آن روی من

جایی برای جاری شدنِ چیزی که هستم

آن روی من

جایی برای جاری شدنِ چیزی که هستم

آن روی من

بعضی حرف ها رو نمیشه زد ...
بعضی حرفا رو باید توی دلت دفن کنی ..
شاید برای اینه که ارزش دوستی بیشتر از اینه که با یه حرف نابجا خرابش کنی ! ارزش هر رابطه ای ...

#inner_peace

-----------------------
پ.ن.1: اینا بیان صدرای 21 ساله‌ست... دلم نیومد عوضش کنم :)

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

end of another step

خب!

تموم شد :)

یه بخش گنده‌ی دیگه هم گذشت و ازش یه سری خاطره موند فقط! یه سری چیز ناله و غر و خستگی و کلافگی و خوندنای وقت و بی‌وقت و یه روزایی نخوندن و .....

حضور دوست‌های قدیمی و جدیدی که انصاف نیست اگه ازشون یاد نکنم و نگم که انرژی‌ای که از اونا گرفتم باعث شد بتونم این چند ماه ادامه بدم و کم نیارم و .....

و اما خودم! دلم میخواد بگم که دمم گرم! تونستم! واستادم... پای خودم و ارزش‌هام و آرزوهام موندم... نتیجه هرچی بشه مهم نیست! واقعا وقتی همه‌ی تلاشی که می‌تونستم (با وجود همه‌ی شرایط) رو کردم، دیگه اینکه تهش چی بشه و به چه نتیجه ای برسیم مهم نیست.. هرچی پیش بیاد ازش بهترین استفاده رو می‌کنم چون من "صدرا" هستم :) چون تا حالا کم و بیش همین کارو کردم و هر روز دارم تو این مسیر و این نگرش کامل‌تر میشم..


پسفرداست :"

یه فردا رو هم بگذرونم تموم میشه...

#کنکور #نه_به_کنکور #پاره_شدیم :|

چرخه‌ی زندگی :)

دشتی پر از گیاهان مختلف

ناگهان آتش

سرتاسر دشت پر از تاول و تاوان

تاوان غفلت

 

یک قطره اشک

اما چه سود؟

این فقدان دریای اشک طلب دارد

به جبران

 

آتش آمد و رفت و همه چیز را سوزاند

خاک را بارور کرد

زایشی نو

گیاهانی جوان، بی‌خبر از آنچه گذشته و آنچه بر سرشان خواهد آمد

 

و من

منی نظاره‌گر این نابودی و بودش

منی ورای تمام اتفاقات

منی هربار با چشمی تازه گشوده

منی آگاه به زمان

لبخند می‌شوم... :)

جمع‌بندی اردیبهشت

بازم یه کم دیر شد.. ولی طوری نیست!

هنوزم اعتقاد دارم برای روزی 10 ساعت درس خوندن پیر شدم.. (باتوجه به این)

این بار می‌خوام به زبان یونگی بنویسم اتفاقات رو..


  • آپولو زیااد: روزی کلی درس خوندن و جنگیدن روزانه با دغدغه‌های مختلف از جنس‌های مختلف و چسبیدن به هدفم و ...
  • پوزیدون: درگیری با احساساتی که فرصت و حتی بستری برای خالی کردنش نبود
  • زئوس: استقلال و دردسراش و دغدغه‌های مربوط بهش. :|
  • هادس حتی: تناقض "روزانه" توی رفتن به درون و اومدن دوباره به بیرون... بعضی وقتا یه جوری کلام در نمیومد ازم که انگار قسمت واژه سازی مغزم سوخته باشه! بعد از یه مدت یهو مثل چشمه می‌جوشید و متن می‌شد و بیرون می‌ریخت..
  • دلتنگی برای هرمس... -توضیح ندارد-

لائوتسه میگه «فرزانه کار خود را می‌کند و سپس آن را رها می‌سازد»... باشد که به فرزانگی نائل شویم!
این روزا بیش‌تر از همیشه بهش نیاز دارم :"

زندانی

یک پنجره‌ی کوچک در یک دیوار بزرگ

نور اندک آخر شب را به داخل می‌آورد

 

یک ضربه‌ی غیر منتظره در آخرین ساعات شب

یک تکه‌ی جدا شده از دیوار

یک جای خالی و پر شدن دریچه‌ی نگاه یک زندانی

 

آخرین ضربه؟

نه! آنها هنوز اندک چیزهایی را ازو نگرفته بودند!

