پ.ن.1: اگه نخونیدش چیزیو از دست نمیدین! این متنها رو برای خودم مینویسم که بعدهها یادم بیاد چهها کردم توی این ماه :)
---------------------------
نکتهی جالب و مثبت این ماهم این بود که تقریبا توی خاطرهنویسی هر روزش، آخر برگه یه لبخند کشیده بودم! :) این اتفاق هر 300 سال یک بار رخ میده :))))
امروز یاسر ازم پرسید حالت چطوره؟
و من متفاوت با همیشهم که میگم "شکر" یا میگم "خسته و خوب! :))"، یه کم فکر کردم و جواب دادم "تو بهترین موود (mood)م نیستم ولی حالم خوبه :)"
امروز به سوال همیشگی جوابی همیشگی ندادم... ریئکشن نبود!
فکر کردم که "صدرا! واقعا حالت چطوره؟!"
سیر تفکرم منو برد به دو سال پیش...
به خودم گفتم که این خوب بودن حالت از کجا میاد؟
جواب دادم از نگاهی که به دنیا و اتفاقاتش پیدا کردم....
پرسیدم نگاهت از کجا میاد؟
جوابش مشخص بود! از تلاشی که خودم برای رشدم کردم.. و از همراهیِ دورهی ژرفم....
از تخلیهی هیجانیِ یتیمم
از بیدار شدن جنگجوم
از اصلاح ساختاری حامیم
از بسته شدن پروندهی یه رابطه تو عاشق
از آشتی با نابودگر و نترسیدن ازش
از قدرت گرفتن آفرینشگرم
و.....
اما از حق نگذریم جدای از نگاهی که گفتم شرایط زندگی هم به طرز مشکوکی خوب شده :))
(این حرفی بود که تو جلسهی مشاورهم به وحید زدم؛ اونم یه لبخندی زد و گفت "این نیز بگذرد"...؛ منم پوکرفیس شدم :|)
---------------------------------
پ.ن.1: یتیم و بقیهی دوستاش از منزلهای مختلفِ "سفر قهرمان" هستن... برای اطلاعات بیشتر بعد از اینکه اینترنت رو خدا آزاد کرد میتونین "سفر قهرمانی + جوزف کمپبل" رو گوگل کنین :)
پ.ن.2: بماند به یادگار برای سری بعدی که خواستم بلاگمو مرور کنم که فکر نکنم تو کل زندگیم غری برای زدن وجود داشته! امروز و این روزها خوبن... شلوغن ولی خوبن :)
دارم به مقام "هرچه پیش آید خوش آید" میرسم!! :))
نه که منفعل باشم و منتظر باشم اتفاقات بیفتن!
اتفاقا به نسبت همیشهم -تا جایی که خاطرم هست- فعالتر و هدفمندتر شدم و دارم با سرعت خوبی -به نسبتی که از خودم سراغ دارم- پیش میرم...
ولی نکته اینجاست که همیشه اتفاقاتی میافتن که از کنترل تو خارجن... نقطهی اثر این به اصطلاح «مقام»ی که گفتمش همینجاست..
اینجوری که وقتی توی برنامهای که برای روزت داری اتفاق غیر منتظرهای میافته و مجبور میشی کار دیگهای بکنی، به جای کلافه شدن -که حالی بود که قبلا ناخودآگاه دچارش میشدم- به استقبالش بری و سعی بکنی ازش برکتهایی که داره رو استخراج کنی :)
درست شبیه یه کارگر معدن... یه حفار..
اینجا دقیقا اوایل ترم اولم توی رشتهی جدیدم بودم...
تازه کتابای کت و کلفت این ترممو خریده بودم و درگیر انتخاب بین چندتا پیشنهاد کار جدی و جذاب (هرکدومشون از جنبهای) بودم...
خلاصه که هنوز نتونسته بودم تعادلی بین زندگی و کار و درس پیدا کنم!
خب، این احساسا و فکرا چیز جدیدی برام نبودن، توی لیسانس زیاد تجربهشون کرده بودم و بلد بودم با حضورشون به زندگیم ادامه بدم.. -هرچند به سختی-
ولی این بار خیلی زودتر از چیزی که فکرشو میکردم تونستم از پسشون بر بیام و مثل اکثر اوقات باهاشون منفعل برخورد نکردم! :)
حالا این یعنی چی؟
یعنی اینکه یه برنامه ریزی کردم برای درسایی که باید تو طول ترم بخونم (هرچند خیلی توی اجرای برنامهم موفق نبودم تا حالا :دی)، از بین پیشنهادهای کاری دوتاشونو انتخاب کردم که در مجموع ارزشهام و نیازم به استقلال مالی رو همزمان پوشش بدن و به زندگی شخصیمم دارم با کیفیت زیاد (البته کمیتِ کم) میرسم و خلاصه که از چیزی که الآن هست و هستم راضیم....
دیروز رفتم پیش وحید مشاوره، بهش گفتم همه چیز به طرز مشکوکی خوبه و مدتیه که راضیم :))) خندید و گفت این نیز بگذرد....
آره!! این نیز بگذرد؛
ولی میدونی خوبیش چیه؟ خوبیش اینه که میدونم که این نیز بگذرد، و همونقدر هم میدونم که هرچیزی که بعد از این بیاید نیز بگذرد و ......
و
بخاطر دونستن این قضیه خودمو از تجربههای قشنگی که میتونم توی "الآن" داشته باشم محروم نمیکنم :)
------------------------
پ.ن.2: هر تجربهای، حتی اگه تکرار بشه هم، دقیقا اون قبلیه نیست.. خلاصه که هر ثانیه داریم با یه "این نیز بگذرد" یا درستتر بگم، با یه "این نیز گذشت!" روبرو میشیم...
