خوبی؟
نپرس..!
به من نگی به کی میخوای بگی؟! :)
نمیخوام اشکمو ببینی....
اشک مال مرده! میخوام بشنومت..
اشکامم میتونی بشنوی؟
شاید نتونم بشنومشون، ولی حتما میتونم غمتو کم کنم..
کاش یه بار حق با تو نبود!
-و گریست...-
چشمهاش رو بست. خورشید داشت دنیای بیرونش رو میسوزوند. درونش اما سرد و خاموش بود. لبش خشک بود و لباسهاش از عرقی که کرده بود خیس. جونی به پاهاش نمونده بود تا حتی 1 قدم دیگه برداره. همین امروز صبح کوله پشتیش رو تقریبا خالی کرده بود. کمرش اما داشت زیر همون کولهی خالی خم میشد. فقط 1 چیز هنوز زنده نگهش داشته بود! سوسوی خاطرهای که همون هم گاهی بود و گاهی نبود... دیگه چهرهی زیباترین زنی که تو عمرش دیده بود هم به زور یادش میاومد!
پلکهاش رو به هم فشرد. میخواست نور رو توی تاریکیِ درونش پیدا کنه. مثل لامپ مهتابیای که چشمک میزنه ولی هیچوقت روشن نمیشه، چند لحظهی منقطع تونست ببیندش. و یک صدای از دووور: برگرد آرش!
چشمهاش رو باز کرد. خورشید وسط آسمون بود. جز اون تا چشم کار میکرد بیابون بود؛ و یه جادهی باریکِ خاکی. حتی برنگشت که پشت سرش رو نگاه کنه! فرقی هم نمیکرد! منظرهی پشت سر و جلوی روش کاملا یکسان بود. حتی پیچ و خمی به جاده نبود که اندکی تفاوت ایجاد کنه...
هرچی توان داشت رو به پاهاش برد تا بتونه باز هم قدم برداره. یادش اومد بچه که بود، پدربزرگش براش گفته بود «بازنده کسیه که آخرین قدم رو بر نداره». نمیخواست بازنده باشه! اما بیشتر از اون، نمیخواست نرگسش رو ناامید کنه. قول داده بود برگرده...
امروز اولین پستم رو توی ویرگول منتشر کردم. (بازنشر از یکی از پستهای قدیمی اینجاست به اسم "زندگی کوتاه است")
هنوز با محیطش آشنا نشدم و اینجا برام خیلی راحتتره... و ارزشمندتر :)
ولی به عنوان گام اول از تبدیل شدن به اون چیزی که میخوام (مباحثِ دوست-نداشتنیِ مارکتینگ و ...)، نیاز بود متنهای عمیقترم رو اونجا منتشر کنم و اینجا رو به یه روزمره نویسی کاهش بدم...
به امید تاثیرگذاری بیشتر و درستتر... به امید بهتر شدن وضع زندگی حتی 1 نفر، عوض شدن نگرش حتی 1 نفر به دنیا....
طلب خیر و آگاهی :)
بعد از سالها اولین باری هست که میخوام بنویسم، و میدونم که درمورد چی میخوام بنویسم، حرفمم میاد، ولی معذوریتهایی جلوی نوشتنم رو گرفتن.
3-4 سال پیش یه سری پست به اسم Never ever won't be published نوشته بودم که مشخصا منتشر نشد :))
این ولی بحثش فرق میکنه!
فکر کنم هروقت زمان مناسبش برسه بدون توجه به اون "معذوریتها" بنویسم و منتشر کنم..
پس تا اون روز!
زیباست!
-------------------------------
پ.ن.1: از 5شنبه شب که کارای ترم دوم دانشگاه رو تموم کردم تا دیشب داشتم استراحت میکردم! این فیلم یکی از بهترین بخشهای استراحتم بود :)
در سردترین حالت روحی با پدرم دارم به سر میبرم....
مشکلی با بودن کنارش ندارم! البته تا وقتی که باهام شروع به حرف زدن نکنه!!