موسیقی را

ذهن نویسنده‌اش را

امید را

 

"دم" هر دم با او بود

خیره به خورشید چشم

می‌دونی؟
اولین باری که شنیدم که یک نفر نمی‌تونه توی آینه به چشمای خودش نگاه کنه خیلی تعجب کردم! دقت کن! حتی "نگاه کردن" هم براش ممکنه سخت باشه، چه برسه به لذت بردن ازش!
تعجبم بخاطر این بود که همیشه وقتی گذرا بهشون نگاه می‌کردم بی‌دلیل یه شعف خاصی توی دلم جوونه میزد :)
فکرشو بکن! تنها بخشی از وجودته که تر بودنشو می‌تونی ببینی :) انگار با بقیه‌ی جاهایی که می‌بینی فرق داره... انگار یه بخش درونی از توئه... دریچه‌ای به درون صدرا مثلا!
معمولا غرق اون تیکه‌ی سیاه وسطش میشم اما گه گاه به چروک‌های اطرافشم نگاهم میفته و می‌بینم که "بابا همین چروک‌های ساده هستن که یه نگاه مهربون رو از یه نگاه خشن و بی‌روح جدا میکنن...."

میگن توی تمرین‌های مراقبه، یکی از سخت‌ترین‌ها همین تمرین نگاه کردن به چشم داخل آینه هستش... میگن بیش‌تر از چند دقیقه انجامش نده!! حداقل برای دفعات اول

من فکر می‌کنم اگه از خودت و زندگی‌ای که کردی شرمنده نباشی، امکان نداره از نگاه کردن تو چشم خودت لذت نبری... دقت کن! کافیه شرمنده نباشی، نه که حتما به خودت افتخار کنی یا هرچیز دیگه‌ای!
اگه آگاه باشی، شجاع باشی، تحمل درد داشته باشی، "زنده" باشی...
اگه جستجوهاتو کرده باشی و مسیر خودتو (اون چیزی که باهاش به وجد میای و هیجان‌زده میشی) رو پیدا کرده باشی و عاشقش شده باشی و بخاطرش چیزایی رو قربانی کرده باشی و تو مسیر آفرینشش قدم برداشته باشی...
تو این حالت می‌تونی لذتی رو از نگاه کردن تو چشمات تجربه کنی که مجنون از نگاه کردن تو چشمای لیلی تجربه کرده بود :)

سخته؟
آره، اما به گمان من هر مدل دیگه‌ای سخت‌تره!

 

--------------------------

پ.ن.1: به وقت 7-8 روز پیش :)

بازم غر :))

پیش نوشت 1: احتمالا تا روز کنکور باید این بخش صدرا رو هم تحمل کنین :دی

پیش نوشت 2: به نظرم نخونینش اصن :))

-----------------------------


بابا اصن چه خبرتونه؟!!
چی شد اینجوری شد اصلا؟!
بابا مام بچه بودیم، دغدغه هامونم گنده گنده هه ش نمره ی درس کامپایلر بود که هرچی میخوندیم پاس نمیشد لامصب
چی شد اینقد بزرگ شدیم؟! چرا اینقد زور میگین آخه؟؟ من نخوام بپزم باید کیو ببینم؟
چرا اینقد روزا عجله دارن؟ کجا رو میخوان بگیرن مگه؟؟ چرا هی هرچی میگذره به ۲۶ و بعدش ۲۷، ۲۸، ۲۹ هی نزدیکتر میشه آدم؟؟
تهرانم که هواش گه :/ چی شد اینجوری شد سید؟؟
هی بخون بخون بخون گه نخور فقط بخون که کنکور بدی که بعدش بازم بخونی! منطق رو با چند پاس کردی بزرگوار؟!
یه بام درست حسابی نمیشه رفت این وسط؟؟
آقا اصن ما هیچی
ما درونگرا
ما کم‌نیاز به دیدن روی ماه دوستان
بقیه رو چی میگی؟؟
اونا که باید بوی پوسیدگیشون از چندین هفته پیش بالا زده باشه! باا اینکه پوسیدگی بو نداره!
این دوستمون میخونه یک لولیی دیوانه شد، ما یاد اون دیوونه هه که سنگ انداخت تو چاه همه رو به گا داد میفتیم
یکی هوس سیب کرد یه جماعتی رو گایید :/ انصافانه س؟! حداقل ازون سیب بده ما هم بچشیم شاید بتونیم بهش حق بدیم (پشت چشمی نازک میکند)

