سلام رفقا!
بیش از دو ساله که فعالیت جدیای اینجا نداشتم...
فکر میکنم این مدیوم رو بذارم برای همون گذشته بمونه! این روزها دارم توی کانال تلگرامم متن مینویسم.
این تغییر بستر دوتا دلیل اصلی داره. یکیش شخصیه که هیچی، دومیش اینه که ذهنیتی که این روزها داره از زبان من و با دستان من مینویسه، خیلی تغییر کرده...
توی کانال تلگرام بیشتر از ادبیات روانشناسی استفاده میکنم و دغدغههای عمومیتری (چیزی که توی جلسات مشاورهم با مراجعهام بهش واقف میشم) رو دارم بیان میکنم. بعلاوهی معرفی کتاب و غیره :)
خوشحال میشم اونجا داشته باشمتون. قدمتون روی چشم 3>
«نداف آزاد شد»
✴️ #محمدمحسن_نداف، فارغالتحصیل مهندسی کامپیوتر شریف و دانشجوی دکترای جامعهشناسی دانشگاه شهید بهشتی که از بامداد جمعه، ۲۳ مهر در بازداشت به سر میبرد، عصر امروز آزاد شد و تولد یک سالگی فرزندش را در کنار خانواده خواهد بود (❤️).
@shariftoday
نداف آزاد شد. این خبری بود که ساعتی پیش خبرگزاری غیر رسمی دانشگاه شریف اطلاعرسانی کرد..
نداف حدود ده روز بازداشت بود. فقط خدا میداند در این ده روز چه به سر خودش و نزدیکانش آمده! دردناکتر از آن: فقط خودش (شاید حتی خودش هم نه!) میداند در این یک ماه و اندی که از اعتراضات میگذرد چه عواطفی را تجربه کرده است...
خشم، اضطراب، غم، درماندگی، کلافگی، بیحوصلگی در مواجهه با کودک خردسالش، و هزاران احساس عمیق و سنگین دیگر...
این کلمات در این روزها برای همهی ما آشناستن!
چرا این خبر بین همهی اخبار بازداشتیها و آزاد شدنها برای من اهمیت بیشتری داشت؟ چون محسن نداف همدورهای صدرا مرادیان در مقطع کارشناسی بود.
البته ما هیچوقت رفاقت و صمیمیت زیادی تجربه نکردیم، بله محسن برای من شبیه پونه و آرش نبود، ولی به هر روی یکی از دوستان من بوده و منطقیست اگر خبر آزادیش برای من شادی آفرین باشد.. پس چرا الآن غمگینتر شدم؟!
ریشههای اولیهی این تناقض را در خبر دنبال میکنم:
👈 نداف، دانشجوی دکترای جامعه شناسی دانشگاه شهید بهشتی
جامعه شناسی برای من "واو" نیست، اما شباهتهایی با رشتهی خودم "روانشناسی" دارد.
هیچ وقت مقطع بالاتر برای من ارزش نبوده.. من همیشه به دنبال انجام کار ارزشمند بودم و اگر ارشدم رو توی رشتهی روانشناسی گرفتم بخاطر این بود که برام ارزش داشت..
اما دانشگاه شهید بهشتی رو همیشه دوست داشتم از نزدیک ملاقات کنم :)
ممکنه معنیش این باشه که به محسن حسادت میکنم؟!
👈 تولد یک سالگی فرزند...
منی که عاشق بچهم.. منی که این روزها بخاطر شرایط مملکتم و فراتر از اون، کرهی خاکی که داریم روش زندگی میکنیم، دارم با آرزوی داشتن "فرزند خودم" مقابله میکنم و دارم این نیاز (بخوانید این کهن الگوی پدر شدن) را در جای دیگری و آفرینندگی به شکل متفاوتی جست و جو میکنم، این روزها با یاران قدیمیای ملاقات کردم یا اخبارشون به دستم رسیده و متوجه شدم که عمدهی آنها آرزوی من را زیستهاند...
فکت مهمی که این مطلب را کامل میکند سوگیاست که این روزها برای رابطهی از دست رفتهام تجربه میکنم... تصمیم برای داشتن یا نداشتن فرزند بماند! من هنوز در مرحلهی قبلی آن، "یافتن مادر این فرزند" ماندهام!
این احساسی فراتر از حسادت به دوست است... چیزی شبیه جنگ داخلی درون روانم!
ممکن است فکر کنیم همین دو مورد برای غمی که در این لحظه تجربه میکنم کافی باشد. اما آخرین -و نه کماهمیتترین- مورد:
👈 نداف آزاد شد
و اولین جملهای که ناخودآگاه قبل از خواندن ادامهی خبر به خود گفتم: و من هنوز آزاد نشدم!
احتمالا محسن امشب یکی از آرامترین شبهای عمرش را پشت سر میگذارد.. اولین شب آزادی از زندان این رژیم، در آغوش گرم عزیزانت، با وجدانی احتمالا آرام از انجام هر آنچه در توان داشتی (که اگر این نبود چرا بازداشت شد؟)
اما من؟ من هنوز در زندان وجدان خودم با دستانی که با ترس، خشم و غم بسته اند اسیرم...
به امید روزی که خبر آزادی منها را بشنویم..
برای کسی که بیدار است مینویسم؛ برای کسی که خواب است اما، بهتر آنکه حرمت سکوت را نگاه دارم...
زن، زندگی، آزادی...
