکنه و آرومش میکنه :)
سه روزه که رودهن هستم (خونهی مادربزرگه)..
روز اول خلوت و آروم بود، یذره کتاب خوندم و با داییم فیلم The imitation game رو دیدیم (خیلی پیشنهاد میشه!!)
روز دوم صبحش فیلم Downfall رو دیدیم که روایتِ دو هفتهی آخرِ جنگ جهانیِ دوم و سقوط هیتلر بود (پیشنهاد میشه!).. پسر و دختر داییم اومدن اینجا و شب رو پیشمون موندن :) کلی خوش گذشت، آخر شب فیلم Get out رو دیدیم (پیشنهاد نمیشه D:) که قرار بود ترسناک باشه ولی نبود!
امروز هم مهمونی بود و همهی داییها یکی یکی اومدن اینجا و من واقعا جمعمون رو خیلی دوست دارم :) در کنارش، به پسر و دختر داییم (هرکدوم جداگانه) مشاوره دادم و روند شروع صحبتهامون و ادامه پیدا کردنش خیلی برام جذاب بود ^_^
---------------------
پ.ن.1: بماند به یادگار!
پ.ن.2: شب و روزگار خوش...
فنون از چهار ویژگی بهره میبرند
که بازتابِ جهان ما هستند..
بسته به شرایط، بایستی:
سخت، همچون الماس؛
منعطف، مانند درخت بید؛
شناور چون آب
و تهی مانند خلا باشی....
اگر حریف مانند آتش حمله کرد،
چون آب، آن را مهار کن؛
به کلی جاری و انعطافپذیر باش.
آب در ذاتِ خود
هرگز با چیزی برخورد نمیکند و نمیشکند.
برعکس، آب هر حملهای را بیخطر میبلعد :)
------------------------
پ.ن.1: موریهه اوئهشیبا، پایهگذار هنرِ رزمی ژاپنی به نام آیکیدو یا هنرِ صلح، شیوهای عاری از خشونت برای پیروزی ارائه میدهد.... آموزههای او الهامبخش و گواه آن هستند که راهِ واقعی جنگجو ریشه در نوعدوستی، خرد، شجاعت و عشق به طبیعت دارد.
خیلیهامون درمورد هدفگذاری چیزهای زیادی شنیدیم اما خیلی بهشون عمل نکردیم یا نتونستیم مفهومی که بهمون گفته شده رو درست انجام بدیم! اینجا صرفا قراره مرور کوتاهی روی نکتههای مهم این حوزه داشته باشیم و بیشتر روی عمل کردنش تمرکز کنیم.
حتما درمورد هدف گذاری SMART یا همون SMART goal setting شنیدین! این واژه، مخفف 5تا اِلِمانی هست که یک هدف درست باید داشته باشه:
Specific, Measurable, Achievable, Realistic & Timely => SMART
متن کامل این مقاله رو توی ویرگول بخوانید :)
سفر با دوستانِ همزبون کلا مزایای زیادی داره... این مزایا وقتی بیشتر خودشونو نشون میدن که علاوه بر همزبونی، همفکر باشین و دغدغههای مشترکی داشته باشین!
من 6 روز با چندتا از صمیمیترین و خوشانرژیترین دوستای سالهای اخیرم سفر بودم. بچههای ژرف، کلاردشت.
پدرام که از شدت نزدیکیِ روانی، حکم داداش بزرگه رو برام داره، چندتا از بچههای ژرف رو به ویلاشون دعوت کرد و ما هم با رعایت پروتکلهای بهداشتی (جون عمهمون!) رفتیم...
هم عیش و نوشمون سر جاش بود، هم مکالمههای دو الی چند نفری عمیق و جذاب...
روز سوم سفر فهمیدیم که وحید شاهرضا (استادمون توی کلاس ژرف) هم همراه با آنیتا (همسرش) تو فاصلهی 40 دقیقهای ما هستن!! دعوتشون کردیم. اومدن. دو روز فوقالعاده رو تجربه کردیم :) از عیاشیها که بگذریم (تا حالا با استادم نرقصیده بودم :دی)؛ هم فیلم دیدیم و تحلیل کردیم، هم روی من سایکودرام اجرا کردیم (و کللیییی نسبت به مسئلهای که این روزا باهاش درگیرم و بهش دارم فکر میکنم دید پیدا کردم)، هم توی جنگلِ بکری که پدرام میشناخت پیادهروی و مراقبه کردیم و .....
خلاصه که سفرِ خوبی بود! سفر برید :))
تو کجایی سهراب
تا که ببینی
آسمان، هرجایی یک رنگ است...
حتی آسمان تهران
شمالش سردتر، آبیتر
جنوبش
گرمتر، سربیتر...
کورنلیوس
-----------------------------
پ.ن.1: امروز از یه سفر 6 روزه برگشتم... کلی جلسه توی همین امروز دارم، ولی بعدش میام از تجربهم توی سفر میگم :)
پ.ن.2: این شعر-واره هم بعد از دیدن آسمونِ آبیِ کلاردشت از ذهنم گذشت... من فقط ثبتش کردم!
این روزها، حرف از تجاوزها/تعرضهای جنسی پیش آمده و آگاهیِ جمعی نسبت به این معضلِ شاید فراگیر، در حال افزایش است. متخصصین مختلف درمورد معنا، موارد و مرزهای "تجاوز" به طور عام بسیار صحبت کرده اند و من جسارت ورود به این حوزه نمیکنم، اما وظیفهی خودم دانستم تا از ظن خود بشوم یار این جریان و اندکی درمورد "پس از اتفاق" صحبت کنم..
متن کامل مقالهم رو لطفا اینجا بخوانید.
توی ویرگول، پستی با همین نام کار کردم. حرفی که توش زده میشه اینه که مقصد، ارزش و هدف سه تا مفهومِ کلیدی برای رسیدن به موفقیت شخصی و رضایت هستن. چطور میتونیم این سه مفهوم رو برای خودمون پیدا کنیم؟
اگر دوست داشتین پیشنهاد میکنم بخونینش :)