دلم شمال میخواد
تنها
یه صدرا و یه ویلا و یه جنگل و یه مه صبحگاهی و یه فنجون قهوه و یه کتاب و یه ازون صندلیا که روش میشه عقب جلو رفت و یه سیگار. همین
دو سه روزی یه دوستی بیاد سری بهمون بزنه هم بهتر... ولی درحد ۲-۳ ساعت لطفا!!
کی پاسخگوئه؟!

یه جا رسیدیم که به قول یه دوستی یه اره تو ماتحتمونه
نه میشه درش اورد نه میشه داد تو :neutral_face:
ول کنی، ۳ ماه پاره شدنت بی معنی میشه و وااای از درد بی معنایی (فرانکلن طور!)
بچسبیش، میترسی چسبندگی روده بگیری دیگه کم کم..

داشتم فکر میکردم اگه بخوام بنویسم انقد چیزی تو سرم هست که تا صبح میتونم مثنوی هزار کیلویی در بیارم ازش
ولی حتی در حد تکون دادن انگشتامم حال ندارم دیگه :/
بدون جمع‌بندی
بدون نتیجه گیری
بدون کساشر عام
شب بخیر 🙄


-----------------------

پ.ن.1: به تاریخ هفته‌ی پیش، ساعت 2-3 بعد از نیمه شب

پ.ن.2: اینم بخشی از زندگیه دیگه.. می‌گذره! می‌گذرونیمش ینی :)

روز خوب یا روز بد؟

تا وقتی که زنده‌ایم و مشمول "زندگی"، روزهای خوب و روزهای بد انتظارمونو می‌کشن...
توی روزای بد که تکلیف مشخصه! باید بگذاری و بگذری... بپذیری و تا بشه کلافه نشی و تلاش کنی جمع‌بندی روزت رو تا می‌تونی خوب کنی... قبول کنی که نمی‌شه همیشه همه‌چیز خوب و بر وفق مرادت باشه..
اما روزای خوب خیلی عجیبن! هم‌زمانی که داری از خوبیش لذت می‌بری یه گوشه‌ی ذهنت هست که می‌دونه این نیز بگذرد... باید خودت رو برای گذشتن از این هم (هرچی که باشه) آماده کنی..

از طرفی، یه بزرگی (لائوت‌سه) میگه روز خوب یا بد وجود نداره
-یاد یه مونولوگ از مستر اوگوِی تو کنگفو پاندا افتادم 《there is no good news or bad news, there is simply "a news"》-
آره! خوب یا بد بودن روز تفسیر "من" از اون بازه‌ی زمانیه... یا به عبارتی 《ما با حقیقت کاری نداریم، مسئله‌ی ما برداشتمون از حقیقته》... این‌که یه اتفاق بد توی امروزم افتاد برداشتیه که من از اون اتفاق می‌کنم! واقعا چیزی بیشتر از این نیست :)

اما بعد از همه‌ی این اراجیف فلسفی، میخوام بگم که روز خوبی داشتم :) خیلی هم عجیب و غریب نبود! فقط روز خوبی بود..
امید که هر روزم رو بتونم جوری تفسیر کنم که آخر شب بتونم بگم "روز خوبی داشتم :)"


----------------------------------

پ.ن.1: به وقت یکی دو هفته پیش، ساعت اندکی بعد از نیمه شب..

