این گزارش بیشتر یک شرح ما وقع هست... :)
خواب تا ساعت 9:00
ساعت 12:00
ساعت 15:00
ساعت 17:00
ساعت 19:00
ساعت 22:30
ساعت 23:30
ساعت 23:51
چند روز بود پشت سر هم مینوشتم... چندتاییش رو اینجا هم شاره کردم!
الآن چندین روزه که هیچ متنی ننوشتم!!
انگار روحم چند وقت یه بار پریود میشه و برونریزی داره و بعد که خونش بند اومد، مییره تا بار بعدی که معلوم نیست کی ممکنه پیش بیاد :)) این خونریزیه محدود به نوشتن نمیشه و از خواب دیدنهای هرشب تا day dreaming و غیره متغیره...
دلنشینترین دلنوشتههام (دلنشینی امریست نسبی و حداقل برای خودم دلنشینتر بودن به نسبت :دی) هم توی همین بازههای کوتاه نوشته شدن...
باهاش کنار اومدم :)
امروز ولی خودش نمینویسه و خودمم که میخوام بنویسم / دارم مینویسم... باشد که مقبول افتد!
دقیقا "همین الآن" توی یه جلسهی ارائهی کتاب مجازی در حال شرکت کردن هستم :))) ولی اصلا تمرکز ندارم... کلا انگار مدلم نیست. نه که سعی نکرده باشم!! حداقل توی کلاسهای مجازی دانشگاه باید تلاشمو میکردم ولی توی اون تلاشها هم شکست خوردم و تنها نتیجهی شرکت توی کلاسا برام این بوده که بفهمم کدوم فصل رو درس دادن تا برم بخونمش و بفهمم چی گفتن :|
کلا چیز دیگهای میخواستم بگم :)))
(من واقعا بلد نیستم خودم بنویسم :)))) باید خودش (همون که در اندرون من خسته دل ندانم کیست ه) بیاد و قلم رو دستش بگیره و بنویسه و بره :/)
چیزی که میخواستم بگم این بود که این روزها به پیشنهاد چندتا منبع معتبری که میشناختم، دارم مینی سریال "چرنوبیل" رو میبینم و عجیب شده حالم! مثلا استرس و خشم لحظهای دارم الکی و ...
همزمان اتفاقات مختلف دیگهای پیش اومدن که در مجموع تصمیم گرفتم کاری رو انجام بدم که چند ماه بود صرفا بعنوان یه ایده توی ذهنم بود!
"مراقبهی 1روز سکوت"
یه مقدار هیجان دارم براش و مقدار بسیار بیشتری احساس نیاز..
تصمیم دارم فردا انجامش بدم و ایشالا بعدش توی فرصت مناسب اینجا هم از نتایجش مینویسم :)
-----------------------
پ.ن.1: اگر خیر صدرا و خیر تمامی هستییافتگان در این است؛ باشد که چنین شود...
پ.ن.2: تا ساعت 24 امروز فرصت دارین تا اگه نکتهای هست، بهم بگین... در غیر این صورت پسفردا در خدمتتونم :))
دیشب داشتم به برنا میگفتم که "یادته ۲ ماه پیش چه دغدغههایی داشتیم؟! چه چیزایی که برامون وجودشون بدیهی بود، چه چیزایی که تلاش میکردیم بدست بیاریم، چه چیزایی ناراحتمون میکردن!!"
خنده داره! انقدر خنده دار که بعد از گذشت حدود ۷۰ روز از فوت پونه، آرش، نیلوفر و بقیهی آشناها و غریبههای اون هواپیمای لعنتی، برای اولین بار به خودم اومدم و دیدم که سه-چهار روز شد که دلتنگشون نشدم! بهشون فکر نکردم! باهاشون حرف نزدم....
#هرم_مازلو!
توی این روزا که عمو هادس جول و پلاسشو جمع کرده و اومده ور دلمون نشسته و ما هم نه رومون میشه و نه حتی قدرتشو داریم که بیرونش کنیم، بهترین کار به نظر من اینه که بشینیم کنارش و به خاطراتش گوش کنیم و تا جایی که میتونیم از این مهمان ناخوانده ولی عمیق درس بگیریم...