شعاری متفاوت با شعار تمام اعتراضاتی که من به چشم دیدم و در تاریخ خواندهام... آرزویی برای زیستن، و نه برای مرگ
صحبت از ارزشی ازلی و ابدی -آزادی- که بالذات ارزشمند است و به غایت ترسناک.. تا آنجا که اریک فروم را به تکاپو وامیدارد کتابی در این مضمون بنویسد و به درستی نامش را "گریز از آزادی" بنهد...
برای اولین بار، حداقل در صد سال گذشتهی این مملکت، اعتراضی در مقابل ظلم و تمامیتطلبی حاکمان با شعار "آری"، زیستباد -و نه مرگباد-، و آزادی خواهی -و نه گریز از آن- شنیده شد...
(جای توضیح ندارد که شعار انقلاب ۵۷، "استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی" در خودش آزادی را نقض میکند...)
اما صد حیف که این "آری" به درازا نکشید و دیگر بار با همان "نه" همیشگی آلوده شد.. این بار "نه" به یک فرد جدید و مرگ بر یک دستهی دیگر از انسانها...
پس فرق ما و آنها کجاست؟؟ اگر او مرگ بر شاه خواسته و من مرگ بر او بخواهم تفاوت من و او در چیست؟! مگر من، ما، از آزادی حرف نزدیم؟! این چگونه آزادیای است که مرگ دیگری -به "بهانه"ی دشمن بودنش یا هرچهی دیگر- در آن رواست؟؟ این چگونه زیستنیاست که بر پایهی مرگ بنا نهاده شود؟؟
مگر ما شیوا هستیم که مرگ و زندگی در دست او باشد؟ مگر الله هستیم که بتوانیم فارغ از خود و با فهم درست بودنِ زمانی و مکانی و تاریخی و قسمتی و حکمتی و ......... مرگ کسی را انتخاب کنیم؟ مگر ما حقی یا دانشی یا بینشی داریم که انتخاب کنیم فردی، حتی خودمان، زمان مرگش فرا رسیده است؟؟؟
مگر عیسی نگفت کسی حق دارد اولین سنگ را به آن زن بدکاره پرتاب کند که خود تا به حال هیچ گناهی نکرده است؟!! چگونه خودمان را در جای حق میگذاریم و دیگری، دیگران را به تمامی باطل مینامیم، در حدی که مستحق مرگ بدانیمشان؟!!!
بار دیگر میپرسم: پس فرق ما با آنها در چیست؟؟؟
به راستی که آزادی سهمناک است و حق داریم که از آن گریزان باشیم....
اما اگر حرف از زیستن آزادانه در میان است، اگر این آزادی انتخاب و ارزش جمعی ماست، سخت هدف را گم کردهایم....
ای کاش بیدار شویم و این بار بیدار بمانیم...
بیایید با آگاهتر شدن خودمان به اهداف، ارزشها و رفتارمان، به اندازهی یک شمع دنیایمان را روشنتر کنیم...
بیایید اندکی تامل کنیم: کجا در پندار، گفتار و رفتار من مرگ زاده میشود و از ارزشهای شخصیام فاصله میگیرم...
#آگاهی #ارزش #زندگی #آزادی #بیداری
بیشتر از 7 ماهه که اینجا چیزی ننوشتم!
بیشتر از 7 ماهه که زندگیم طوفان شده و دارم تو دل این طوفان دنبال گنج میگردم انگار! بخاطر همینه که هنوز خودخواسته ازش بیرون نیومدم...
از اون طوفانا که توی دنیای بیرون انگار نه انگار! از اونا که وقتی پیش آدمایی خودشونو قایم میکنن.... حداقل آدمایی که خیلی خیلی نزدیک نباشن نمیفهمنش..
توی این 7 ماه چند تایی متن نوشتم، دو سه تاش بلند بالا هم بودن! اما انقدر شخصی بودن که حتی اینجا هم نشد منتشرش کنم...
بگذریم!
الآن اومدم اینجا یه چیزو بگم فقط:
چرا ما آدما عادت کردیم که بدون درنظر گرفتن طرف مقابلمون (فارغ از اسم و حتی نوع اون جاندار) هر وقت دلمون خواست هرچی دلمون خواست باهاش بکنیم؟!! چرا ما "احترام" رو یاد نگرفتیم؟!! چرا نمیتونیم به خودمون و اطرافیانمون احترام بذاریم؟! اون وقت از همهی عالم انتظار احترام داریم!!
وقتی خشم داریم، فارغ از باعث و بانی خشممون، اولین جایی که بتونیم خالیش میکنیم! تاکید میکنم: اولین جایی که "بتونیم"!! اولین نفری که تقریبا مطمئنیم از دستش نمیدیم یا برامون اهمیتی نداره از دست دادنش رو میریم سراغش و همهی حال بد خودمون رو روی اون بدبخت فلکزده بالا میاریم!! و بدون توضیح خاصی، دهنمون رو پاک میکنیم و راهمون رو میکشیم میریم!
عه!!! بابا رفاقت کو پس؟؟؟
من وقتی که خواستم تغییر رشته بدم به روانشناسی، یه بزرگواری که رشتهی همین بود بهم یه جمله گفت: "روانشناس کاسه توالت روانِ مراجعاشه! میتونی تحملش کنی؟!"
تشبیه قشنگی نیست، ولی خب تا حدودی حقیقت داره... من این رو پذیرفتم. اما تو اون جایگاه پذیرفتم رفیق! نه اینکه هروقت دلت خواست بیای بالا بیاری و بدون توضیح بری!
این روها خیلی درگیر این هستم که اگه گرفتن مدرک ارشد و انجام کارهای پایاننامهم توسط خودم برام واقعا ارزشمنده، چرا اینقدر به تعویق میندازمش که به جایی برسم که خطرناک بشه برام!