خالی کردن مجدد ذهن

پیش نوشت: اینا رو هرکدوم از جایی توی ذهنم مونده بودن و می‌خواستم بریزمشون بیرون طوری که بعدا بتونم دوباره برشون گردونم به CPU
----------------------------------------

  • هیچ‌کس تو زندگیش موفق نمیشه اگه کاری رو که شروع کرده به پایان نرسونه! مسئله‌ی اساسی تو زندگی تداوم و استمراره....
  • قهرمان روئین‌تن نیست! او انسان بودن خودش را قبول کرده و به این طریق به ورای انسانیت سفر می‌تواند کرد. او دردها را هنوز می‌تواند احساس بکند، اما دیگر غم‌هایش غنی شده‌اند و برایش معنا دارند.
  • خیلی وقت پیش یه فیلم دیدم، قهرمان داستان توش کور شد، یه جمله ی خیلی قشنگی گفت... گفت که «I'm blind, not death»
  • I don't know which option you should choose. I could never advise you on that... No matter what kind of wisdom dictates you the option you pick, no one will be able to tell if it's right or wrong until you arrive to some sort of outcome from your choice. The only thing we're allowed to believe is that we won't regret the choice we made

به وقت خستگی

پیش نوشت: اینو 5 شب پیش نوشتم! ولی انقدر حال نداشتم که لپتاپو باز کنم و ثبتش کنم :))

--------------------------


دارم با بی‌علاقه‌ترین حالتی که از خودم سراغ دارم درس می‌خونم

روانشناسی مرضی یا همون آسیب‌شناسی روانی یا به صورت ساده "مرض"!

حتی OS و MIR و درس‌های دوست نداشتنی دیگه‌ی لیسانس هم به لطف جمع‌خوانی راحت‌تر خونده می‌شدن و پیش می‌رفتن....

اون موقع‌ها، دلبری بود که هروقت خسته می‌شدم یه لمس ساده‌ی دست یا حتی یه نگاه به چشمای قشنگش کافی بود تا دوباره انرژی بگیرم و بتونم با همه چیز مبارزه کنم... در حد همون صدرای رشد نایافته‌ای که بودم..

ولی الآن فقط عشق به مسیری که انتخابش کردم باعث ادامه دادن خوندن این کتاب کلفت با همه‌ی تنش‌ها و بی‌علاقگیم میشه!

نه که این عشق چیز کمی باشه، نه که محرک خوبی نباشه، که اگه اینا بود من الآن اینجا نبودم! ولی بیایم با خودمون رک باشیم... صدرا هنوز باید بیشتر از این حرفا رشد کنه تا بتونه بخاطر عشق به چیزی غیر مادی، انرژی‌ای که برای غلبه به پستی و بلندی‌های زندگی نیاز داره رو به دست بیاره :/


اوضاع درس‌ها بد نیست... زبان رو از مینیممی که نیاز باشه بیشتر می‌زنم، علم النفس هم خوبه وضعش.. فیزیولوژی رو هم به لطف موجود ارزشمندی که بخاطر همین کنکور (نمی‌دونم بگم لعنت الله علیه یا رحمت الله علیه!) باهاش آشنا شدم می‌تونم درصد معقولی بزنم :)

رشد و بالینی هم واقعا اگه کم بزنم جای تعجب داره 😅

ولی برای بهشتی شدن، نیازه که همه‌ی درس‌ها رو خوب زد! نیازه که آمار ملعون و مرض بی‌ناموس رو هم به اندازه‌ی درس‌هایی که توشون وضعم خوبه خوب بزنم.


دلم برای "کتاب خوندن" تنگ شده! اگه این حرف رو صدرای ۳ سال پیش می‌شنید خنده‌ش می‌گرفت :)) ولی الآن واقعا دلم می‌خواد یه کتاب درست حسابی بگیرم دستم و تا خود صبح کتاب بخونم... آخرین بار هری پاتر نمی‌دونم چند بود که وقتی بعد از آخرین امتحان مدرسه برگشتم خونه روی میزم دیدمش و ۲ جلد رو تا ظهر فرداش تموم کردم و بعد تا صبح پس‌فرداش خوابیدم 😅


خودمونیم! دلم برای خیلی چیزا تنگ شده!! حتی برای دانشگاه! حتی برای خونه‌ای که ازش اومدم بیرون! برای ASP و کافه گرافش.. برای پیاده‌روی‌های بی‌هدفی که وقتای دلتنگی میشد عادت شب و روزم... یادمه یه روز ۴۰۰۰۰ قدم راه رفتم و خود SHealth پیام داد که "حاجی پشمام! بس کن، نگرانتیم" :)) (پیاده از خونه تا نیمکت بعد از چشمه‌ی بام!)