مثلا سر یه سفره ناهار و شام میخوریم، وقتی میرم برای غذا خوردن کنترل رو برمیدارم و بدون اینکه علاقهی زیادی به فیلم یا فوتبالی که داره پخش میشه داشته باشم اون رو میبینیم.... ممکنه سر فیلم خندم هم بگیره حتی..
ولی یه زمانی مثل الآن، ازم یه سوال درمورد واتسآپش کرد و من بدون اینکه برم پیشش ببینم اصلا چی میگه گفتم من بلد نیستم! در حالی که فکر کنم بلد بودم :))
----------------------
پ.ن.1: همینجا دارم اعلام میکنم... آدمی که دست عسلی منو گاز بزنه، انتظار بهتر از اینو ازم نداشته باشه!
خواستم چند تا فیلمی که اخیرا دیدم و خوب بودن و تعریف کنم که ترغیب شین برین ببینین، برق رفت، لپتاپ هم باطری نداشت، همهش پاک شد :|
حالا تا جایی که حال دارم دوباره مینویسم...
اول از همه "V for Vendetta"... داستان یه مردِ جوکر-مسلک که یک آرمان درمورد عدالت داره و اون ایده رو انقدددر خوب و درست و کامل اجرا میکنه که آدم دلش میخواد آرمانهاشو بده به آقای V تا براش انجامشون بده :" در کنار داستان واقعا قوی، دیالوگها و بازی ناتالی پورتمن فیلم رو به اوج میرسونه :)
دوتا دیالوگ ازش نقل میکنم و حرفم تمام:
وی:«من اطمینان میدم که به شما آسیبی نخواهم رساند.»
ایوی:«تو کی هستی؟»
وی:«کی؟ بهتره بپرسیم چی هستم! کسی که به وظیفه اش عمل میکنه، مردی با نقاب»
ایوی:«خب، اینو که میبینم.»
وی:«البته که میبینید. من در مورد قدرت بینایی شما تردیدی ندارم؛ من تنها در مورد تناقض سوال از یک مرد نقابدار درمورد هویتش صحبت میکنم.»
دومیش فیلم "The pianist" ه که ظاهرا یک داستان واقعی درمورد جنگ جهانی دوم و یک پیانیست یهودیه... اونم واقعا فیلم قوی ایه ولی ناراحت میشین احتمالا :)) آدرین برودی برای این فیلم، اسکار نقش اول مرد رو گرفت فکر کنم (حال ندارم سرچ کنم مطمئن شم :دی)
سومین فیلمی که اخیرا دیدم "se7en" بود. مال سال 1995 ه! برد پیت، مورگان فریمن و کوین اسپیسی با کارگردانی دیوید فینچر 3> 3>
درمورد قاتلیه که مقتولهاش هرکدوم یکی از هفت گناه کبیره رو انجام دادن... شکمپرستی، طمع، تنبلی، خشم، غرور، شهوت و حسادت..
اینم فوقالعاده بود.... :|
توی این مدت فیلمهای "انجمن شعرای مرده" و دو-سه تای دیگه رو هم برای دومین بار دیدم :))
---------------------
پ.ن.1: سر کلاس روانشناسی احساس و ادراک، درحال تلاش برای تمرکز کردن :"
پ.ن.2: لعنت به اداره برق :)) کلی تعریف کرده بودم از هرکدوم فیلما :|
پ.ن.3: کامنتها رو هم ببینید! کلی فیلم خوب توشمعرفی شده :)
دلم میخواد با یکی معاشرت کنم :(
--------------
پ.ن.1: خدا عاقبتمونو بخیر کنه :)))
میخواستم یه پست بذارم ولی رو موودِ نوشتن نیستم!
ایشالا به وقتش... :)
اینجا گفتم که "با حال خوب یا بد، کاری که "باید" بکنم رو میدونم چیه و انجامش میدم."
الآن اومدم گزارش بدم :)
روز قبل اون پست، حالم بد بود! بهش یه مشاورهی جدی و عمیق هم اضافه شد که مثل پتک خورد تو صورتم...
خداروشکر که "خواستم" بلند شم... قویتر :)
چند روز بعد اون پست یه سفر 9 روزه رفتم... نتایج خوبی برام داشت و اتفاقا و همزمانیهایی برام داشت که کمکم کرد از یه بندهایی رها بشم...
