زرتشت در نیمه شب به بلندای تپهی جزیره رفت. شتابان گام میزد تا سپیده دم به کنارهی دیگر برسد؛ چون میخواست از آن سو آهنگ دریاها کند. همانجا که برخی کشتیهای بیگانه هم لنگر میانداختند تا مهاجران از جزیرههای شادکامی را با خود برند.
زرتشت از همهی سفرهای تنهایش از دوران جوانی یاد میکرد و کوهها و تپهها و بلندیهایی که در زندگی از آنها فرا رفته بود بر خیالش نقش میبستند.
آنگاه با خود گفت:
«من سرگشته و کوهنوردی بیش نیستم. دشتها را خوش ندارم و بسیار در جای خود قرار نتوانم گرفت. هر تقدیر و آزمونی که به خود ببینم، همهی رویدادها در نگاه من کوچیدن و اوج گرفتن در بلنداییست. گذشت آن زمانی که از دست سرنوشت چشم به راه رویدادها میتوانستیم بود. دیگر از سرنوشت چیزی را انتظار ندارم که پیش از این در من نبوده است.
پس از این هرچه روی دهد بازگشت دیگربار خویشتن من است. پس از آوارگی و آمدن رویدادها و گذشت روزگاران. اما من اینک بر واپسین قلهی خویش، فراروی دشوارگذرترین راه ایستادهام که در طول زندگی هرگز چنان راهی را نسپردهام. من اینک دشوارترین و هولناکترین آوارگیام را آغاز میکنم.
چون منی را چه شاید که از چنان لحظهای بگریزم که فریاد میزند: تو اینک برسر آغاز راه شکوه خویش ایستادهای، آنجا که قلهها به ژرفناها میپیوندند. تو داری در این راه گام میزنی. اگر پیش از این واپسین خطرهایی بود که فراروی خود داشتی، هماکنون آخرین پناهگاهیست که به سوی آن رهسپاری. تو اینک رهسپار راه شکوه خویشی. کجاست آن بهترین شهامتت، که تو را به واپسین راهی نیست.
تو اینک رهسپار راه شکوه خویشی. یکه و تنها. و کسی از پشت سر، دزدانه به دنبالت نمیآید.
وقتی نردبانها را از زیر پاهایت برداشته باشی، ناگزیر باید بدانی چگونه روی سر خویش بالا روی. جز این -حتی بالاتر از آن، جز با گام نهادن بر روی سر یا بر دل خویش- راهی برای اوج گرفتن نخواهی یافت. بدینسان نرمترینهایت باید سنگین شوند. کسی که خود را بسیار مینوازد، عاقبت زین همه نوازش خسته خواهد شد. آفرین بر هرچه سخت آفرین. دوست ندارم سرزمینی را که از آن شیر و شهد میتراود.
هرکو بخواهد "نیک دیدن" را، باید بیاموزد که چگونه نگاههای خود را رهسپار آنسوی حد و مرز خویشتن خویش کند. یعنی از خود نظر برگیرد.
هر کوهنوردی باید از چنین سرسختی و عزمی برخوردار باشد. زیرا کسانی که چیزها را با چشمانی ظاهربین میبینند، باید در نزد زودیابترین اندیشهها بایستند (جز اندیشههای سطحی به چیزی نخواهند رسید). اما تو ای زرتشت، تو میخواهی ژرفنای همهچیز را بنگری. آری، ژرفناهای ژرف را. پس باید برفراز خویشتن خویش راهی بشکافی و از آنجا بالا روی تا ستارگان خویش را که در هر افقی جز افق بلند تو خوارند و خورد بنگری.
ادامه دارد...
---------------------
پ.ن.1: چنین گفت زرتشت، کتاب سوم.
اگر من به زبان فرشتگان با شما گفتگو کنم اما در قلبم عشقی به شما نداشته باشم، فقط ناقوسی پر سر و صدا یا سنجی بودهام که به شدت به هم کوبیده میشود.
اگر قدرت پیامبران را داشته باشم و از تمام رموز و دانشها آگاهی داشته باشم، یا حتی اگر ایمانی داشته باشم که با آن بتوانم کوهها را جابجا کنم اما فاقد عشق باشم، درواقع "هیچ" هستم.
اگر تمام آنچه را دارم ببخشم و جسمم را در آتش بسوزانم اما عاشق نباشم، در قبال این کارها هیچ چیز نصیبم نخواهد شد.
عشق صبور و مهربان است.
عشق به دور از حسادت و خود ستاییست.
