برام از خواستگار جدیدی که براش اومده بود تعریف کرد.... گفت «شبِ همون روزی که بابام دیده بودش و برام توصیفش کرد، ردش کردم»!
براش سوال بود که "نکنه بخاطر ترسم از ازدواجه که اینقدر بیپروا رد میکنم؟!"
بهش گفتم تو الآن ذهن و روانت درگیر کلی دغدغهی دیگهس؛ روی حوزهی دیگری از زندگیت متمرکزی... مشخصه که ناخودآگاهت ورودی جدیدی رو برای پردازش و دغدغهمندی نمیپذیره..
گفتم که فعلا مسیری که برای خودت چیدی و یک ماه و خوردهای هم بیشتر براش وقت نداری رو برو جلو، بعدش خودم میام بهت پیشنهاد میدم :))))
به شوخی گفت یه وقت از این غلطا نکنیا!! :))
گفتم مگه چی میخوای از من بهتر؟ :))) بعدشم، تهش اینه که رد میکنی دیگه.. چیزی نمیشه که :دی
--------------------------
پ.ن.1: به نظرتون از این غلطا بکنم یا نکنم؟
با فریاد خفهای از سرِ ترس و غم از خواب پرید!
نفسش بالا نمیاومد؛
بدنش از عرقِ سرد خیس شده بود...
چند ثانیه طول کشید تا متوجه زمان و مکانی که توش حضور داره بشه
و باز چند لحظه زمان نیاز داشت تا بفهمه چیزی که باعث تپش شدید قلبش شده، خواب بوده..
یادش اومد:
یه هواپیما.... آتیش گرفتن موتورش... منفجر شدنش..... سقوطش........
به پهنای صورت اشک میریخت
ناتوانی برای کنترل اتفاقات توی خواب براش خیلی سهمگین بود
نفهمید چطور شد که دوباره به خواب رفت...
- پونه؟ پونه واستا میخوام باهات صحبت کنم!
+ [با لبخند و تعجب] سلام صدرا! چی شده؟
- سلام عزیزم! [سکوت..... بغض...]
+ چیزی شده؟
- [اشک....]
+ صدرا نگران نباش! :)
- [اشک... سکوت.... اشک... اشک.....]
+ [بغلم میکنه و صحنه رو ترک میکنه...]
- [توان ایستادن ندارم! همونجا میشینم روی زمین....]
-----------------------
پ.ن.1: چند شب پیش...
من همیشه سرم شلوغ بوده، این روزا حتی شلوغتر از همیشه شده!
اما نکتهی مثبتش اینه که تعادل بین کار، درس و زندگی رو کم و بیش پیدا کردم...
منتظر یه مقاله توی ویرگول با موضوع "تمرکز" باشین :) متنش آمادهس تو ذهنم! باید وقت کنم تایپش کنم :))
------------------
پ.ن.1: لطفا دعا کنین قبل از تموم شدن اوج فشارها من تموم نشم :))
پ.ن.2: کلی چیز تو ذهنمه که بنویسم.. اما هر روز وقتی به لپتاپم میرسم ذهنم خستهتر از این حرفاست که متنی بنویسم!
گفتی احساس به یغما برده داری، میخرم
باغبانی و گل پژمرده داری، میخرم
گفتی از ترس فلک، یک عالم احساس نجیب
گوشهی پیراهنت افسرده داری، میخرم
گفتی انگار از نبرد خویش با دل میرسی
نوجوان کشتهای بر گُرده داری، میخرم
گفتی از بیعاشقی در تیر باران غزل
یک بغل مصراع پیکان خورده داری، میخرم
جای فریاد و سرور کودکانه در دلت
گفته بودی عندلیب مرده داری، میخرم
گفتی از آن عمر سرتاسر زمستان، یادگار
بینهایت شعر سرما خورده داری، میخرم
عمر کوتاه من و تو در حد اندازه نیست
هر چه اندوه و غم نشمرده داری، میخرم
----------------
پ.ن.1: حمیدرضا آذرنگ
ندارد پای عشقِ او کسی چون من که میدانم
ندارد پای عشق او کسی چون من. میدانم!
میان خونم و ترسم که این خون، خونِ او باشد
نباشد ترسم از خویشم، که من بی او نمیباشم
خیالات است این عالم اگرچه چشمِ سر بیند
فروزان کن دلِ خود را که خود بینی چه میبینم
منم افتاده در سیلی، روم در اوج بیمیلی
چه دانستم که این سودا بباشد از دل لیلی
-------------------------
پ.ن.1: روزم از حوصلهم خارج بود! شعر مولانا رو خراب کردم :))
پ.ن.2: شعر اصلی:
ندارد پای عشق او دل بیدست و بیپایم
که روز و شب چو مجنونم سر زنجیر میخایم
میان خونم و ترسم که گر آید خیال او
به خون دل خیالش را ز بیخویشی بیالایم
خیالات همه عالم اگر چه آشنا داند
به خون غرقه شود والله اگر این راه بگشایم
منم افتاده در سیلی اگر مجنون آن لیلی
ز من گر یک نشان خواهد نشانیهاش بنمایم
همه گردد دل پاره همه شب همچو استاره
شده خواب من آواره ز سحر یار خودرایم
ز شبهای من گریان بپرس از لشکر پریان
که در ظلمت ز آمدشد پری را پای می سایم
اگر یک دم بیاسایم روان من نیاساید
من آن لحظه بیاسایم که یک لحظه نیاسایم
رها کن تا چو خورشیدی قبایی پوشم از آتش
در آن آتش چو خورشیدی جهانی را بیارایم
که آن خورشید بر گردون ز عشق او همیسوزد
و هر دم شکر می گوید که سوزش را همیشایم
رها کن تا که چون ماهی گدازان غمش باشم
که تا چون مه نکاهم من چو مه زان پس نیفزایم
پیش نوشت 1: اگه نخونیدش چیزیو از دست نمیدین! این متنها رو برای خودم مینویسم که بعدهها یادم بیاد چهها کردم توی این ماه :)
---------------------------
------------------------------------
پ.ن.1: پاییز اومد. ولی شلوغی و دغدغههای مختلف اصلا نذاشتن بفهمم چی شد! نه هیجانی برای تولدم داشتم امسال، نه مروری روی خاطراتم کردم (که همیشه بهترین خاطراتم توی پاییز اتفاق افتادهبودن...)
پ.ن.2: پاییز فصلِ منه! با وجود شروع نه چندان خوبش هنوزم بهش اعتقاد دارم؛ هنوزم 2 ماه ازش مونده...