این شد که با حکیمِ جان مکالمه داشتم و این شد نتیجه:
اگه میخوای تاثیرگذار باشی، اگه میخوای روی تعداد بیشتری آدم تاثیر بگذاری، باید بتونی روی پدرت هم تاثیر بذاری... باید بتونی روی استادت هم تاثیر بذاری... باید بتونی ACT رو ارتقاء بدی.... این والاترین صدرایی هست که میتونی توی 30 سالگی باشی!
میتونی جا بزنی.. هیچ اشکالی هم نداره؛ ولی حواست باشه که تا ابد حسرت والاتر بودن رو همراه خواهی داشت!
دانشِ تو هنوز بسیار کمتر از چیزیه که باید باشه.. تو هنوز جای زیادی برای رشد و پیشرفت داری...
به کم قناعت نکن پسر! فکر نکن نجات 5-6 نفر از تلههای زندگیشون کار بزرگیه! البته که بزرگه، اما برای تو، با گذشتهای که داری و آیندهای که میتونی داشته باشی بسیار کمه!
کمتر بخواب، بیشتر کتاب بخون، کمتر وقت تلف کن، بیشتر آگاهانه زندگی کن، کمتر غر بزن، بیشتر انجام بده........
زندگی را همانگونه که هست، جشن بگیرید.. وقتی درک کنید هیچ کاستی و نقصی وجود ندارد، کل دنیا متعلق به شما خواهد بود....
پدرت وصلهی ناجوری به کائنات نیست! تصویر بزرگ رو نگاه کن و بفهم جایگاه پدرت کجاست....
زندگی رو جشن بگیر - با جهان برقص....-
آرامش.....
آرامشی در دل طوفان
آرامشی از جنس پختگی...
با اجازه دادن به رخدادها؛ همانگونه که رخ میدهند
و دخالت نکردن در جریان رویدادنشان،
فرزانگی پدیدار میشود. (تائو)
برای رفتن آمدی
نباید میرفتی
ماندی و
ساختی و
ایستادی و
جنگیدی و
طوفانی دیگر را پشت سر گذاشتی...
طوفانهای دیگر انتظارت را میکشند...
شمشیر جنگجو آگاهیشه
وقتی طوفان میشه، تنها کار درست اینه که لنگر بندازی
غرق افکارت نباش، ازشون defuse بشو... وقتی توی ذهن خودت گیر بکنی، حقیقت خودت رو از یاد میبری.....
هر جادهای دستاندازهای خودشو داره... اگر طبق ارزشهات انتخابتو کردی و وسط راهی، با اضطراب و اکراه و خستگیت کنار بیا، بغلشون کن، و به مسیرت ادامه بده
یادت نره! هیچ چیز توی این زندگی قرار نیست fair باشه! بهترین راه اینه که mindfull با آنچه که هست مواجه بشی و براش برنامه ریزی بکنی...
هنگامی که هیچ نمیکنید، چیزی ناتمام باقی نمیماند. (تائو)
کلافگی
خشم
صاعقه
آرامش
ارزش زندگیات تو را چه میگوید؟
این بار در دل ناآرامیها آرامشت را یافتی
این بار در دوستنداشتنیها دوست داشتن را بیاب
این بار در نابخشودنیترین افراد بخشش را دریاب
این بار رشدی بزرگتر
این بار بیشتر بشو آنچه هستی......
اگر میخواهید رستگار شوید، همچون کودکان باشید....... (عیسی)
از فاصلهی دور به تماشای خودت بنشین. یک چشم انداز وسیع، همواره از شدت مصیبت میکاهد. اگر به اندازهی کافی صعود کنی، به ارتفاعی میرسی که در آن مصیبت دیگر مصیبتبار جلوه نمیکند. (وقتی نیچه گریست؛ اروین یالوم)
توی ماشین نشسته بود و داشت به چراغهای کوچک سفید خونههای اطراف جاده نگاه میکرد...
فکرش درگیر دغدغههای ریز و درشتی بود که توی اکنونِ زندگی درگیرشون بود:
مادرش
درسها و دانشگاهش
آیندهای که آرزوشو داشت و رسیدن بهش هر روز سختتر مینمود
کارش و آدمهایی که به کمکش نیاز داشتت
آرامشی که قبلا از خودش خیلی بیشتر سراغ داشت
درست و غلطی که دیگه براش خیلی واضح نبود......
رابطهای که به مراقبت و حراست نیاز داشت
جاده از دهکده خارج شد و الآن دیگه تنها نوری که میتونست ببینه، نور ماه و چراغهای کوچک زرد و قرمز ماشینهای جلوش بود
مدتی بود که یکی از آهنگهای شجریان پلی شده بود.... تازه توجهش جلب شد:
یارم چو شمع محفل است، دیدن رویش مشکل است، سرو مرا پا در گل است، بر خط و خالش مایل است...
"یار..... واقعا خوش شانسم که دلدارم جفا نمیکنه... که آرامشی که دارم رو اون هر روز داره بهم تزریق میکنه...."
توجهش به دونههای ریز برف که آرام و رقصان به سمت پنجره میومدن و سریع از کنارش رد میشدن جلب شد:
"کی برف گرفت؟! زمین هنوز سفید نشده... پس هنوز خیلی هم تو باقالیا نیستم که خیلی دیر بفهمم اطرافم چه خبره!!"
