نگاهت کردم
چشمام به چشمات گره خورد...
انگار خودمو توشون میدیدم
یا
به خود آمدم انگار تویی در من بود.....
دستم با نوازش موهات ذوب شد
قلبم، با ملودی کائنات.....
اشک شدی، اشک شدم
لبخند شدی، لبخند شدم
دختر شدی، پدر شدم
زن شدی، مرد شدم.....
تمام منی
تمامی که تا پیش از تو؛
نه! پیشی از تو وجود نداشت......
منی پیش از تو وجود نداشت!
من! پس از تو هم وجود ندارم....
تو
گیسوانت
ابروانت
چشمانت
گونههای زیبایت
«که حد فاصل اشک و لبخندهاست.....»
لبانت.........
تمام من این است..
من
ففط مرد تو ام
نه چیز دیگری.....
۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۰، پارک پلیس تهران، ساعت ۱۰ شب، کورنلیوس :)
متنی که این نوشته به آن ارجاع دارد اینجاست
نوشته بودم روحم رهایی از دغدغهها میخواد، ولی درست نبود! روحم کسی رو میخواست که بتونم پا به پاش -بتونه پا به پام- با هم با دغدغههای مختلف (که ذات زندگی هستن) مواجه بشه و دونه به دونه پشت سرشون بذاره.... یا حلشون کنه، یا هضم....
نوشته بودم روحم پروازی میخواد که فقط با عشق میتونم تصورش کنم.. یه جورایی اصلاح شدهی همون جملهی بالا. الآن عقابی شدم که با ماده عقابِ خودش تو اوج آسمونن.... زندگی بالا و پایین داره، درست! ولی ما تو پایینش هم حتی به نسبت قبل خودمون بالاییم :)
نوشته بودم روحم نگران نبودن از مسئولیتها رو میخواد... نگران بودم از اینکه باز بخوام و نشه (چون از قدرتم مطمئن نبودم)، نگران بودم از اینکه نکنه باز کم بیارم؟! الآن میدونم که "الخیر فی ماوقع" و نه که این فقط شعارم باشه (که همون موقع که متن قبلی رو داشتم مینوشتم این شعار رو داشتم، ولی کو نتیجه؟!)... الآن واقعا دارم این جمله رو زندگی میکنم... الآن هم به قدرت خودم، و هم به کائناتی که همین نزدیکیست، اعتماد دارم :)
هنوزم عشق برام بزرگ و عظیمه.. هنوزم در برابرش ناتوانم... و اینو دوست دارم :)
از زخم خوردن نمیترسم! اما از زخمِ عشق چرا... چون دردش رو یک بار چشیدم و میدونم که فراتر از تحملمه.... این درست؛ ولی نکتهش اینجاست که کی میتونه جلوی منو برای بودنم با معشوق بگیره؟
core belief: پروازِ امن اصالت نداره!
هنوزم برام درسته :)
دلم برای نگاهی که هزاران جمله حرف توشه تنــــــگ شده بود، الآن دیگه نه :)
میخوام؛ فکر میکنم بتونم؛ میترسم و انجامش میدم....
core belief: تکرار اصالت نداره! تجربهی جدید میخوام از عشق...
تو بهم عشق جدیدی دادی....
من خیلی مسئولیتپذیرم و این قشنگش میکنه :)
نوشته بودم کاش میتونستم در لحظه از چیزی که هست لذت ببرم.. کاش از فردای دردناک نمیترسیدم! نه که الآن نترسم، نه که الآن استاد ذن شده باشم، ولی به نسبت اون روزهام خیلی به اون مرحله نزدیک شدم :)
آقا! من میخوام عاشق شم چون برقِ چمامو توش گم کردم.... چون الآن دارم زندگی نمیکنم...
مرسی که الآن برق دارن چشمام :) مرسی که بهم زندگی دادی 3>
زندگی کردن: لبخند، نگاه، بوئیدن، لمس، لذت از چیزی که هست، عدم نگرانی بابت چیزی که نیست، آرامش.....