عشق به دور از خودبینی و گستاخیست.
عشق، به دور از تعصبات کورکورانهست.
عاشق زودرنج و کج خلق نیست و از صداقت و درستی سرخوش و لبریز میشود.
با عشق، همه چیز قابل تحمل است، همه چیز باورپذیر میشود.
عشق با خود امید میآورد، با عشق همه چیز را صبورانه میپذیریم.
عشق، بیپایان و جاودانهست.
-----------------------------------------
پ.ن.1: پائولو کوئیلو
پ.ن.2: شهامت میخواهد که با فقدانهای اجتنابناپذیر روبرو شویم و با این وجود، باز هم عاشق و پذیرای زندگی بمانیم ... «فردریکسون؛ کتاب همآفرینی تغییر» ...
پ.ن.3: ولی هنوز هم برای من، دل عاشق قشنگتره تا سر عاقل! :)
هیچ چیز در این جهان چون آب، نرم و انعطاف پذیر نیست. با این حال برای حل کردن آن چه سخت است چیز دیگری یارای مقابله با آب را ندارد. نرمی بر سختی غلبه می کند و لطافت بر خشونت. همه این را می دانند ولی کمتر کسی به آن عمل می کند.
فرزانه هنگام غم، آرام باقی می ماند. بدی به دل او راهی ندارد. چون کمک کردن را ترک کرده بزرگترین کمک مردم است. کلام حقیقت متناقض به نظر می رسد.
انسان های عادی تنهایی را دوست ندارند در حالی که فرزانه تنهایی را به کار می گیرد. او در تنهایی درک می کند که با هستی یگانه است.
فرزانه بدون انجام دادن کاری عمل می کند و بدون به زبان آوردن کلمه ای آموزش می دهد. اتفاقات رخ می دهند و او به آن ها اجازه ی روی دادن می دهد؛ موارد مختلف ناپدید می شوند و او به آن ها اجازه ی از بین رفتن می دهد. او دارد، بدون آن که مالک چیزی باشد، عمل می کند، بدون آن که انتظاری داشته باشد. وقتی کارش به اتمام می رسد، آن را فراموش می کند. به همین دلیل برای همیشه جاوید باقی می ماند.
فرزانه همیشه در آخر می ایستد؛ به همین دلیل از همه جلو تر است. به هیچ چیز وابستگی ندارد؛ به همین دلیل با همه چیز یگانه است. چون خودش را رها کرده، به تمامی راضی و خوشنود است.
فرزانه هر چیز را آن طور که هست می بیند، بدون تلاش برای تسلط بر آن. او اجازه می دهد هر چیز سیر طبیعی اش را طی کند و در مرکز دایره باقی می ماند.
ستون اول: رشد شخصی
لعنتی! دیگه تحملش رو ندارم!
قطعا آرمان کسی این نیست که در چهل سالگی با شرایطی مثل "شغلی که دوست ندارد و همسری که با او تفاهم ندارد و اقساط عقب افتادهی وام مسکن و ...." روبرو شود!
اما با نگاهی ساده به اطرافیانمان، مثالهای زیادی از موارد گفتهشده و حتی بدتر از آن را مشاهده میکنیم. پس چه تضمینی وجود دارد که ما هم به آن دچار نشویم؟
قسمتهایی از کتاب:
- سخت کار کردهای. مگر نه؟
- خیلی! سختتر از خیلیها. ساعتهای زیادی کار میکنم، اضافه کاری میکنم، هرکاری که بگویی.
- به نظرم شاید مشکل تو همین باشد!
- مشکل توی سخت کار کردن است؟
- نه، سخت کار کردن در نوع خود مشکلی ندارد! اما «اولین ستون موفقیت این است که بیشتر از آنکه سخت روی شغلتان کار کنید، روی خودتان کار کنید.»
- «موفقیت زمانی از راه میرسد که خود را فراتر از آنچه هستی رشد دهی.»
- چطور این کار رو بکنم؟
- کتاب بخوان، به سینما و تئاتر برو و ... و بعد اطلاعاتت را به کار بگیر.
- یک درخت چقدر قد میکشد؟ همانقدر که در توانش باشد. اما یک انسان چطور؟ انسان میتواند کمال را برگزیند یا سکوت را انتخاب کند!
- اما من تلاشم را کردهام!
- درست! اما نکته اینجاست که بیشتر مردم وا میدهند. شاید تو دست از تلاش کردن کشیدهای! الآن وقت آن است که دوباره دست به کار شوی و در جهت درست تلاش کنی.