خستم از کلام قصار و راویانی که قصد میکنند در شفای حال من
تاریکــــــم، فردا سراغ من بیا، یک روز زیبا سراغ من بیاااا
امروز از هم گسستم، اگه بال و پر شکستم و به پرتگاه غم رسیده گامهای من
چو غرق خاطراتم و غریق بینجاتم و بی خواب و زابراهم و طوفانِ حال من
تاریکم، فردا سراغ من بیا، یک روز زیبا سراغ من بیا....
نزدیک عوارضی شده بود که با این تیکه از آهنگ اشکش شد:
با لشکر غم میجنگم، با لشکر غم میجنگم
دست میزنم، پا میزنم، دل رو به دریا میزنم.....
بیشترین چیزی که در لحظه اذیتش میکرد تندی کردن با عزیزش بود...
تندیای که اون عزیز نیازش داشت، مثل یه سیلی که به گوش بخوره و آدمو بیدار بکنه.. وقتی خطری تهدیدش بکنه، باید با سیلی هم که شده بیدارش بکنی تا بتونه خودشو جمع و جور کنه و نجات بده....
با لشکر غم میجنگم، با لشکر غم میجنگم... با لشکر غم، میجنگم......
----------------------------
پ.ن.1: تصنیف ز دست محبوب، محمدرضا شجریان
پ.ن.2: فردا سراغ من بیا، علی عظیمی
خوانندهی عزیز؛
به احتمال زیاد، نه من تو رو به خوبی میشناسم و نه تو منو!
اما میخوام یه چیز رو به قطعیت بهت بگم:
دنبال علاقه و passion ِ خودت برو، تاوانش رو بده، لذتش رو هم ببر :)
یه خلاصهای از خودم برات میگم تا مطمئن بشی که کسی این حرفو بهت میزنه که خودش همین کارو کرده....
منم میتونستم مثل 80% از دوستام (Litterally 80%)، سال 96 بعد از گرفتن مدرک لیسانسم اپلای کنم و خیلی راحت برم کانادا و همون رشتهی کامپیوتر رو ادامه بدم و به جاهای خیلی خوبی هم از نظر اجتماعی برسم! اغراق نیست؛ من توی لیسانس 2تا مقاله نوشتم که توی مجلههای اونور آب چاپ شدن و خیلی کارای دیگه که باعث میشد از نظر رزومه از خیلی از دوستایی پیشتر گفتم بالاتر بودم....
ولی به جاش انتخاب کردم که تغییر رشته بدم به روانشناسی و بخاطرش از خونهیی که توش زندگی میکردم به مدت 8 ماه بیرونم کردن و ........
الآن اون جایی هستم که میتونم به مسیری که تا این لحظه طی کردم نگاه کنم و لبخند بزنم :)
سخت بود؟ خیـــلی! یه جاهایی از شدت فشار عصبی و روانی راهی بیمارستان میشدم که سِرُم بزنن بهم!
میارزید؟ خیــــــــــــلی!!! الآن متاسفانه تعداد خوبی از همون دوستام، دارن ازم مشاوره میگیرن که چطور کاری که انجام میدن رو دوست داشته باشن!! یا چیکار کنن که به کاری shift کنن که دوستش دارن؟!
سخن کوتاه؛
تو هم میتونی :)
انجامش بده...
به خدا منم از گفتنِ اینکه «این روزا خیلی سرم شلوغه» خسته شدم :))))
ولی چه کنم؟! حقیقته!
برنامهی روزانهم اینه: ساعت 9 بیداری، تا 10:30 یوگا و یک سری کارهای روتین صبحگاهی م، بعدش از خونه میزنم بیرون.. اندکی بودن و صحبت با دلبر، بعد شرکت تا بوق سگ :دی، ساعت 11 میرسم خونه، شام و دوش و استراحت و یک سری کارهای کوچیک و هماهنگیهای فردای شرکت، ساعت 1-2 شب هم میخوابم....
این روزا دلم برای کتاب خوندن و کافه رفتن و متن نوشتن بیشتر از هر چیزی تنگ شده...
این روزا از 0 تا 10، ماکسیمم میشه 7-8 تا راضی و خوشحال بود، و من همیشه 8 تا راضی و خوشحالم :)
خستهم فقط یه کم... اونم میگذره!
شبخیر....
متنی که این نوشته به آن ارجاع دارد اینجاست
نوشته بودم روحم رهایی از دغدغهها میخواد، ولی درست نبود! روحم کسی رو میخواست که بتونم پا به پاش -بتونه پا به پام- با هم با دغدغههای مختلف (که ذات زندگی هستن) مواجه بشه و دونه به دونه پشت سرشون بذاره.... یا حلشون کنه، یا هضم....
نوشته بودم روحم پروازی میخواد که فقط با عشق میتونم تصورش کنم.. یه جورایی اصلاح شدهی همون جملهی بالا. الآن عقابی شدم که با ماده عقابِ خودش تو اوج آسمونن.... زندگی بالا و پایین داره، درست! ولی ما تو پایینش هم حتی به نسبت قبل خودمون بالاییم :)
نوشته بودم روحم نگران نبودن از مسئولیتها رو میخواد... نگران بودم از اینکه باز بخوام و نشه (چون از قدرتم مطمئن نبودم)، نگران بودم از اینکه نکنه باز کم بیارم؟! الآن میدونم که "الخیر فی ماوقع" و نه که این فقط شعارم باشه (که همون موقع که متن قبلی رو داشتم مینوشتم این شعار رو داشتم، ولی کو نتیجه؟!)... الآن واقعا دارم این جمله رو زندگی میکنم... الآن هم به قدرت خودم، و هم به کائناتی که همین نزدیکیست، اعتماد دارم :)
هنوزم عشق برام بزرگ و عظیمه.. هنوزم در برابرش ناتوانم... و اینو دوست دارم :)
از زخم خوردن نمیترسم! اما از زخمِ عشق چرا... چون دردش رو یک بار چشیدم و میدونم که فراتر از تحملمه.... این درست؛ ولی نکتهش اینجاست که کی میتونه جلوی منو برای بودنم با معشوق بگیره؟
core belief: پروازِ امن اصالت نداره!
