داریم تو نقطهای از تاریخ و جغرافیای دنیا زندگی میکنیم که توش "مقدسات" زیادی وجود داره و اگه خوش شانس نباشی، روزی چندین بار واژهی "مقدس" یا مشتقاتش رو میشنوی، میبینی، یا به هزار روش سامورائی لمس میکنی...
اتفاق عجیبیه!
تا یه جایی از تاریخ، درکی از واژهی "مقدس" نداشتم... نمیفهمیدم که چرا باید چیزی توی دنیا وجود داشته باشه که نشه نقدش کرد... نمیفهمیدم چطور ممکنه چیزی پیدا بشه که برای همه کار کنه و همه قبولش کنن....
یه کمی که گذشت، دیدم آدمایی وجود دارن تو این دنیا، که چیزایی که به من گفته شده بود مقدسن رو نه تنها قبول ندارن، که حتی مقدساتی ضد و نقیض با این مقدسات مفروض برای خودشون دارن!! شاخ در آوردم! مگه میشه خدایی که برام تصویر شده، من رو با یک سری سنجه بندازه بهشت یا جهنم، اون یکی رو با یک سری سنجهی دیگه!؟...
باز هم کمی گذشت... یادم نیست جایی خوندم یا شنیدم، ولی میدونم که اینو لمس کردم که اگه چیزی رو با منطق و برهان بهش رسیده باشی، از اینکه ببینی یک نفر داره نقدش میکنه عصبی نمیشی! به جاش با طرف بحث میکنی تا نظر و منطقت رو بهش بفهمونی و یا نظر و منطقش رو بفهمی.. و در نهایت اگه هنوز هم باهات مخالف بود، اگه بدیهیترین چیزها -از نظر تو-، براش نادیدنی و درک ناشدنی بود، هنوز هم عصبی نمیشی! فقط دلت براش میسوزه... مثل دلسوزیای که برای یک آدم نابینا در درونت حس میکنی....
اشتباه نکن! منظور من این نیست که هیچ ارزشی توی زندگی نداشته باشیم! حرفم اینه که "ارزشهای شخصیمون" رو پیدا کنیم و زندگیشون کنیم.. اما همزمان این رو هم بدونیم که "چیزی که برای من ارزشمنده، ممکنه برای دیگران -حتی نزدیکترینانمان- ارزش زیادی نداشته باشه...
یا حتی بزرگتر از اون؛ ممکنه برای خودِ منِ ۱ سال بعد ارزشمند نباشه......
یه بزرگی میگفت "مرگِ یک رابطه زمانیست که حداقل یکی از طرفین رابطه، فکر کنه که دیگری و رابطه رو به تمامی شناخته".... چرا که انسان موجودی پویاست و هر روز داره عوض میشه... (حتی اگه این عوض شدن به قدری آروم اتفاق بیفته که به چشم نشه رصدش کرد... ولی اگه حواست نباشه در بلند مدت یهو چشم باز میکنی و میبینی که "اوه!! این آدمی که دارم میبینم و این رفتار رو کرد، با صدرایی که میشناختم چقددر متفاوته")
برگردم به بحث اصلیم و سخن رو کوتاه کنم...
به نظر من، انسان به فردیتشه که انسانه... یک بار بشینیم و با خودمون آشنا بشیم.. ببینیم چقدر از conceptهای توی ذهنمون برامون "مقدس"ن.. بهشون شک کنیم (که کاریست بس دشوار) و سعی کنیم از "تقدس"، به "ایمانِ بعد از تفکر و لمس کردن" برسیم... چک کنیم که چقدر از حرفایی که از دهنمون خارج میشن، حرف خودمونه و چقدرش حاصل بیرون از خودمون -خانواده، مدرسه، فرهنگ، مذهب و بزرگتر و خطرناکتر از همهی اونا، رسانه- هست؟..
اگه بشنویم، فکر کنیم، بپذیریم و بیان کنیم عیبی نداره! اما چند درصد از افکار و رفتارمون دچار دو مورد وسط شدن؟! تا کی میخوایم به جای انسان فردیت یافته طوطی و ... باشیم؟! تا کی میخوایم دکتر و مهندس و کارمند و غیره بشیم، چون وجههی اجتماعی و امنیت شغلی و کلی چیز بیرونی (بیاصالت / بیارزش) دیگه دارن؟! تا کجا قراره خودمون و ارزشهامون و دلمون و احساساتمون و علایقمون رو نبینیم و حتی نشناسیم و به محیط خارج از خودمون reaction نشون بدیم؟
تا کی میخوایم شادی و رضایت درونیمون رو بخاطر "موفقیت" -طبق تعریف اجتماعیش- فدا کنیم؟؟!!! کی قراره انسانیت و فردیت خودمون رو به تجربه بنشینیم؟!
به امید روزی که یک نفر زیر این پست بنویسه که "من خودم رو زندگی کردم :)"
-------------------------------
پ.ن.1: خیلی طولانی شد!
پ.ن.2: من هنوز درونم آتیشه.............