+ اینا بهشته یا زندگی؟! :)
- من بهشت رو توی همین زندگی پیدا کردم :)
من از تنها شدن میترسم! هنوزم!.....
+ چرا روحت رهایی میخواد؟
- چون لیاقتشو داره!
+ از چی میخوای رها شی؟
- از فکر به نتونستن... از ترسی که فلجم کرده.... الآن ولی چیزی نیست که فلجم کنه :)
+ به تواناییهات اعتماد داری؟
- به تواناییهام اعتماد دارم، به کائنات هم :)
+ به خودت اعتماد داری؟؟
- بله؛ به دلبر هم :)
تداعیهای عشق: صافی، روشنی، دل، نزدیکی، سکوت، صدرا، ترس، بوسه...........
عشق آب و نور میخواد... نورش منم، آبش نیست ولی! کویره!
تداعیهای جدیدم: مونا، احساس، پوزیدون، طوفان، آرامش، لذت، قرمز، سبز، بنفش، لبخند، چشمهایش.....
تو حتی تداعیهای عشق رو هم برام عوض کردی! :)
+ میتونی درستش کنی؟
- میخوام! تلاشمو میکنم.... :)
core belief: مردی که بترسه مرد نیست!
من ولی میترسم؛ اما انجامش میدم.... :)
تشنمه........
هنوزم... :)
این متن رو ماهها پیش برای خودم نوشته بودم.. الآن مرورش کردم و دیدم وقتشه که منتشر بشه :)
پیشاپیش گنگ بودن و بیمقدمه بودنش رو هشدار میدم :))
ندای روحم:
رهایی از دغدغهها
پروازی که فقط با عشق میتونم تصورش کنم.. دومین بال پروازم عاشقیه...
نگران نبودن از مسئولیتها، از اینکه باز بخوام و نشه (چون از قدرتم مطمئن نیستم)، از اینکه نکنه باز کم بیارم؟!
من از عشق میترسم!! از بزرگی و عظمتش.. از ناتوانیم در برابرش...
از زخم خوردن نمیترسم! اما از زخمِ عشق چرا... چون دردش رو یک بار چشیدم و میدونم که فراتر از تحملمه.... تا وقتی که ازم بزرگتر باشه از لذت پرواز دست میکشم انگار..
از خداحافظی میترسم با اینکه میدونم هر سلامی منجر به خداحافظیایست....
core belief: پروازِ امن اصالت نداره!
دلم برای نگاهی که هزاران جمله حرف توشه تنــــــگ شده
میخوام و نمیخوام! میخوام و نمیتونم! میخوام و میترسم.....
core belief: تکرار اصالت نداره! تجربهی جدید میخوام از عشق...
اما خواستنش مسئولیت میاره! میخوام آیا واقعا؟!
من خیلی مسئولیتپذیرم و این داره جلومو میگیره.....
کاش میتونستم در لحظه از چیزی که هست لذت ببرم.. کاش از فردای دردناک نمیترسیدم!
یعنی هیچ تجربهی شادی از عشق یادت نمیاد؟!
چرا.... لبخند تو، لبخند منه :) کلافگیای که با یه لمسِ دست حل میشه... بوسه........
خود خواسته از دوستاییم که ازدواج کردن دور شدم! چون نمیتونستم ببینمشون! درد داشت برام.... منم میخواستم...
آقا! من میخوام عاشق شم چون برقِ چمامو توش گم کردم.... چون الآن دارم زندگی نمیکنم...
زندگی کردن: لبخند، نگاه، بوئیدن، لمس، بذت از چیزی که هست، عدم نگرانی بابت چیزی که نیست، آرامش.....
+ اینا بهشته یا زندگی؟! :)
- من بهشت میخوام اصن! :/
+ باید زندگی کنی تا به بهشت برسی..........
من از تنها شدن میترسم! پس نمیذارم کسی تنهاییمو ازم بگیره!! چون از دوباره تنها شدن کمتر درد داره اینجوری...