هنوزم برام درسته :)
دلم برای نگاهی که هزاران جمله حرف توشه تنــــــگ شده بود، الآن دیگه نه :)
میخوام؛ فکر میکنم بتونم؛ میترسم و انجامش میدم....
core belief: تکرار اصالت نداره! تجربهی جدید میخوام از عشق...
تو بهم عشق جدیدی دادی....
من خیلی مسئولیتپذیرم و این قشنگش میکنه :)
نوشته بودم کاش میتونستم در لحظه از چیزی که هست لذت ببرم.. کاش از فردای دردناک نمیترسیدم! نه که الآن نترسم، نه که الآن استاد ذن شده باشم، ولی به نسبت اون روزهام خیلی به اون مرحله نزدیک شدم :)
آقا! من میخوام عاشق شم چون برقِ چمامو توش گم کردم.... چون الآن دارم زندگی نمیکنم...
مرسی که الآن برق دارن چشمام :) مرسی که بهم زندگی دادی 3>
زندگی کردن: لبخند، نگاه، بوئیدن، لمس، لذت از چیزی که هست، عدم نگرانی بابت چیزی که نیست، آرامش.....
+ اینا بهشته یا زندگی؟! :)
- من بهشت رو توی همین زندگی پیدا کردم :)
من از تنها شدن میترسم! هنوزم!.....
+ چرا روحت رهایی میخواد؟
- چون لیاقتشو داره!
+ از چی میخوای رها شی؟
- از فکر به نتونستن... از ترسی که فلجم کرده.... الآن ولی چیزی نیست که فلجم کنه :)
+ به تواناییهات اعتماد داری؟
- به تواناییهام اعتماد دارم، به کائنات هم :)
+ به خودت اعتماد داری؟؟
- بله؛ به دلبر هم :)
تداعیهای عشق: صافی، روشنی، دل، نزدیکی، سکوت، صدرا، ترس، بوسه...........
عشق آب و نور میخواد... نورش منم، آبش نیست ولی! کویره!
تداعیهای جدیدم: مونا، احساس، پوزیدون، طوفان، آرامش، لذت، قرمز، سبز، بنفش، لبخند، چشمهایش.....
تو حتی تداعیهای عشق رو هم برام عوض کردی! :)
+ میتونی درستش کنی؟
- میخوام! تلاشمو میکنم.... :)
core belief: مردی که بترسه مرد نیست!
من ولی میترسم؛ اما انجامش میدم.... :)
تشنمه........
هنوزم... :)
این متن رو ماهها پیش برای خودم نوشته بودم.. الآن مرورش کردم و دیدم وقتشه که منتشر بشه :)
پیشاپیش گنگ بودن و بیمقدمه بودنش رو هشدار میدم :))
ندای روحم:
رهایی از دغدغهها
پروازی که فقط با عشق میتونم تصورش کنم.. دومین بال پروازم عاشقیه...
نگران نبودن از مسئولیتها، از اینکه باز بخوام و نشه (چون از قدرتم مطمئن نیستم)، از اینکه نکنه باز کم بیارم؟!
من از عشق میترسم!! از بزرگی و عظمتش.. از ناتوانیم در برابرش...
از زخم خوردن نمیترسم! اما از زخمِ عشق چرا... چون دردش رو یک بار چشیدم و میدونم که فراتر از تحملمه.... تا وقتی که ازم بزرگتر باشه از لذت پرواز دست میکشم انگار..
از خداحافظی میترسم با اینکه میدونم هر سلامی منجر به خداحافظیایست....
core belief: پروازِ امن اصالت نداره!
دلم برای نگاهی که هزاران جمله حرف توشه تنــــــگ شده
میخوام و نمیخوام! میخوام و نمیتونم! میخوام و میترسم.....
core belief: تکرار اصالت نداره! تجربهی جدید میخوام از عشق...
اما خواستنش مسئولیت میاره! میخوام آیا واقعا؟!
من خیلی مسئولیتپذیرم و این داره جلومو میگیره.....
کاش میتونستم در لحظه از چیزی که هست لذت ببرم.. کاش از فردای دردناک نمیترسیدم!
یعنی هیچ تجربهی شادی از عشق یادت نمیاد؟!
چرا.... لبخند تو، لبخند منه :) کلافگیای که با یه لمسِ دست حل میشه... بوسه........
خود خواسته از دوستاییم که ازدواج کردن دور شدم! چون نمیتونستم ببینمشون! درد داشت برام.... منم میخواستم...
آقا! من میخوام عاشق شم چون برقِ چمامو توش گم کردم.... چون الآن دارم زندگی نمیکنم...
زندگی کردن: لبخند، نگاه، بوئیدن، لمس، بذت از چیزی که هست، عدم نگرانی بابت چیزی که نیست، آرامش.....
+ اینا بهشته یا زندگی؟! :)
- من بهشت میخوام اصن! :/
+ باید زندگی کنی تا به بهشت برسی..........
من از تنها شدن میترسم! پس نمیذارم کسی تنهاییمو ازم بگیره!! چون از دوباره تنها شدن کمتر درد داره اینجوری...