این کتاب بی‌شرف جلوم نشسته و تو چشمام زل زده که بیا منو بخون تا بتونی بخوابی :/

دیدین وقتی یکی تو چشمتون زل می‌زنه چقدر معذبین؟! هی چشمتونو می‌دزدین تا نبینینش... ولی چه سود؟


برم تا بیش‌تر از این عذابم نداده چشمشو در بیارم....

در وصف کشتی یونانی (جزیره‌ی کیش)

چه سفرهایی که به خود ندیده است

چه آرزوهایی که برآورده نکرده است

چه دیدگانی که در آن به دیدنِ رویِ ماهِ یار تر نگشته اند

چه خطرهایی که در طوفان و آرامش دریا پشت سر نگذاشته است....


با اینکه همه‌ی بدنش خسته و زنگ‌زده است، هنوز ابهت قدیمش را دارد..

هنوز تصویر غروب آفتاب در پس پشت او چشم انسان را خیره می‌کند!

به گمان من هر چیزی که روزی در دریاها و اقیانوس‌ها بدون ترس و شجاعانه سالاری می‌کرده، گرچه به گل نشستن و زنگ زدنش دل‌گیر است، اما حتی این اتفاقات هم نمی‌توانند از چشم‌نوازی زمختش چیزی کم کنند....

جمع‌بندی اسفند و فروردین

می‌نویسم که یادم نره دو ماه شد که دارم برای کنکور ارشد می‌خونم

اوایلش خیلی سخت بود، اواسطش خیلی سخت بود، هنوزم خیلی سخته :)) واقعا برای روزی 10 ساعت درس خوندن پیر شدم :/


  • زندگیم شده 5.5 روز تو هفته درس خوندن و یه دوشنبه دور زدن تو تهران و دیدن دوستان و رفتن کلاس ژرف و ...
  • عید هم فقط 3 روز رفتم اصفهان، یه فامیلا فوت کرده بود نمی‌شد نرفت!
  • با دوست عزیزی آشنا شدم به واسطه‌ی کنکور که ممکنه بعدا بیشتر ازش بگم..
  • تمدید زمان کنکور از اتفاقای عجیبی بود که برای بار هزارم بهم اثبات کرد که وقتی یه چیزی رو از ته دلت میخوای و براش واقعا قدم برمی‌داری و هزینه‌هاشو میدی کائنات دست به دست هم میده تا بهت کمک کنه برای رسیدن بهش :) (یا همون از تو حرکت از خدا برکت معروف...)

لائوتسه میگه «فرزانه کار خود را می‌کند و سپس آن را رها می‌سازد»... باشد که به فرزانگی نائل شویم!

آفرینش‌گری به روش ژرف

برای آفریدن میشه مثال‌هایی مثل سرودن، نوشتن، بداهه نوازی و خیلی مدل‌های دیگه آورد. اما مدلی که ما توی کلاس بهش تشویق شدیم، مدلیه که به هیچ چیز به جز یه قلم و کاغذ نیاز نداره..

بیان ادبی احساس، یا همون شعر نو :)


اینا چندتا از دل‌نشین‌ترین اشاعری هستن که از بچه‌ها تراوش کرده.. :) گفتم شاید بد نباشه که اینجا هم ثبت بشن...


دیروز، امروز، فردا

معصومیت یتیم شده

جنگجوی حامی

حاکم و حکیم

به این سادگی نبود، اما

به همین شیرینی خواهد بود


-------------------------


ساحلی دل انگیز و عریان

غروب بی‌پایان خورشید

عِطر دریا و مه و ستارگان

انعکاس تلالو مهتاب می‌خرامد بر روی شنزار

و تو، تویی آن سوی من، در میانه‌ی میدان

آرمیده بر روی شنزار

گهی لاک پشتی گریان، گه خرچنگی آرام


-------------------------


هنوز

هروقت از کنار عاشقانه هایم عبور می‌کنم... 