کودکی شدم که سالها غم و خشم داره....
+ چرا روحت رهایی میخواد؟
- چون لیاقتشو داره!
+ از چی میخوای رها شی؟
- از فکر به نتونستن... از ترسی که فلجم کرده....
+ به تواناییهات اعتماد داری؟
- زیادن ولی نمیدونم :| یه بار قابل اعتماد نبودم.... یه بار بارم رو زمین گذاشتم... من قویام، ولی چقدر؟
نمیخوام دیگه بگم "نتونستم".....
+ به خودت اعتماد داری؟؟
- من کارمو کردم.. بیش از اون در توانم نبود... اونم کار خودشو کرد؟ نمیدونم! مهم نیست... دیگه نه! من کارمو به تمامی انجام دادم.. من پای مسئولیتم واستادم.....
تداعیهای عشق: صافی، روشنی، دل، نزدیکی، سکوت، صدرا، ترس، بوسه...........
عشق آب و نور میخواد... نورش منم، آبش نیست ولی! کویره!
+ میتونی درستش کنی؟
- میخوام! تلاشمو میکنم....
میخوام خودخواه باشم! میخوام در لحظه زندگی کنم؛ نگران آینده نباشم....
core belief: مردی که بترسه مرد نیست!
من ولی میترسم؛ اما انجامش میدم....
تشنمه........
مدت زیادیه ننوشتم!
نه که دستم به قلم نره، نه که حال و حوصلهی نوشتنو نداشته باشم، نه که سرم شلوغ باشه و وقت نوشتنو نداشته باشم (که این آخری همیشه بوده ولی من پر رو تر از اون بودم که ننوشتن رو انتخاب کنم :دی)
برای این کمتر نوشتم که در عین شلوغ بودن زندگی درونی و بیرونیم، کسی رو داشتم -و دارم- این دو ماه که بتونم حرفامو به اون حضوری بزنم و دیگه نیازی به جایی برای خالی کردن خودم نداشته باشم....
ولی امروز، الآن، دلم برای نوشتن اینجا تنگ شد!
امروز اومدم که از غمِ دوری بنویسم...
دوری ای که دو هفتهس دچارشیم... و خدا رو شکر که امروز روز آخرشه 3>
اومدم از این بنویسم که وقتی نتونی دلدارتو ببینی، چه توی اتاق بغلی قرنطینه باشه و دو متر با هم فاصله داشته باشین، چه پاشه بره مشهد و دو هزار کیلومتر فاصله داشته باشین، فرقی توی ندیدنه ایجاد نمیشه!
اومدم بگم که منِ الآن، بیشتر از هر کسی میفهمم دوری و نتوانستنِ دیدنِ گلِ روی یار یعنی چی!
اومدم بگم که سخته! میفهمم... ولی هر اتفاقی توی این دنیا حکمتی داره! هر چیزی که برای من توی زندگیم رخ میده، بخاطر این رخ میده که نیاز دارم توی زمینه یا زمینههایی رشد کنم... اگه حکمتشو نفهمم و نتونم رشدی که لازم دارم رو بکنم، کائنات (همون الله، خدا، تائو یا هر چیز دیگه که اسمشو بذاری) دوباره اون اتفاق رو پیش پام قرار میده تا بالاخره بفهمم قضیه چیه! مثل این میمونه که درسی رو توی دانشگاه این ترم پاس نشی؛ ترم بعد مجبوری دوباره برش داری و انننقدر این اتفاق ادامه پیدا میکنه تا بالاخره اون درس رو پاس بشی و خیالت ازش راحت بشه :)
برای من، حکمتِ این دوریِ دو هفتهای، عمیق شدن احساسم و مطمئن شدن از درست پیش رفتنمون توی این دو ماه رابطه بود... از فردا دیگه اگه کسی بهم بگه "حواست باشه تند داری پیش میری"، جواب درست و درمونی دارم که بهش بدم..
این از ما :) شما چطور؟