کودکی شدم که سالها غم و خشم داره....
+ چرا روحت رهایی میخواد؟
- چون لیاقتشو داره!
+ از چی میخوای رها شی؟
- از فکر به نتونستن... از ترسی که فلجم کرده....
+ به تواناییهات اعتماد داری؟
- زیادن ولی نمیدونم :| یه بار قابل اعتماد نبودم.... یه بار بارم رو زمین گذاشتم... من قویام، ولی چقدر؟
نمیخوام دیگه بگم "نتونستم".....
+ به خودت اعتماد داری؟؟
- من کارمو کردم.. بیش از اون در توانم نبود... اونم کار خودشو کرد؟ نمیدونم! مهم نیست... دیگه نه! من کارمو به تمامی انجام دادم.. من پای مسئولیتم واستادم.....
تداعیهای عشق: صافی، روشنی، دل، نزدیکی، سکوت، صدرا، ترس، بوسه...........
عشق آب و نور میخواد... نورش منم، آبش نیست ولی! کویره!
+ میتونی درستش کنی؟
- میخوام! تلاشمو میکنم....
میخوام خودخواه باشم! میخوام در لحظه زندگی کنم؛ نگران آینده نباشم....
core belief: مردی که بترسه مرد نیست!
من ولی میترسم؛ اما انجامش میدم....
تشنمه........
مدت زیادیه ننوشتم!
نه که دستم به قلم نره، نه که حال و حوصلهی نوشتنو نداشته باشم، نه که سرم شلوغ باشه و وقت نوشتنو نداشته باشم (که این آخری همیشه بوده ولی من پر رو تر از اون بودم که ننوشتن رو انتخاب کنم :دی)
برای این کمتر نوشتم که در عین شلوغ بودن زندگی درونی و بیرونیم، کسی رو داشتم -و دارم- این دو ماه که بتونم حرفامو به اون حضوری بزنم و دیگه نیازی به جایی برای خالی کردن خودم نداشته باشم....
ولی امروز، الآن، دلم برای نوشتن اینجا تنگ شد!
امروز اومدم که از غمِ دوری بنویسم...
دوری ای که دو هفتهس دچارشیم... و خدا رو شکر که امروز روز آخرشه 3>
اومدم از این بنویسم که وقتی نتونی دلدارتو ببینی، چه توی اتاق بغلی قرنطینه باشه و دو متر با هم فاصله داشته باشین، چه پاشه بره مشهد و دو هزار کیلومتر فاصله داشته باشین، فرقی توی ندیدنه ایجاد نمیشه!
اومدم بگم که منِ الآن، بیشتر از هر کسی میفهمم دوری و نتوانستنِ دیدنِ گلِ روی یار یعنی چی!
اومدم بگم که سخته! میفهمم... ولی هر اتفاقی توی این دنیا حکمتی داره! هر چیزی که برای من توی زندگیم رخ میده، بخاطر این رخ میده که نیاز دارم توی زمینه یا زمینههایی رشد کنم... اگه حکمتشو نفهمم و نتونم رشدی که لازم دارم رو بکنم، کائنات (همون الله، خدا، تائو یا هر چیز دیگه که اسمشو بذاری) دوباره اون اتفاق رو پیش پام قرار میده تا بالاخره بفهمم قضیه چیه! مثل این میمونه که درسی رو توی دانشگاه این ترم پاس نشی؛ ترم بعد مجبوری دوباره برش داری و انننقدر این اتفاق ادامه پیدا میکنه تا بالاخره اون درس رو پاس بشی و خیالت ازش راحت بشه :)
برای من، حکمتِ این دوریِ دو هفتهای، عمیق شدن احساسم و مطمئن شدن از درست پیش رفتنمون توی این دو ماه رابطه بود... از فردا دیگه اگه کسی بهم بگه "حواست باشه تند داری پیش میری"، جواب درست و درمونی دارم که بهش بدم..
این از ما :) شما چطور؟
خسته از یه روز سنگین کاری رسید دم در خونه...
در ماشین رو بست و راننده بعد از لحظاتی که مسافر بعدیش رو قبول کرد، راه افتاد.
بعد از چند لحظه به خودش اومد و خودش رو توی خیابون تاریک تنها دید!
ته موندهی انرژیش رو جمع کرد و به سمت در ورودی حرکت کرد...
با کلیدِ توی قفل کمی بازی کرد تا بالاخره بپیچه و قفل در رو باز کنه!
سی و سه تا پله رو بالا رفت و بالاخره وارد خونه شد..
توی تاریکی رفت توی اتاقش و با همون لباسهای بیرون، روی تختش ولو شد!
ذهنش پر از سوال بود...
اگه فقط 1 روز دیگه زنده باشی چیکار میکنی؟
خیلی دوست داشت بگه "دقیقا همین کارایی که امروز کردم!"
اما میدونست که با وجود اینکه کارش رو خیلی دوست داره، ولی کارهایی وجود دارن که به بهونهی "وقت دارم"، "حالا دیر نمیشه" و "فعلا اولویتهای بالاتری دارم" و امثالهم به تعویقشون انداخته........
مثلا با دوستای سراسر دنیاش با واتساپ تماس تصویری بگیره و باهاشون گپ بزنه و دم آخری خدافظی کنه.
یا اینکه بشینه یکی دوتا از کتابایی که همیشه دوست داشت بالاخره یه روز بخوندشون رو بخونه.
یا حتی خیلی وقت بود که تنها کافه نرفته بود و با قهوه و سیگارش، کتاب نخونده بود.