بیست و چهار.
قسم به بو...
آن هنگام که تو را یاد خاطراتی اندازد
خاطراتی که خاطرشان را میخواستی
خاطراتی که خاطرشان را میخواهی
که دلتنگشان هستی...
قسم به اشک...
آن هنگام که از گونهای بچکد
گونهای که از بیمهری دنیا تر شده است
گونهای که چه با اشک، چه بی آن زیباست
که فصل مشترک اشک و لبخندهاست...
قسم به لبخند...
آن هنگام که از دیدنت به لبم نشیند
لبی که مال من است
لبی که آنِ توست
که ببوسیش...
قسم به لب...
آن هنگام که به لبی دوخته شود
لبی که شیرینتر از عسل است
لبی که داغتر از آتش
که زیباتر از آن نیافریدهست آفرینشگرم...
و
قسم به تو...
آن هنگام که در کنار منی
منی که به بودنت گرمم
تویی که به بودنم شادی
که
این است زندگی! :)
مثل بچهای شدم که پشت ماشین بابا پدرام و مامان افسانهش نشسته و داره به جنگلای اطراف جاده نیگا میکنه...
ذوق کودکانه
دلم میخواست سرمو بذارم رو شونهی مامان افسانه و مامانمم با موهای چربم بازی کنه و برام قصه بگه و به خواب عمیقی فرو برم که الآن دیگه فقط تو خاطراتم سراغشو دارم.....
خیالپردازیهای کودکانه
وارد تونل میشیم، یاد بچگیم میفتم که همیشه دلم میخواست سرمو از پنجره بکنم بیرون و جیغ بکشم و تمام وجودمو توی تونل خالی کنم....
آرزوهای کودکانه
دلم تنگ شد
نه که روزای خوبی بوده باشن لزوما!
اما دلم برای سادگی و آرامشِ نسبیِ اون روزام تنگ شد
اما ملالی نیست :)
همین فرمونی که تا اینجا منو پیش آورده، یه روزی هم به همون آرامش و سادگی، و حتی فراتر از اون میبره :)
---------------------------
پ.ن.1: به تاریخ 7/آبان/98
پ.ن.2: خیلی وقت بود یه "خودش مینویسه"ی از ته دل ننوشته بودم! جدیدا همشون یه آموزهی چرتی توش میداشت :)))
پنج سال پیش به خودم قول دادم که «هفت سال دیگه جوری پول در میارم که هیچکدوم از این دوستایی که پشت سرم میگن این نمیدونه با زندگیش چیکار بکنه حتی فکرشم نتونن بکنن!»
از اون هفت سال، دو سالش مونده... و نکتهی قشنگش اینجاست که از الآن دارم نشونههایی از اون دو سال دیگمو میبینم :)
آره! این زمستون (اگه گوش شیطون کر بشه) آخرین زمستون سخت صدراست ایشالا..
بچگیام با تمام وجود میخندیدم
قدیما با چشمام
یه بازهای که خیلی هم دور نیست، با لبم..
و الآن، با دلم!
یه وقتاییش چشممم توش دخیل میشه.. اما نه همیشه
اصلا یه جاهایی هست که ظاهرم تغییر نمیکنه اما دارم میخندم!
خندهی الآنم نادر و عمیقه
خندهی قدیمام قشنگ بود
خندهی بچگیم پر از زندگی
و من
گاهی دلتنگ انواع دیگهی لبخندم میشم :)
میخواستم یه پست بذارم ولی رو موودِ نوشتن نیستم!
ایشالا به وقتش... :)
پ.ن.1: اگه نخونیدش چیزیو از دست نمیدین! این متنها رو برای خودم مینویسم که بعدهها یادم بیاد چهها کردم توی این ماه :)
---------------------------
خسسسسته ولی خووووب بودم توی این روزا :)
این روزهای اخیر هم خسسته ولی خوووب بودم :)
کلا مهرِ هر سال برای من به نسبت ماههای دیگه خوب شروع میشه تقریبا و خوب هم تموم میشه.... اون وسطا ممکنه دهنم سرویس شه ولی همیشه آخرش مهربون بوده :)
----------------------------------------
پ.ن.1: شاید بشه گفت شلوغترین سال زندگیمه امسال!
پ.ن.2: واقعا ماه سنگینی بود.. کارای زیاد، ملاقاتهای زیاد و ....
اندکی صبر، سحر نزدیک است...
ما انقد این جمله رو به خودمون خوروندیم که همهی سحرهای زندگیمونو به جای دیدن و لذت بردن، داشتیم به جملهای که خورونده شدیم فکر میکردیم!
اما ما یه نکتهای رو انگار جا انداختیم!
صبر با انفعال یکیه آیا؟!
من که میگم نه... صبر یعنی کار خود را به تمامی انجام دهی و سپس آن را رها کنی... یعنی گیرِ نتیجه نباشی، یعنی تو نیکی میکن و در دجله انداز.... یعنی از سحری که توشی نهایت لذتتو ببر، بعد خودت رو برای سحر بعدی که نزدیکه آماده کن و صبر داشته باش تا بهش برسی :)
اما آدم منفعلی که مینشینه و به جملهای که بهش خورونده شده فکر میکنه چی؟! هیچی! :)) در بهترین حالت سرش بی کلاه میمونه....
پس به جای نشستن و ناله کردن بیش از حد (که اونم به اندازهش اشکالی نداره!)، بلند شیم و خودمونو بتکونیم و یه نگاه به مسیری که اومدیم و مسیری که جلوی رومون هست (تا هرجاییشو که میشه دید) بندازیم و بزنیم به دل جاده.... توی این مسیر به اون صبر هم نیاز زیادی پیدا میکنیم :)
پس اندکی صبر، سحر نزدیک است...