لبخند بر تنم نقش می‌بندد... 

کلامی نمی‌گویم... 

مبادا ابر خوش نقش روی سرم حباب گردد... 

از تاکستان عبور می‌کنم... 

و شهد شراب‌گونه چشمان تو را می‌نوشم... 

مست می‌شوم از عبورت و

دمادم تورا سر می‌کشم....


-------------------------


زیبا منظره اى است:

دختر نازک و بهاره‌اى که

نمى‌رقصید و مى‌خشکید

نمى‌بخشید و مى‌رنجید

نمى‌خندید و مى‌گریست،

اکنون ظریفانه با نسیم صبا بر روى قالیچه‌ی آمالش مى‌کاود 

دشت خیال پاییز رنگش را


-------------------------


در آینه می‌نگرم 

با چشم‌هایم غریبه‌ام 

آنقدر ردپای دیگران در نگاهم نشسته 

که خود را گم کرده‌ام

سردی آه بر جانم می‌نشیند

صدایی می‌شنوم 

مرا دریاب

پس می‌نشینم

خود را در آغوش می‌کشم

سکوت درونم را به نظاره می‌نشینم

لذتی شگرف در عمق وجودم در تمام موی‌رگ‌هایم جاری می‌شود


-------------------------


من بى‌قرار تو ام،

تو

 که از پسِ پشت پرده‌ى چشمانم،

 در آینه با من

به زبان سکوت

سخن مى‌گویى


-------------------------


هم دلم با تو

تویی که دورترین و نزدیک‌ترینی

خسته بودم، تنها، سرگشته در این فضای غبارآلود

حالا که هستی

با خودم در صلح، با هستی همراه


-------------------------


درد را در باغچه‌ی زندگی دفن کردم

درخت غمباری شد

نور زندگی را از دریچه‌ی چشمانم ربود

درخت را بریدم

ولی افسوس

دیگر سرش بر آسمان می‌سایید

فرو افتاد و خانه‌ام را ویران کرد

خانه‌ای در بلندی‌های قدرت بنا کردم

خورشیدی شد

گرمایش خانه امن ذهنم را جهنم کرد

سویش نشانه رفتم

پاره‌های سوزان مرگ شد

همه‌ام را سوزاند

حال اوست که بر مزارم نشسته است

دلش برایم تنگ شده است


------------------------------------

پ.ن.1: متن‌ها به ترتیب تاریخ تراویده شدن هستن :)

پ.ن.2: خودم، پدرام، رضا، سارا، فهیمه، شیرین، مه‌دخت و محمدکاظم 3>

مرثیه‌ای برای یک ایران...

آسمان سرِ باریدن دارد

و من دل‌نگران مردمم هستم


یک سر می‌بارد و مى‌پروراند

سرِ دیگر می‌بارد و مى‌میراند

من مانده‌ام بارشش را بخواهم یا نباریدنش را؟!

وقتى نمی‌بارد، زمین تشنه است

تابستان مردم تشنه‌ اند

کشاورزان بى روزى مى‌شوند و

دریاچه‌ها یکى پس از دیگرى خشک

وقتى می‌بارد اما

زمین سیراب مى‌شود، سدها لبریز، فراوانى مى‌آید


کاش آماده‌ى دریافتش بودیم

شاید آنوقت

موهبت باران را سپاس مى‌گفتیم


آسمان کوتاه نمى‌آید 

بى‌وقفه می‌بارد

نمی‌دانم کدام شیر پاک خورده‌اى دعاى باران خوانده؟!

شاید زمین!!


دیشب خواب مى‌دیدم

آتش‌نشان‌ها زنجیر انسانى ساخته‌اند

تا زنان و کودکان

در "خیابان‌ها" به آسودگى بیارامند

و من در خواب با خود مى‌گفتم

این همه مسجد براى چیست؟!