حتی شاید به جای وینستون آشغالی، مارلبرو میخرید این دفعه!!
اما نه! همهی این کارها مال گذشتهن!
تنها کاری که توی "تنها روزِ باقیمونده از زندگی"ش دوست داشت انجام بده بودن با عشقش بود.....
نه که لزوما کار خاصی بکنه!!
همین که کنارش باشه و ببیندش و ببویدش و لمسش کنه و ببوسدش براش کافی بود...
1 روز کامل!
1 روز بدون هیییچ وقفهای!
حتی گوشیش رو هم خاموش میکرد تا کسی نتونه تمرکزش رو لحظهای از روی دلدار دور کنه....
آره! این شد کاری که اگه یه روزی واقعا بفهمه فقط 1 روز دیگه زندهس انجام میده.
حالا میتونست با خیال راحت بخوابه..
آخه فردا، صبح تا شب پشت به پشت جلسات کاری مهمی داشت..............
روی زمین پوشیده از برگهای خیس جنگل قدم میزد و به سرنوشتی که انتظارش رو میکشه فکر میکرد...
ازش پرسیده بود که "اگه میتونستی یه چیزی از خودت رو تغییر بدی اون چیز چی میبود؟" و جوابش خیلی قاطع این بود: "هیچی!! برای اینکه به اینی که هستم برسم پاره شدم! :))"
ولی این سوال، اونو به یه سوال مهمتر رسوند: "اولین چیزی که میخوای با چیزی که هستی به دست بیاری چیه؟"
داشت به چیزایی که داره فکر میکرد:
از نظر تحصیلی، بهترین دانشگاه مملکتش رو تجربه کرده بود و مهمتر از اون، جایی که براش به این دنیا اومده رو توی اون دانشگاه پیدا کرده بود.. مسیر تحصیلیش رو با همهی سختیاش به جایی که الآن هست رسونده بود... الآن توی ارشد روانشناسی داشت برای نوشتن پایان نامهش روی دغدغهی اصلیش تحقیق میکرد و برای آینده هم برنامهی اپلای رو چیده بود..
از نظر کاری، به نسبت چیزی که انتظار داشت جای خیلی بهتری ایستاده بود... مدیریت منابع انسانی یک شرکت معتبر، ساختن پایههایی که حتی بعد از رفتنش از ایران و این شرکت هم بتونن برای نفر بعدی پشتوانهی درستی باشن؛ مشاورهی رسمی به تعداد زیادی آدم توی ایران و خارج از ایران؛ نوشتن کتاب تو حوزهی مورد علاقهش و نهایتا استفاده از قدرت قلمش برای آگاهی پراکنی...
از نظر شخصی، سفرهای کم ولی با کیفیت، کارهای کوچیکی (مثل ارتباط داشتن با دوستاش و سنتور زدن و نقاشی کشیدن و کتاب خوندن و یوگا و مراقبه و شعر خوندن و فیلم دیدن و ....) که روحش رو ارضا میکردن
ولی با وجود همهی اینا، جای یه چیزی مدتها بود که خالی بود..... عشق! عشق خاص به یک نفر خاص! رها شدن در بغل دلبر بدون دغدغهی سوء برداشت یا برچسبهای معمول! مکان امنی برای نمایش همهی خستگیها و ناتوانیهاش! و البته؛ شانهای گرم و مکانی امن برای دلدار... تجربهی حمایتگری و حمایت شدن همزمان....
روی صندلی، پشت میز نشسته بود و نمیتونست کلافگیشو پنهان کنه... با دستش روی میز ضرب گرفته بود و نگاهش به برفی بود که آرام آرام پشت پنجره داشت میبارید... ذهنش اما توی سفری بود که بعد از جلسه قرار بود بره و برای حضور یا عدم حضور دلدارش توی سفر هیجان داشت..
هر کاری که میتونست رو برای هموار شدن حضور دلبر کرده بود! مهمترینش عقب انداختن 1 هفتهای سفری بود که واقعا بهش نیاز داشت... هر حمایت و صحبتی نیاز بود کرده بود و الآن دیگه وقت این بود که سکوت کنه و ببینه که اتفاقات بعدی چه خواهند بود...
"جای خالیت درد میکنه"! اولین جملهای بود که بعد از راه افتادن به زبونش اومده بود.. کم کم اما به شرایط موجود پذیرش داد و وارد سفر شد!
کسی چه میداند؟ شاید همهی آرزوهای ما همینطورند! شایدم تمام آرزوهایمان جایی منتظرند... منتظرند که ما آنها را از تَهِ دل بخواهیم تا برآورده شوند!
تهترین جایی که از دلم میشناختم تو رو میخواست... هنوزم! :)
نمیدونم.. شاید هنوزم باید پایینتر بره! تهتر ینی. شایدم خدامون داره صبرمو محک میزنه..
میدونم که اگه خیرم و خیرت توی نزدیکتر شدنمون باشه، میشه.. پس درمورد عکس نقیضش هم مطمئنم :)
جات خالیه یاسی! و میدونی که این حرفم چقدر معنا داره برام که برای بار چندم دارم میگمش ♥️
شبت آروم....
هنوز سین نکرده!
عه! سین کرد...
چرا جواب نمیده پس؟
:| !!!
آخرین حرکتمم کردم!
دیگه با هیچ منطقی حرکت اضافه معنا نداره. حتی احساس هم نمیتونه از ادامهی این جنس محبت یک طرفه حمایت کنه!
به قول صادق، صدرا ارزش اینو داره که برای کسی احساسش رو خرج کنه که قدر احساس رو بفهمه.....