و الآن بعد 23 روز میتونم بگم که 70% به اون پیمانی که با خودم بستم عمل کردم.. هنوز جای کار داره ولی راضیم از خودم :)
دیشبش برنا بهم گفت صرفا دارم دست و پا میزنم .. (یا دارم به در و تخته میزنم! درست یادم نیست)
اپلای کردیم UBC .. من و برنا و فرزانه ... حس عاالی! همه چیز سر جای خودشه :" چیزی که مدت زیااادیه تجربهش نکرده بودم .. آرامش و لذتی که از دیدن بدون استرس منظرههای فوقالعاده حس میکنم غیر قابل وصفه! :" هر روز سر ساعت مشخص میرم به دفتر استادم ...
دانشگاه درست شبیه هاگوارتزه :)) ینی چیزی که من همیشه از هاگوارتز تو ذهنم داشتم این شکلیه ..
صحنه عوض میشه....
قراره با مهسا و فرزانه و یه سری آدمای دیگه (مثلا مجتبی) بریم سفر ... فک کنم تور 8روزهی کازابلانکا!!! مهسا خیلی هیجان داره :) منم ! :" اولین سفرم با فرزانه س .... هم استرس دارم هم هیجان ... هم نگرانم هم خوشحال!
مهسا میاد ساک خودش و فرزانه رو میده به من ... میگه تو بهتر از هر کس دیگه ای برنامه ریزی میکنی .. :"
صحنه عوض میشه....
کلاس ژرف توی خونهی ما داره برگزار میشه ... خونه پر شده از آدم! یحیی، مصطفی، علی، مجتبی، حسین، مامان و بابام، فرزانه و برنا و بقیه ی بچه های کلاس و یه سری آدمایی که نمیشناسمشون!
5تای اول رفته بودن توی بالکن و مامانم نگران بود! نمیدونم چرا! میگفت برم ببینم چی دارن میگن به هم ....
کلاس شروع شد ...
نقطه
از خواب پریدم .. -_-
-----------------------------------
پ.ن.1: از جمله خوابهای پریشونی که این روزا میبینم!
پ.ن.2: یونگ میگه خواب زبان ناخودآگاه با انسانه ... هر مدل خوابی که میبینی یه تعبیر ناخودآگاهی داره قطعا ...
پ.ن.3: کسی هست زبان ناخودآگاهو بلد باشه ؟ :|
پ.ن.4: سکوت ... ممکنه یه مدت خوبی تجربهش کنم :)
بی تو
بی شب افروزی ماندنت
بی تب تند و پیراهنت
شک نکن
من که هیچ
آسمان هم زمین می خورد
دوستان زیادی لطف کردن و گفتن که اون آهنگی که تو دوتا پست قبلی معرفیش کردم مال فیلم inception ه منم سرچ کردم دیدم که راست میگن من با یه چیز دیگه تو interstellar اشتباه گرفته بودمش :"
دوستان اون آهنگ مال اینسپشنه :دی
-----------------------
پ.ن.1: اما مال هر فیلمی که هست خیلی خوبه ! :)
قطعهی time از Hans Zimmer یکی از قوی ترین قطعه های موسیقی بیکلامیه که من تا حالا شنیدم !! لعنتی هروقت گوشش میدم هیچ کاری نمیتونم بکنم و عین میخ میچسبم به صندلی و با تمام وجود گوش میشم !
-----------------------
پ.ن.1: موسیقی متن فیلم Interstellar ...
Dance me to your beauty with a burning violin
میدونی بهشت من کجاست ؟
یه ویلای دو طبقه تو شمال، طبقه دومش رو به یه جنگل که بخش خوبیشو مه گرفته بالکن داره، یدونه از این مبلایی که وقتی میشینی قشننگ میری توش، عصرونه (ترکیب چای/قهوه با کیک خونگی) کنار دستم رو میزه، یه پیپ این دستم و یه کتاب که خیلی وقته میخوام بخونمش اون دستمه و از player داره آلبوم "شب، سکوت، کویر" شجریان پخش میشه ...
دربارهی آدمهای توی ویلا حرف نمیزنم ..