- اگر واقعا میخواهی اوضاع تغییر کند باید خودت تغییر کنی. اگر به زندگی کردن به همین روش ادامه دهی، در آینده هم همان وضعیتی را مشاهده میکنی که الآن داری.
#موفقیت #رشد_فردی #گروه_پرانا
https://www.instagram.com/p/BOZp2lJFjh8/
این کتاب رو به همهی دوستانی که تا حالا به مشکلاتی توی روابطشون برخورد کردن پیشنهاد میکنم !
باید توجه داشته باشیم که رابطه با انسانها خیلی حیطهی گستردهای داره و فکر نمیکنم کسی پیدا بشه که این جمله رو نگه که "اگه میدونستم برای فلانی باید هدف رو بیشتر از مسیر شرح بدم حرفمو بهتر میفهمید" .. یا موارد مشابه !
چکیدهی این کتاب اینو میگه که اگه میخوای نتیجهی مطلوبی بگیری، با مردم جوری رفتار کن که دوست دارن باهاشون رفتار بشه! و در ادامه به خواننده روشهایی برای شناختن تیپ انسانها و رفتار مناسب و درست با اونا رو آموزش میده.
قلب دختر از عشق بود، پاهایش از استواری و دستهایش از دعا. اما شیطان از عشق و استواری و دعا متنفر بود.
پس کیسهی شرارتش را گشود و محکمترین ریسمانش را بهدر کشید. ریسمان ناامیدی را. ناامیدی را دور زندگی دختر پیچید ... دور قلب و استواری و دعاهایش ... ناامیدی پیلهای شد و دختر کرم کوچک ناتوانی.
خدا فرشتههای امید را فرستاد تا کلاف ناامیدی را باز کنند. اما دختر به فرشتهها کمک نمیکرد! دختر پیلهی گره در گرهاش را چسبیده بود و میگفت «نه، باز نمیشود. هیچوقت باز نمیشود»
شیطان میخندید و دور کلاف ناامیدی میرقصید. شیطان بود که میگفت «نه، باز نمیشود. هیچوقت باز نمیشود»
خدا پروانهای را فرستاد تا پیامی را به دختر برساند.
پروانه بر شانههای رنجور دختر نشست و دختر بهیاد آورد که این پروانه نیز زمانی کرم کوچکی بود گرفتار در پیلهای. اما اگر کرمی میتواند از پیلهاش بهدر آید، انسان نیز میتواند.
خدا گفت: «نخستین گره را تو باز کن تا فرشته ها گره های دیگر را»
دختر نخستین گره را باز کرد.
دیری نگذشت که دیگر نه گرهای بود، نه پیله و نه کلافی ...
هنگامی که دختر از پیلهی ناامیدی بهدر آمد، شیطان مدتها بود که گریخته بود.
-----------------------------
پ.ن.1: بالهایت را کجا جا گذاشته ای ؟، عرفان نظرآهاری ...
پ.ن.2: تقدیم به تو ... تقدیم به همهی دخترهایی که وقتی زمین میخورند، بعد از ماساژ دادن زانوهاشون بلند میشن و به راهشون (قویتر از قبل) ادامه میدن ...
پ.ن.3: منتظر روزای خوب هستم :)
روز قسمت بود. خدا هستی را قسمت میکرد. خدا گفت: «چیزی از من بخواهید، هرچه که باشد، شما را خواهم داد. سهمتان را از هستی طلب کنید زیرا خدا بسیار بخشنده است.»
هر که آمد، چیزی خواست. یکی بالی برای پریدن و دیگری پایی برای دویدن. یکی جثهای بزرگ خواست و آنیکی چشمانی تیز. یکی دریا را انتخاب کرد و یکی آسمان را ...
در این میان کرمی کوچک جلو آمد و به خدا گفت: «من چیز زیادی از این هستی نمیخواهم. نه چشمانی تیز، نه جثهای بزرگ، نه بالی و نه پایی ... تنها کمی از خودت به من بده.»
و خدا کمی نور به او داد. نام او کرم شبتاب شد.
خدا گفت: «آن نوری که با خود داری بزرگ است. حتی اگر به قدر ذرهای باشد. تو حالا همان خورشیدی که گاهی زیر برگی کوچک پنهان میشوی.»
و رو به دیگران گفت: «کاش میدانستید که این کرم کوچک بهترین را خواست، زیرا که از خدا جز خدا نباید خواست.»