همزمانی!
ملاقات برنامهریزی نشده
استوری اینستا
ریپلای و برقراری مکالمهی اولیه
قرار برای ملاقات حضوری
10 صبح تا 8 شب
هیجان و دلدادگی
وقتش بود و وقتش هست
صحبتهای عمیق
پذیرندگیِ زندگی و اتفاقات
همدل و همراه و همسفرم شدی......
پاگشاییمون توی زندگیِ هم مبارک :)
99 تموم شد... خوب هم تموم شد!
سال عجیبی بود برام... همراه با جنگندگیهای همیشگیِ سالهای اخیرم؛ و همراه با آفرینندگیِ ماههای اخیر....
منی که به اصالت تجربه (و نه چیزی که آن را تجربه میکنیم) اعتقاد دارم، نمیتونم بگم سال ۹۹ سال خوبی بود یا بد!
اما قطعا یک چیز رو میتونم بگم: ۹۹ برای همه سال متفاوتی بود..
برای من اما
۹۹ مثل همهی سالهای اخیرم سال جنگیدن و ساختن بود انگار
جنگیدن برای رسیدنم به جایگاهی که برای خودم متصورم، جنگیدن برای رسیدن به دانشی که برای اون جایگاه نیاز دارم، ساختن صدرایی حاکم و حکیم، و در نهایت ساختن دنیایی که توش راحتتر بشه نفس کشید :)
اما کائنات برای صدرای ۹۹ پایان متفاوتی درنظر گرفته بود!
صدرای هفتهی اول اسفند، راضی از جایگاه اجتماعی، موقعیت، تاثیرگذاری و غیره بود. اما دلش شاد نبود! همیشه جای خالی دلبری که بتونه عشق خاصش رو با اون تجربه کنه، آدم امنی که بتونه خستگیاشو بدون سانسور پیش ببره، چشمایی که دیدنشون برای لبخند شدنش کافی باشه، لبایی که طعم شیرین خیال بدن، نگاهی که با خستگیش نگران بشه و ......... وجود داشت.
آره مونای عزیزم!
جات خالی بود
سالهاست که جای خالیت توی قلب صدرا و فضای اطرافش وجود داشته و الآن میفهمم که مشکلم کار زیاد و تفریح کم نبوده! مشکل نبود مونایی بوده که شرط لازم برای نفس کشیدنه :)
مونای نازنینم ♥️
مونای زیبای من ♥️♥️
میمونی برام :) میمونم برات...... ♥️♥️♥️
سال نو مبارک... :)
فرزانه با اجازه دادن به روند طبیعی رخدادها اقدام میکند.
او در پایان، به همان آرامیِ آغاز کار است....
میگن معجزهی حضرت محمد، کتابشه... اگه از شباهتهای خارقالعادهی حکمت تائو با مکتب اسلام بگذریم، کتاب تائو تا حالا به شکل معجزهگونی تحت هر شرایطی منو آروم کرده و مسیر درست و سمت و سوی آرامش رو بهم نشون داده!
من همیشه (از جایی که یادم میاد تا خود امشب) سرم شلوغ بوده :)) از کار و درس و مشغلههای بیرونی بگیر تا فشار روحی و دغدغههای ریز و درشت درونی...
کم و بیش هم توی همین بلاگ چیزهایی از کلافگیام و خستگیام و غیره و غیره نوشتم (باور بفرمایید چیزی کمتر از ۲۰٪ش رو نوشتم!)
مثالش همین روزهامه:
کار و درس و رابطه و خونواده و خستگی و نداشتن بستر مناسبی برای استراحت مبسوط و ....
البته تا جایی که از دستم بر بیاد ناشکری نمیکنم! همین شلوغیای درونی و بیرونی بوده که باعث و بانی رشد کردنم و تبدیل شدنم به این صدرایی شده که الآن هستم :)
بگذریم....
تائو میگه فرزانه (حکیم) اجازه میده اتفاقها اون جور که رخ میدن رخ بدن! میگه که فرزانه در پذیرش کامل هر چیزیه که کائنات (خدا، خرد برتر، مادر زمین، ناخودآگاه یا هر چیز دیگهای که اسمش رو بذاریم) براش درنظر گرفته.. البته که این پذیرش مانع تصمیمگیری و برنامهریزی و حرکت سمت هدف نیست!
چرا اینو میگم؟ چون توی کتاب تائو، جایی دیگه میگه که "فرزانه کار خود را به تمامی انجام میدهد، و سپس آن را رها میکند"....
چقدر زیباست آخه!
هدفگذاری کن، برنامه ریزی کن، به سمت هدفت گام بردار، خلاصه کارتو به تمامی انجام بده.. ولی در کنارش، به چیزی که از سمت کائنات برات میاد هم گشوده باش.... آن را رها کن!
اینجوربه که میتونی در پایان، به همان آرامیِ آغاز کار باشی :)
-----------------------
پ.ن.1: کتاب تائو ت چینگ از لائو ت سه
هیجان دارم!
اولش که گوشیمو از دستم کشیدی و این کاریه که تا حالا ندیدم با پسری بکنی
بعدش نگاهت رو دیدم که عوض شده
بعدش توی جلسه از هر دو باری که چشمم بهت میافتاد، یه بارش رو داشتی به شیما که کنار دست من نشسته بود نگاه میکردی
بعدترش هم که کل امروز :)))
چرا آره رو نمیگی و خلاصمون نمیکنی؟! :))
راستی!
میدونستی شنبهی 11 بهمن، شبش ضربان قلبم 110 تا در دقیقه بود؟