این روزها چند نفر هستن که بهم اعتماد کردن و من رو بعنوان life coach شون انتخاب کردن...
البته کوچینگی که من انجام میدم مقدار خوبی هم theme روانشناسی داره که همین نکته منو با کوچهای دیگه متفاوت میکنه!
حالا کاری به این حرفا ندارم!
امشب گفت و گومون به سمت جالبی رفت و من یه لحظه احساس کردم که این حرفا ممکنه در آینده برای خودم تو موقعیتهای سخت شنیدنی باشه! :))
مسئله احساس کلافگی و اضطرابی بود که امروز تجربه کرده بود. ازش خواستم بگه این اضطراب از کجا میاد:
- از دورهی دیآرک که آخر هفته داریم برگزار میکنیم. نگرانم که موفقیتآمیز نباشه
+ اگه نشه چی میشه؟
......
- نکتهی مهم اینه که از بدهکار بودن بدم میاد.
+ بدهکار بودن چیزی نیست که به خودی خود باعث اضطراب بشه! بدهکار بودن یه fact ه، اضطراب یه احساسه... fact از جنس والده، احساس از جنس کودکه... بازم بگرد :)
...
- دوست دارم پیش پدر و برادرم وجاهت داشته باشم.
+ سالها دل طلب جام جم از ما میکرد، وآنچه خود داشت ز بیگانه تمنا میکرد....
بیگانه هر موجودیه که از پوستت بیرون باشه! هرچقدر دور یا نزدیک..
بگذریم..
این حرفامو مینویسم تا بعدا یه جا به دادم برسه (و شاید به درد کس دیگهای هم بخوره):
و فکر میکنم مهمترین نکتهی این نوت:
فرزانه تسلیم آن چیزیست که لحظهی حال برای او به ارمغان میآورد.
او میداند که بالاخره خواهد مرد
و به هیچ چیز وابستگی ندارد.
توهمی در ذهنش وجود ندارد
و مقاومتی در بدنش نیست...
او دربارهی عملش فکر نمیکند؛
اعمال او از مرکز وجودش جاری میشوند.
به گذشتهاش نچسبیده،
پس هر لحظه برای مرگ* آماده است....
همانطور که دیگران پس از یک روز کاری سخت، برای خواب!
------------------------------
پ.ن.1: من فرزانه نیستم...!
پ.ن.2: از کتاب "تائو ت چینگ"، نوشتهی "لائو ت سه"
* مرگ میتونه مرگ هرچیزی باشه! مرگ برنامهای که تو ذهنش داشته، مرگ یک رابطه، یا حتی مرگ خودش..
«اگر زمین حاصلخیزی بودیم
اساسا نمیگذاشتیم هیچ چیزی بیاستفاده از بین برود
و در هر رویدادی چیزی میدیدیم
و از کود استقبال میکردیم...»
نیچه
مرگ!
این دردناکترین (برای من)
این قادر بیرحم -که گاهی منطقش را نمیفهمم-
این مفهومی که سالی چند بار برایمان یادآوری میشود...
آن هنرمند، این دوست، فامیلِ دور یا نزدیک...
چه میخواند درِ گوشم؟
چه میگوید که من فهمیده یا نفهمیده از کنارش میگذرم..؟
میگذرم و منتظرِ اتفاق بعدی...
آن هنرمند، این دوست، فامیلِ دور یا نزدیک...
صدرا
این مرگی که ازش گفتم، همون کودی هست که نیچه میگه...
توی همین اتفاقات اخیر، همه درد داشتن.. همه ناراحت بودن...
من با "همه" کاری ندارم! چون ممکنه یکی نزدیکتر بوده باشه و یکی دورتر! پس عمق دردشون و حرارت آتیشی که درونشون به پا شده بود متفاوت بوده قطعا..
اما آدمای شبیه رو که نگاه میکردم -که مثلا عامل صمیمیتشون تقریبا نزدیک به هم بوده-، هرکدوم مدت زمان متفاوتی نیاز داشتن برای تسکین!
توی روانشناسی، تسکین رو به خیلی چیزا نسبت میدن؛ درست! اما من الآن میخوام از یکی از این "چیزا" حرف بزنم که به نظرم خیلی مهمه...
یه هواپیما سقوط کرد
176 نفر تلف شدن
176 نفر جوان. پر از آرزو. پر از زندگیهایی که نزیسته بودنشون. پر از برنامه برای آیندشون....
تموم شد!!
به گمان من، اولین چیزی که هممون رو -خودآگاه یا ناخودآگاه- آزرد این بود که یه بار دیگه خیلی جدی دیدیم که این زندگیای که داریم براش به هر روشی دست و پا میزنیم، چقددر ناپایندهست! و خیلیهامون (اونایی که برای خوشبختی آیندشون، امروزشون رو دارن فدا میکنن) از اینکه آیندهای وجود نداشته باشه ترسیدیم....
+ میای فیلم ببینیم؟
- نه الآن کار دارم!
+ میای بریم بیرون حال و هوامون عوض بشه؟
- نه تا فردا باید این پروژه رو برسونم!