هزاران سال است که او روی دامن هستی میتابد. وقتی ستارهای نیست، چراغ کرم شبتاب روشن است؛ و کسی نمیداند که این همان چراغیست که روزی خدا آن را به کرمی کوچک بخشیده بود.
-----------------------------
پ.ن.1: عرفان نظرآهاری
پ.ن.2: مستقل از اعتقاد داشتن یا نداشتن به خدا قشنگ بود ... :)
ویژگیهای برجسته:
--------------------------
پ.ن.1: کتاب 9دسته از عشاق، دافن رز کینگما، توصیف 9 تیپ شخصیتی در روابط برای انسانها ...
پ.ن.2: این پست خلاصه ای از 26صفحه از کتاب بالا است ... قطعا نکات زیادی از قلم افتاده اند اما بیش از این در تحمل نوشتن بنده و خواندن شما(احتمالا) نبود :)
قرآن ! تنها کتابی که به دلم آرامش میداد ... داشت به کل یادم میرفت :-(
بعد از 1سال و 2ماه دوباره مثل همیشه بازش کردم و باهام حرف زد !! چه حرفایی هم زد !! بیم و امید ... :)
قال رب انی اعوذ بک ان اسئلک ما لیس لی به علم، و الا تغفرلی و ترحمنی اکن من الخاسرین (47)
..... فاصبر ان العاقبه للمتقین (49)
..... الیس الصبح بقریب (81)
آیه های بشارت و انذار ....
قوم نوح و هود(عاد) و صالح(ثمود) و ابراهیم و لوط ....
--------------------------
پ.ن.1: سوره هود، آیات 46 تا 81 ...
جولیان بیگراسِ روان تحلیلگر، در یکی از سخنرانیهایش عنوان کرد که مطالعه ی دقیق بیش از 100 خانواده در آمریکا نشان داد در خانواده هایی که نزدیکی بدنی میان پدر و مادر و فرزندان وجود داشت، هیچ گزارشی از زنای با محارم وجود ندارد. حمام کردن پدر با فرزندان سه یا چهار ساله اش هیچ اشکالی ندارد. این رفتارها راهیست مناسب برای پیشگیری از زنای با محارم، چرا که نیاز کودک برای مهربانی و کنجکاوی طبیعی اش به این شکل با تماس بدنی رفع میشود.
اگر میان پدر و مادر و فرزند تماسی وجود نداشته باشد، این نیازهای برطرف نشده به نواحی جنسی تنزل داده میشوند و هرگونه تماس بدنی ای ممکن است توسط فرزند جنسی تلقی شود. این دوری باطل است؛ هرچه به مهربانی بیشتری نیاز داشته باشیم، انرژی جنسیمان بیشتر میشود، چرا که این شیوه را تنها شیوه ی دریافت محبت میدانیم.
..........
این فیلم گرچه به ظاهر بچگانست ولی دیالوگهای به شدت قوی ای داره ! من بیشتر اینا رو دفعه ی اولی که دیدم فیلم رو نفهمیده بودم :|
دیگر جوان نیستم
میانسال هم نیستم
به همین خاطر است که همیشه می اندیشم: این آخرین اثریست که به او پیشکش میکنم؛ و به فکرم میرسد که بنویسم "برای آخرین بار، به او" اما حس میکنم که در این جمله نقصی، و اضطرابی هست.
یادم می آید اولین کتابم را، در نیمه راه جوانی، به بهترین دوست روزگار کودکی تا جوانیم تقدیم کردم: "به برادرم رحیم قاضیمقدم، که با دوستی ام بیش از همه کس او را عذاب داده ام".
حال، در آستانه ی پیری، میخواهم جمله ای شبیه به آن بگویم: "به همسرم فرزانه، که با مهر بی حدم به او، تنها کسی بوده ام که پیوسته عذابش داده ام ..."
و افسوس که نمیتوان بازگشت و از نو ساخت؛ اما دست کم، به آنها که در آغاز راهند میتوان یادگاری کوچکی داد؛ شاید به کارشان بیاید.
"یک عاشقانه ی آرام" و اگر خدا بخواهد و زنده بمانم، "یک عاشقانه ی بسیار آرام" یادگاریست از من و او به همه ی آنها که در آغاز راهند.
میگن که
"
از امام علی پرسیدن چجوریه که اعتقاد داری خدا هست ؟
گفت اینجوری که هرچی خواستم بکنم نشد و هرچی نخواستم شد !! فهمیدم یکی باید باشه که ارادش بیشتر از اراده ی منه ...
"
یا یه همچین چیزی ...
---------------------------
پ.ن.1: