به یک مترجم نیازمندیم...
- سه شنبه, ۲۴ اسفند ۱۳۹۵، ۰۹:۴۳ ق.ظ
دیشبش برنا بهم گفت صرفا دارم دست و پا میزنم .. (یا دارم به در و تخته میزنم! درست یادم نیست)
اپلای کردیم UBC .. من و برنا و فرزانه ... حس عاالی! همه چیز سر جای خودشه :" چیزی که مدت زیااادیه تجربهش نکرده بودم .. آرامش و لذتی که از دیدن بدون استرس منظرههای فوقالعاده حس میکنم غیر قابل وصفه! :" هر روز سر ساعت مشخص میرم به دفتر استادم ...
دانشگاه درست شبیه هاگوارتزه :)) ینی چیزی که من همیشه از هاگوارتز تو ذهنم داشتم این شکلیه ..
صحنه عوض میشه....
قراره با مهسا و فرزانه و یه سری آدمای دیگه (مثلا مجتبی) بریم سفر ... فک کنم تور 8روزهی کازابلانکا!!! مهسا خیلی هیجان داره :) منم ! :" اولین سفرم با فرزانه س .... هم استرس دارم هم هیجان ... هم نگرانم هم خوشحال!
مهسا میاد ساک خودش و فرزانه رو میده به من ... میگه تو بهتر از هر کس دیگه ای برنامه ریزی میکنی .. :"
صحنه عوض میشه....
کلاس ژرف توی خونهی ما داره برگزار میشه ... خونه پر شده از آدم! یحیی، مصطفی، علی، مجتبی، حسین، مامان و بابام، فرزانه و برنا و بقیه ی بچه های کلاس و یه سری آدمایی که نمیشناسمشون!
5تای اول رفته بودن توی بالکن و مامانم نگران بود! نمیدونم چرا! میگفت برم ببینم چی دارن میگن به هم ....
کلاس شروع شد ...
نقطه
از خواب پریدم .. -_-
-----------------------------------
پ.ن.1: از جمله خوابهای پریشونی که این روزا میبینم!
پ.ن.2: یونگ میگه خواب زبان ناخودآگاه با انسانه ... هر مدل خوابی که میبینی یه تعبیر ناخودآگاهی داره قطعا ...
پ.ن.3: کسی هست زبان ناخودآگاهو بلد باشه ؟ :|
پ.ن.4: سکوت ... ممکنه یه مدت خوبی تجربهش کنم :)
- ۹۵/۱۲/۲۴