+ امروز میشه زود کاراتو جمع کنی تا با هم بریم پارک؟
- امروز که اصلا حرفشو نزن! آخر ماهه و کلی کار ریخته رو سرم!
..........
چیکار داریم میکنیم با زندگیمون؟!!
چیو داریم به چی میفروشیم؟؟ به چه قیمتی آخه؟!
برای چه چیزی داریم زندگی میکنیم؟
چیزی از ارزشهای شخصیمون میدونیم؟ یا همون اراجیفی که از خونواده و مدرسه و جامعه و فرهنگ و رسانهها بهمون خورونده شده رو داریم زندگی میکنیم؟!
یکی از چیزایی که منو توی فاجعهی اخیر تسکین داد، این بود که پونه و آرش زندگیشونو کردن. تمام چیزهایی که آرزو داشتن رو انجام دادن. خوشحال بودن... و تو اوج خداحافظی کردن!
داشتم به این فکر میکردم که اگه بهم بگن 1 ماه دیگه میمیری چه حسی دارم و چیکار میکنم؟!
خیلی کارها هست که دوست داشته باشیم بکنیم... نه؟
سفر بریم، دوستامونو بیشتر ببینیم، توی یک کلام: "زندگی کنیم"...
اما تهش دیدم که واقعا لایفاستایلم تغییر چندانی نمیکنه!
تک تک کارهایی که دارم انجام میدم توی این روزهای زندگیم رو دوست دارم و برام معنا و ارزش دارن!
پس اگه من هم جای اونا بودم مشکل زیادی با ترک کردن این دنیا نداشتم احتمالا :)
خیلی از دوستای من
بعد از اتفاقات اخیر
ناخودآگاه یه بازبینی توی سبک زندگیشون کردن
یه نگاه دقیقتر به ارزشهاشون انداختن
خود من هم همینطور...
بد نیست یه وقتایی بدون بهونههای از این دست
با خودمون همین کار رو انجام بدیم!
شاید این هم یکی از راههایی باشه که خون اونا بیثمر نمونه :)
خلاصه
آدمای شبیه رو که نگاه میکردم -که مثلا عامل صمیمیتشون تقریبا نزدیک به هم بوده-، هرکدوم مدت زمان متفاوتی نیاز داشتن برای تسکین!
هرکسی به میزانی که قبل از اتفاقات با خودش روراستتر بوده و داشته توی مسیر زندگی خودش (با همهی سختیاش) قدم میزده، زودتر هم تونسته به زندگی برگرده....
این از نظر من!
نظر شما چیه؟ برام بنویسین لطفا
---------------------
پ.ن.1: بیایم کمی بیشتر فکر کنیم..!
پ.ن.2: حرف این متن، خیلی ساده، "عمل براساس ارزشهامون"ه
پ.ن.3: این متن، یه جورایی ادامهی این متنه...
شازده کوچولو به سیارهی دوم رفت. آنجا فقط یک پادشاهِ تنها زندگی میکرد؛
بعد از ملاقاتی کوتاه، شازده کوچولو خواست که سیاره را ترک کند. اما فرمانروا که دلش میخواست او را نگه دارد گفت «نرو، تو را وزیر دادگستری میکنیم!»
شازده کوچولو گفت «اینجا کسی نیست که من او را محاکمه کنم»
فروانروا گفت «خب، خودت را محاکمه کن! این سختترین کار دنیاست... اینکه بتونی دربارهی خودت قضاوت درستی داشته باشی و عادلانه خودت رو محاکمه کنی...»
-----------------------------
پ.ن.1: فرمانروا درست میگفت....
اوکی!
از وقتی که این رو نوشتم، دست و دلم به نوشتن نرفته... انگار جوی آبی که از ناخودآگاهم بالا میومد و من اسمش رو "خودش مینویسه" گذاشته بودم خشک شده باشه....
میدونم که هروقت وقتش بشه خودش دوباره شروع به جوشیدن میکنه و بهش اعتماد دارم واقعا! بخاطر همین هم بود که برخلاف میلش شروع به نوشتن نکردم! (بخصوص توی این چند روز اخیر..)
اما اینجا
میخوام بهش اعلام کنم که من آمادهم.
میخوام دعوتش کنم به جوشیدن..
میخوام بهش بگم که دلم براش تنگ شده...
------------------------------
پ.ن.1:
پ.ن.2: مرسی!
پیش نوشت 1: اگه نخونیدش چیزیو از دست نمیدین! این متنها رو برای خودم مینویسم که بعدهها یادم بیاد چهها کردم توی این ماه :)
---------------------------
-------------------------------
پ.ن.1: اصلا دست و دلم به نوشتن این ماه نمیرفت... ولی بالاخره کاری بود که باید انجام میشد...
پ.ن.2: ماه رو خوب شروع کردم، بد شد وسطش... خیلی بد شد، جون کندم تا دوباره توی روزهام نور رو ببینم...
پ.ن.3: طلب خیر و آگاهی....