یه نگاه بندازیم به خودمون، زندگیمون، روابطمون، ارزشها و اهدافمون تا ببینیم کجای کاریم... ببینیم برای ادامهی این زندگی باید چه کارهایی بکنیم، چه کارهایی نکنیم! بشینیم و به این فکر کنیم که چه خبرمونه؟!! داریم چیو به چه قیمتی فدا میکنیم؟ داریم چطور زندگی میکنیم؟! داریم به کجا میریم؟... متاسفم که اینو میگم، اما به گمان من روح جمعیمون داره به قهقرا میره و اگه دست نجنبونیم، همراه باهاش به جاهای خوبی نمیتونیم برسیم!
من یک نفری نه بلدم و نه قدرتشو دارم که کاری کنم! اما اگه من بتونم دو نفر رو با خودم همراه کنم و اون دوتا هرکدوم انقدر تلاش کنن تا دونفر دیگه بیدار شن و ...... اونوقت میتونیم امیدوار باشیم که یه روزی -شاید چند نسل بعد- آدما بتونن نتیجشو ببینن :)
-----------------------------
پ.ن.1: اگر خیر ما و خیر همهی هستییافتگان در این است، باشد که چنین شود....
پ.ن.2: به تاریخ 28/اسفند/98
از اول تا آخرش سختِ سختِ سخت گذشت.....
دی 98:
بهمن 98:
اسفند 98:
زمستون بدی بود واقعا!
شاید این قرنطینه برای من بهتر از چیزی بوده باشه که اکثر مردم تجربهش کردن.. به هر حال توی این 1 ماه من فرصت زیادی داشتم که روحم رو آروم کنم و به خودم بیشتر از چیزی که انتظارشو داشتم برسم و بعد از طوفانی که اوایل فصل بهمون اصابت کرد، دوباره واقعا سر پا بشم :)
اما با وجود همهی اینا زمستان سختی به هممون گذشت و من هم جدای از این "همه" نبودم....
کنکور، استراحت بعدش و برگشتن به خونه... نوبت چیه؟ کار و ادامهی socializing...
مهر 98:
آبان 98:
آذر 98:
پاییز کلا برای من تداعی آرامش بعد از طوفان قبلی و قبل از طوفان بعدی رو داره! از مهرش که بخاطر تولدم کمی به خودم مرخصی با حقوق میدم (مرور یک سری چیزهای بامعنا و ...) تا آذرش معمولا "بد" نمیگذره... آب و هواشم که دیگه نگم براتون.... :)
پاییز امسال هم زیاد مستثنی نبود :) ساده نبود! اصلا! اما به نسبت بهار و تابستان و بخصوص زمستان سه نقطهای که گذشت، پادشاه فصلها بود واقعا برام :)
کلیت قضیه اینه که بعد از دغدغهی کنکور که انقدر بزرگ بود به چیزای دیگه نمیشد فکر کرد، رابطههام (بخصوص پدر) شدن دغدغههای بزرگ اون بازه... (البته بعد از مقدار خوبی استراحت!)
تیر 98:
مرداد 98:
شهریور 98:
تابستان امسال به نسبت بهارش دلنشینتر بود.. البته که این "دلنشینیِ بیشتر" فقط بخاطر تقریبا 1 ماه استراحت و تخلیههای انرژیهای مختلف روانیم بوده..
اما در مجموع و بعد از اون ریکاوری، باز هم دغدغههای کوچیک و بزرگ و سرشلوغیهای معمول زندگی صدرا سر و کلشون پیدا شد :)
فروردین 98: (با این توضیح که ابتدای سال، بنده منزل نبودم بنا به دلایلی که فکر میکنم توی بهمن 97 توضیحشون دادم از خونهی پدر اومده بودم بیرون...)
خرداد 98:
پیش نوشت 1: اگه نخونیدش چیزیو از دست نمیدین! این متنها رو برای خودم مینویسم که بعدهها یادم بیاد چهها کردم توی این ماه :)
---------------------------
--------------------------
پ.ن.1: ماه مختصر و مفید :)
پ.ن.2: دغدغهها و فکرا و درگیریای خودشو داشت
پ.ن.3: خانهمانی با فرصت همراهی با عمو هادس و دروننگریهای زیاد.. :)
پ.ن.4: به زودی مرور فصل به فصل سال 98 و یه متن دربارهی 99 و چند تا متن متفرقه که هنوز فرصت منتشر شدنشون رو نداشتم و ادامهی "رهایی از دانستگی"ها رو منتشر میکنم..