باران مى‌بارد 

سد لبریز مى‌شود از عشقى

که مى‌خواهد ما را خفه کند

یک‌ریز باران مى‌بارد و

نهنگ‌هاى آهنى در رودخانه‌ى شهر شناورند


باران مى‌بارد

شاید مى‌خواهد همه‌ى پلیدی‌ها را بشوید و با خود ببرد

و من مى‌ترسم

پلیدی‌ها دوباره از قعر زمین برویند و این بار درخت پلیدى پدیدار شود!

و مردم به آن درخت دخیل ببندند


از بیکران آسمان رحمت می‌بارد

اما نمی‌دانم چرا رحمتش انقدر خانه خراب کن است؟

مى‌دانم

خانه‌ها سست اند


فردا روز دیگری‌ست

فقط خدا کند

ادامه‌ى امروز نباشد


-------------------------------------

پ.ن.1: شعر از شیرین ژرفی عزیز..

پ.ن.2: به تاریخ اوایل فروردین 98

باید دل سپرد..

سکوت باید

سکوتی معنادار برای تکرار نبودن

سکوتی کش‌دار برای تازه شدن

سکوتی سخت برای پختگی


سکوت اما انتها ندارد!

مبادا غرقش شوی!

مبادا نفهمی و بگذرد!

فرصت‌های "زندگی‌کردن" را می‌گویم


باید دل سپرد

حیف است تنهایی

حیف است سرشار نکردن دیگری از بودنت...

باید سرشار کردن خودت از بودنش...


روزها می‌گذرند و تو همچنان در سکوت

باید گفتن

باید شنفتن

باید اشتباه کردن، جبران کردن


باید دل سپرد

به او، به چشمانش، دستانش، شیرینی لبانش

به آن اتفاق ساده -که سرشار از برکت باشد...-


آری

زندگی همین تعادل سکوت‌ها و دل‌سپردن‌هاست...

گذشته، آینده یا حال؟

وقتی توی اتوبوس نشستی و داری آهنگ گوش می‌کنی و چشمت به منظره‌های خیابون انقلاب دوخته شده، چند حالت برای آگاهیت می‌تونه وجود داشته باشه..

  • می‌تونی چیزی نبینی و نشنوی و توی خاطراتت غرق شده باشی یا به آینده‌ای که هنوز نیومده فکر کنی و از ترس اینکه "چی میشه اگه کنکور فلان.." یا هر کوفت دیگه‌ای زهره ترک شی!
  • می‌تونی چیزی نبینی و به جز اول آهنگ چیزی هم نشنوی و تو خاطراتی که تنها نقطه‌ی اشتراکشون اون آهنگه غرق شی و دستی دستی خودتو بدی به دست احساساتی که احتمالا ۹۰٪شون غم و حسرته!!
  • می‌تونی منظره رو ببینی و توی دونه دونه‌ی مولکول‌های سنگ‌فرش خیابون دنبال خاطره‌های خاک خورده‌ت بگردی و خودت از حجم حافظه‌ای که داری تعجب کنی... این‌جور وقتا معمولا چشمت یهو به یه نقطه خیره میشه و برای ثانیه‌ای از دنبال کردن طبیعی خیابون عاجز میشی! بعلاوه اینکه کم پیش میاد چیزی که داره گوشی بدبخت پلی می‌کنه رو بشنوی... "I set fire to the rain، عه فلان خاطره :|" واقعا بقیه‌ی این آهنگ چیه؟!


اما قشنگ‌ترین اتفاق به گمان من وقتیه که فارغ از هرچی گذشته و آینده‌س بشینی، "hold your breath and count to ten" کنی، در همین لحظه از هرچی که هست لذت ببری :)

خیابونو ببینی

آهنگ رو با صدای اَدِل گوش کنی

گرمای صندلی زیرتو حس کنی

خنکای خشک شدن عرقت... آآخ


از چه دل‌تنگ شدی؟ دل‌خوشی‌ها کم نیست :)


-----------------------------

پ.ن.1: یکی از تاثیرگذارترین مونولوگ‌ها توی پاندای کنگ‌فوکار اون تیکه‌ی استاد اوگوِی بود که می‌گفت «دیروز جزء تاریخه، فردا یه رازه، ولی امروز یک هدیه‌ست» :)